از نگاهم بخوان به قلم لیلا.ر
داستان روایتگر زندگی دختری به اسم ساقی که با خانوادهی عموش زندگی میکنه سختیهای زیادی رو تحمل کرده و سختیهای زیاد دیگهای رو باید تحمل کنه… اتفاق نا خوشایندی برای دختر عموش مریم میافته که زندگی او رو هم دستخوش تغییراتی میکنه…. تغییراتی پر از درد و رنج… عشق و نفرت و…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۱۰ دقیقه
-بفرمایید زن عمو......چیزی شده؟
-میدونی...در مورده مریمه....قضیه حاج رسولی رو که یادت هست
اخم هامو در هم کشیدم و گفتم
-بله....چه طور مگه؟
-قراره فردا شب بیان
با صدای بلند گفتم:
-چی؟
-ارومتر....نمی خوام مریم بشنوه.....می خوام تو اروم بهش بگی و راضیش کنی
با عصبانیت گفتم
-معلوم چی دارین می گین؟
زن عمو در حالی که سعی می کرد جلوی گریه کردنش رو بگیره گفت:
-با اتفاقاتی که این چند وقت افتاده بهتره که مریم ازدواج کنه....مطمئنم بعد از ازدواج بهروزو فراموش می کنه و وضعیت روحیش هم بهتر میشه
-شاید ازدواج راه درستی باشه..که من مطمئنم توی این شرایط نیست..ولی نه با پسر رسولی احمق
-پس با کی؟هان؟تو شرایط اینجا رو نمی دونی؟...نمی دونی وقتی یه دختر به این شکل بد نام میشه دیگه خاستگار خوبی سراغش نمیاد
-بد نام...مگه مریم چیکار کرده؟هرزگی کرده؟
-من و تو می دونیم مریم کار بدی نکرده...مردم.....مردم به یه اتفاق کوچیک انقدر پر و بال می دن که....مطمئنا حرفایی پشت سرمون هست که....
-خوب از اینجا میریم...میریم جایی که کسی ما رو نشناسه
-فکر می کنی به این موضوع فکر نکردم؟عموت پاشو تو یه کفش کرده که مریم باید ازدواج کنه...می گه تاوان اوارگی برادرش و بی ابرویی خونواده رو باید پس بده....می گه بعد از این هم که از این خونه رفت دیگه دختر من نیست
زن عمو این حرف رو زد و شروع به گریه کرد
****
صحبت با عمو بی فایده بود....از خیلی از اقوام خواستم عمو رو راضی کنن تا کوتاه بیاد ولی بی فایده بود....اخر هم خودش با مریم صحبت کرد و در نهایت تعجب ما مریم بی هیچ حرفی قبول کرد....نه اعتراضی و نه هیچ عکس العملی فقط گفت... باشه هر چی شما بگین... و به اتاقش رفت.با تعجب دنبال مریم راه افتادمو وارد اتاقش شدم
-هیچ معلومه داری چه غلطی می کنی؟
از شدت عصبانیت نمی دونستم چیکار کنم.مریم با صدایی اروم که پر از درد و رنج بود گفت:
-خواهش می کنم ساقی....تو دیگه باید منو درک کنی.....
-چرا داری این کارو می کنی؟
-برام فرقی نمی کنه با کی زندگی کنم....
-یعنی چی؟تو الان داری احساسی برخورد می کنی...4 سال دیگه چشاتو باز می کنی و می بینی چی کار کردی...اونوقت دیگه راه برگشتی نداریو همه چیزو از دست دادی
-مریم با دردمندی گفت:
-احساسی!!!!!مگه دیگه احساسی هم برام مونده....با کاری که بابا باهام کرد....کاری که مرتضی کرد و حالا هم رفتنش....کشته شدن بهروز....دیگه چی دارم واسه از دست دادن....خسته ام ساقی...خیلی...می خوام برم...از این خونه پر از ماتم فرار کنم....نمی خوام دیگه با ابروی بابا بازی کنم وگرنه تا حالا یا خود کشی کرده بودم یا فرار....می دونی باید تقاص اشتباهی که کردمو پس بدم...اگه با بهروز اشنا نمی شدم همه چی سر جاش بود....بهروز زنده بود و مرتضی هم اواره نمی شد..همش تقصیر منه
و با تموم شدن جمله اش با صدای بلند شروع به گریه کرد.نمی دونستم باید چی بگم یا چه کاری انجام بدم...2 ساعت تمام با مریم صحبت می کردم ولی نتیجه ای نداشت.....
