پارت هفتاد و ششم

زمان ارسال : ۹۱۸ روز پیش

- پس لازم نیست دوباره بپرسی... می‌دونی که...
میان حرفم آمد: بهش فکر کن، شماره‌م و که داری، بهم زنگ بزن.
اخمی کردم و یک بار ابرو بالا انداختم.
متنفر بودم از آن که کسی میان حرفم بیاید.
بند کوله را روی شانه‌ام بالاتر بردم و با همان اخم سری تکان دادم.
حوصله کش آمدن بحث را نداشتم.
جوابم معلوم بود...
با قدم‌های بلند، قبل از آن که دوباره سد راهم شود، به سمت در رفتم و بیرون زدم.

727
379,723 تعداد بازدید
1,202 تعداد نظر
246 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • دایان

    20

    عجب رمانیه خیلی قشنگه دم نویسنده گرم

    ۳ سال پیش
  • Hesel

    94

    اووووو آنابت پرستار ونسا😄 امیدوارم ایوان عاشق آنابت نشه یک پرستار و یک هکر یه حوریه😣

    ۳ سال پیش
  • فریبا

    50

    کدوم شب رو میگه؟؟

    ۳ سال پیش
  • اوینا

    60

    همون شب که ایوان تو کوچه یه دخترو از دست چن تا اوباش نجات داد وای فکرشو بکنین ایوان شده استاد

    ۳ سال پیش
  • فریبا

    40

    اها ممنون

    ۳ سال پیش
  • سنا

    110

    ایوان انابت رو نجات دادهههه همونن که از دختر لاریسا مراقبت میکنههه🤐😮😮🤤

    ۳ سال پیش
  • الما

    120

    هییییعععع ایوان با انابت😐🤩🤓بچه ها اون شبی که ایوان انابتو نجات داد مزاحمش شده بودن یا انابت واسه مواد رفته بود پیششون یه لحظه گیج شدم🤦🏼 ♀️🤕☹️🧐🤔☹️

    ۳ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید