هم خون به قلم فرناز.ر
قصه ی دو هم خون،قصه ی یک خواهر و برادر ..
قصه ی که در ابتدا کمی تلخ مینماید،اما در پس این تلخی،شیرینی جاودانی همراه است ..خواهری فداکار ..دلسوز..به مقابله با بردارش که بیش از حد سرکش شده است میرود ..
در این راه،صدمات زیادی به خودش وارد میکند اما دست نمیکشد،به امید آنکه روزی برادرش را نجات دهد ..
در این راه درگیر عشقی سوزان میشود ..و خیلی از اتفاقات دیگر که همراهش است !
اما آیا موفق به نجات برادر میشود یا خود هم در آتش می افتد ؟!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۵۴ دقیقه
سعی کردم اعتماد ب نفسم رو از دست ندم..با پررویی گفتم:
_به شما مربوط میشه؟
سرش رو کلافه به طرفین تکون داد و گفت :
_خیلی جالبه .. شما از دیواره خونه بنده رفتید بالا اونوقت میپرسید به من مربوط میشه یا نه ؟
قشنگ رفتم تو بُهت ! این چی میگفت ؟
یعنی صاحبِ اینجاس؟وای مهیـار !
با تته پته گفتم :
_این ..اینجا خونه شماست ؟
در حالیکه داشت سوییچش رو تو دستش تاب میداد گفت :
_ با اجازتون بله .
آب دهنمو قورت دادم. چقد که خجالت کشیدم بماند . اما نمیتونستم هم از کارم منصرف بشم .. باید مهیارو از اونجا میکشیدم بیرون .
_من .. خب من ..
_نکنه دَله دزدی ؟
چشمهاشو ریز کرده بود و بررسیم میکرد ...
_نخیر .
اینو گفتم و بدون توجه بهش پریدم .. داشت وقتم رو میگرفت ..
با کف دستهام فرود اومدم که باعث شد دستهام خراشیده بشه ... از اونور صداشو شنیدم :
_دله دزد که میگن همینه . .
زیر لب فحشی بهش دادم و دوییدم سمتِ خونه ! هه به من میگفت دله دزد !
دوییدم سمتِ خونه ... مثلِ برق .. یا شایدم جت !
سرعتم خیلی زیاد بود ...
حدس میزدم دیر یا زود اونم بیاد داخل .. اما باید زودتر مهیارو نجات میدادم .
به در که رسیدم با دو تا دستم دستگیره رو کشیدم پایین و خودمو پرت کردم تو خونه .
عینِ دیوونه ها تو خونه میدوییدم تا پیداش کنم ..
تو پذیرایی یه کیفِ زنونه رویِ مبل و یه شال رویِ زمین افتاده بود .
گوشم زنگ زد .. اتاق خواب ..
امیدوار بودم دیر نشده باشه .به سمتِ اولین اتاقی که دیدم پر کشیدم و درو باز کردم ..
همونجا سر جام ایستادم .. نفس نفس میزدم .
درست اومده بودم .. و به موقع !
داشت کار به جاهای حساس می کشید که رفتم جلو و بازوشو چنگ زدم و گفتم:
_ تو داری اینجا چـه غلطـی میکنی؟؟؟
اینو گفتم و با خشم زل زدم تو چشماش ... شانس آوردن که زود رسیدم ..
مهیار تند و عصبی نگام میکرد .. انگار زبونش نمیچرخید چیزی بگه ..
لحظاتی سکوت و بعد :
_وایسا ببینم!تـــو این جا چه غلطی میکنی؟؟
سوالِ خودم رو تکرار کرد ..
دختره همونجور زیرلب غُر میزد ..
صدام رو بردم بالاتر :
_اومدم دنبالِ داداش کوچولوم . ده آخه حداقل برو یجایی این گندکاریارو بکن که ازش مطمئنی .. نه جایی که الان صاحبش پشت در وایستاده !
اینو گفتم و ساکت شدم. به وضوح رنگ از چهره ش پرید ..
