نمیشود با چای مست شد به قلم غزل داداش پور
رمان روایت گرِ زندگیِ دختری به نامِ غزل است که در نُه سالگی فرزندخواندهی برزو سپاهی و همسرش شد.
این زوج یک پسر به نامِ باربد دارند که پس از گذشتِ چند مدت به غزل دل میبازد.
برزو و همسرش طلا که از احساسِ باربد با خبر میشوند تصمیم میگیرند او را از غزل دور کنند و به آمریکا بفرستند.
بعد از گذرِ ده سال باربد باز میگردد.
این بار مصمم است که غزل را به دست آورد
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۳۰ دقیقه
باربد معذرت خواهی کرد و به سمت پلکان رفت تا دوش بگیرد.
در حالی که از پلکان بالا می رفت داد زد:
-غزل، بیا بالا چند دست لباس واسم بردار.
غزل به سختی بزاق دهانش را قورت داد و به دنبال باربد روانه شد.
سوگند دندان قروچه ای کرد و گفت:
-چرا اینقدر به یه دختر پرورشگاهیِ لکنتی اهمیت می ده؟
طلا که صبرش از زبان درازی های این دختر سر آمده بود محترمانه گفت:
-همه ی ما آدمیم سوگند! همه ی ما یه نقص های تو دلمون داریم...ازت خواهش می کنم اینقدر به غزل توهین نکن...و یه چیز دیگه! غزل پرورشگاهی نیست، دختر ماست!
سوگند که جز نفرت و حسادت هیچ چیز در دل نسبت به غزل نداشت سکوت کرد و چیزی نگفت.
طلا هم به سمت آشپزخانه رفت تا به کار آشپز ها سر بزند.
همه مشغول گفت و گو بودند و خنده.
در این میان حاج بابا آرام طوری که کسی نشنود رو به برزو گفت:
-چی کار می کنی برزو؟ عاقبت این دو تا چی میشه؟
برزو سرش را پایین انداخت و گفت:
-به والله نمی دونم حاج بابا...ولی من عمرا اجازه بدم...زنش رو طلاق داده حاج بابا! طلاق داده و برگشته تا غزل رو به دست بیاره. عقلم دیگه قد نمی ده حاج بابا!
حاج بابا نفسش را بیرون فرستاد و گفت:
-طلاق داده؟
-بله حاج بابا!...می گم راه دیگه ای ندارم جز اینکه غزل رو شوهرش بدم! کار سختی نیست حاج بابا، غزل واسم خیلی عزیزه نمی خوام به زور و اجبار کنار باربد بمونه، کنار کسی که تا الان فقط واسش حکم برادر رو داشته! غزل با یه پسری آشنا شده. فکر کنم می شناسینش!...اسمش دامونِ، دامون فرخ، پسر شاهپور فرخ!
حاج بابا سری تکان داد و گفت:
-می شناسم، می شناسم! خانواده ی اصیل و محترمی هستند! پسرش رو هم چند باری دیدم...خیلی با تربیت و محترمه!
بعد از چند لحظه مکث ادامه داد:
-ولی نمی شه برزو! باربد پسرته! می شناسیس! اون کله خراب تر از این حرفاست یهو دیدی پا شد رفت دزدیدش یا پسره رو کشت!
برزو که حق را به پدرش می داد عاجز گفت:
-نمی دونم چی کار کنم حاج بابا...بُریدم!
حاج بابا گفت:
-فعلا اقدامی نکن...اگه کاری کرد اون موقع تصمیم می گیریم.
برزو به سر تکان دادن اکتفا کرد و دیگر چیزی نگفت.
#نمی_شود_با_چای_مست_شد؟
#پست_6
به دور تا دور اتاق چشم دوخت...
باربد وسط اتاق بود و لباس هایش را از چمدانش بیرون می کشید.
دست دست کرد و در آخر گفت:
-م...مگه ن...ن...نگفتین و...و...واستون ل...لباس ب...ب...بردارم؟
باربد بدو حرف به سمتش برگشت و گفت:
-از من می ترسی؟
متعجب از سوال پرسیده شده از سمت باربد سرش را پایین انداخت و گفت:
-ن...ن...نه! چ...چ...چرا همچین ف...فکری ک...ک...کردین؟
چند قدم به دخترک نزدیک شد و گفت:
-چون وقتی با بقیه حرف می زنی زبونت کمتر می گی ولی وقتی با من حرف می زنی، زبونت بیش از حد می گیره و حتی نمی تونی جمله ات رو کامل کنی!
سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
این بشر بیش از حد تیز و دقیق بود!
باربد قدمی دیگر برداشت و غزل تکان نخورد.
-و یه موضوع دیگه!...خوشم نمیاد با پسرای فامیل بپری غزل، اینو به عنوان یه نصیحت نه به عنوان یه هشدار دارم بهت می گم! چون وقتی عصبانی بشم...
حرفش را ادامه نداد.
به چه حقی برایش خط و نشان می کشید؟
#نمی_شود_با_چای_مست_شد؟
#پست_7
به چه حقی برایش خط و نشان می کشید؟
حق برادری؟
برادری که آخرین باری که دیده بودتش زمان عروسی اش بود؟...به راستی...همسرش سیدنی چه شد؟
باربد به او پشت کرد و گفت:
-می تونی بری!
پس لباس و این حرف ها بهانه بود برای گوشزد کردنش!
وای که باید از این مرد با آن چشمانِ خاکستری ترسید!
بدون آنکه چیزی بگوید اتاق را ترک کرد.
از پلکان سرازیر شد و خواست به سمت خشایار برود و کنارش بنشید اما با به یاد آوردن هشدار باربد متوقف شد!
نمی دانست چرا، ولی از آن مرد حساب می برد!
قدم از قدم برداشت و به سمت پدرش رفت و کنارش روی مبل سه نفر جای گرفت.
مهسا
۱۸ ساله 00خوب بود می تونست بهتر باشه
۴ ماه پیشسحر ۳۵
00قشنگ بود دوسش داشتم
۶ ماه پیشحدیثه ,
00خوب بود یعنی بد نبود نسبت به رمان های دیگه
۱۰ ماه پیشسایه راه
00زیاد قشنگ نبود برای بچه پانزده و شانزده سال خوبه ولی برای ماهایی سنمون بالاتر اصلا جذاب نیست.
۱۰ ماه پیشسارو
10وااای یسری از رمان ها رو حذف هر کدوم من چندبار از روش می خوندم سازنذه لطفا رمان هایی کفش قرمز. نذار دنیا دیونه کنم قاصدک بزار
۱۰ ماه پیشسولماز
۳۹ ساله 00رمان خیلی جذابی نبود خیلی خوشم نیومد
۱۰ ماه پیشسارا
00پس دامون چی؟ چه بلایی سر دامون طفل معصوم اومد؟🫤🫤 این بچه چی میگه این وسط...!؟ چرا اینجوری تموم شد؟!
۱۰ ماه پیشHasti
۱۵ ساله 10خیلی رمان خوبی بود عاشقش شدم پیشنهاد می کنم حتما بخونید😍😍❤️ 🔥
۱۲ ماه پیشفطومی
10رمانبسیار زیادی بود بسیار لذت بردم خسته نباشید میگم به نویسنده این رمان زیبا
۱ سال پیشدرسا
۱۸ ساله 00موضوع و قلم نویسنده عالی بودند رمان خیلی جذابی بود
۱ سال پیشنیل
10موضوع خوب بود ولی قلم نویسنده ضعیف بود، خیلی قسمت های رمان عجله ای پیش میرفت، غزل شخصیتی ضعیفی داشت و عشق زود گذر 😐😐در کل خیلی خوب نبود
۱ سال پیشحمیده
۲۲ ساله 10قشنگ بود ولی دلم برا دامون سوخت..من درد دامون رو تو اطرافیانم دیدم و میدونم چقدر سخته!
۲ سال پیشترنم
40شخصیت غزل فوق العاده ضعیف بود خیلی راحت دامون رو ول کرد و خیلی راحت عاشق باربد شد باید به خاطر دامون از باربد طلاق می گرفت
۲ سال پیشفاطی
۱۴ ساله 11رمان خوبی بود...ولی به نظر من غزل زیادی مهربون بود..واینکه من اگر جای غزل بودم اصلا یاس رو قبول نمی کردم.باربد هم زن داشته وهم با سوگند بابوده،بالاخره هر چه قدر عاشق باشه با هم ر*ا*ب*ط*ه داشته.
۲ سال پیش
بنظر من که عالی بود
00عاااالی