فرشته ی من به قلم فرشته تات شهدوست
رمان درباره ی دختری به اسم فرشته است که خانواده اش میخوان اونو به اجبار و به خاطر پول و به اصرار نامادریش بدن به یه پیرمرده پولدار در حالی که فرشته ۲۰ سالش بیشتر نیست.
شب عروسیش قبل از عقد به کمک دوستش از خونه فرار می کنه و اینجوری مسیر زندگیش تغییر می کنه….
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۱ ساعت و ۵۴ دقیقه
چشمام از تعجب گرد شد...تو دلم گفتم:ببخشید از شما اجازه نگرفتم تا از اتاقم بیام بیرون یه وقت مزاحم کار
شریفتون نشم...چه پررو بودااااااااا...اگه مردی دستتو بردار تا حالیت کنم...
دست وپا زدم که ولم کنه ولی محکمتر منو گرفت و گفت:انقدر وول نخور بچه...
بعد یه دستمال از تو جیبش در اورد وگرفت جلوی دماغم...
اروم اروم چشمام بسته شد و...دیگه چیزی نفهمیدم.
*******
اروم لای چشمامو باز کردم...شراره داشت تکونم می داد و صدام می کرد..
-فرشته...فرشته بلند شو چرا اینجا خوابیدی؟
گنگ و خواب الود نگاهش کردم و بعد سرمو چرخوندم و اطرافمو نگاه کردم..روی مبل توی پذیرایی بودم..من
اینجا چه کار می کنم؟من که....
با ترس رو به شراره گفتم:کوش؟کجاست؟کجا رفت؟
شراره با تعجب نگام کرد وگفت:چی میگی دختر؟کی کجاست؟
-همون..دزده...دیشب اینجا بود..کجا رفت؟
شراره با مسخرگی نگام کرد وگفت:توهم زدی دختر...پاشو برو یه اب یه دست و صورتت بزن شاید حالت اومد
سرجاش...
بعد غرغرکنان از کنارم بلند شد ورفت تو اشپزخونه..
من هم مات و مبهوت داشتم به این فکر می کردم که اون یارو چی شد؟کجا رفت؟اصلا کی بود؟!....مطمئن بودم
هیچ کدوم از اتفاقای دیشب توهم نبوده.. می دونستم تمومش واقعیت داشته...
یعنی واقعا دزد بود؟پس تو اشپزخونه چکار می کرد؟
گیج شده بودم ... بازم خوبه بلایی سرم نیاورد..جای شکرش باقی بود...
ادامه دارد...
امروز چهارشنبه بود و قرار بود مهمون بابا فرداشب برای شام بیاد خونمون...
به کل اون دزد و اون شب رو فراموش کرده بودم ودیگه بهش فکر نمی کردم.
شراره هنوز بهم نگفته بود که مهمونمون کیه..من هم ازش چیزی نپرسیده بودم درسته کنجکاو شده بودم ولی
غرورم اجازه نمی داد چیزی ازش بپرسم اصلا به من چه که کی قراره بیاد؟
روز پنجشنبه هر چی کار بود شراره ریخت روی سرم از اونجایی که اشپزیم بیست بود مجبورم کرد تمومه
غذاهای اون شب رو خودم به تنهایی بپزم که تعدادش به 5 نوع می رسید...با این وجود باید تعدادشون زیاد باشه
چون اگر 1 نفر باشه که این همه غذا براش زیاده...گرچه از شناختی که روی شراره داشتم می دونستم واسه
خودشیرینی هم شده 100 نوع غذا سفارش میده اونم واسه یه نفر..همیشه ازاینکه یکی ازش تعریف بکنه خوشش
می اومد...
بعد از درست کردن غذاها خونه رو جارو زدم و یه گردگیری حسابی هم کردم ..خونه از تمیزی برق
می زد...شراره هم رفته بود سر کار خودش ساعت 10 وقت ارایشگاه داشت بعد هم انتخاب لباس و کلا به خودش
بیشتر می رسید تا به خونه...این وسط من بودم که نقش خدمتکاره بی جیره و مواجب رو بازی می کردم.
وقتی کارام تموم شد شراره اومد توی اشپزخونه و یه نگاه به اطرافش وغذاها انداخت و بدون اینکه یه دستت درد
نکنه یا خسته نباشید ناقابل بگه فقط سرشو تکون داد و گفت:برو یه دوش بگیر یه لباس ابرومند هم بپوش..
نمی خوام ابرومون جلوی مهمونمون بره..زودباش...
بدون اینکه نگاش کنم از اشپزخونه رفتم بیرون..زنیکه انگار داره با زیردستش حرف می زنه...تو هم نمی گفتی
من قصد نداشتم مثله خدمتکارا لباس بپوشم.
