ردیف کلاغ ها به قلم مهسا.الف
برخی از جرایم هرگز فراموش نمی شوند ...
حنا در زندگی اش به خطر نمی زند ، آپارتمانش را با وسواس در یک منطقه ی مطمئن و امن با همسایگانی خوب انتخاب میکند ، جایی که بتواند یک زندگی آرام و کم حاشیه داشته باشد . اما گاهی این خطر است که به دنبالت می دود و یک اشتباه کافیست ! تنها یک اشتباه ...
وقتی که درب خانه را به روی عاشقی پنهانی باز می کند . مردی که تا به حال ملاقات نکرده را میبیند که از اوتقاضای ازدواج میکند ، عمادی که هرگز پاسخ رد را نمی پذیرد و حنا را به سوی جهنم می کشاند ، پرده هایی که از رازها می افتد و زوایای تاریکی که روشن می شود و حنایی که کابوسش تازه آغاز می شود !
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۶ ساعت و ۱۴ دقیقه
گریه اجازه نمی داد حرف بزند ، ترسیده بود و نمی دانست چه باید بکند .
مرد نزدیک آمد و حنا هر دو دستش را روی دهانش گذاشت تا هق نزند ، رو به رویش ، درست در چند قدمی اش کسی بود که اگر جایی دیگر ملاقاتش می کرد ، امکان نداشت پیِ به جانی بودنش می برد ، هر چند چشم ها آیینه ی درون هستند و آن چشم ها ... آن شراره های دریده و وحشی که تا عمق روحش را خراش می داد ...
- چمدون حنا ...
چرا فکر می کرد با التماس کردن ، کسی را که به حیله وارد خانه اش شده و با چاقو تهدیدش کرده را می تواند مجاب کند ؟ که از جانش بگذرد ! که او را به تمام نداشته هایش ببخشد و برود !
چشم های شفاف و قهوه ای اش که پر و خالی میشد را بست و اشک روی گونه اش سر خورد ، بار دیگر ثابتش شده بود که بی دفاع ترین است ، که حتی دیگر خدا را هم ندارد ، بدون اینکه حرفی بزند ، خم شد و از زیر تخت ساک کوچک سبز رنگش را بیرون کشید و روی تخت گذاشت . نفس هایش درد می کردند و دست هایش آشکارا میلرزید .
مرد به سمت کمد رفت و کشو ها را بیرون کشید ، لباس ها را زیر و رو کرد و روی تخت انداخت ،
پشت صحنه ی این نمایش سیاه چه بود که نمی دانست ؟ شاید یک شوی تلوزیونی ، یک دوربین مخفی برای سر کار گذاشتنش ، شاید اصلا خواب بود وکمی دیگر بیدار می شد ... هرچند تصویر دخترک ترسیده ی درون آینه رو به رویش با ردی از خون که از روی گردنش سُر خورده و تا زیر لباسش راه گرفته بود از چیز دیگری می گفت ، که نه تنها خواب نیست که حتی آن دیوانه ی پشت کرده به او تا چه حد می تواند خطرناک باشد !
چشمش به دستان مرد بود که زیپ کولی سورمه ای رنگش را باز کرده و درونش را جستجو می کرد ، اسکناس های گلوله شده ته کیفش را بیرون آورد و برای چند ثانیه نگاهشان کرد و بعد درون جیبش گذاشت ... همان بیست هزار تومن شارژ ساختمان که تمام دار و ندار این ماهش بود را و کارت اعتباری اش که در جایی درون جیبش جای داد و بعد ...
ازتصویر کوچک قاب عکسی که روی دیوار نصب کرده بود وحالا در دستان مرد بود ، تنها خودش مانده بود ، اگر این بودن ، ماندن میشد ! وقتی رفته بودند ، او را هم با خود بـرده بودند انگار ! یا شاید نه ... شاید خیلی قبل تر از آن ها رفته بود ... خیلی زودتر ... یک جسم پنجاه و چند کیلویی که زندگی کردن نمی دانست در دسته ی ماندنی ها به حساب نمی آمد !
مرد انگشتی به تصویرش کشید و پوزخند زد و چشم های سیاه و تلخش را به او دوخت ، انگار اوهم فهمیده بود که در آن آخرین عکس یادگاری هیچکدامشان خوشحال نبودند ....
ساک را از روی تخت برداشت و از میان لباس ها چند تایی را درونش جا داد و درحالی که مانتو و شالی را به سمتش پرت می کرد ، آمرانه گفت
- بپوش .
