آسکی به قلم مهدیه صابریان
داستان عشق دو نفره که با مخالفت ها و سختی های زیادی همراه بوده از لج بازی های هر دو در اول دوست داشتن تا عشقی که باعث شده در سخت ترین شرایط کنار هم باشن و ازدواج باعث نشده این عشق در اخر کمتر شود بلکه باعث این شده که قدر هم را بیشتر بدونن بر عکس زمان حال ما...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۴ ساعت و ۴۰ دقیقه
چه کسی میداند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی؟
پیله ات را بگشا...تو به اندازه ی پروانه شدن زیبایی..."
آهسته از جای برخاست. قاب عکس پدرومادرش را روی میز چوبی رنگ تیره ی کنار تختش گذاشت ودرست مثل یک مرده ی متحرک به سمت پائین رفت. جهان روی مبل سلطنتی طلایی رنگ عمارت پا روی پا انداخته بود و با لپتابش کار می کرد. طلعت مسکوت گوشه ی مبل نشسته بود و در حالی که با لبه ی لباسش بازی می کرد آرام اشک می ریخت. ثریا کنار طلعت جای گرفته بود و کتابی را مطالعه می کرد. طلا هم با چشمانی تر به نقطه ی نامعلومی خیره بود. هیچ کس حتی متوجه ی حضورش هم نشد. به آرامی لب زد:
ـ سلام.
جهان نگاهی آغشته با کینه به او انداخت؛ اگر این دختر جواب مثبت به خواستگاری آراد میداد می توانست با سهم الارثش سرمایه گذاری جدیدش را تقویت کند، پس جوابی نداد.
طلا نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
ـ کی بهت گفت می تونی از اتاقت بیرون بیایی؟
تنها به عمه اش نگریست؛ دست کمی از زندانی شدن میان گله ی گرگ ها نداشت، داشت؟
ـ نمی دونستم باید اجازه بگیرم!
طلعت دست از لباسش کشید وغرید:
ـ دایان بهت نگفته جواب حرفامون باید "چشم " یا ""ببخشید" باشه؟
از دست این یکی حسابی شکار بود پس عقب کشیدن در مقابل تیکه اش اصلاً جالب نبود:
ـ دایان نگفت بگم "ببخشید" یا "چشم" فقط بهم گفت اگه حرف ناخوشایندی شنیدم یادم باشه که جواب ابلهان خاموشی ست.
چرخید تا به اتاقش برود که صدای زن عمویش مانعش شد.
ـ الکی حرف تو دهن پسر من نذار، این طرز حرف زدن فقط مخصوص آدمی مثل خودته نه پسر اصیل من، در ضمن دیاکو الآن ارباب این عمارته و دایان پسر ارباب، خوش ندارم چیزی به جز آقا صداش کنی.
اینان که بودند؟ باسرعت پله ها را طی کرد و خود را روی تخت پرتاب کرد؛ همه چیز این عمارت ناآرامش می کرد.
ــــ
ـ آقای افشار می دونید که نمی تونم، باید مراحل قانونیش طی بشه.
دیاکو پا روی پا گذاشت وبا چرب زبانی گفت:
ـ آقای مظفری شما وکیل خانوادگی ماهستید، تا حالا دیدید من کاری خلاف قانون ازتون بخوام؟ الآنم که نگفتم تغییری توی وصیت نامه می خوام، دارم میگم سهم الارث آسکی چه قدره، همین؟
مظفری لبخندی زد و کمی خود راجمع کرد:
ـ معذرت میخوام که نه میگم، اما تا قبل از چهلم نمی تونم وصیت نامه را باز کنم.
دیاکو این بارنگاهی جدی به او انداخت و گفت:
ـ من عموی بزرگ آسکی هستم و در حال حاضر قیم قانونی ش، درخواست غیر معقولی هم نکردم.
کمی از قهوه اش را مزه مزه کرد:
ـ می دونم که وصیت نامه راشما نوشتید پس بهم بگید آسکی چقدر از عمارت سهم داره؟
کلافه سری تکان داد:
ـ باور کنید نمی...
لحنش وسوسه کننده شد:
ـ پول خوبی بهت میدم، اون قدری که تا آخرعمرت بی نیاز باشی.
ـ نمی تونم.
ـ می تونید. من فقط می خوام سهمش و ازعمارت بدونم نه کل ارثش و، بگو مظفری ضرر نمی کنی بهت قول میدم.
و بلافاصله پس از گفتن جمله اش قلپی از قهوه اش را نوشید.
ـ نصف عمارت.
قهوه در گلوی اش پرید، کرواتش را کمی شل کرد و هوا را بلعید:
ـ منظورت چیه نصف عمارت؟ سهم من وطلعت وطلا کمتر از اون میشه؟
مظفری تنها به لبخند کوتاهی اکتفا کرد.
ازما بین دندان های کلید شده اش غرید:
ـ می فهمی چی میگی؟ ارباب اون عمارت بعد از پدرم منم، چه طور نصف عمارت مال آسکیه؟
ـ از کجا می دونید ارباب شمائید؟
رنگش به سرخی رفت و رگ های اش متورم شد:
ـ منظورت چیه؟ پدر من غیراز من و رضا پسری نداره که، صبر کن ببینم نصف دیگه ی عمارت مال کیه؟
ـ متاسفم این و دیگه نمی تونم بگم.
