بادیگارد به قلم shaloliz
درمورد دختریه که بخاطر شغل باباش همیشه بادیگارد همراهشه. ولی دختر از سر لجبازی با پدرش بادیگاردها رو میپیچونه یا فراریشون میده
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۵۸ دقیقه
من: مرسي، اينجوري شايد منم يکم سبک بشم.
نفس عميقي کشيدم و شروع کردم.
من: پدر بزرگهام از قديم با هم مشکل داشتن. هميشه از هم بدشون ميومد و دعوا داشتن. تو اين وسط بابام عاشق مامانم ميشه. وقتي که به مامانم ميگه، مامانم ميگه که اونم دوستش داره ولي ميترسه. خلاصه بعد از مدتي بابام تصميم ميگيره که به باباش از عشقش به مامانم بگه. آقا بزرگم تا حرفاي بابامو ميشنوه باهاش دعواش ميشه و ميگه بايد بين من و اون دختر يکي رو انتخاب کني. اما اگه دخترو انتخاب کردي از ارث محروم ميشي. بابامم خونه رو ول ميکنه و ميره پيش اون پدر بزرگم، يعني پدر مامانم. اونم تا حرفاي بابام رو ميشنوه عصباني ميشه و جلوي بابام مامانم رو کتک ميزنه و شروع ميکنه به بد و بيراه گفتن.
بابامم طاقت نمياره و ميره جلوشو ميگيره. خلاصه مامانمم از خانواده طرد ميشه و از ارث محروم ميشه.
با کمک يکي از داييهام مامان و بابام عروسي ميکنن و يه خونه کوچيک اجاره ميکنن. خيلي همديگه رو دوست داشتن و خوشبخت بودن. بعد از يک سال مامانم من و ميلاد رو به دنيا مياره که خوشبختيشونو تکميل ميکنه. کم کم وضع بابام خوب شد و پر نفوذ تر شد. چهارده سالم بود که فهميديم بابام ميخواد بره توي کار سياست.
مامانم راضي نبود و ميگفت که نره، اما بابام گوش نکرد و آخر به چيزي که ميخواست رسيد. يکي از مهمترين سياستمدارها شده بود. ديگه بابام رو کم ميديدم توي خونه، هميشه يا سرش شلوغ بود يا عصبي بود. يه روز که من و ميلاد همراه مامان ميخواستيم بريم خريد، مامان گفت که تا ما آماده ميشيم ميره ماشين رو از پارکينگ در مياره.
داشتيم از در بيرون ميرفتيم که صداي انفجار بلندي رو شنيديم. ميلاد دويد سمت در حياط. درو که باز کرد، ماشين مامان و ديديم که منفجر شده.
نفس عميقي کشيدم تا جلوي بغضمو بگيرم.
من: هيچي از مامانم نمونده بود، من تا چند روز شوکه بودم و چيزي رو نميفهميدم. اما کم کم فهميدم که چه بلايي سرمون اومده. چهار روز بعد از مرگ مامانم يکي زنگ زد. ميلاد تلفن رو جواب داد. يه مردي گفت (به بابات بگو توي کارهاي ما دخالت نکنه و پاشو بکشه بيرون. حالا زنت رو کشتيم، اگه نري کنار بچههات رو هم ميکشيم.) اما بابام باز اهميت نداد و دنبال کارش رو گرفت. از اون روز ديگه از بابام متنفر شدم، با ناراحت شدنش من خوشحال ميشم. بخاطر لج کردنش مامانو کشتن، باز هم پشيمون نشد و به کارش ادامه داد. فکر ميکنه اگه باديگارد برامون بذاره خيلي پدري در حقمون کرده.
چندبار هم بابامو تهديد کردن که منو ميکشن، اما بابام ديگه چيزي براش مهم نيست. اين سياستمدارها خيلي آدمهاي کثيفي هستن، به زن و بچه خودشونم رحم نميکنن. منم به بابام رحم نميکنم، صبح که مي خوام از خونه بيام بيرون تا ميتونم آرايش ميکنم که فقط لجشو در بيارم. اما تا از خونه ميرم بيرون آرايشمو پاک ميکنم. شبا اگه با شما ميام بيرون يا ميرم سر مزار مامانم، به بابام ميگم پارتي بودم. بايد يهجور تقاص پس بده.
