ابریشم و عشق به قلم فاطمه ایمانی
بهراد پسر استاد همایون صدر نائینی برای برآورده کردن آخرین خواسته ی پدرش که بافتن فرش ابریشم از طرحیه که پیش از مرگش کشیده مجبور میشه به کاشان بره تا با بافنده ای که مورد نظر پدرشه قرار داد ببنده.استاد رحیمی یکی از بافندگان مشهور فرش در کاشان بوده که به علت بیماریه آرتروز دو سالی میشه دست از کار کردن کشیده وبا خانواده ش زندگیه سختی رو میگذرونه.بهراد اونو پیدا کرده وبا دادن پیشنهاد دستمزد بالا سعی میکنه استاد رحیمی رو راضی کنه.اما استاد به دلیل بیماری قادر به انجام چنین کاری نیست.ولی چون مبلغ پیشنهادی قرار داد بالاست گلاره دختر استاد،با جسارت پا جلو میذاره ومی خواد که اون فرش رو ببافه…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۳ ساعت و ۱۸ دقیقه
همراه آقای شریفی وارد شدم و استاد با گرمی از ما استقبال کرد.
چهره ی تقریبا ظریف و ریز نقشی داشت. موهای جلوی سرش کم پشت بود و یه خط اخم عمیق بین دو ابروش وجود داشت. به نظرم در کل مسن تر از سنش دیده می شد.
آقای شریفی با دست من و نشون داد وگفت:
ـ ایشون آقا بهراد، پسرِ استاد صدر هستن... استاد رو که می شناسی؟
استاد رحیمی تکان خفیفی خورد.
ـ مگه میشه نشناسمش؟ حالشون چطوره؟خوبن؟
با ناراحتی سرم و پایین انداختم.
ـ وا... چه عرض کنم؟
ـ آقا یوسف مهمونات و چرا تو حیاط نگه داشتی؟
سر بلند کردم و به زنی که تو چارچوب در ورودی قرار گرفته بود، خیره شدم. به نظرم اومد همسرش باشه. استاد رو به ما کرد وگفت:
ـ شرمنده ام. بفرمایین تو.
وارد یه راهروی باریک شدیم و بعدش اتاق کم نوری که با یه دست مبل راحتی، یه جفت فرش دست بافت شش متری و تلویزیون کوچیکی پر شده بود.
با تعارف مجدد استاد نشستیم و اعضای خانواده اش که تا اون لحظه فقط شامل پسر نوجوون وهمسرش می شد به ما ملحق شدند.
استاد رحیمی با بی قراری پرسید.
ـ نگفتی پسرم، حال پدرتون چطوره؟
با کمی مکث گفتم:
ـ فعلا خوبه اما....
آقای شریفی حرفم رو قطع کرد.
ـ راستش رحیمی جان ما رو استاد فرستاده و می خواد یه کاری براش انجام بدی.
خط اخم بین دو ابروی استاد کمی محو شد و با تعجب نگاهمون کرد.
ـ چه خدمتی ازم بر می یاد؟!
این بار من رشته ی صحبت رو به دست گرفتم:
ـ قراره یه نمایشگاه به خاطر کارهای بابا برگزار بشه که یه جورایی از خدماتی که تو این سال ها به این رشته و هنر داشته قدردانی بشه. بابا هم مایل بود به عنوان حسن ختام کارش آخرین نقشه ای رو که کشیده بافته بشه، اونم فقط به دست شما.
آ اما من... آخه چرا من؟!
از سر ندانستن سر تکان دادم.
ـ نمی دونم. فقط بهم گفت این و به شما مدیونه و قول داده بوده آخرین طرحش رو شما ببافین.
قبل از این که استاد جوابی بده صدای سلام گفتن ضعیفی و بعد ورود دختر جوون و باریک اندامی که سینی چای رو تو دستاش گرفته بود باعث شد ناخوآگاه سرم و بالا بگیرم و بهش زل بزنم.
یه چادر گل دار سفید سرش بود که به زیبایی صورت سبزه و ریز نقشش رو قاب گرفته بود. قد بلند به نظر می رسید و خیلی آروم و با اطمینان قدم برمی داشت. چای را اول جلوی آقای شریفی گرفت و بعد از اینکه به استاد تعارف کرد به طرف من چرخید. لبخند محوی روی لباش بود و نگاهش انگار با من هزار سال آشنا. آروم سر تکان داد و سینی را جلوم پایین آورد. بی اختیار دست پیش بردم و فنجانی چای برداشتم وتا به خودم بیام اون مثل یه نسیم خنک بهاره از کنارم گذشت و به طرف مادرش رفت.
باورم نمی شد از دیدنش این همه تحت تاثیر قرار بگیرم. اون نه زیبایی خاصی داشت، نه اونقدر جالب توجه بود که بخواد از بهرادی که به قول کوروش سر و گوشش حسابی می جنبید دلبری کنه. واقعیتش این بود که اصلا دلم رو هم نبرده بود، فقط نمی دونم چرا برام اینقدر آشنا می اومد.... کجا دیده بودمش؟!
هیچی به ذهنم نمی رسید. با ناامیدی سرتکان دادم و زیر چشمی اون و که کنار مادرش نشست تحت نظر گرفتم.
صدای استاد باعث شد به طرفش برگردم.
ـ اما پسرم من نمی تونم این کار و بکنم.
بی اختیار پرسیدم:
ـ آخه چرا؟! من هر مقدار دستمزدی که بخواین پرداخت می کنم.