کاش بیدار می شد اما نگاه ترسناک مرد بعد از تعللش گواه چیز دیگری بود ... کابوس در بیداری !
مانتوی مچاله ی زیر پایش را برداشت و با اشک هایی که بی وقفه به پهنای صورتش می ریخت به تن برد ، مرد به چهارچوب تکیه زده بود و خیره نگاهش می کرد وحنا جرات نداشت سرش را بالا بیاورد ، آن چشمها چشمهای شیطان بود ... پر از آتش ! شاید باید با او همکاری میکرد ... که دزد نبود ! متجاوز نبود که اگر بود ... چیز دیگری میخواست ... هدفش ...
سرش از هجوم آن همه خیال و خالی بودن متورم شده بود ... مسخ شده و آرام آخرین دکمه را هم بست و قبل از اینکه سرش را بالا بیاورد صدای مرد در صدای گوینده ی تلوزیون آمیخت
- مسواک .
چشم هایش تا صورت مرد بالا آمد ! در ذهنش تکرار کرد ... مسواک ... مسواک ... مسواک ... و در اعماق وجودش فکری به ذهنش رسید ... شاید می توانست نشانی از خودش بگذارد ، چیزی که بالاخره کسی متوجه غیبتش بشود ...
- میخوام برم دستشویی ...
مرد خیره نگاهش کرد و بعد از کمی مکث دستش را به سمت بیرون از اتاق دراز کرد و حنا قدم برداشت ، درست زمانی که از کنارش عبور می کرد مرد دستش را سد کرد وحنا سرش را بالا گرفت
- پایین پریدن از طبقه ی چهارم چیزی نیست که من توصیه ش کنم !
و با چشم هایی خندان چشمکی زد و دستش را پایین انداخت
حتی آن پنجره ی کوتاه حمام ؟! مصمم تر شد ... باید هر جور که می توانست کاری می کرد !
وارد شد و برق لب صورتی اش را که از صبح آنجا مانده بود برداشت و نگاهی به اطراف انداخت . همه چیز آنقدر کوچک و در دسترس بود که هر علامتی ، هر نوشته ای ، با باز شدن آن در لعنتی کاملا مشخص میشد ... نا امیدانه نفسش را بیرون داد و در حالی که به دیوار تکیه می داد چشمش به دستشویی فرنگی افتاد ... تنها جایی که می توانست ... به سرعت به سمتش رفت و نگاهش کرد ... باید یک جایی می شد ، جایی که در دید نباشد ... درش را آهسته بدون آنکه از برخوردش با بدنه ی سرامیکی صدایی بلند شود بست و دعا کرد !
" کمک"
با صدای کوبیده شدن در دست از نوشتن برداشت و به سرعت در توالت فرنگی را باز کرد و برای صحنه سازی سیفون را کشید . مسواکش را برداشت و خارج شد .مرد کمی آن طرف تر منتظرش ایستاده بود . حنا آرزو میکرد که صدای تپش های قلبش را که از هم سبقت گرفته بودند تنها خودش باشد که می شنود که مرد نزدیک شد .
- خب ... ببینیم چی کار کردی !
مچ حنا را به دست گرفت و جلوتر از او وارد شد ،
- خودت بگو ... صابون رو آیینه یا درِ حموم ؟
نفسش را حبس کرده بود وتکان نمی خورد و مرد هر جایی را که به ذهنش می رسید نگاه کرد ... هرجا به جز در بالا رفته ی توالت فرنگی ...
با فشار آرامی حنا را به بیرون هل داد و عرق سردی که از روی گردن حنا سر خورده بود پایین رفت ...
- مدارک شناساییت کجاست ؟
حنا ساکت ماند .
مرد جعبه ای چوبی را از توی کمد بیرون کشید و بعد از کمی جستجو همه ی آنچه را که می خواست در جیب جلویی ساک حنا جا داد .
- کجا می بری من رو ؟
- قافلگیر میشی !
و با حرکت آهسته ای به دسته ی گل های ریخته شده کف سالن اشاره کرد ... یک تکه کاغذ یا شاید کارت ...
حنا همچنان در جستجوی نشانه ای روی زمین بود که مرد گفت
- بخونش !