بهار: ميلاد چي؟ اون به بابات چيزي نميگه؟
من: ميلاد قويتر از من بود. زود خودشو جمع و جور کرد. ميلاد پسر آروميه و کاري به بابام نداره. فقط ميره شرکت و مياد خونه ميخوابه. ميدونم که سر خودشو گرم ميکنه تا به مامان فکر نکنه. آخه هرچي باشه جسد سوخته مامانمون رو جلوي چشاش ديد و سخته که اين صحنه رو فراموش کنه.
بهار: چطور ميلاد ميره شرکت و تو هنوز درس ميخوني؟ مگه دوقلو نيستيد؟
من: چرا، دوقلويم. ولي بعد از مرگ مامان، من همش تو اتاق خودمو حبس ميکردم و دل و دماغ درس خوندن رو نداشتم. اما ميلاد خودشو با درسش مشغول کرد.
بهار: آوا واقعا متاسفم براي حادثه اي که براي مامانت پيش اومده. منو خواهر خودت بدون و هروقت هرچي خواستي بهم بگو، اگه از دستم بر بياد کوتاهي نميکنم.
من: مرسي عزيزم، خيلي گلي. خوب حالا بيخيال. قهوه ها سرد شد، ديگه نميشه خوردش.
به گارسون اشاره کردم و دوتا قهوه سفارش دادم.
بهار: تا حالا چندتا باديگارد فراري دادي يا اخراج کردي؟
من: اووه زيادن بابا، حسابش از دستم در رفته. اينم امروز اخراجه بيچاره.
وقتي رفتيم کلاس و سر جامون نشستيم، کامي به سمت تخته اشاره کرد. به تخته نگاه کردم، يه باغچه کشيده بودن، با يه مردي که تو دستش داس بود. پقي زدم خنده، آخه اسم استادمون آقاي باغبان بود.
من: کار توئه کامي؟
کامي: مخلص شمائيم، انگار همه هنرم رو ميشناسن.
بهار: برو بابا، چه هنري؟ نگاه صورتشو چجوري کشيده، بيشتر شبيه فيله تا آدميزاد.
کامي: خوب خودم از عمد اينجوري کشيدم، آخه استاد هم شبيه فيله ديگه.
بهار: ارواح خاله ت، که از عمد کشيدي.
کامي: ا، به خاله من بي احترامي نکن جوجه.
بهار: منظورم به مادر زنته، نه خود خاله ت.
کامي جوري که بهار نشنوه گفت: نگاه اسکل داره به مامان خودش فحش ميده.
چهار چشمي به کامي نگاه کردم و وقتي که منظورشو فهميدم زدم خنده.
کامي: والا.
من: خيلي لوسي.
بهار: چي گفت؟
کامي: هيچي، گفتم که واسه وسطاي کلاس يه نقشه هايي دارم.
وسطاي کلاس بود و همه کم کم داشت خوابشون ميبرد، کامي بهم اشاره کرد که آماده باشم. گوشيمو در آوردم و گذاشتم زير کتابم جوري که پيدا نباشه. وقتي که کامي اشاره کرد صداي ضبط شده? سگمون رو گذاشتم. چون کلاس ساکت بود صدا پيچيد و همه رو ترسوند. اول از همه کامي پريد روي ميز ايستاد.
کامي: يا خدا، سگ اومده. واي ايناهاش، سعيد بپا گازت نگيره پسر.
من و بهار هم شروع کرديم به جيغ کشيدن، دخترهاي کلاس هم شروع کردن به جيغ کشيدن.
من: فرار کنيد تا گازمون نگرفته.
از وسط بچه ها رد شدم و رفتم سمت در، درو که باز کردم همه با هم ريختيم بيرون. حتي خود استاد هم ترسيده بود و داشت ميدويد. ما که همينجور داشتيم ميخنديديم، رفتيم سمت نيمکت.
من: ايول کامي خيلي باحال فيلم بازي کردي، همچين پريدي روي ميز منم باورم شد که واقعا سگ توي کلاسه.
بهار: گم شيد بيشعورا. خوب يه ندائي ميداديد که منم حواسم باشه، زهرم ترکيد. بعدشم کامي خان، اين چه طرز جيغ کشيدن بود؟
کامي: خوب يکي بايد دخترا رو ميترسوند ديگه، شما که صداتون در نميومد. مجبور شدم خودم جيغ بکشم. حالا برو يه چايي سفارش بده که گلوم پاره شده.
بهار: چه پررو تشريف داري، باشه ميرم. اما فقط واسه خودم و آوا ميارم، واسه? تو نميارم.
عصر که رفتم خونه، بابام نبود.