دختره با صدایِ جیغ جیغیش گفت :
_ مهیار مگه اینجا خونه ی خودت نیست؟
مهیار کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت :
_تو فعلا برو .. بعداً با هم صحبت میکنیم ..
دستم رو زده بودم به کمرم و مثلِ طلبکارا نگاهش میکردم .
نمیدونم چرا هنوز اون پسره که ادعاش میشد صاحبِ این خونه ست نیومده بود داخل ..
دختره با کلی فیسان چیسان و غُرغُر رفت ..
با حرص نشستم رو تخت . مهیار تیشرتش رو تنش کرد .
_ چرا تعقیبم کردی لعنتی ؟
پوفی کردم و گفتم :
_الان وقته این چیزا نیست .بردار بریم.
زودتر از خودش از اتاق خارج شدم . دوست داشتم ببینم اون پسره چی شده ؟! ..
رفتم از خونه بیرون .. تو حیاط رو نگاه کردم .. کسی نبود ..
یعنی چه ؟؟
رفتم بیرون جلویِ در .. دیدم هنوز همونجایی که وایستاده بود،ایستاده .
بهش شک کردم و گفتم:
_اگه میگی که اینجا خونته پس چرا نیومدی داخل ؟
یه پوزخند زد و گفت:
عالی
۱۸ ساله 00عالی بود
۲ ماه پیشNilo
00خیلیییی قشنگ و متفاوت بود...بی نظیر بود... هزار بار ارزش وقت گذاشتن داره
۲ ماه پیشمهسا
۲۵ ساله 00سلام و درود خدمت نویسنده گرامی خسته نباشید در کل رمان خوبی بود و برخلاف بقیه رمان ها به واقعیت نزدیک بود و این خوبه اما کاش فلش بک نداشت و درست از زمان گذر می کرد یکمم گیج کننده بود در کل ممنون☺️
۳ ماه پیشسحر ۳۵
00قشنگ بود
۴ ماه پیشAramesh
00عالیی رمانش خعلی خوبه پیشنهاد میکنم حتما بخونید:)♡
۵ ماه پیشماهرخ
00عالییییییی بود و کاملا متفاوت و قابل لمس
۵ ماه پیشاروشا
00باحال بود و قشنگ🥺
۶ ماه پیشفاطیما
۱۵ ساله 10روی هم رفته رومانه خوبی بود رابطه خواهر و برادری مهیار و مهنا رو دوست داشتم.
۱۰ ماه پیشزهرا
10به نظر من رمان خیلی ضعیفی بود
۱۱ ماه پیشستایش
00رمان عالیی بود ب مقداری هم اموزنده کاش رابطه هنه خواهر برادر مثل مهیار و محنا بود
۱۱ ماه پیشیاس
۱۹ ساله 10خوش به حال مهیار واسه همچین خواهری،رابطه خواهر برادریشون محشررر بود
۱ سال پیش..
31جالب نبود
۱ سال پیشثنا
10منظورم یکی شبیه افسانه و افسانه ها منظورم اینه شاید من تو شرایطش نباشم ولی منم مثل اون دخترم دخترها همدیگرو میتونن درک می کنن پسرها هم پسرارو درضمن رمان متفاوتی بود و از عشق بین خواهر و برادر لذتبردم
۲ سال پیشثنا
10مرد نیستم یک دخترم یک دختر یکی شبیه افسانه و افسانه ها آره نباید تنهاش میذاشت چون در کنار هم میتونستن درداشونو کم کنن افسانه با مهیار و مهیار با افسانه ولی الان چی اره پسره شاید باید کمی میرفت دور میش
۲ سال پیش
Mahsa
۱۷ ساله 00وای واقعا قلبم درد گرفت مهنا دختر خیلی قوی بودو اسلن جا نمیرد بیشتر از همه از شخصیت مهنا خوشم بود دوسش دارم رمان قشنگی بود ودر اخر تنکس