بی مهابا دست چکش را روی میز کوبید و ورق سفیدرنگی از آن رامقابل مظفری قرار داد:
ـ اینم یه چک سفید امضاء من سهم آسکی و می خوام.
مظفری نگاه حریصی به چک کرد و گفت:
ـ مغزتون و به کار بندازید آقای افشار، کافیه تا یک سال خبری از آسکی نباشه اون وقت به طور خودکار اون عمارت به قیمش میرسه.
دیاکو لبخندی زد و در تائید حرف مظفری سر تکان داد. بی راه هم نمی گفت تصاحب آن عمارت آرزوی بچه گی دیاکو بود که با وجود رضا کم رنگ شده بود و حالا، فاصله ای تا مالکیتش نداشت.
ـــــــ
آسکی پشت پنجره ی اتاقش ایستاده بود و به آسمان می نگریست؛ آن هم دلش گرفته و پشت ابرهایش پنهان شده بود.
لب زد:
ـ دل توام گرفته؟
قطره اشکش چکید و نجوا کرد:
ـ دل منم گرفته. دل منم تنگه!
یاد شعر محبوبش افتاد و زمزمه کرد:
ـ از زندگانی ام گله دارد جوانی ام، شرمنده ی جوانی ام از این زندگانی ام، دور از کنار مادر و یاران مهربان، زال و زمانه کشت به نامهربانی ام، دارم هوای صحبت یاران رفته را، یاری کن ای عجل، که به یاران رسانی ام...
قطره ای بارید و شیشه ی اتاقش خیس شد؛ دلتنگ تر شد، لعنت به هوای ابری و باران. چشمانش هم پر از ابر بارانی شد، این روزها چه قدر می بارید. به قیافه ی خودش در شیشه نگریست ؛چشمانی باترکیب سبزو خاکستری، بینی قلمی با لب ها و گونه هایی برجسته که صورت استخوانی اش جذاب کرده بود. به اشک هایش نگاه کرد؛ دستش را بالا آورد و محوشان کرد، چشمش خورد به درب مشکی _ طلایی رنگ و آهنی بزرگ حیاط. شهرزاد دختر عمه طلای اش به همراه برادرش شهیاد، با آن چمدان های بزرگ روی سنگ فرش حیاط به سمت عمارت حرکت می کردند و پشت بندش باران و بارانا دخترهای عمه طلعتش وارد شدند.
ـ چه عجب دل از لندن گردی کندین.
پونه
60خوب بود ولی انگار حذفی داشت مثلا اتفاقی که توفرانسه برای دایان افتاد همونجاکه پشت کاپوت ماشین زدن توسرش ، چی شد ؟ جریان چی بود
۱ سال پیش....
10توی سر پایان نزدن میلاد و***کردن
۸ ماه پیشتارا
10+دختر شد اسمشو بزار تارا - تارا ؟ اسم مزخرف تر سراغ نداشتی ؟ ×و منی که اسمم تاراس .😐💔😂گلبم شکست
۸ ماه پیشسام
20واقعا عالی بود
۸ ماه پیشmaryam
21واقعا عالی بود ممنون از نویسنده عزیز خسته نباشی فوق العاده جذاب بود 🥰
۸ ماه پیشالهه
30واقعا رمان زیبا وجذابی بود خیلی از خوندنش لذت بردم عشق بینشون فوق العاده زیبا بود خدا کنه یه دوماد مثل دایان نصیبم بشه که همه چی تمام باشه
۸ ماه پیشپری
011ابکی و بی محتوا
۱۰ ماه پیشژینا
۱۶ ساله 61چه زیباست که قهرمان بازی های کودکانه است اسطوره ی دنیای عاشقانه آن میشود چه زیباست که برای به دست آوردن تو دست به هر کاری میزند
۱۰ ماه پیشاف
31لایک داری👍
۱۱ ماه پیشMe
41یکی از قشنگ ترین رمان هایی بود که خونده بودم، عشقی که بین دایان و آسکی بود واقعا زیبا و قشنگ به تصویر کشیده شده بود. دم نویسنده ش گرم♡
۱۱ ماه پیش....
21واقعا عالی و قشنگ بود
۱۱ ماه پیشم
32...تازه اونم بیشترش توسفرو خوش گذرانی بود،همه هم باهاش بدنشدن فقط دوسه تاشون، ایجور میگفت تواون عمارت سختی ها کشیدم
۱۲ ماه پیشم
50خیلی عالی بود،دایان بعضی وقتا بی ادبی بود حرفاش با پدرش بقیه جاها حرفش حق بود با بقیه ولی رک،آسکیم قضاوتهاش درمورد افراد عمارت ناعادلانه بود۲۲سال شاهانه کنارشون زندگی کرد سه ماه فقط سختی کشید،تازه ...
۱۲ ماه پیشباران
40عالی بود
۱۲ ماه پیشهعب
40دوسِتان تمامی نظرات منفی کذبع دایانم با جذبس در یک کلام فوق ال اده
۱ سال پیش
بهار
00یکی از بهترین رمان هایی که خوندم علاوه بر عشق تا جنون که این رمان هم عالیه دایان هم واقعا محشره حرف نداره و ممنون از نویسنده رمان