صغري: مادر مگه تو بيرون بودي؟
من: آره، کلاس داشتم.
صغري: پس چطور من نديدمت؟
آروم خنديدم. صغري خانم يه اخم شيريني کرد.
صغري: دختر تو نميترسي يه موقع بيفتي خداي نکرده دست و پات بشکنه؟
من: نه ماماني، بس که رفتم و اومدم ديگه استاد شدم.
صغري خانم خنديد و گفت: چه افتخارم ميکني. امان از دست تو دختر. ناهار خوردي؟
من: آره با بچه ها يه چيزي خوردم، ممنون.
وقتي به در اتاقم رسيدم، صادقي دم در بود. تا منو ديد مثل برق گرفته ها ايستاد و با تعجب به من نگاه کرد.
صادقي: شما بيرون بوديد؟
من: آره.
صادقي: پس من چطور شما رو نديدم؟
من: نميدونم، اينو بريد از آقاي پرند بپرسيد.
لباسمو عوض کردم و رفتم توي هال روي مبل دراز کشيدم و تلويزيون روشن کردم. توي همه ي اتاقها تلوزيون و ماهواره داشتيم. اما دوست داشتم پيش صغري خانم باشم و با هم فيلم ببينيم.
من: ماماني بياين بشينيد. هم يکم استراحت کنيد هم با هم سريال ببينيم.
Zahra
۱۹ ساله 00دوسش داشتم🥰😍
۳ ماه پیشفاطمه
۱۴ ساله 80سلام رمان خیلی قشنگی بود ولی ای کاش زمان از طرف دو شخصیت اصلی گفته میشد تا خواننده فقط از احساسات یک طرف آگاه نباشه بلکه از دو طرف آگاه باشه
۱ سال پیشستایش
۲۸ ساله 00دقیقا حق تو است
۴ ماه پیشستایش
۲۸ ساله 00خوب بود هم عاشقانه هم پلیسی نمیدونم شاید چون یک پلیس هستم حساسم به نظر من چنتا گیرو گور انتظامی داشت
۴ ماه پیشریحونی
۱۸ ساله 10خیلی خوب بود گریه و ناراحتی زیاد داخلش نبود طنز و عاشقانه و بخصوص پولداری توش بود و این از همش مهم تر بود ولی خب من انتظار داشتم ادامه داشتع باشه خیلی غیر منتظره تموم شد
۴ ماه پیشفاطمه
10خیلی عالی بود من دو بار خوندمش .بعضی جاها از ته دل خندیدم
۵ ماه پیشزینب
10عالیییییییی بود❤️❤️❤️❤️
۶ ماه پیشFati
20عالی بود
۶ ماه پیشندا
30رمان خوبی بود ولی اخرش بد تموم کردی خلاصه شد درسته باهم ازدواج کردن ولی خلاصه شد ای کاش تا عروسی با سهراب پیش نمیرفت ولی ممنون نویسنده عزیز مپفق باشی منتظر رمان های خوبت هستیم ❤❤
۸ ماه پیشAyren
20عالی بوددددد👍
۸ ماه پیشباران
20خیلی قشنگ بود😊❤❤❤❤❤❤
۹ ماه پیشابرا
۱۵ ساله 30یکی از بهترین رمان های عمرم بودددددددددد واقعا عالی بودددد اما آخرش ک آوا می خواست با سهراب ازدواج کنه رو مخم بود چرا آوا***شد😂 اما خب آخرش ک محسن اومد خوب تموم شد
۱۰ ماه پیشسنه نه ؟
۱۵ ساله 00آوا چی شد ؟
۱۰ ماه پیشS.a
20خیلییییییییی قشنگه 😘 منی که از غیرتی شدن مردا و سرد بودنشون خوشم میاد از رمان و شخصیت هاش خیلی خوشم اومد ❤ شخصیت شنگول و شیطون اوا هم خیلی خوب بود 😍
۱۱ ماه پیشS.a
20خیلیییییییییییییییی قشنگه 😘من که از مردای غیرتی و سرد خوشم میاد عاشق رمان و شخصیت هاش شدم ❤❤❤❤
۱۱ ماه پیشپری
۱۶ ساله 40زیبا
۱۱ ماه پیش
Z ستایش
00من خودم پلیس زن هستم ولی اگه جای محسن بودم مطمئنم که این همه درس علوم انتظامی خوندم و تلاش کرده تا سرگرد بشم نمیام یه بادیگارد بشم البته من ستوان ۱ هستم