****
2 هفته از عروسی مریم می گذره....چه عروسی...انگار عزا بود...فقط مریم گریه نمی کرد....به خواسته مریم هیچ جشنی برگزار نشد...یه عقد محضری و یه شام با حضور دو خانواده و تمام...اخر شب هم مریم با رضا شوهرش راهی خونشون شد....رضا پسر ارومی بود و به نظر می رسید مریمو دوست داشته باشه.....فقط از خدا می خواستم خوشبخت بشن و زندگی دوباره روی خوشش رو به مریم نشون بده...بعد از عروسی مریم عمو به من اجازه داد به دانشگاه برگردم....شرایط سختی رو برام گذاشته بود و من تمام سعیم رو می کردم عمو رو عصبانی نکنم....عمو می گفت مطمئنه با وضع بوجود اومده مریم برای من درس عبرتی شده و من اشتباهی نخواهم کردولی با این وجود ساعات کلاسام رو گرفته بود...باید سر ساعت از خونه بیرون می رفتم و سر ساعت بر می گشتم...اگه دیر می شد یا کلاس اضافه داشتیم بهش زنگ می زدم و خودش می اومد دنبالم تا مطمئن بشه دانشگاه بودم...با وجود این کارا بازم خوشحال بودم که حداقل می تونم درسم رو ادامه بدم....رضا از مریم خواسته بود به درسش ادامه بده ولی مریم قبول نکرده بود...توی دانشگاه واقعا جای خالیش رو حس می کردم چون با حضور مریم هیچ دوستی رو پیدا نکرده بودم و الان تنها بودم....کلاسم تازه تمام شده بود و داشتم مثل هر روز به سمت ایستگاه اتوبوس می رفتم که همون ماشینی رو که امروز صبح دیده بودم باز هم دیدم....یه سانتافه مشکی با شیشه های دودی....سعی کردم بی توجه باشم..با خودم گفتم حتما اتفاقی بوده...اهمیتی ندادم و توی ایستگاه منتظر اتوبوس شدم.....بعد از یه ربع اتوبوس رسید و سوار شدم...توی ایستگاه نزدیک خونه پیاده مشدم و سریع به سمت خونه حرکت می کردم...به محض ورودم به کوچه همون ماشین رو دیدم که توی انتهای کوچه پارک کرده...ترسی عجیب به دلم نشست..دوباره دلشوره سراغم اومد...سریع کلید هامو از جیبم خارج کردمو وارد خونه شدم...
****
فردای اون روز هم همون ماشین رو دیدم ..هم صبح که از خونه می رفتم و هم عصرتصمیم گرفتم اگه فردا باز هم دنبالم اومد به عمو بگم...صبح که از خونه خارج میشدم باز دیدمش...توی تمام این مدت نتونسته بودم رانندش رو خوب ببینم هم می ترسیدم نگاش کنم و هم خجالت می کشیدم....خواستم برگردم و با عمو صحبت کنم که یادم افتاد زن عمو موقع صبحانه گفته بود عمو دیشب سر درد داشته و نتونسته بخوابه و الان خوابه .منصرف شدم و با خودم گفتم عصر حتما به عمو می گم....با این تصمیم به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم....نزدیک ماشین می شدم که در ماشین باز شد و یه پسر تقریبا 27...28 ساله به سمتم اومد
-سلام خانم رحمتی...
