نی نی های جلف به قلم آیه
رمان از زبون شیرینه یه نی نی کوچولو از همون وقتیه که به دنیا میاد و در مورد وقایع صحبت میکنه البته این داستان تخیلی و طنز ه که به مرور زمان که نی نی بزرگ میشه به حالت عاطفی و عاشقانه تعغیر میکنه یعنی دروقع نشون میده که یه دختر از بچگی چه جوری فکر میکنه البته فقط چند فصل درمورد بچگی اش هست بعدش یهو به چند سال بعد و بیست سالگی نی نی کوچولو میره که اونجا حالت داستان از طنز در میاد و جدی میشه در زمان بزرگسالی نی نی کوچولو(تارا)این خانوم ما یهو به خودش میاد و میبینه به اصرار خانواده مجبوره مثه تمام دخترای فامیل در سن بیست سالگی از خانواده جدا بشه و مستقل بشه برای همین با کمک پدرش توی همون شهری که دانشگاه قبول میشه یه خونه اجاره میکنه که توی اون خونه هروز اتفاق های عجیبی میوفته ادمای مختلفی میبینه و مسیر زندگیش توی اون آپارتمان ۴ طبقه تعغیر میکنه توی اون آپارتمان اتفاق بدی میوفته(من که کل داستانو گفتم) خلاصه مجبور میشه به یکی تکیه و اعتماد کنه که اصلا بااون ابش توی یه جوب نمیره اما……..دیگه دیگه….
پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و
مامی:جیغ نزن با اون صدات.........
حق با مامان بود من صدای جیغ و بلندی داشتم ولی خوب نباید زد تو ذوق بچه
من:مامان !!!این ادرس که مال اینجا نیست؟؟؟من اصلا این خیابون هارو بلد نیستم
مامی:خوب معلومه.....خونه ی خاله اینا رو که میدونی کجاست الحمدالله؟؟
خونه ی خاله اینا؟؟؟اونا که این جا زندگی نمیکنند؟؟؟اونا ......
من:مامان!!!!شما رفتید شمال؟؟؟
مامی:مگه چند تا خاله داری ؟؟؟یه دونه بیشتر نداری که اون هم شمال زندگی میکنه .....عجله کن ......ما خیلی وقته رسیدیم...همین الان راه بیوفت
من:الو ماماننن...................
اما فقط صدای بوق بود......اینا چشون شده؟؟؟
بعد از این که تلفن را قطع کردم دویدم به طرف اتاقم .از بچگی عاشق نظم بودم به خاطر همین همه چیز توی اتاقم سر جایش بود و همه جا مرتب بود.مانتوم را از چوب لباسی پشت در برداشتم یه شال سفید هم برداشتم نمیدونم چرا از کیف شونی همیشه بدم میومد به نظرم دست و پاگیر بود هیچ وقت با خودم کیف نمیبردم ...اگر هم مجبور میشدم ببرم همیشه از قصد توی ماشینم جاش میذاشتم به خاطر همین فقط یه ذره پول از کشوی میز توالت برداشتم و دویدم سمت در خروجی .کفش هام را ا ز داخل جا کفشی برداشتم و گرفتم تو دستم .در خروجی رو بستم و یکی از پاهام را گذاشتم روی سکو ی جلوی در و مشغول بستن بند های کفشم شدم....به نظرم این کار سخت ترین کار دنیا بود....از بستن کفش هام بیزار بودم.اما خوب از طرفی از کفش اسپورت بندی خوشم میومد....دیوونه بودم دیگه هم خر رو میخواستم هم خرما.....هوای لطیفی بود ....پرتوی خورشید برگ های زرد درختان را نوازش میکرد ..............همین طور که به سمت پارکینگ میرفتم نفس عمیقی کشیدم..........بوی پاییز تمام ریه هایم را احاطه کرد.....واقعا چه فصل قشنگیه!!!پشت فرمون نشستم و با احتیاط از خانه خارج شدم ....رانندگی میکردم و فکر میکردم ........اما به چی؟؟؟در واقع به همه چیییییییی به این که با این رسم مسخره چه کار کنم؟؟؟به این که کجا باید طرحم را بگذرونم؟؟به این که چرا مامان و بابا رفتن شمال و از من هم خواستن بهشون ملحق بشم؟؟چه چیزی امکان داره اونجا باشه که منو سورپرایز بکنه؟؟اما تو اون هیری ویری مشکل اصلی من یه چیز دیگه ای بود
راستش من چون با عجله از خونه بیرون زده بودم اصلا خودمو تو ایینه ندیده بودم ایینه ماشین هم که چیزی رو نمی شد توش دید .به خاطر همین میترسیدم یه وقت سر و وضعم نامناسب باشه!!!!
