اسطوره به قلم P_E_G_A_H
نویسنده : P_E_G_A_H
ژانر : عاشقانه
شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج خونه احتیاج به یه کار نیمه وقت داره…تبسم دوستش اونو برای کار منشی گری در یک شرکت تبلیغاتی که متلعق به مردی به اسم دیاکو هستش معرفی می کنه..شاداب هم از همون روزهای اول دانشگاه با یه اتفاق عاشق دیاکو شده بوده در صورتی که دیاکو اونو اصلا نمی شناخته…
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از یک دقیقه
آه کشیدم و گفتم.
-آره..کفشام خیلی داغون شدن.
پایم را بلند کردم وکمی مچم را تکان دادم.
-کلی آب رفته توش.راه می رم شلپ شلپ می کنه.
با افسوس نگاهم کرد و گفت:
-یعنی تحمل این وضعیت واست راحت تر از قبول کردن پول قرضی من بود؟اینه معنی رفاقت؟
نگاهش کردم...با تمام محبتی که در وجودم بود.
-نه به خدا...فقط چون می دونستم نمی تونم پولتو پس بدم قبول نکردم.
توی صورتم براق شد.
-مگه من دنبالت کرده بودم؟یا گفته بودم باید زود پسش بدی؟
او که نمی دانست غرورم...عزت نفسم...شخصیتم...چقدر بیشتر از یک جفت کفش می ارزید...!
دستش را کشیدم و از روی نیمکت بلندش کردم.
-می دونم تو چقدر گلی قربونت برم.همینکه وقتی دیاکو...اه...آقای حاتمی بهت گفته منشی می خواد و تو منو به جای خودت معرفی کردی...واسم یه دنیا ارزش داره...تا اخر عمرم مدیونتم.
با شوق کودکانه ای خندید و گفت:
-راست می گی؟
دور و برم را نگاه کردم و یواشکی گونه اش را بوسیدم.یعنی که...راست می گویم.
خندان و خرم به سمت خانه رفتیم.مغازه کفش فروشی نزدیک خانه بود.با هم ایستادیم و از پشت ویترین کتانی سبز و سفید را دید زدیم.با لودگی انگشتم را به سمتش تکان دادم و گفتم:
-فردا این موقع پیش خودمی.
شادی کالج صورتی خوشرنگی را نشانم داد.
-به نظرت اون بهتر نیست؟
بازویش را گرفتم...سنگینی ام را روی او انداختم و متفکرانه به صورتی کمرنگ و زیبا خیره شدم...مردمکم را چرخاندم و اینبار کتانی سبز را نشانه رفتم.
-هوم...آره اونم قشنگه.ولی کتونیه رو هم دوست دارم.
خندید و گفت:
-خب می خوای جفتشو بخر...تو که دیگه پولدار شدی.
از یادآوری مجدد شاغل شدنم...حقوق دار شدنم...ته دلم مالش رفت.
-می گم نکنه از پسش برنیام؟نکنه جوابم کنن؟
با خشونت ضربه ای به دستم زد و گفت:
-گمشو بابا...انگار می خواد مسئول کنترل کیفیت بشه...نهایتش چهارتا تلفن جواب می دی و دو تا نامه تایپ می کنی.
استرسم تشدید شد.
-آخه من دستم خیلی کنده...از کامپیوتر چیزی سرم نمیشه.
"ایش" کشدار و غلیظی گفت:
-خانوم مهندس مملکت رو...! دختر یه کم اعتماد به نفس داشته باش.
سرم را پایین انداختم...کدام مهندس؟کدام اعتماد به نفس؟وقتی بزرگترین تکنولوژی که تا کنون دیده بودم ..تلفن انگشتی سیاه گوشه خانه بود ...به کدام مهارتم باید اعتماد می کردم؟
صدای تبسم از نزدیک..به گوشم رسید.
-اینقدر استرس نداشته باش...اینقدر خودت رو دست کم نگیر...تو با کمترین امکانات...بدون هیچ کتاب تست و هیچ کلاس کنکوری...مهندسی یکی از بهترین دانشگاه های کشور رو قبول شدی...کاری که خیلی از پولدارهای این شهر با هزار تا معلم سرخونه و کلاس خصوصی از پسش بر نمیان...حالا واسه چهار خط تایپ کردن نگرانی؟
با ناخن پیشانی ام را خاراندم و گفتم:
-آخه می ترسم جلوی آقای حاتمی ضایع بشم.
