بازگشت سه تفنگدار به قلم فاطمه موسوی
سهتفنگدار شیطون رو که یادتونه؟ همونهایی که همه رو دیوونه کرده بودن و تو شیطونی و خرابکاری نظیر نداشتن. حالا این سهتا باز هم به هم رسیدن؛ اون هم بعد از دهسال. تو این دهسال خیلی چیزها تو این سهتا فرق کرده؛ رفتارهاشون، اخلاقهاشون، کارهاشون و... همه فرق کرده؛ اما هنوز هم سهتفنگدارن. سهتفنگداری که قراره ماجراهای عاشقانه و پلیسی رو دنبال کنن.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۲۷ دقیقه
«نچ نچ نچ. خجالت هم خوب چیزیه والله.»
«ماکه نامزدیم عذرمون موجهه. بگو بینم خودت این ساعت چرا آنلاینی؟»
«با صدای خروس از خواب پاشدم دیگه خوابم نبرد.»
«باشه. منم خر. کدوم خروسی این موقع شب قدقد میکنه؟»
«اولاً که در خربودن تو شکی نیست. دوماً اینکه پرفسور خروس قوقولیقوقول میکنه نه قدقد.»
«چه فرقی داره؟ حالا من صدای زنش رو گفتم. مهم کاریه که الان میکردی.»
«بابا کاری نمیکردم. تازه از حمام در اومدم.»
چندتا کلهی متعجب فرستاد و بعد نوشت:
«این موقع شب؟ حمام؟ مگه داریم؟ مگه میشه؟»
«دیگه شب هم نمیشه گفت، داره صبح میشه. حالا اینها رو بیخیال، نامزد جونت چطوره؟»
«هیچی بابا فعلاً سر این خواهر عوضیش گیر افتادیم.»
«برای چی؟ چیکار به خواهرِ دارین؟ شما عروسیتون رو بگیرین.»
«تو که خانوادهی اینا رو میشناسی. پاشون رو کردن تو یه کفش که اول بچهی بزرگتر میره خونهی بخت بعد کوچیکه. از شانس گند ما هم محمد بچه کوچیکهست.»
«تا اونجایی که میدونم خواهر محمد دمبخته. پس دیر یا زود ازدواج میکنه دیگه.»
«تو هنوز این عفریته رو نشناختی. واسه درآوردن حرص منم که شده ازدواج نمیکنه.»
«دِ خب مگه تو چیکارش کردی؟»
«خانمباشی، دوست داشته دوستش زن محمد بشه و حالا که نقشههاش به هم خورده داره از ته میسوزه.»
«محمد حالا چی میگه؟ کاری نمیکنه؟»
«محمد هر خوبیای که داشته باشه یکی از بدیهاش که همهی خوبیها رو پَر میده اینه که بلد نیست رو حرف مامان و باباش وایسه و از حقش دفاع کنه.»
«خب اینطور که نمیشه. یعنی شما دوتا تا آخر باید منتظر بمونید تا این خانم دست از لجبازی برداره؟»
«به حرف خانوادهی اونا بله، تا آخر.»
«میخوای باهاشون بیام صحبت کنم؟ شاید راضی شدن.»
«دلت خوشهها! مادربزرگم که اینقدر یکدندهست رفت باهاشون صحبت کرد اثری نداشت.»
«اون مادربزرگت بود. من آیدام میفهمی؟ آیدا!»
چندتا شکلک خنده فرستاد. بعد از یک دقیقه دوباره نوشت:
«خب حالا اینها رو وللش. خودت چه خبر؟»
«هیچی بابا از شانس گندم ماشینم خراب شد. آرش فعلاً ماشینش رو بهم قرض داد.»
«برو خوشحال باش. ماشین اون از مال تو شیکتره که!»
«مگه من مثل تو دنبال مال دنیام؟ برو کافر. برو از دنیا دل بکن.»
«باشه من عاشق مال دنیا. حالا کی بود سر یه سرویس طلا که آرسام واسه پرستو خریده بود داشت خودش رو میکشت؟»
«اون بحثش فرق میکنه. درضمن اسم اون دخترهی دراز بدقواره رو نیار که اوق میزنم.»
«باز چی شده؟ دعواشون شده؟»
«اگه بفهمی چی گفتن آتیش میگیری.»
«بگو از فوضولی مردم.»
«دختر و مادر پررو برگشتن میگن چون عروسی آنچنانی نگرفتین باید پرستو رو ببره هلند.»
«زکی، هلند. لیاقت این دخترِ فوقش تا سومالیه.»
«خدایی. امروز قراره برم حالشون رو جا بیارم.»
«ایول. خبرش رو حتماً به منم بدی ها.»
«حتماًً. خب من فعلاً دیگه برم حاضر شم.»
«باشه گلم. موفق باشی.»
بعد از خداحافظی با ماهور بلند شدم و شروع کردم به حاضرشدن. لباسهای فرمم رو پوشیدم و مقنعهم رو سرم کردم؛ اما مگه درست میشد. هرکاری میکردم لبهش کج میشد. از همون اول به لبهی مقنعه حساس بودم؛ همهش هم از شانس، تو صافکردنش مشکل داشتم. حدود یک ربع باهاش ور رفتم؛ اما فایدهای نداشت. بالاخره تسلیم شدم و مشغول گذاشتن طلق شدم. بعد از گذاشتن طلق، چادرم رو سر کردم و کیفم رو برداشتم. گوشیم رو انداختم تو کیف و راه افتادم پایین. صدای تلقتولوق از تو آشپزخونه میاومد. کیفم رو روی مبل انداختم و وارد آشپزخونه شدم. مامان پشت به من مشغول روشنکردن چاییساز برای صبحانه بود. پام رو که داخل آشپزخونه گذاشتم، از شانسم چادرم گیر کرد به لیوان روی اپن و لیوان با صدای بدی به چهل تیکهی کوچیک و بزرگ تقسیم شد. مامان هین بلندی کشید و برگشت سمتم. دستهام رو به معنای چیزی نیست بالا گرفتم و گفتم:
- نترس مامانجان، چادرم بهش گیر کرد.
