پل های شکسته به قلم دل آرا دشت بهشت
کمتر از هشت سال قبل فرامرز، همسرش مژده رو که حامله بود، رها می کنه و به دنبال آرزوهای خودش میره و مژده که به خاطر ازدواج با فرامرز از جانب خانوادهاش طرد شده بود بدون اون و با کمک دایی شبه زندگیش سر و سامون می ده و بعد از سه سال با سهراب ازدواج می کنه، اما زندگیش با سهراب هم چهار سال بیشتر طول نمی کشه و سهراب می میره، حالا بعد از نزدیک به هشت سال فرامرز به ایران برگشته و طی اتفاقاتی پاش به زندگی مژده باز می شه و تبدیل می شه به سوهان روحی برای اون! و همون ابتدای کار دست می ذاره روی تنها امید زندگی مژده یعنی پسرشون امین…پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۵۷ دقیقه
-شب بیاین خونه ی ما، سبزی پلو درست می کنم.
دایی سرش رو به معنی باشه تکون داد و بعد از گرفتن کوپن های بیمه از اونها خداحافظی کردم و به اتاق آقای ضیایی رفتم.
فصل سوم:
توی مبل فرو رفته بودم و سهراب هر دو دستم رو توی یک دستش گرفته بود و سعی می کرد با لبخندش بهم دلگرمی بده. دایی هم متفکرانه به تلفن چشم دوخته بود و به صحبت های خانوم کبودوند-وکیلش- گوش می داد.
-اگر زوجه مهر رو در ازای حضانت فرزند مشترک به شوهر بخشیده، مرد نمی تونه ادعای حضانت رو داشته باشه، مگر اینکه مهریه رو به زوجه پرداخت کنه.
لب های خشک شده ام رو به سختی از هم باز کردم و گفتم:
-همون موقع مهریه ام رو کامل پرداخت کرد.
برای چند ثانیه ساکت شد و بعد گفت:
-طبق قانون جدید حضانت فرزند چه پسر و چه دختر تا هفت سالگی با مادره و بعدش با تشخیص دادگاه با پدر.
چشم هام پر از اشک شد، امینم هفت سالش بود. یک دستم رو از بین انگشت های سهراب بیرون کشیدم و روی لبم گذاشتم و به ادامه ی حرف های خانم کبودوند گوش دادم.
-شوهر سابقت می تونه ادعا کنه، البته باز هم این دادگاهه که شرایط رو بررسی می کنه و رای رو صادر می کنه.
و با لحن شوخی اضافه کرد:
-البته مژده جون، عاقلانه اش اینه که صبر کنی تا همسر سابقت برگرده، شاید این همه اضطراب تو بی جهت باشه!
دایی تلفن رو از روی اسپیکر برداشت و شروع کرد به صحبت کردن. سهراب زیر لب غر زد:
-اسکل تر از تو ماییم که زنگ می زنیم به وکیل!
با عصبانیت دست دیگه ام رو هم عقب کشیدم و در حالی که بلند می شدم گفتم:
-کسی مجبورت نکرده!
و به سمت آشپزخونه رفتم. بلافاصله پشت سرم اومد و با لحن طلبکار و البته پچ پچ گونه گفت:
-من گفتم تو مجبورم کردی؟! من میگم بذار اول اون مردک بی ناموس خبر مرگش بیاد! بعد بیفت دنبال راه چاره!
با حرص گفتم:
-تو چی می فهمی توی دل من چی می گذره؟! از دیروز صبح تا الان دلم مثل سیر و سرکه می جوشه.
دست هاشو با کلافگی به کمرش زد و زیر لب غر زد:
-کم واسه خودمون مشکل داریم!
به سمت گاز رفتم و با بغض گفتم:
-البته واسه تو که بد نمی شه! از شر امین راحت می شی!
و خودم هم بلافاصله از حرفی که زدم پشیمون شدم. اما دیر شده بود چون سهراب از کوره در رفت و دستش دور بازوم پیچیده شد و محکم منو به سمت خودش کشید و بعد از چسبیدن هر دو بازوم از بین دندوناش گفت:
-صد دفعه گفتم متلک ننداز از این کارت متنفرم.
بازوهام داشتن خرد می شدن. صدای صحبت دایی با وکیلش میومد، انگار مکالمه شون رو به اتمام بود. ترس برم داشت، با صدای لرزون گفتم:
-سهراب … داییم.
با خشم گفت:
-از مریضیم سوءاستفاده نکن. می دونی که قاطی کنم چه بلایی سرت میارم!
و با حرص منو به عقب هُل داد و گفت:
-زبون به دهن بگیر که جلوی داییت ادبت نکنم.
چشم هام پر از اشک شد. نمی خواستم عصبیش کنم. سرمو پایین انداختم، نفسش رو بیرون فرستاد و با لحن غمگینی گفت:
-بی انصاف… همش یه هفته دیگه پیشتونم! بعدش دیگه معلوم نیست کی بتونم ببینمتون….چرا اذیتم می کنی؟
سرمو بالا آوردم و از مشغول بودن دایی استفاده کردم و روی پنجه پاهام ایستادم و چونه ی سهراب رو ب*و*سیدم و با صدای آروم گفتم:
-معذرت می خوام، منظوری نداشتم. فقط …. به هم ریخته ام.
با دلخوری نگاهم می کرد، بعد از چند ثانیه گفت:
-اشکالی نداره عزیزم. ببخش از کوره در رفتم.
به روی همدیگه لبخند غمگینی زدیم و با صدای دایی از هم فاصله گرفتیم:
-عجب خانوم محترمیه!
