زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) به قلم آمنه آبدار
پارت هفتاد
زمان ارسال : ۹۱۷ روز پیش
دستهایم آشکارا میلرزید.
تلفن را نمیتوانستم محکم بگیرم و هر بار از دستم سر میخورد و در مرز افتادنش، به سختی حلقه دستم را دورش محکم میکردم.
کاش استفان نمیرفت.
نگاهم را در اطرافم گرداندم تا پیداش کنم که از آن دور اشاره داد به حرف زدن ادامه بدهم.
- شوکه شدین؟! حرف بزن... به شوهرت گوش کن.
نفسم در سینه حبس شد!
هراسان یک دور، دور خودم چرخیدم.
ما را میدید... اما از ک
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
مح
00یعنی ونسا رو میدزده با میکشههه من که خیلی کنجکاوم