زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) به قلم آمنه آبدار
پارت هشتاد و یکم
زمان ارسال : ۹۰۸ روز پیش
رنگ از رخ پسر پرید اما دخترها، همه در سکوت و با تحسین نگاهش میکردند.
فهمیده بودند جذبه دارد...
میترسیدند و اما جذابیت خاصی هم برایشان داشت.
با نگاه دیگری به صندلیهای خالی پوزخندی زد.
سارا، یکی از دخترها، از گوشه کلاس پرسید: خودتون و معرفی نمیکنید؟
بدون آن که نگاهش کند، جواب داد: نمیشناسید.
سارا ترهای از موهایش را پشت گوشش داد و آرام خندید.
نگاه پر از حرص
فریبا
90جوووونم جذبه😍