زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) به قلم آمنه آبدار
پارت شصت و سوم
زمان ارسال : ۹۲۶ روز پیش
ناهار را سه نفری با هم، بین خندهها و حرفهای بامزه ونسا میخوریم.
استفان انگار به کل خستگی کار از تنش در رفته است.
از وقتی مرخصی گرفتهایم هر بار که خواستم با او در همان مورد حرف بزنم نتوانستم.
بعد از ناهار، همانطور که قول داده بودم، با هم به بازار رفتیم و بعد از خرید لباس و کتاب داستانهایی که ونسا میخواست، وقتی که هوا کم کم تاریک میشد برگشتیم.
ونسا با ذوق و شوق به سم
فریبا
140کاش زودتر خبری از ایوان بشه حس میکنم یع اتفاق خیلی بزرگ قراره بیفته و این آرامش موقتیه