مادمازل به قلم باروونی
داستان من داستان زندگی مریمه…دختری که فقیر زاده شده و فقیر هم بزرگ شده.تنها زاده شده و تنها زندگی میکنه.دست سرنوشت اونو میبره به دنیایی جدید…خیلی جدید…عاشق میشه و عشقش با همه عشقا فرق داره…کهنه میشه و مثل شراب کهنه
ارضا کننده تر و مثل اشیا عتیقه قیمتی تر…بامن و مریم همراه باشید…مریم از
جنس من و شما دور نیست…از احساساتش دور نباشید…
موضوع داستان و حتی برخی دیالوگ ها کاملا واقعی اند.چهره ها هم همینطور.اما
اسامی گاه غیر واقعی و گاها حقیقی اند. ….
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۲۹ دقیقه
ساسان لبخند زد:
-ایشالله زمان مناسب تر.
همراهم پیاده شدند.گلرخ گونه ام را بوسید و زیر گوشم گفت:
-یه نقشه هایی برای کارت دارم.امیدوارم که زودی ببینمت.
-ممنونم.میدونی که بدجور به کار نیاز دارم.از تایپ مقاله و پایان نامه نمیگذره.
لبخند زد و دستم را فشرد.آنقدر آنجا ایستادند تا کلید در قفل انداختم و با تکان دستم رفتند.وارد حیاط شدم.
دیگر جانی برای تاک ها نمانده بود.مثل سیم های درهم پیچیده دورتا دور حیاط را گرفته بودند.صدای ممتد زنگ گوشی ام مرا از احوالات بدم بیرون آورد.شماره بنگاه بود.با اکراه گوشی را برداشتم.
-سلام عرض کردم خانوم نوبخت!
-سلام جناب شفیعی!بفرمایید.
-عرض کنم به خدمت شما که فردا صبح...
میان حرفش پریدم و بی حوصله گفتم:
-ساعت 12ظهر کلیدو تحویل میدم.
-بله بله...ممنون میشم.امری نیست؟
خداحافظی گفتم و گوشی را قطع کردم.با شروع باران به داخل خانه پناه بردم.چیز زیادی در خانه نداشتیم.مادربزرگ وضع خوبی نداشت و روزگارمان با مستمری کمیته امداد و کار گاه به گاه من در خانه میگذشت.
رعد و برق میزد.از رعد و برق میترسیدم.نالیدم:"عزیز کجایی من میترسم.."رعد و برقی که زد ، پنجره های چوبی خانه با آن شیشه های رنگی کثیف به شدت شرع به لرزیدن کردند.
با صدای بلند زدم زیر گریه.برای خودم،تنهایی ام و مادربزرگی که دیگر نبود.
آنقدر مچاله شده کنج اتاق زیر پتوی مندرس زبر گریستم که خوابم برد.وقتی بیدار شدم که عصر شده بود.رعد و برق و باران قطع شده بود .دلم هوای بیرون کرد.
کاپشن بادی ام را به تن کردم.بی شباهت به توپ قرمز رنگی نشده بودم.جلوی اینه ایستادم.موهای مشکی و جعدم را به زور زیر مقنعه فرو کردم.در طی این چند ماه وقت نکرده بودم دستی به سر و رویم بکشم.چشمانم قرمز شده بود و هاله ای تیره زیر پلک پایینم به چشم میخورد.
من زیبا نبودم.اما خیلی زشت هم نبودم.بینی خوش فرمی داشتم و لبهایی کلفت که اغلب با اولین باد پاییزی پوسته پوسته میشد ترک بر میداشت.چشمانی سیاه و ابرویی سیاه تر.برای خودم شکلک درآوردم:
"دیگه خودت موندی و خودت مریم دیوونه"کوله ام را دوطرفی پشتم انداختم و کفش های سردم را به پا کردم.دست توی جیبم فرو کردم و محتویاتش را بیرون ریختم.چند اسکناس درشت(!)و کلی پول خرد و یک عالمه بلیت اتوبوس.شمردم.ده هزار و هشتصد و پنجاه تومان.
آسمان همه رنگی شده بود.قرمز ،نیلی،لاجوردی!در حیاط را که با صدای بدی باز کردم مهری خانوم زن همسایه که به نظرم همیشه حامله بود به سمتم برگشت و سلام نکرده پرسید:
-کی دارین میرین مریم جون؟فردا؟
سلامی که او نگفت را من گفتم و تائید کردم.
چادر گلدارش را به خودش پیچید و سبد خریدش را زمین گذاشت.برآمدگی کوچک شکمش نشان میداد که حداکثر 6 ماهی داشته باشد.نمیدانم با 3 بچه قد و نیم قد که نمیدانستم کی به دنیا آمدند و کی بزرگ شدند این چهارمی دیگر چه به دردش میخورد.سن زیادی نداشت.با تاسف سرتکان داد و خداحافظی کنان رفت.