با تعجب و ترس نگاهی بهش کردم و جواب سلامش رو با تردید دادم
-سلام...امرتونو بفرمایید
پسر مرددنگاهی به اطراف کرد و گفت:
-اینجا نمی شه صحبت کرد...میشه سوار ماشین بشید؟
نگاه عاقل اند سفیهی بهش کردم و گفتم:
-نه نمی شه...اگه امری دارید همین جا بفرمایید وگر نه مزاحم نشید
-راستش موضوع مربوط به مرتضی است....می خواد ببیندتون...
با شنیدن اسم مرتضی مشتاق نگاهی به پسر کردم و گفتک:
-مرتضی کجاست؟حالش خوبه؟شما اونو از کجا میشناسید
-خانم خواهش می کنم....ارومتر...گفتم که اینجا نمی شه صحبت کرد...در ضمن اگه کسی ما رو ببینه فکر کنم خیلی براتون بد شه..مگه نه؟
دیدم درست میگه گفتم:
-یه لحظه صبر کنید به عمو بگم
و به سمت خونه به راه افتادم.پسر باعجله به سمتم اومد و گفت:
-کجا میرید ساقی خانم....نباید عموتون چیزی بفهمه
با تعجب به سمتش برگشتم و گفتم؟
-چرا؟
-مرتضی ازم خواسته فقط به شما بگم....گفت بابا و مامانش چیزی نفهمن..گفت فقط به دختر عموم بگو بیاد
با شک و تردید نگاهی بهش کردم و گفتم
-ولی من بدون اجازه عمو نمی تونم با شما بیام
پسر در حالی که نشان میداد بی خیال شده گفت:
-خوب پس من میرم....فقط لطف کنید و به کسی نگید مرتضی منو فرستاده بود...بیچاره فکر می کرد دختر عموش به فکرشه و با این حال خرابش حداقل به دیدنش میره و به سمت ماشینش حرکت کرد....با تردید رفتنش رو نگاه می کردم....دو دل شده بودم...با خودم فکر می کردم....دروغ می گه....ولی نکنه واقعا راست بگه و مرتضی بهم احتیاج داشته باشه...گفت حال خرابش؟؟
با به یاد اوردن این جمله سریع به سمت پسر رفتمو گفتم:
-گفتید حال خرابش؟مگه چش شده>؟
برزه
00خوب بود
۱ ماه پیشالی
۳۰ ساله 00لذت بردم
۲ ماه پیشالیتا۳۲
00عالی بود😍😍😍
۲ ماه پیشاکرم
۳۴ ساله 00عالی بود
۳ ماه پیشلیلا
00خیلی عالی بود .لذت بردم
۳ ماه پیشعفت
۴۵ ساله 00سلام داستانش خوب بود
۵ ماه پیشMehregan
00عالی بود ولی آخرشو ی خورده زود سرهم آورد
۵ ماه پیشنازنین
00عالیههههه خیلی خوبه ولی کاش اینقدر ساقی ناز نمی کرد من دلم برای بهنام پرپر شد یه جاهایی دلم میخواد ساقی خفه کنم بشینم برای بهنام گریه کنم😅
۵ ماه پیشخوب بود
00خوب بود
۶ ماه پیشمهشید
00خیلی بد بود
۶ ماه پیشزهرا
۰۰ ساله 01خوب بود ولی جزئیاتش توی بعضی از قسمتها کم بود
۷ ماه پیشندا
۱۸ ساله 00رمان قشنگی بود فقط خیلی سریع پیش می رفت و بااخرش حال نکردم میتونست بهتر تموم بشه ولی بازم خوب بود از نویسنده هم تشکر
۸ ماه پیشنیلوفرانه
00چقدر دختر مزخرفی بود.هم لحظه ای که عقد کردن دختره یاد خاطرات بدش میوفتاد قبلا ها که کمک بچه ش میکرد اینا یادش نبود خیلی بهتر ازینا میتونست باشه بعدم مگه واسه عقد و سفر خارج نباید اجازه ولی دختر باشه؟
۸ ماه پیشG
00عاااالی
۸ ماه پیش
فاطمه
00خوب بود ولی آخرش خیلی زودتمومش کردی یکم بیشترادامه میدادی بهتربود