این خانواده من به کل خائن بودن هر کاری میکردن به من هیچی نمیگفتن همه اش میخواستن من سوپرایز بشم.
من که میدونستم اینا رفتن اونجا (خونه ی خاله) برا من دارن نقشه میکشن !!خائن هااااا
تازه متوجه شدم که چه قدر ماشین ساکته پخش رو روشن کردم صدای فرزاد فرزین سکوت ماشین را شکست اهنگ بچه اش رو خیلی دوست داشتم یه جورایی به شغلم میخورد:
تو به من احتیاج داری و
من خسته م از تو بفهم درکم کن
فکر نکن دست و پاتو می بندم
تو خودت مرد باش ترکم کن
دیگه این عشق نیست دیوونه
وقتی قلبت برام نمی لرزه
چشمتو رو به هر دومون وا کن
این یه عادت چقدر می ارزه
هی نگو با تو من عوض میشم
نگو میشه به عشق برگردم
جلوی کی دروغ می بافی
بچه من با تو زندگی کردم
هر دو تامون مثل یه کوه یخیم
همه چی بین ما دوتا سرده
به دلت شک نکن عزیز دلم
دیگه اون عشق بر نمی گرده
خودتم باورت نمیشه ولی
بی منم میشه قصه رو سر کرد
وقتی عادت کنی به تنهایی
خیلی چیزا رو میشه باور کرد
هی نگو با تو من عوض میشم
نگو میشه به عشق برگردم
جلوی کی دروغ می بافی
بچه من با تو زندگی کردم
شیشه ماشین را بیشتر دادم پایین .....یعنی اینجاست؟؟؟مامان اینا اینجا چیکار میکنن؟؟؟یه ساختمانه چهار طبقه خیلی خوش نما بود که توی یکی از محله های اشراف نشین رشت بود....قبلا اونجا نرفته بودم اما از خونه های اطراف میشد فهمید که بالا شهره......عینک افتابیم را دادم پایینو یه نگاه دوباره به ادرس و خونه کردم .....بله درسته .....ماشین را پارک کردم و درحالی که یه استرس مجهول وجودم را در برگرفته بود زنگ طبقه سوم را فشردم.....ایفونشون هم که صدا و سیما ست هم تصویری هم صوتی ....نه خوشم اومد
صدای مامان از پشت ایفون اومد:بیا بالا تارا
یعنی خونه ی کیه که مامان خودش ایفونو جواب میده....عجیبه
در واحد باز بود اول چند تا ضربه به در زدم یه وقت نامحرم نباشه .....بعد رفتم تو.....وویی ......شه خونه خوشملی!!!صاحبش کیه؟؟
با صدای بلندی گفتم:سلام
مامانم در حالی که مشغول مرتب کردن آشپزخونه بود جواب سلامم را داد ..سرم را چرخوندم طه هم داشت چراغ ها را تعویض میکرد.....پدر هم......پدر کو ؟؟؟اهان پدر هم تازه از گلاب به روتون خارج شد...ماشالله پدر!!رفته بودی حموم یا دستشویی
من:سلام !!صاحب خونه نیست؟؟؟
پدر:علیک سلام صاحب خونه نبود اما همین الان اومد
برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم
اینا هم منو گرفتن!!این جا که کسی نیست
طه:خنگه.....تورو میگه بابا
خیلی از لحن طه بدم میومد اصلا از کل هیکلش بدم میومد.....تو خونه عین تام و جری بودیم............
من با حالت کاملا متعجبی گفتم:بابا منظورتون از این کارا چیه؟؟؟
پدر:تارا جون بیا بشین...فعلا خسته ای بابا
خونه ی خیلی شیکی بود روی یکی از مبل ها نشستم و گفتم:اونقدری که متعجبم خسته نیستم.....
پدر هم روی یکی از مبل ها روبروی من نشست و طاها هم کنارش جا خوش کرد....چند ثانیه بعد مادر هم با یه ظرف چای به ما ملحق شد....پس حتما این خونه فعلا مال ماست که مامان خودش چایی میریزه
طاهادرحالی که چایش را برمیداشت گفت:تارا کوچولو وقتی صبح بیدار شدی دیدی ما نیستیم نترسیدی که؟؟؟؟
با یه فک منقبض شده از حرص به طاها نگاه کردم که خودش در جا لال شد....
