لج و لجبازی به سبک من و تو به قلم رایکاراستین ویسناکی
عشق ، غرور ، زندگی...
بیا تا در کنار زندگی طعم عشق را با چاشنی غرور بچشیم...
بیا زندگی کردن را یاد بگیریم، نه ادامه دادن را...
بیا دنیایمان را به یک عادت معمولی تبدیل نکنیم...
عادتی که بعضی با غرور و بعضی با عشق آن را سپری میکنند...
بیا تا لج و لجبازی ما، فقط به سبک من وتو باشد...
خلاصه:داستان من قصه دختریه که زندگی کردن رو می خواد...
این دختر بی قصد میخنده ، بی قصد حرف میزنه و از همه مهمتر بی قصد زندگی میکنه...
رائیکا یاد گرفته که به جای غرور چاشنی شیطنت رو پیشه کارش کنه و با اذیت کردن هاش موجب خنده بشه...
درسته که خیلی دلش نازکه وزود میشکنه، اما با خندیدن از خودش یک آدم بی تفاوت رو ساخته...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۴۰ دقیقه
-هان؟احیانا نمیگن ربطش تو بی ربطیش بود؟
+از من متفاوته!!!
اومدم جوابش رو بدم که گوشیم زنگید و
- چیه رها؟
رها:کلک رفتی پیش دوست پسرت ،آره؟؟؟
-برو گمشو
+وای چه باحال،بگو منم بیام!!
-من میگم خره،تو میگی بدوش؟؟
رها از اون ور زد زیر خنده و سایی هم با چشمای متعجب زل زده بود به من
-چته چرا میخندی؟!؟!
رها تیکه تیکهگفت:خ ... ررر. ه...نه ن ... ر. ..ه
-درست حرف بزن بفهمم چی میگی
+دارم میگم این ضرب المثله این نیست!!!
-خوب پس چیه؟؟؟
این بار ساینا جواب داد:من میگم نره تو میگی بِدوش!!!اوه اوه تازه فهمیدم چه سوتی بزرگی دادم
-حالا اونو ولش ، چی کار داری زنگ زدی؟؟
+مثلا بحث عوض دیگه؟
-یا بگو یا قطع کنم
+باش بابا عصبانی نشو ،فقط میخواستم بگم ناسلامتی ما اونجاییم ها دلت خواست بیا
-عمو اینا رفتن؟
+آره بابا پشت سرت پا شدن رفتن
-تا یک نیم دیگه اونجام ...به چشمای سبز ساینا که زل زده بود بهم نگاه کردم
-ها چیه؟!؟!
+یاد قبلا افتادم،یادته چقدر مسخره بازی در میوردیم؟
یک لبخند به یاد اون روزا رفتم
+آخــــــــی یادش بخیر اون روزا سینا هم بود(سینا داداش سایناست و قل رو به روشه،که الان ازدواج کرده)
+آره.....یکم دیگه باهاش یاد گذشته ها کردیم و بالاخره بار و بندیل رو جمیدم و زدم به راه خانه...ً............
چراغ های طبقه پایین خاموش بود و معلوم بود مامانو بابا خوابیدن...آخه دو تا اتاق پایین بود که یکیش رو مامان اینا برداشته بودن،طبقه دوم هم سه تا اتاق داشت که یکیش مال من و یکی مال آترین بود و بقیش هم مثل یک واحد مجزا بود که هم آشپز خونه داشت، هم همچی دیگه!!!
آروم رفتم بالا و اومدم برم تو اتاقم که صدای پچ پچ عتیقه ها از بالکن میومد،اول یکم وایسادم ببینم چی میگن؟!؟!
رها:وای بچه ها نمیدونید چه خوشتیپ بود
رومینا:اسمش چی بود؟!؟!
رها:تا اون جایی که من فهمیدم رادمان،پسر عموی کوچیکیش هم بود
ورتا:اون یکی چی؟تو که یک جوری پریدی رفتی ما نفهمیدیم چی شد
رها:اون یکی هم بدک نبود مثل رادمان بود،چشماش قهوه ای بود و قدش بلند بود و....
رها همینجوری داشت از رادی میحرفید،اِ اِ اِ این از رها ،اون از ورتا اونم از ترل...
ترلان:بچه ها اونا رو ولش کنید ،آترین چرا نمیاد؟؟؟
بیا اسمش رو نگفتم رفت سراغ داداشم!!!عجب زمونه ای شده ها به دوستات هم نباید اعتماد کنی!!!حالا رهی و وِری رو بِول اون ترلان رو بگو.... نشونتون میدم!!!آروم رفتم تو اتاق سومی که خالی بود و یک پارچه سفید برداشتم و گذاشتم رو رو خودم....لامپ اتاق خاموش بود و لامپ بالکن رو روشن کرده بود و کلیدش دقیقا کنار در بود ، آروم یواش رفتم کنار در و شروع کردم به روشن _خاموش کردن لامپ
ملودی:وای بچه ها این (اشاره کرد به لامپ) چرا اینجوری میشه؟!