دست هاش و جلو آورد و زیر و رو کرد:
ـ ای کاش می تونستم اما اینا دیگه توانایی ندارن حتی یه گره بزنن. جفت مچ دست هام آرتروز دارن. دو سالی می شه دیگه کار نمی کنم.
اون جمله ی آخری رو با ناراحتی گفت و سرش و پایین انداخت.
ـ اما بابا خیلی به این قضیه امیدوار....
بقیه ی جمله ام و با دلخوری خوردم اما نمی تونستم به همین آسونی سکوت کنم. نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
ـ راستش استاد برای من گفتن این موضوع خیلی سخته، اما.... بابا داره روزای آخر زندگیش و می گذرونه و دیدن این فرش هم آخرین خواسته ی اونه.
بغض به گلوم فشار آورد و باعث شد دوباره سکوت کنم.
ـ خیلی دلم می خواست.... اما من از خودم مطمئنم دیگه توانایی بافتن ندارم.
آقای شریفی گفت:
ـ این همش تقصیر کم کاریه منه. باید از قبل با آقای رحیمی هماهنگی می کردم تا شما این همه راه و....
ـ من اون فرش رو می بافم.
آقای شریفی ناخودآگاه سکوت کرد. همگی مون با تعجب به طرف اون دختر چرخیدیم.
ـ گلاره!
لحن توبیخ گر و پر از سرزنش آقای رحیمی باعث شد کمی جابخورم اما گلاره حتی یه ذره هم از جاش تکان نخورد. هنوزم اون لبخند مطمئن وحالا به نظرم یه جورایی مهربون رو لبش بود.
ـ بابا من اون فرش و می بافم.
ـ تو تجربه شو نداری.
ـ ولی نقشه خونیم حرف نداره. این و خود شما گفتین.
آقای رحیمی با نا امیدی سر تکان داد.
ـ استاد قبول نمی کنه.
ـ اگه این استاد بفهمه من از پدرم خیلی بهتر می بافم چی؟
واقعا از این همه جسارت و اعتماد به نفس دهنم باز مونده بود. آقای شریفی دخالت کرد:
ـ فکر نمی کنم استاد صدر همچین ریسکی کنه.
استاد رحیمی نگاه گذرایی به گلاره انداخت و رو به من گفت:
ـ تجربه ی اون در حد بافتن قالیچه و سجاده است اما من بهش اعتماد دارم. اون درست میگه، کارش از من خیلی بهتره.
یسنا میرزاده
۱۳ ساله 00خیلی خیلی خوب بود ممنون از نویسند
۴ ماه پیشصدف
۴۲ ساله 00ممنون از نویسنده عزیز رمان جالب و زیبایی بود ارزش خوندن رو داره حتما اونو بخونید جالبه
۷ ماه پیشسحر
۳۲ ساله 10خیلی قشنگ بود 🥲
۸ ماه پیشMozhgan
۳۴ ساله 00زیبا بود و دل انگیز، من دوست داشتم،مفهومی و خوب بود،برای یبار خوندن خوبه ممنون از نویسنده و برنامه ساز
۹ ماه پیشخاغااااغغغآااآااآعغغ
۳۶ ساله 00داااغاااال چچچوننننننةن۰۰۰۰۰۰۰ععتتتةت
۱ سال پیشرزا
20رمان خوبی بود ولی گلاره که معین دوست نداشت چراباهاش نامزدشدبدم مبادا این دخترا که یکی دیگه رودوست دارن ولی تاخوانوادش اصرارمیکنن قبول میکنن اگه من باشم تااخرعمرمم مجردبمونم بهتره 😠😠😠😠
۲ سال پیشثنا
10میگین طولانیه ولی خیلی در اشتباهین درد خانما خیلی سخت تر و زیاد تر از این حرفاست سخته که همه وجود یک زنو بگیرن ممنونم ازت فاطمه جون کاش یک روز برسه که این دردا نباشه و کاش روزی برسه که کاش گفتنی نباش
۲ سال پیشدزد کوچولوام
۱۴ ساله 1021پارت داره
۲ سال پیشپوکر""&quo
12شخصیت دخدرع وسطاش افت کرد و مثل اول داستان اون حس قشنگ رو ب ادم القا نمیکرد و خعل ضعیف و بی دستو پا شد و اینکع خعل بی دلیل کش دادع شدع بود و مخاطب رو ع داستان دلسرد میکرد در هر حال جالب بود🤧🤍
۲ سال پیشمهدیس؟
13شیش سال پیش این رمانو خوندم اگه اشتباه نکنم اون موقع هم چون کشش داده بود جون میکندم وقتی تموم شد😔😔😂😜
۳ سال پیشزهرا
۲۵ ساله 01دلم واسه عماد و خانوادش سوخت..با اینکه کارش اشتباه بود ولی حیف جوونیش و چهارسال چشم انتظاری که داشت واسه رسیدن به این سیاه سوخته.آخرشم قسمتش رفتن سبنه قبرستون باشه گلاره که دوسش نداشت شرطشو نمیپذیرفت
۳ سال پیشRogheyeh
02من دوسش داشتم و از خوندنش لذت بردم ممنون 💜💜
۳ سال پیشجانان
۱۹ ساله 21ایش چقدر اینا طولش میدن خسته شدم انقدر خوندم 😐😐😐
۳ سال پیشهمتل
۲۲ ساله 22رمانش خیلی قشنگه من تا حالا دوبار خوندم
۳ سال پیش
Zahra
۲۳ ساله 00رمان خیلی خوبی بود ممنون از نویسنده🌹