رفتم توی اتاقم و یه دوش کوچیک گرفتم و یه کت و دامن سبز تیره پوشیدم که با رنگ چشمام ست شده بود ارایش
هم نکردم چون نیازی بهش نداشتم.یه شال سبز هم انداختم روی سرم و از اتاق رفتم بیرون..
همیشه دوست داشتم تمیز و مرتب به چشم بیام...اهل تجملات و بریز وبپاش نبودم و همیشه ساده
لباس می پوشیدم...اینجوری بیشتر دوست داشتم.
ساعت 8 بود که زنگ خونه رو زدن...بابام رفت سمت ایفن و دروباز کرد.
رفتم کنار بابا و شراره که جلوی در ایستاده بودن وایسادم ومنتظر شدم...فکر می کردم اینم یکیه مثله بقیه ی
دوستای بابام که امشب خونمون دعوته...
وقتی رسید جلوی در از دیدنش تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم..اخه دوستای بابام همیشه سنشون به 50 سال می رسید ولی این یه مرد تقریبا 40 ساله و بسیار خوش
پوش واتو کشیده بود...
با بابام دست داد و روبوسی کرد که بابام هم حسابی تحویلش گرفت.
بابا با خوشحالی گفت:سلام پارسا جان...خوش اومدی.
اون مرد که فهمیده بودم اسمش پارساست با خوشرویی ولی پرغرور رو به بابا گفت:ممنونم تهرانی جان...
شراره هم بی رو دروایسی باهاش دست داد و خوش امد گفت اون شب شراره یه کت و دامن ابی تیره پوشیده بود
که ساق پاهای خوش تراششو به خوبی به نمایش گذاشته بود..
پارسا که فهمیده بودم فامیلیش اینه همین که بهم رسید نگاه خاصی بهم انداخت که چیزی ازش نفهمیدم.
دستشو اورد جلو تا باهام دست بده..ولی من فقط سلام کردم و دستمو جلو نبردم که اونم حسابی دماغش سوخت و
دستشو جمع کرد...
رو به بابا گفت:دختر خانمته؟
بابا هم لبخند زد وگفت:درسته...فرشته عزیزه باباست...
تقریبا داشتم از تعجب پس می افتادم من عزیزه بابام بودم و خودم ازش بی خبر بودم؟
شکیلا
00رمانش عالی بودند👌
۱ ماه پیشارام
۱۸ ساله 00می خوام بخونم
۱ ماه پیشMina.rahimi
۱۶ ساله 00بهترین رمانی بود که تا اخر خوندم کلمات قابل لمس کردن بود عالی بود یه جورایی مث واقعیت بود میشد عشقو ازش حس کرد یه رمان کاملا کامله تو بینظیری خانم فرسته نویسده دوست داشتی
۱ ماه پیشمعصوم
۱۸ ساله 00واقعن عالی بود بهترین رمانی بود ک خوندم ولی کاشکی بازم ادامه داشت ممنونم از نویسنده عالی بود
۱ ماه پیشحسینی۲۲سال
00نویسنده ی عزیز خسته نباشی خیلی رمان قشنگی بو
۲ ماه پیشفاطی
00واییی عالیییی بودددددد😍😍
۲ ماه پیشرها
۱۸ ساله 00خیلییییییییییی خیلییییییییییی عااالیییییییب بوددددددددد:)))))))
۲ ماه پیشرها
۱۸ ساله 00خیلی خیلییییییییییی عالی بود ینی هرچی بگم کم گفدم:))))))
۲ ماه پیشpelin
۱۳ ساله 00عالی بوووود
۳ ماه پیشسارا
۲۳ ساله 00رمان قشنگ و جالب در عین حال بهت زندگی رو یاد میده اینکه چجوری تو این موقعیت ها برخورد کنی واقعا بهترین رمانی بود که خوندم
۳ ماه پیشmm
۱۹ ساله 01رمانش عالی بود هرکی نخونده بخونه
۳ ماه پیششنگه ولی خیلی میدز
۲۵ ساله 00قشنگه ولی هی می میدزدنش مگه میشه دیگه یه بار برای کسی پیش میاد هر دفعه که کسی نمیاد بدزدتش ۳ بار تو داستان دزدیده شد
۳ ماه پیشفاطمهههه
۱۷ ساله 00عالی بود عالییییییی هرکی بگه رمان بدی بود مطمعن باشید یه ادم بی سلیقست
۴ ماه پیشهستی
۱۵ ساله 00عالی ترین رمانی بود ک خوندمش فوق العاده
۴ ماه پیش
نفس
00دنبال یه رمان میگردم پسره تعمیر کار بود با نقشه دختره رو مجبور کرد باهاش از دوام کنه خواهره پسره هم خودکشی کرد اسمش چی بود؟