یانا:لابد داره میسوزه دیگه!!!
-هــــــــــ....وووو هـــــــوووو
یانا با ترس:بروبچ نکنه اینجا جن داره؟؟؟
رها:خفه شو
خوب حالا وقتشه،رفتم جلوی در،چون لامپ خاموش بود من فقط یک حاله ی سفید بودم؛ترلان با لکنت گفت:بـَ ..ب بچچــــ ... ههااا اووون... چچ..ییههه؟؟؟؟؟
تا بچه ها منو دیدن شروع کردن به جیغ زدن...هاها ها حالا به پسر عمو ها وداداش من چشم دارین؟؟؟هینطور داشتم اَدا در میوردم که یهو یه چی خورد تو سرم....
یه بنده خدا:رائیکا....رائی؟؟؟
چشمام رو یکم باز کردم،همچی تار بود،آخ سرم
رومینا:بچه ها به هوش اومد
رها:خوبی دختر؟؟
ترلان:این چند تاست؟؟
با اینکهحالم خوب بود،دوباره اون حس مردم آزاریم گل کرد-شما دیگه کی هستین؟!؟!من کیم؟!؟!اینجا کجاست؟!؟!
رها:خوب بروبچ این یعنی خوبه!!!!
ملودی:بشکنه این دستم....نه اصلا چرا دست من بشکنه؟؟دست خودت بشکنه رائی مردیم از ترس
داشتممثلا یا تعجب نگاشون میکردم،رومینا که این حالتم رو دید شروع کرد به زر زر کردن:میگم نکنه بچه ها واقعا حافظش رو از دست داده؟؟؟
ترلان:بشین بینیم باو،تو این عتیقه رو نمیشناسی؟
-تو ور خدا،شما کی هستین؟؟با من چی کار دارین؟؟رائی و کوفت،یعنی چیزه رائی کیه؟!؟!
ای خدا من امروز از دنده سوتی بلند شدم ها،میدونستم که برا بچه ها لو رفتم...
یانا:نه واقعا رها راست گفت!!!
از موقعیتم عقب نکشیدم و حالا هی از من اسرار هی از اونا انکار ،وسط اون همه کش مکش یهو یاد ساعت افتادم-راستی ساعت چنده؟؟؟
حدیث
۱۴ ساله 00رمان خوبی بود ولی اگه فصل دومی هم داشته باشه که مثلا میره پاریس بعد اونجا مثلا عاشق میشه خوب میشه مخصوصا اگه رائیکا و هامان عاشق هم بشن که دیگه عالی میشه
۱ ماه پیشمریم
00ریدم به این رمان لعنت برت
۱ ماه پیشرها
۱۵ ساله 00اگه فصل دوم هم داشت خوب می شود
۱ ماه پیشپری
00درسته رمان طنزی بود ولی اصلا و ابدا خوب تموم نشد خیلی بدم اومد.لااقل ی عشقی ی علاقه ای نمره منفی ازطزف من
۲ ماه پیشZahra
۱۵ ساله 00عالی بود
۳ ماه پیشZahra
۱۵ ساله 00عالی
۳ ماه پیشناشناس
10وا چرا اینطور تمومش کردی حداقل میرفتن پاریس عاشق میشدن آه من چقد خیالبافی کردم گفتم این دوتا بهم میرن چرا آخه حداقل جلد دومصو بنویس
۳ ماه پیشرویا
۱۴ ساله 20مذخرف ترین رمان اگ مینویسین کامل بنویسین نه نصفه اه حیف وقتی که گذاشتم
۳ ماه پیشنثا
20خاک ت سرنویسندش☹️
۳ ماه پیشفاطمه
10اصلاً انتظارش رو نداشتم نصفه تموم بشه انتظارش رو داشتم که رائیکا ب هامان برسه ولی بازم خوب بود
۴ ماه پیشKimiya
20خدایی به امید پایان خوبش تموم کردم.جلددومش اگه بود بهترمیشد.رمان خوب بود ولی بی نتیجه بود🙂🙃
۵ ماه پیشموفرفری
10برام عجیب بود چون تا حالا رمانی نخونده بودم که کسی عاشق***دیگه ای نشه و جالب اینجاست که ژانر عاشقانه هم هست ولی هیچ کسی نه نامزد کرد نه عروسی و هیچ اتفاق خاص نیوفتاد و لجبازی هاشونم تکراری بود
۶ ماه پیشچرا کامل نیست
31چراکامل نیست
۱۰ ماه پیشیکتا
۱۸ ساله 10اگر فصل دوم ش رو بدین خیلی خوب میشه
۸ ماه پیش
غزل
۱۴ ساله 00خیلی خیلی بد تموم شد اصن همه انتظار اینو داشتم بره پاریس و با هامان عاشق هم شن ولی رمان انگار نصفه است