تاوان بی گناهی به قلم نسترن
قصه ما قصه زندگی دختریه که مجبوره تاوان بده
تاوان گناه نکرده
در گذشته عمو دختر قصه ما یه خطایی کرده که این دختر از همه جا بیخبر باید تقاصشو بده
دختری که عاشق میشه….
تقاص میده
و ...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۳ دقیقه
_چهارروز؟؟؟برای چی اخه من چیزی یادم نیس....
راتین سرشو پایین انداخت باصدای گرفته گفت
_دریا یادت نیست چی شده از پلیس راه زنگ زدن خبر تصادف خانوادمونو دادن....
تااینو شنیدم فهمیدم که چه بلایی سرم اومده واسی چی توی بیمارستانم
آروم آروم شروع کردم گریه کردن اصولا اهل زجه زدن و دادوبی داد نبودم...
راتینم چیزی بهم نگف فقط اجازه داداخودمم خالی کنم..نمیدونم چندساعت بود که داشتم برای بخت بدم گریه میکردم برای پدرمادر عزیزم عمو و زن عمو ی مهربونم نمیدونم چقدر گذشته بود واقعا که باقرارگرفتن یه لیوان اب جلوی صورتم به خودم اومدم...
نگاهمواز لیوان گرفتم و بالاتر کشیدم یه صورت ناراحت و خسته راتین رسیدم..
_بیااین لیوان و بگیر یه کم اب بخور حالت بد میشه وگرنه عزیزمن
لیوان آب ازش گرفتم یکم ازش خوردم بالحنی که بخاطره بغضم میلرزید گفتم:
_چرا این اتفاق افتاد عمو که همیشه بااحتیاط رانندگی می کرد؟؟؟
لرزشه چونه مردونشو به خوبی حس کردم باصدایی ک سعی میکرد لرزششو مخفی منه جواب داد
_مثله اینکه ترمز نگرفته و پرت شدن ته دره......
همینجوری که دوباره اشک میریختم باصدای ارومی گفتم: _الان کجاهستن،دفنشون کردین؟؟
_توبیهوش بودی،دکترم گفت معلوم نیس کی بهوش بیای ماام مجبور بودیم ولوم صداشو کم کرد.... دفنشون کنیم......
هق هق خفم شکست گریه کردن و از سرگرفتم...
راتین بالای تختم نشست منوکشید تو بغلش آروم توگوشم گفت:
_هیشششششششش، آروم باش عزیزم،دریااینجوری خودتو نابود میکنی......
ولی باهیچ حرفی دل بیچاره ی من آروم نمیشد از دو طرف یتیم شدم اونم تو یه روز....
سخت بود.....
خیلی سخت بود....
****
الان چندروزی هست که مرخص شدم، اومدم خونه ی ،اون روز ساعتی بعداز اینکه توبغل راتین گریه کردم ازش خواستم منوببره بهشت زهرا
اولش قبول نکرد...
به زور راضیش کردم اونم با هزارجورگریه،التماس،اشک و خواهش.... اونم قبول کرد حسابی گریه کردمو خودمو خالی کردم ولی بازم نزدیک بود از حال برم...
الانم تواتاقم نشستم به درو دیوار زل زدم افسرده شده بودم راتین هرچی میخواست توی روحیم تغییر ایجاد کنه....به جایی نمیرسید
توافکارم غرق بودم که باصدای زنگ درخونه به خودم اومدم ولی توجهی نکردم راتین خودش باز میکنه درو..
حدودو ده دقیقه بعداز صدای زنگ...راتین درو زد بعداز گفتن بفرماید وارد اتاقم شد..
یکم من من کرد اخرسرم گفت:
.
_یکی اومده با ما کار داره بیابیرون ببینش...
اجازه ی اعتراضم به من نداد سریع رفت بیرون...خیلی تعجب کردم اخه ما که کسی رو نداشتیم که بیاد دیدنمون.....
اروم از جام بلندشدم بعداز اینکه موهامو شونه کردم بالای سرم محکم بستمشون یه شالم رو سرم انداختم رفتم دیدن اون فرد ناشناس.
وارد هال شدم یه پیرمرد رو دیدن که با غرور روی مبل نشسته بود ویه عصای که مشخص بود از چوب گردو درست شده و بسیار گرون قیمته دستش بود بهش تکیه داده بود لباسای یه دست مشکی تنش کرده بود که به نظر گرون قیمت بود درکل مشخص بود وضع مالیش خیلی خوبه لباساش که اینو میگفت.....
یه کم نزدیک تر رفتم با صدای نصبتا آرومی سلام کردم که سر اون مرد وراتین به طرف من برگشت.....
_سلام دخترم خوبی؟
_ممنون
بعدش رو به راتین که چشماش یه برق خاصی داشت گفتم
_معرفی نمیکنی راتین ایشونو؟؟
راتین گلشو صاف مرد با لبخند از ته دلی که کم ترازش دیده بودم جواب داد
_ایشون پدربزرگمون هستن دریا جان پدر بابا و عموی خدابیامرز.