پوف کلافه ای کرد و گفت:
-اه...توام با این آقای حاتمیت...هرکی ندونه فکر می کنه تام کروزه.
تام کروز؟همان بازیگر معروف آمریکایی؟با آن قیافه یخ و ماستش؟ در مقایسه با دیاکوی جذاب و با ابهت من؟؟؟؟اصلا قابل مقایسه بودند؟
با خنده گفتم:
-اونکه به گرد پاشم نمی رسه...!
پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت:
-خیلی چندشی شاداب...!
**
در خانه را باز کردم و با چند قدم خودم را به پله ها رساندم. از همان دم در مقنعه ام را از سرم برداشتم و داد زدم.
-سلام...من اومدم...!
صدای مادر را از آشپزخانه شنیدم.
-سلام عزیزم...خسته نباشی...!
به سمتش پا تند کردم.
روی موکت کف آشپزخانه نشسته بود و سیب زمینی پوست می کند.با دیدنم لبخند زد...با دیدنش موجی از آرامش در وجودم دوید.کنارش نشستم..دستم را دور گردنش انداختم و گونه نرمش را بوسیدم.
-چه خبرا مامانم؟
سعی کرد غم صورتش را پشت خنده ظاهری اش مخفی کند.
-خبرای خوب...واسه خونه یه مشتری سفت و سخت پیدا شده.
دستم شل شد.
-چی؟
مادر سرش را پایین انداخت و تند تند گفت:
-عزیزم ایشالا درستون که تموم شه بهتر از اینجا رو می خریم...چند تا آجر پاره که ارزش اینهمه سختی رو نداره....با پولش هم یه جای درست درمون تری رو اجاره می کنیم...هم یه دستی به سر و گوش زندگیمون می کشیم و هم...
این رمان بیش از 133,679 نفر بازدید کننده داشته است
تعداد نظرات تایید شده : 1,035
فرشاد
00قلمت طلایی ،بینظیر بود..........
۳ روز پیشنجما
20دقیق یادم نمیاد چندسال پیش خونده بودمش ولی اسمش یادم نمیومد وباید بگم قصه جالب وزیبایی داره که حتما حتما پیشنهاد میشه خوندنش.خودمم میخوام دوباره بخونمش.
۱ هفته پیشSoghra
۳۶ ساله 00خب من اسم رمان رو میخوام😔 کسی یادش نمیاد اسمش چی بود؟ واقعا قصه زیبایی داشت جز بهترین رمانهایی بود که تا حالا خوندم
۷ روز پیشنرگس
۲۰ ساله 40شاداب بشم دانیار شدن بلدی😂خیلی خفنننن بود دم نویسندش گرم
۲ هفته پیشSoghra
۳۶ ساله 00سلام دنبال یه رمان میگردم که دو نقش اصلی محمد و محیا هستند، محمد با بر ملا شدن خیانتی که همسرش بهش میکنه و فرزندی که بخاطر بیماری باعث برملا شدن خیانت زن محمد میشه، زنش رو طلاق میده و با محیا ازدواج م
۲ هفته پیشپری
۲۸ ساله 20من بیشتر رمان های پگاه جانوخوندم همه اشون عالی بودن ولی اسطوره محشربودواقعانویسنده قهاری هستن
۳ هفته پیشMino
۳۰ ساله 10عالی بود پر از فراز و نشیب.. لطفا اسم بقیه رمان های این نویسنده رو بگید که سرچ کنیم بخونیم
۲ هفته پیشفاطمه
00رمان تب هم خیلی قشنگ بود
۲ هفته پیشHj
۱۳ ساله 00خیلی قشنگ و البته ناراحت کننده بود
۲ هفته پیشفاطمه
30خوب بود ولی شاداب دیگه زیادی با جنبه بود 🤚
۲ هفته پیشراحیل
۱۵ ساله 00واقعا عالی و تحسین برانگیز بود لذت بردم از قلم قوی نویسنده
۲ هفته پیشمهسا
۳۱ ساله 00خیلی طولانی بود اما خوب بود
۲ هفته پیشپریا
00زیبا و دلنشین
۲ هفته پیشلیلی
۳۳ ساله 11فوق العاده بود. قلم نویسنده عالی بود. من که رفتم سرچ کردم تمام رمان های این نویسنده عزیز رو دانلود کردم
۲ هفته پیش