من هم تمام طول راه با دلی که به اندازه نوک یه سوزن تنگ شده بود با خودم حرف زدم.تمام طول راه را.نباید میگذاشتم روزگار از پا درم بیاورد.من هیچ وقت در ناز و نعمت نبودم.پس باید از پس خودم بر می آمدم.آنقدر فکر کردم و خیالبافی که نفهمیدم کی سوار اتوبوس شدم و کی به میدان انقلاب رسیدم.
دیدن آنهمه کتاب رنگارنگ و خواندنی حواسم را از زندگی بی رنگی که داشتم پرت کرد.
همه درتکاپو بودند.کسی چه میدانست که هرکدام چه مشکلی دارند شاید وضع خیلی ها از منم بدتر بود.از خیالی که کردم خنده ام گرفت.از من بدتر؟بعید بود.
چشمم به کتاب قدیمی ای افتاد"تنهایی"دست بردم که کتاب را بردارم که همزمان دستی از آن سوی میز آنطرف کتاب را گرفت.
مرد جوانی آنطرف میز ایستاده بود و مسرانه کتاب را محکم گرفته بود
-اگه ممکنه کتابو ول کنید خانوم...ممنون میشم.
خواستم کتاب را رها کنم اما نگاهش که کردم نظرم عوض شد.
یک قیافه فتوژنیک به تمام اعیار!
انگار درست از بیلبورد سرخیابان به اینجا نازل شده بود.
صورت استخوانی و پوستی گندمی با موهایی مشکی که تا پشت گوش هایش میرسید و جعد قشنگی داشت.چشمانی بی نهایت مشکی و بینی کشیده و تیز.
لبهایی محکم و ته ریشی سبز رنگ.با انگشتر نگین دار مشکی ای که در دست داشت.یاد مادربزرگ افتادم و آنوقتها که میپرسیدم"عزیز چرا صورت مردا بعضی وقتا سبز میشه"عزیز درحالیکه روسری بلند و سفیدی را روی سرش انداخته بود و ناخن هایش را حنای تبرک مشهد گذاشته بود لبش را میگزید و میگفت"مادر خوب نیست ازین سوالا بپرسی...چش سفیدیه اما خب من بهت میگم!
مادر مردایی که موهای پرپشت دارن و موهاشون حسابی سیاهه وقتی اصلاح میکنند اینطوری میشن.تا حالا دیدی یه مرد بور اینطوری باشه؟؟"و من لب ورمیچیدم و درحالیکه هنوز راضی نشده بودم میگفتم"آخه عزیز اینم شد جواب"و او باز میخندید.
مثل همه وقتهای دیگر.از یادآوری مادربزرگ و حرفهایش لبخند بی رمقی روی لبهایم نشست.
-سرکار خانوم...به چی میخندین؟لطف میکنین کتابو ول کنین من عجله دارم ماشینو بدجایی پارک کردم.
تا خواستم چیزی بگویم فروشنده جلو آمد و گفت:
-کدوم کتابه...بذارید من یکی دیگه بهتون بدم...
نگاهی به کتاب درون دستمان انداخت و خندید:
بهتره خودتون یه جوری کنار بیاین باهاش.این کتاب خیلی قدیمیه و فقط من دارمش...حالا خود دانید!
رنگ از رخسار مردجوان پرید.مرد که رفت با شیطنت گفتم:
-لطفا خودتون رها کنید!
اخمی به چهره انداخت.در دل زیباییش را ستودم.من اصلا این کتاب را نمیخواستم.یعنی اگرهم میخواستم این کتاب حداقل 50 برابر قیمت اصلی اش بود و پولم کفافش را نمیداد اما حسی موزیانه تشویقم میکرد به این جدال ادامه دهم.با خودم گفتم"اون از کجا میدونه من پول ندارم؟رو پیشونیم که ننوشته بدبخت و بی پولم!رخت و لباسمم که الحمدولله بـــــــدک نیست!"
ملتمسانه گفت:
-خانوم عزیز من به کسی قول این کتابو دادم.از سر صبح هم دنبالشم.حالا که شانس آوردم و پیداش کردم شما گذشت کنید خواهشا!
-شما فکر میکنید من بیکارم؟من خیلی وقته دنبالشم و الانم دیر وقته و باید برگردم.لطفا ولش کنید!
نمیخواستم فکرش را هم بکنم که اگر او آن کتاب را بگذارد من چطور باید پولش را می پرداختم.با خشم به صورتم زل زده بود.دهانش را باز کرد که چیزی بگوید که شاگرد کتابفروش دوان دوان از همان دم در با صدای نسبتا بلندی گفت:
-اون پژو 206قرمزه مال کیه؟
مرد بی آنکه کتاب را رها کند متعجب گفت:
-مال منه...چی شده؟
پسرک لبخند موزیانه ای زد و گفت:
-با جرثقیل بردنش!
