پارت شصت و سوم

زمان ارسال : ۹۲۶ روز پیش

ناهار را سه نفری با هم، بین خنده‌ها و حرف‌های بامزه ونسا می‌خوریم.
استفان انگار به کل خستگی کار از تنش در رفته است.
از وقتی مرخصی گرفته‌ایم هر بار که خواستم با او در همان مورد حرف بزنم نتوانستم.
بعد از ناهار، همان‌طور که قول داده بودم، با هم به بازار رفتیم و بعد از خرید لباس و کتاب داستان‌هایی که ونسا می‌خواست، وقتی که هوا کم کم تاریک می‌شد برگشتیم.
ونسا با ذوق و شوق به سم

727
379,190 تعداد بازدید
1,202 تعداد نظر
246 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • فریبا

    140

    کاش زودتر خبری از ایوان بشه حس میکنم یع اتفاق خیلی بزرگ قراره بیفته و این آرامش موقتیه

    ۳ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید