زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) به قلم آمنه آبدار
پارت شصت و نهم
زمان ارسال : ۹۲۴ روز پیش
***
«لاریسا»
از عصبانیت تمام بدنم میلرزید.
خون با شدت زیادی در شریانهایم در جریان بود.
به طرف سرباز چرخیدم و با حرص فریاد کشیدم: چطور نفهمیدی؟ چطور؟! مگه تو اینجا نیستی که مراقب باشی؟ اینجوری نگهبانی میدی که راحت از این زندان با این امنیت فرار میکنن؟ ما تا حالا فراری داشتیم؟
سر پایین انداخت و هیچ نگفت.
شقیقه و چشمهایم نبض میزد و کمیسر بدتر از ما گوشه
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
تمنا
140اخخخ😁ایوان حسابی لاریسا استفانو سوپرایز کرد عوضی خفن😂😂😂😂