عشق به توان 6 به قلم غزل ، مینا و نگین
یه اکیپ ۳ نفره دختر که برای دانشگاه تو شیراز قبول شدن اما خوابگاها همه پر بوده بعد می گردن دنبال خونه که به یه اکیپ ۳ پسر برمیخورن که اونام همین مشکلو داشتن ولی با این تفاوت که خونه پیدا کرده بودن ولی شرط صابخونه که یه پیرمرد تعصبی ایرانی بوده متاهل بودن اوناس……
پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۲ ساعت و ۳ دقیقه
رفتم جلو یکم خود شیرینی کنم بلکه حداقل سرزنش نشم. رفتم پریدم بغل بابام گفتم:
من- چاکر بابای خودم.
بابام- دختر سکته ام دادی که.
من- ای بابا. اگه منم همینجوری می رفتم تو فیلم سکته می کردم دیگه.
بابام- دختر حالا بلبل زبونی نکن. بگو کجا قبول شدی؟ تهران نیست نه؟
من- بابا تو از کجا فهمیدی؟
بابام- از اون جایی که اینجوری به من لم دادی خود شیرین. حالا کجا قبول شدی؟ بگو مامانتو آماده کنم.
من- بابا مگه تنوره می خوای آماده کنیش؟ بابا جای دوری نیست، همین بغله، شیراز!
بابام- رو روبرم هی. شیراز همین بغله دیگه؟
من- اره دیگه خانم شیرازی این بغله دیگه.
بابام خندید نوک بینیمو فشار داد گفت:
بابام- خوشم میاد از زبون کم نمی آری.
من- دختر بابامم دیگه.
داشتیم حرف می زدیم که یکهو مامانم درحالی که چاقو دستش بود اومد از آشپزخونه بیرون وگفت:
مامانم- سلام خانوم خانوما. چی شد؟ کجا قبول شدی؟
تو دلم گفتم:
من- اوه اوه باسلاح سرد اومد. جون من اول برو اون چاقو رو بذار زمین که منو با اون شقه نکنی.
بابام به دادم رسید و گفت:
بابام- خانم اول برو اون چاقو رو بذار زمین دستاتم بشور بیا بعد باز جویی کن.
من- بابا مگه می خواین منو بکشین بخورین می گی برو دستاتو بشور بیا؟
بابام آروم جوری که خودم بشنوم گفت:
بابام- بچه زبون به کام بگیر مامانتو دارم می فرستم پی نخود سیاه.
مامانم رفت داخل آشپزخونه بعد اومد بیرون. من چسبیده بودم به بابام یکهو بلندشدم و درحالی که می گفتم:
مامان من و نفس و شقایق شیراز قبو ل شدیم دویدم داخل اتاق و درو قفل کردم. مامانم یک جوری داد می زد که دلم واسه بابای بیچاره ام سوخت که الان بدبخت گوشش کر شده.
مامانم می گفت: - اخه بچه چه قدر بهت گفتم بشین بخون هی گفتی مخم بازدهی نداره. ای اون بازدهیت بخوره توسرت. می دونستم هیچی نمی شی.
داد زدم- ا مامان شیراز قبول شدم دیگه. تازه نفسم برامون می خواد خوابگاه بگیره.
مامانم- حالا رفتی اون تو بلبل شدی، باشه چون نفس باهات هست و من بهش اطمینان دارم می ذارم بری.
تودلم گفتم: - دکی مامان مارو باش به بچه ی مردم به جای بچه ی خودش اطمینان داره.
نفس:
من- ببخشيد آقا ما مي خواستيم چند تا خونه دانشجويي بهمون معرفي كنيد.
فكر كنم اين آخرين بنگاهي باشه كه تو شيراز هست! از ساعت 9 صبح تا الان كه ساعت نه شبِ دنبال خونه بوديم، مگه پيدا مي شد؟ ديگه كل خيابونا رو متر كرده بوديم همه بنگاهيا رو هم رفته بوديم، اين فكر كنم آخريش بود؛ مرد بنگاهيه كه يه مرد شكم گنده قد كوتوله بود و حدود چهل يا چهل و پنج مي زد سرش رو از رو ميزش بلند كرد و يه نگاه به ما كرد و با صداي كلفتي گفت:
مرد- اول رضايت نامه پدر يا مادر يا قيم داري؟
اهـــــه ديگه از اين سوال خسته شدم، همه ي بنگاهيا همين رو مي پرسيدن و با جواب منفي ما مي گفتن خونه نداريم. دست بچه ها رو گرفتم و از بنگاه كشيدم بيرون.
شقايق با لحني حرصي كه معلوم بود اگه مي تونست منو مي كشت، دستشو از دستم بيرون كشيد و گفت:
شقايق- چته تو، چرا همچين مي كني، چرا جواب ندادي؟
من- چون اول يه نگا بهمون مي كرد بعد تا مي فهميد تنهاييم چشماش ستاره پرت مي كرد مثل بقيه بنگاهيا.
شقايق ديگه هيچي نگفت ماشينو نياورده بوديم و بايد پياده مي رفتيم. داشتيم مي رفتيم سمت هتل كه با صداي قار و قور شكم ميشا چشمامون از حدقه در اومد. آخه همين الان يه پيراشكي خورده بود؛ ميشا يه نگا به منو شقايق كرد بعد دستشو گذاشت رو شكمش و گفت:
ميشا- الهي مامان فدات شه آروم باش آبرومون رفت!
اينا رو همچين مظلوم گفت منو شقايق غش كرديم.
من- كي مياد بريم فست فود؟ مهمون من!