10قلم بسیار قوی و موضوع بسیار زیبا و حس دهی به تک تک جملات😍 وری گود👏🏻🤭
۲ هفته پیشم
۴۰ ساله 00واقعا عالی بود👌👌
۳ هفته پیشتیارا
10حرفی نیست برا گفتن واقعا عالی بود عالی 😍😍😍😍😍😍
۳ هفته پیش
محمد پسریه که تو زندگیش نقش سیاهی لشکر رو داره و فقط پی شیطنتهای جوونیه! از بابای کارگردانش، یزدان رحمتی، میخواد وارد دنیای بازیگری بشه اما یزدان نمیذاره چون میدونه تو این مورد جدی نیست و معتقده که خودش باید گلیم خودش رو از آب بکشه بیرون! به خاطر همین هم محمد دست به کارای دیگهای میزنه تا روی پای خودش وایسه. بعد از قبول نشدن توی کنکور به بهانههای مختلف سربازیش و عقب میندازه اما دست آخر مجبور میشه که به سربازی بره! به واسطه دانیال صدیقی که توی فیلمای پدرش بدلکاری میکنه، با برادرزادهش آشنا میشه... برادرزاده دانیال صدیقی نقطه مقابل محمده! حالا وجود یه اکیپ دیوونه کنار محمد، میتونه اون و برای انجام کارایی که براشون برنامه ریخته انجام بده، تشویق کنه! اما امان از روزی که چند نفری که فکر میکنن عقل کل هستن، بیفتن کنار هم! ‼️سیاهی لشکر با دو رمان عشق آمازونی و ویانا نیوز در ارتباطه اما اگر نخونده باشین هم مشکلی پیش نمیاد.
-
مگس ژانر : #عاشقانه #طنز
-
مانکن نابودگر ژانر : #پلیسی #عاشقانه #رازآلود #جنایی
-
بی تردید ژانر : #عاشقانه
-
رمان در همسایگی گودزیلا ژانر : #عاشقانه #طنز #اجتماعی
-
اسطوره ژانر : #عاشقانه
-
رمان گناهکار (نسخه کامل) ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #رازآلود #هیجانی
-
افسانهای از چمروش (چَمروش) - نسخه آفلاین ژانر : #عاشقانه #تخیلی #فانتزی
-
رمان عاشقانه بانوی قصه ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
تب داغ هوس (تب داغ گناه جلد دوم) ژانر : #عاشقانه #انتقامی
-
اجباری بی رحمانه ژانر : #عاشقانه #ازدواج اجباری #اجتماعی #غمگین
-
با سقوط دست های ما ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
دختری با چشمان سرخ ژانر : #عاشقانه #تخیلی
-
یغمای بهار ژانر : #عاشقانه #اربابی
-
ماه دل (ماهِ دل) ژانر : #پلیسی #عاشقانه #اجتماعی #رازآلود #هیجانی
-
غرب زده ی ایرانی ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #معمایی
راه های دانلود اپلیکیشن
ژانر ها بیش از 35 ژانر مختلف
دکلمه
جان دل
دکلمه
مرا به نام عشق بدنام نکن
دکلمه
کاش تو ماه بودی
دکلمه
رفتن...
دکلمه
اُهم
-
سیاهی لشگر ژانر : #عاشقانه #طنز #اجتماعی
-
گرداب سرنوشت ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) ژانر : #پلیسی #عاشقانه #معمایی #جنایی #روانشناختی
-
شیرشاه - VIP ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
التیام ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
بدلکاران «ریسمان سیاه و سفید» ژانر : #پلیسی #عاشقانه
-
دشمن بی نقص ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
اون کیه؟ ژانر : #عاشقانه #طنز #اجتماعی
-
اسلحه ی خودکشی ژانر : #پلیسی #عاشقانه
-
عطر رازقی ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #درام
فرشاد
00توانایی قلمت بینظیر............