- کی اومدی پایین؟ مردم از ترس دختر!
- شرمنده داشتم میرفتم.
اومدم تکون بخورم که مامان جیغ کشید:
- تکون نخور! وایسا شیشهها رو جمع کنم.
- نمیخواد، جا خالی میدم میرم.
- چی چی رو جای خالی میدم، میره تو پات.
صدای رادمان از پشت سرم بلند شد.
- بیخیال سر کارت شو، مامانجون دیگه نمیذاره بری.
- برای چی؟
آرش از در آشپزخونه وارد شد و همونطور که خمیازه میکشید، گفت:
- چون تا سه ساعت باید کارهای امنیتی رو انجام بده که یه وقتی شیشهای رو زمین جا نمونه بره تو پای کسی.
سرم رو بر گردوندم و به مامان نگاه کردم. از چشمهاش داد میزد که همچین قصدی داره. سریع قبل از هر حرکتی از جانبش از روی شیشهها پریدم و از آشپزخونه در رفتم. صدای داد مامان بلند شد. سریع چادرم رو درست کردم و راه افتادم. بابا که تازه نون به دست رسیده بود تو حیاط با خنده گفت:
- باز دوباره خانم رئیس گیرت انداخت؟
همونطور که تندتند بند کتونیم رو میبستم گفتم:
- میخواست گیر بندازه؛ اما سریع در رفتم.
سوار ماشین آرش شدم و همونطور که از حیاط دندهعقب میگرفتم، گفتم:
دیانا
۱۴ ساله 00این چه رمانی هست من وقتم از سر راه نیاوردم رمان افتضاح بود اولش که آرسام بعدش این نویسنده وقتت هدر کردی با این زمانه که نوشتی چرا آخه مگه ما قلب نداریم که همش غمگین خراب کردین
۱ ماه پیشنازی
10امم رمان جذابی بود ولی منم موافقم نباید آیدا که نقش اصلی بود می مرد و اینکه تو فصل بعد آیدا زنده باشه احتمالش صفره نویسنده هم اینو گفت و حق با نویسنده بوداگه قراره آخر هر رمانخوب باشهپس چرارمانمیخونیم
۲ ماه پیشمینو
20فصل سوم رو کجا میتونم بخونم؟! اینجا نداره نه قسمت آفلاین و نه آنلاین
۳ ماه پیشاسی جون
۱۶ ساله 10سلام بر فاطی جون فصل اول ران فوق العاده بود و فصل دوم تا قبل از مرگ آرسام عالی بود اما بدش رو خراب کردی عزیزم ب نظرم آیدا نباید می کرد چون شخصیت اصلی رمان بود امیدوارم در فصل سوم آیدا زنده باشه
۶ ماه پیشMiov
10چه خوش خیال😂🤦🏻 ♀️
۳ ماه پیشنفس
30جلد سوم رمان کی گذاشته میشه هرچی دنیالش میگردم پیداش نمیکنم
۴ ماه پیشزینب
10روما خیلی خوبی بود ولی ی سوال مگ آرش نمرده بود پس چرا تهش زنده شد
۴ ماه پیشغزل
۱۴ ساله 30خواهش میکنم جلد سوم رو هم بزارید
۱ سال پیشامیر
۱۴ ساله 11عااااالی بود منتظر غصل سه هستم واقعا قشنگه مرسی بابت رمان زیباتون
۱ سال پیشوفا
۱۴ ساله 00ببخشید این رمان خوب بود ولی نباید شخصیت اصلی رمان یعنی آیدا میمرد و انقدر غمگین میشد اگر آیدا نمیمرد این رمان واقعا عالی میشد
۴ ماه پیشاسمل
۱۶ ساله 00بخاطره این رمان خیلی گریه کردم
۵ ماه پیشN
۱۹ ساله 22مگه آرش شهید نشده بود؟ پس اونی ک سرقبر آیدا بود سلین میگف دایی آرش کی بود😐من یکم گیج شدم
۱ سال پیشدنیز
22آرش بود.خبر اینکه آرش شهید شده اشتباه بود و توی جلد بعدی سلین آرش رو مقصر مرگ آیدا میدونه
۱۰ ماه پیشآتاناز
00رمان قشنگیه تا الان چند بار خوندم دو جلد رو... جلد سوم کی منتشر میشه پس؟ چنلش که غیر فعال شد
۵ ماه پیشسوسن
10لطفاً زود تر جلد سوم رو بزارید
۶ ماه پیشنفس
10خب سوال دارم! چطوره که اول رمان آیدا وقتی فرشید اومد اشاره کرد به رنگ و حالت موهای فرشید که به رادمان هم به ارث رسیده بود ولی بعدا گفت رادمان پسر خودشون نبوده👩🏿 🦯
۶ ماه پیش
فاطی
۱۸ ساله 00عالی بود💖💖