طاها بچه ی بدی نبود اما برادر خوبی نبود یه جورایی بیخیال بود چهار سال از من بزرگتر بود ابمون اصلا تو یه لیوان نمی رفت اصلااااااااااااااا
توی دانشگاه تهران کامپیوتر میخوند....رشته ی مورد علاقه ی من بود اما خوب به نظرم برام مناسب نبود ....میدونم نظر بیخودیه اما خوب دیگه
salomeh
۱۲ ساله 00رمان متفاوت و قشنگی بود . من خیلی رمان موندم ولی همه تهشون مشخص و با موضوع های تکراری بود ولی نی نی های جلف اینطور نبود. بار اول که خونده بودم گیج شدم ولی دوباره که خوندم آخر داستان رو قشنگ بود.
۲ هفته پیشآذین
۰۰ ساله 31توقع داشتم تارا وآروین ازدواج کنن
۱ سال پیشبه تو چه
۹۹ ساله 00باز من فکر میکردم با بردیا ازدواج میکنه
۲ هفته پیشیاسی
00یا خدا اینوچی بود دیگه
۴ هفته پیشستایش
21بچه ها نگران نباشید نویسنده تب داشته بعد هذیون هاشو به عنوان رمان پخش کرده
۲ ماه پیشکککک
۲۰ ساله 40مزخرف ترین رمانی که توعمرم خوندم
۲ ماه پیشنوا
20تف تو رو اونی ک نظر داد اینجوری تموم بشه این رماان.
۲ ماه پیشکرومی
۰ ساله 30نویسندگان عزیز فاز شما از نوشتن این جور رمان ها چیست؟ خود خلاصه رمان یجور رمان بود
۳ ماه پیشخودم
20چررررررت
۳ ماه پیشپری
20واقعا خعلی ع ن بود
۳ ماه پیشدریا
20یعنی این چی بود آخه پیچیده و چرت حیف ونت و وقت و چشام😂
۴ ماه پیشعسل
۷۴ ساله 30خیلی چرت بود یعنی چی انقدر زود تموم شد من امید داشتم که ببینم بابردیا یا آروین ازدواج میکنه خدایی چرت بود
۴ ماه پیشسلین
۱۵ ساله 31باوا ت.....ر زدین تو آخرش آخرش شبیه گ...و...ه بود
۴ ماه پیشZeino
70یعنی فقط میخواستی اسگولمون کنی منم که بی کار نشتم میخونم تهش چی شد فهمیدیم یه بهداد نامی میخواسته این بی کار تر از منو امتحان کنه خدا همه مریض های روانی شفا بده
۵ ماه پیشمینو
40امییین زینو جون حرفه دله من خدا به نویسنده هم شفا بده منو باش منتظر چه پایانی بودم😐😂
۵ ماه پیشمینو
60گرفتین مارو؟پایان خوش؟ این که هیچی نشد حیف من که وقت گذاشتم چی بود آخه آخرش شیر تو شیر شد تمام😐🤌🏻اصلا هم پایان خوش نداشت علکی 😑
۵ ماه پیش
جدیدترین رمان ها
پدرم عاشق فرزند دختر بود... بعد از چهار فرزند پسر، بالاخره صاحب یک دختر شد. مادرم میگفت آن روز از خوشحالی توی پوستش نمیگنجید و این برای باقی اهالی روستا مسخرهترین چیز ممکن بود... یکی یکدانه پدر شده بودم؛ نامم را دلنیا گذاشت اما همیشه «تاقانه» صدایم میکرد، یعنی دردانه... بچه که بودم، معنی اسمم را پرسیدم و او جواب داد: دلنیا یعنی مطمئن، یعنی اطمینان... خوب میدانست که قرار است زندگی برای من چقدر سخت باشد. هر شب میآمد، موهایم را شانه میکرد و از قوی بودنم حرف میزد. لبخند میزد و خیره در چشمان سیاهم میگفت: تو دلنیایی، مرز آرزوها و رویاهات رو از قفسی که مردم برات میسازن، بزرگتر کن؛ حتی اگر هیچکس باورت نداشت تو دلنیا باش و به خودت مطمئن باش، زور و قوی بودن تو رو هیچکس نداره، تو میتونی از ویرونهها آبادی بسازی... اسمت و وجودت شبیه گل، به زندگی رنگ و بو میبخشه... تو تا همیشه باید برای خودت و خوشیهات مبارزه کنی چون تو قویترین مبارزی! شَروانو در زبان کوردی به معنی مبارز است. ____ ۱. تاقانه در زبان کوردی به معنای دردانه یا تک فرزند است.
راه های دانلود اپلیکیشن
ژانر ها بیش از 35 ژانر مختلف
اسفند
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
بهمن
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
دی
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
آذر
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
آبان
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
salomeh
۱۲ ساله 00ای کاش می نوشتید که بعد اون همه حرف و حقیقت واکنش تارا چی بود و چی کار کرد. ولی بازم بامزه بود و من با این رمان خندیدم.