سهراب با خنده از آشپزخونه خارج شد و گفت:
-مبارک شوهرش.
-مجرده.
از شدت حاضر جوابی دایی، من و سهراب با صدای بلند خندیدیم و دایی گونه هاش قرمز شدن و گفت:
-خجالت بکشین، من سن پدرتونو دارم!
سهراب هم با خنده دست هاشو بالا آورد:
- ما که چیزی نگفتیم!
در حالی که می خندیدم به سحر –خواهر سهراب- پیام دادم:
-سلام عزیزم. امین اذیت می کنه؟ بیایم دنبالش؟
بعد از چند ثانیه جواب داد:
-امین و اذیت؟ فقط سقف خونه هنوز سر جاشه! بیاین هم، پسر من نمی ذاره امینو جایی ببرین.
فصل چهارم:
از روی صندلیم بلند شدم و در حالی که به سمت پنجره ی رو به حیاط می رفتم گفتم:
-می دونی چیه فروزان جون؟ نه این که از معاون بودن خسته شده باشم! اما تدریس و سر کلاس رفتن یه لطف دیگه ای داره.
فروزان که مدیر مدرسه بود و حداقل پانزده سال از من بزرگتر بود با لبخندی دستهاش رو زیر چونه اش گذاشت و گفت:
-می فهمم عزیزم. گمون کنم سال دیگه دوباره برای تدریس بری.
سرم رو به نشونه ی ندونستن تکون دادم و پنجره رو باز کردم و رو به دانش آموزی که هنوز تو حیاط بود داد زدم:
صدف
۴۲ ساله 10ممنون از نویسنده عزیز خیلی رمان باحال و قشنگی بود عالیه عالی
۵ ماه پیشفاطیما
00رمان فوق العاده ای بود داستان زیبایی داشت
۷ ماه پیشH
۲۸ ساله 00وای چقدر برا مرگ سهراب گریه کردم😮 💨
۸ ماه پیشrapunzel
20رمان عالی به شخصه عاشقش شدم دمت گرم نوسنده
۸ ماه پیشسحر ۳۴
10قشنگ بود دوسش داشتم
۹ ماه پیشپری
00داستان زیبایی بودمنکه خیلی جاهاش نشستم گریه کردم ممنونم ازنویسنده
۱۰ ماه پیشزهرا
۲۵ ساله 00خوب بود کلا نویسنده قلم زیبایی داره
۱۰ ماه پیشم ا
۵۵ ساله 10بازهم داستان دیگر و رنج وعذاب وسختی های که یک زن ایرانی دارد.متشکرم از نویسنده عزیز
۱۰ ماه پیشZM
۵۱ ساله 00قلم نویسنده روان وخوب هست آمازون داستان نسبت به شوهردوم خیلی بی تفاوت بودومرگش تاثیرنداشت، درضمن نبایدباکثافتکاریهایی که فرامرزکرده بودمجددارجوع می کرد، در ما نهای ایرانی همینه که زودمی بخشیم درصورتی
۱۲ ماه پیشالهام
۳۰ ساله 00عالییییییییی بود
۱ سال پیشفاطمه زهرا
00عالی بود قلم نویسنده عالی بود و فقط میتونم بگم لذت بردم و دست نویسنده درد نکنه
۱ سال پیشسهیلا ۲۶
00عالی بود
۱ سال پیشتبسم
۳۰ ساله 00عالی بود خسته نباشید بسیار زیبا وجزو رمانهای برتر
۱ سال پیشمریم
20کل داستان سر اون تغییره احساس مژده بود که آخرش نفهمیدیم تغییرش جواب میده نتیجه داستان چه شکلی میشه یه چند صفحه باید بیشتر مینوشت
۱ سال پیش
جدیدترین رمان ها
پدرم عاشق فرزند دختر بود... بعد از چهار فرزند پسر، بالاخره صاحب یک دختر شد. مادرم میگفت آن روز از خوشحالی توی پوستش نمیگنجید و این برای باقی اهالی روستا مسخرهترین چیز ممکن بود... یکی یکدانه پدر شده بودم؛ نامم را دلنیا گذاشت اما همیشه «تاقانه» صدایم میکرد، یعنی دردانه... بچه که بودم، معنی اسمم را پرسیدم و او جواب داد: دلنیا یعنی مطمئن، یعنی اطمینان... خوب میدانست که قرار است زندگی برای من چقدر سخت باشد. هر شب میآمد، موهایم را شانه میکرد و از قوی بودنم حرف میزد. لبخند میزد و خیره در چشمان سیاهم میگفت: تو دلنیایی، مرز آرزوها و رویاهات رو از قفسی که مردم برات میسازن، بزرگتر کن؛ حتی اگر هیچکس باورت نداشت تو دلنیا باش و به خودت مطمئن باش، زور و قوی بودن تو رو هیچکس نداره، تو میتونی از ویرونهها آبادی بسازی... اسمت و وجودت شبیه گل، به زندگی رنگ و بو میبخشه... تو تا همیشه باید برای خودت و خوشیهات مبارزه کنی چون تو قویترین مبارزی! شَروانو در زبان کوردی به معنی مبارز است. ____ ۱. تاقانه در زبان کوردی به معنای دردانه یا تک فرزند است.
راه های دانلود اپلیکیشن
ژانر ها بیش از 35 ژانر مختلف
اسفند
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
بهمن
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
دی
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
آذر
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
آبان
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
عسل
10خیلی عالی بودم دست نویسنده درد نکنه🌺🌺🌺🌺