خم شد و کارتی را که روی زمین افتاده بود برداشت
" با تمام وجود از جواب مثبتی که گرفتم ، خوشحالم . قرارمان همانی که بود ، ساعت ده ، خانه ی تو . تا ابد در کنار هم . عماد "
آن چنان رخوتی در تمام تنش دوید که کارت از دستش به پایین افتاد و با بغضی که به زحمت فرو داده بود گفت
- ع... عماد ... تویی؟!
- خودم رومعرفی نکردم ؟
و بعد با ژستی صاف ایستاد و با همان لبخندی که گوشه ی دهانش را به بالا خم می کرد ادامه داد
- عمادِ منصور !
سیب بزرگی در گلویش گیر کرده بود و پایین نمی رفت ، صورتی که از اشکهایش خیس بود و احساس عجزی بی نهایت ... خودش را معرفی کرده بود ... حالا هم چهره اش را می شناخت و هم اسمش را می دانست ! حالا فهمیده بود که مرد به دنبال از بین بردن اوست ... یک قاتلِ خونسرد ! یک سایکو ... به ساده دلی خودش زار زد ... همان باور غلطِ نور و تاریکی ... که هیولا ها تنها درتاریکی شب ظاهر می شوند و در نور ... کاش می توانست به خوش خیالی خودش و شب سوز اتاق خواب تاریک و دخمه وارش بخندد !
- چه ... چه جواب مثبتی ؟
عماد ساک را از روی زمین بلند کرد و این بار جدی تر از قبل گفت :
- ازدواجمون .
غباری از سردرگمی تمام قلب و ذهنش را در هم فشرد
- من حتی تو رو نمیشناسم
- میشناسی حنا !
- ما حتی ی بار ... حتی ی بار هم ندیدیم هم رو !
آیا کسی را ناراحت کرده بود ؟ کسی را آزار داده بود و این یک انتقام بود ؟ اصلا شاید یک شرط بندی !
- به چی فکر می کنی ؟
سرش را بالا گرفت و به عماد که حالا خیلی نزدیک تر ایستاده بود چشم دوخت
_ چرا این کار رومی کنی ؟
سرش را کمی کج کرد
زلفا
10مرسی نویسنده عزیز عالی بودقلمت خیلی خوب بود😘😘😘
۷ ماه پیشسارو
01عزیزم قلمت خیلی خوب بود ولی من باید از روش دو بار باید بخونم چی نوشتی
۱۰ ماه پیشقهار
01قلم رمان باید ساده و روان پخته باشه داستانش و اتفاقاتش هم ب واقعیت نزدیکتر باشه و چرت و پرت اضافی و شاخ برگ دادن دیگه تکراری و قدیمی شده. من فصل اولو خوندم دیگ نخوندم اصلا جالب نبود
۱۰ ماه پیشعاطفه بانو
۲۹ ساله 30قلم نویسنده پخته وقوی بود.بعضی جاهارو مجبور بودم دوباره یه باره بخونم تا متوجه بشم.در کل خوب بود ارزش یک بار خوندن وداشت. دوست دارم بدونم نویسنده اسپیلی وسیاهکل واز کجا میشناسه؟سیاهکلیم برام جالب بود
۱۱ ماه پیشالی
01بسیار گیج کننده و بد
۱ سال پیشمرجان
20وای عالیییییی بود قلم نویسنده بسیار قویییی بود ادم دلش میخاست دوباره بخونه موفق باشی گل فق همین یع رمان داری؟؟؟
۱ سال پیشم
11قسمت اولو خوندم مرموز بود گیج کننده بود برای همین خوشم نیومد در کل دلچسب نیست
۲ سال پیشزهره
20رمانش جالبه به نظرم داستانش آدم رودرگیرمیکنه پیسنهادمیکنم بخونیدتاآخرش
۲ سال پیشاِلا
20خیلی خوب بود ادم رو جذب میکردمیکرد💙💙
۲ سال پیشسوگی
۲۶ ساله 20بسی جالب و زیبا.قلم نویسنده عالی بود عالیااا😊ینی کف کردم تچکر فراووون
۲ سال پیشالهه
20تازه از فصل ۱۰ به بعد یه خورده جالب میشد در کل بدک نبود
۲ سال پیشnaznin
20عالی، چسبید بهم🥲💛
۲ سال پیشمامان صبا
۴۴ ساله 21رمان زیبا ودوست داشتنی بود واز خوندنش بسیار لذت بردم
۳ سال پیشمریم
۳۰ ساله 40رمان جالبی بود دست نویسنده درد نکنه
۳ سال پیش
شهین بانو
۶۲ ساله 00عالی بود ممنونم از نویسنده