زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) به قلم آمنه آبدار
پارت هفتاد و ششم
زمان ارسال : ۹۱۸ روز پیش
- پس لازم نیست دوباره بپرسی... میدونی که...
میان حرفم آمد: بهش فکر کن، شمارهم و که داری، بهم زنگ بزن.
اخمی کردم و یک بار ابرو بالا انداختم.
متنفر بودم از آن که کسی میان حرفم بیاید.
بند کوله را روی شانهام بالاتر بردم و با همان اخم سری تکان دادم.
حوصله کش آمدن بحث را نداشتم.
جوابم معلوم بود...
با قدمهای بلند، قبل از آن که دوباره سد راهم شود، به سمت در رفتم و بیرون زدم.
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
Hesel
94اووووو آنابت پرستار ونسا😄 امیدوارم ایوان عاشق آنابت نشه یک پرستار و یک هکر یه حوریه😣
۳ سال پیشفریبا
50کدوم شب رو میگه؟؟
۳ سال پیشاوینا
60همون شب که ایوان تو کوچه یه دخترو از دست چن تا اوباش نجات داد وای فکرشو بکنین ایوان شده استاد
۳ سال پیشفریبا
40اها ممنون
۳ سال پیشسنا
110ایوان انابت رو نجات دادهههه همونن که از دختر لاریسا مراقبت میکنههه🤐😮😮🤤
۳ سال پیشالما
120هییییعععع ایوان با انابت😐🤩🤓بچه ها اون شبی که ایوان انابتو نجات داد مزاحمش شده بودن یا انابت واسه مواد رفته بود پیششون یه لحظه گیج شدم🤦🏼 ♀️🤕☹️🧐🤔☹️
۳ سال پیش
دایان
20عجب رمانیه خیلی قشنگه دم نویسنده گرم