اگه بگم از تعجب کم مونده بود شاخ در بیارم دروغ نگفتم اخه این آدم بعدازاین همه سال اینجا چی کار می کرد....
ناخوداگاه ازش بدم اومد بابا وعمو به سختی تونستن همین خونه رو بخرن هیچ وقت حرفایی که مامان از نداری و بدبختیشون میگفت یادم نمیره
یه دفعه مثه آتشفشان فوران کردم
_این اینجا چی کار میکنه حالا که دیگه هیچ کس برامون نمونده یادش افتاده نوه ای داره،پسر داره،عروس داره،احتیاجی بهتون نیس آقای محترم بهتر برید پشت سرتونم نگاه نکنید بایه پوزخند مثله گذشته
راتین دهنشو باز کرد که جوابمو بده ولی قبل از اون پیرمرد باصدایی که به شدت محکم با صلابت بود گفت: _فکر کنم فرهاد(پدر دریا) بهت یادنداده به بزرگترت احترام بزاری از فرهاد بعیده
باصدایی که خشم توش به خوبی مشخص بود گفتم:
_چرا اتفاقا بلدم به بزرگترم احترام بزارم بابام خیلی خوب بهم یاد داده که به بزرگترم احترام بزارم،ولی به آدمی که سالها بچه هاشو،عروساشو و نوه هاشو ول میکنه میره براش مهم نیس چه بلایی سرشون میاد یا اومده،نه بلد نیستم احترام بزارم....
با صورتی که از خشم قرمز شده بود نگام کرد قبل از پیرمرد صدای داد راتین و شنیدم
_این چه طرز حرف زدنه دریا از توبعیده زودباش عذرخواهی کن
باخشم رو کردم به راتین
_دیگه چی هاااان؟همین مونده تو طرفه ایشون بگیری برات متاسفم یادت نمیاد بابا و عمو چقدر برای در اوردن یه قرون پول اذیت شدن سختی کشیدن....
قبل از اینکه راتین جوابمو بده صدای پیرمرد بلند شد بالحن آرومی رو به من گفت
_درست میگی دخترم حق باتوعه،من اشتباه کردم ولی خواهش میکنم تو به روم نیار .حالا اومدم که کم بودهای گذشته رو جبران کنم.
سحر ۳۵
10جالب نبود
۵ ماه پیشهانی
00رمان خوبی بود نمیتونم بگم عالی ولی درکل خوب بود
۱۰ ماه پیشraha Kermani
۱۷ ساله 00رمان خیلی قشنگی بود از زحماته نویسنده ممنونم اما خب کاش داستان راتین یه جور دیگه تموم میشد واقعا اتفاقی ک براس افتاد غم انگیز بود با توجه ب خطایی کرده بود ب هر حال من از خوندن این رمان لذت بردم
۱۰ ماه پیشعاممم
10خیلی بد بود شخصیت دختر خیلی رو مخ بود و همینطور پسر فقط راتین خوبود که زیدی آخرش نویسنده البته بچه تا نویسنده
۱۰ ماه پیشNarsls
20مسخره بود دختره خیلی رو اعصاب بود دلم میخواست واقعی بود برم بزنمش راتین هم گناه داشت بد بود اصلا
۱۰ ماه پیشAsma fakhari
10دلم برای راتین میسوزه آخه چرا
۱۰ ماه پیشآرمین
۲۰ ساله 00عالی بود بی صبرانه منتظر جلد دومشم
۱۰ ماه پیشمهسا
۲۳ ساله 00سلام ب نویسنده عزیز خیلی خوب و زیبا بود رمان ولی کاش راتین تنها نمیموند خیلی گریه کردم یا حداقل برمیگشت پیش پدرجون مث سابق تو شرکت کار میکرد بیچاره از غصه عشقش پیر شد و کمرش شکست
۱۱ ماه پیشفرشاد
00خوب و سرگرم کننده..........
۱ سال پیشنسیم
۳۳ ساله 00عالی بود.انتهای رمان گفته شده بود شایدجلددومشم نوشته شه .بی صبرانه منتظرجلددوم هستم
۱ سال پیشبیتا
۲۰ ساله 00من ازرمان هایی که نقص داشته باشه متنفرم توانگلستان راتین یه لباس شب قرمزبه دریاداد ولی توقسمت نهم وقتی که دریاخواست به مهمونی دکتربردیا برده گفت پیراهن مشکیه😏
۱ سال پیشNona
12خوب بود منکه خوشم اومد😊
۲ سال پیشs.
۲۷ ساله 01من تازه میخام بخونمش
۲ سال پیشرضا
۲۲ ساله 20خیلی غلط املایی داشت زیاد
۲ سال پیشBiti
۱۸ ساله 10چن تا رمان قشنگ بگید بچه ها☹️☹️♥️
۲ سال پیش
مینا
00واقعا عالی بوددست نویسنده طلا