ميشا- اگه مهمون تو باشيم كه آره مياييم ولي اگه نه من بچمو راضي ميكنم ساكت شه كه خرج نندازه رو دستم.
يه خنده كردم و دست دوتاشون رو گرفتم رفتم سمت فست فود اونور خيابون، رفتيم تو. يه فست فود بود با دكور نارنجي و طوسي كه دو طبقه بود. با بچه ها رفتيم طبقه دوم پشت ميز نشستيم و گارسون اومد سفارشا رو گرفت و رفت. همه پيتزا مخصوص سفارش داديم.
شقايق- نفس بيا از خر شيطون پايين، بذار برگرديم سال بعد دوباره كنكور مي ديم قبول مي شي باشه؟ بيا بر گرديم تا كي مي خواييم دروغ بگيم و پنهون كاري كنيم؟
ميشا- راست مي گه ديگه به هر دري زديم نشد ديگه!
مي خواستم بگم باشه برگرديم كه توجهم به حرفاي سه تا پسر كه ميز بغليمون نشسته بودن جلب شد.
من – بچه ها يه دقيقه خفه.
يه پسر خوش هيكل كه پشتش به من بود و موهاي بلوطي خرمايي داشت كه بغلاش كوتاه بود و بالاش نسبت به بغلاش بلندتر بود داشت به پسر روبرويي مي گفت:
پسر- آخه آتردين ما يه هفته اي چه جوري ازدواج كنيم؟
آتردين- ساميار جان من مي گم صوري ازدواج كنيم، نمي گم كه واقعي!
پسر سوميه- مگه كشكه يا دوغ يا رمان عاشقونه كه صوري ازدواج كنيم؟
ساميار- خودت ديدي كه صابخونه شرطش رو متاهل بودن ما گذاست تا بهمون خونه بده.
آتردين- آخه دانشگاه كم بود ما براي تخصص شيراز قبول شيم؟
باورم نمي شد مشكل ما رو داشتن ولي متفاوت!
من – بچه ها شنيديد؟
ميشا- اره چه جيگرايي!
همون موقع ساميار از جاش بلند شد چه قدي چه هيكلي واي چه صورتي!
شقايق- نفس چه تيپ اين ساميار با تو ست شده!
يه نگا به لباسم كردم، يه مانتوي كوتاه كه تازه مد شده بود به رنگ عسلي همرنگ چشمام پوشيده بودم با شلوار قهوه اي و شال قهوه اي با كيف و كفش عروسكي عسلي تيپم آس بود (من نگم كي بگه) يه نگا به لباساي ساميار كردم كپي من بود در حال آناليز كردن تيپ خودم و ساميار بودم كه جيغ كوتاه ميشا منو پروند:
مبینا
01این رو من پنج سال پیش خوندم به اون موقع اصلا خز نبود اگه دنبال رمان های جدیدی به سال ساختشون دقت کن
۳ ماه پیشرستا
00رمان بسیار زیبا و قشنگی است پیشنهاد میکنم حتما بخونیدش
۴ هفته پیشماه
31این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
Doaa
۱۸ ساله 20الان تو ریدی به همه چی حسی که الان برا خوندنش داشتمم دیگه رفت.
۴ ماه پیشبهناز
۲۰ ساله 00رمان قشنگی بود،دوسش داشتم ممنون ازتون
۴ ماه پیشAnita
00رمان قشنگی بود ارزش خواندن را داشت
۴ ماه پیشPink
۱۴ ساله 00خیلی رمان خفنی بود فقط نفس بعضی وقتا داستانو کش میداد
۵ ماه پیشsanaz
۲۰ ساله 00واقعاعالی بود خیلی هیجانی بود
۶ ماه پیشنفس
۲۰ ساله 01عالی بود خیلی رمان خوبی بود دم نویسنده گرم خسلی عالی بودرمان های انتقامی هم بیشتر بزارین ممنون
۷ ماه پیشآیماه
۱۶ ساله 22خیلی تکراریه و قسمت های هیجانی نداش و همش کل کل کردناشون بود نویسنده باید قلمشو بهتر بکنه
۷ ماه پیشفاطمه
34اصلا رمانش قشنگ نبود.همه چیزش غیر واقعی.پزشکی هفت ساله بعد طرف ۲۰سالشه قبلا تهران پزشکی میخوند یه دفعه ای سر از شیراز در میاره بعد خیلی راحت بدون اینکه خانواده ها بفهمن ازدواج میکنن سیغه هم نه.
۸ ماه پیش....
30ترش تره ایه برای خودش 🥴 از هر رمان یه بخشی شو گرفتن چسبوندن شده این یه جاشو که خود نویسنده گفت از چه رمانی کپی کرده، توسکا از هما پور اصفهانی
۸ ماه پیشاسما
20تنها اتفاقی خاصی که افتاد قهر نفس بود دیگه هیچ نقطه عطفی نداشت همش ماجراهای معمولی خرید و آشپزی و...
۸ ماه پیشdorsa
۱۳ ساله 42رمان خوشگلیه لایق زمانی که بابتش میزاری هست خسته نباشید نویسندگان💓
۸ ماه پیشفلورا
۲۷ ساله 00بچه ها خسته نباشید ، اما بدونین که رشته پزشکی دکترای حرفه ای پیوسته ست یعنی کسی که تو این رشته قبول میشه هفت سال رو پیوسته تو همون دانشگاه می گذرونهو دیگه لازم نیست مابین این سالها دوباره کنکور بده
۸ ماه پیشباران
10رمان خوب بود ولی خیلی طولانی بود
۹ ماه پیش
زهرا
۱۸ ساله 50این رمانا دیگه خز شده یچی جدید بنویسید آدم میخونه عوقش نگیره