کتاب که از دستش رها شد من هم رهایش کردم و با صدای بدی روی میز افتاد.باخشم به سمتم برگشت:
-بفرمایید...خیالتون راحت شد؟ماشینمو بردن!
با بی تفاوتی شانه ای بالا انداختم:
-به من ربطی نداره!بهتره که دوباره آئین نامه رو مطالعه کنید.پارک دور میدون!!!!!!در ضمن من از خرید کتاب منصرف شدم.
م
00خیلی چرته وهمش کفر گویی خدا ،خواهشا دیگه ننویس نویسنده.هرغلطی دلش میخواد میکنه از خدا طلبکاره دایم ،خدا بهش یه خانواده خوب داد خودش بابی فکریو لج خرابش کرد،هروقت باشوهرشه احساس گناه میکنه بابقیه راحته
۲ ماه پیشنازی گلی
00موضوع جالبی داشت بد تموم شد باید بیشتر دربارش میگفت خدا را خیلی منفی نشون داد جمله های تکراری زیاد داشت و اینکه خیلی خسته کننده بود
۳ ماه پیشحسینا
۱۴ ساله 20خیلی خیلی بد بود چرا این دختر این قدر فاحشه بود حتی خودشم نمیدونستم که میخاد با کی باشه و درباره خداوند خیلی خیلی بد گفت نویسنده عزیز وقتی که خودت خدا رو عبادت نمی کنی چرا تو رمان بیانش میکنی
۳ ماه پیشسپیده
01خیلی خوب بود ولی بعد خوردن قرص چی شد؟چرا اول پسش زد بعد زنگ زد گفت منتظرم .؟چرا این قدر گُنگ تموم شد؟
۳ ماه پیشسمیرا
00سلام خوب بود ولی صدای درونی مریم زیاد حرف میزد ومریم رو کاش بهتر نشون میدادید واینکه خودشم نمیدونست کی رو میخواد.در کل رمان جالبی بود.وممنون.
۳ ماه پیشسلاله
۳۳ ساله 10داستان متفاوت وجالبی نسبت به رمان های معمول داشت فقط مریم کم کم چهره منفوری از خودش ساخت و بدتر اینکه همیشه از خدا هم طلبکار بود ونوع نگارش نویسنده راجع به خدا خوب نبود وخیلی هم ناگهانی تموم شد
۳ ماه پیشتمنا
01اول داستان قشنگ بود بعدش خراب شد همش تکراری بیچاره کاوه دختره مرض داشت حالش خوب نبود واقعا شخصیت قشنگی نداشت پسرا فقط شخصیت داشتن
۳ ماه پیش...
۱۹ ساله 10رمان مزخرفی بود خیلی بد بود تا هفت نخوندم اونم زیادی بود حیف وقتی که پای اینا میزارید
۴ ماه پیش♥
01رمانش خیلی خوب چون بر اثر واقعیت بود
۴ ماه پیشزهرا
۴۹ ساله 50با احترام به نویسنده این رمان، داستان خیلی نسخوار ذهنی داره که واقعا حوصله خوانده رو سر میبره، خیلی جاها اصلا گنگه و حالتهای مریم بین دو برادر که اصلا حس بدی میده و این از جذابیت داستان کم میکنه.
۴ ماه پیشنرگس
۱۹ ساله 00شاید اگر یکم مریم با کاوه بهتر رفتار میکرد موقعی که با اوستا بود مراعات خیلی چیزا رو میکرد این اتفاق ها نمیفتاد من واقعا اون لحظه عصبی شدم دلم نمی خواست دیگه رمان رو بخونم ولی درکل قشنگه من۲بار خوندمش
۴ ماه پیشزری
00خییلی ولی کننده بود یه جمله صد بار تکرار شده بود .همش خدا هستیی ... خوب خدا بوده ک از دخمه رفتی تو ویلا..الکی گشش ااده بود رمان و.. فاصله بین مکالمه ها زیاد بود😕
۴ ماه پیشبی نام
00خسته نباشید . توی رمان مریم گفت من عوض شدم و روسپی شدم یعنی چی . معنی روسپی یعنی فاحشه
۵ ماه پیشسحر ۳۵
10اصلا جالب نبود
۵ ماه پیش
م
00مقام اول خیانت وبیشخصیتی میرسه به مریم مقام دوم کاوه ومقام سوم علی کی میگه پسرا باشخصیت بودن،نمیدونم مریم باچه رویی گفته داستانشو بنویسن عجبا لابدجدیداخیانت ولجبازی وبی حیایی افتخار شده.