سقوط نرم به قلم سیاوش
سقوط نرم قصه زندگیه چند تا آدم…با یه سری عقاید و باورها….اتفاقاتی میفته..خوب و بدش مهم نیست مهم اینه که میرسن به یه دو راهی و باید دید چکار می کنن.سقوط نرم رو سه نفر روایت می کنن.دو زن و یک مرد…باید دید سرنوشت این افراد رو چگونه به هم وصل میکنه....
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۱ ساعت و ۴۱ دقیقه
تو همين حين اتوب*و*س رسيد . مينا بدون اينکه جوابي بهم بده سمت اتوب*و*س دويد.
منم کنار ايستادم تا اتوب*و*س بايسته و بچه ها سوار شن و مطمئن بودم هرجور شده مينا برامون جاي نشستن پيدا مي کنه.
آخرين نفر سوار اتوب*و*س شدم ،مينا صندلي يکي مونده به آخري نشسته بود.و به هيچ کس هم اجازه نميداد کنارش بشينه.
از بين بچه ها راه باز کردم تا تونستم خودم رو به زور کنارش رسوندم .کنار رفت تا کنارش بشينم .هنوز درست ننشسته بودم که پيرزني رو به مينا گفت:مادر بلند شو بذار من بشينم.
مينا انگار نه انگار چشاش رو بست و به پشستي صندلي تکيه داد.با دست آروم به پهلوش کوبيدم و گفتم: مينا بلند شو بذار من برم بايستم اين خانم به جام بشينه.
شونه اي بالا انداخت و گفت: برو بابا تو هم ،حالا يه بار من پام درد بگيره يه پيرزن جاش رو به من ميده.
اون پيرزن که حرفاي مينا رو شنيد با تاسف سر تکون داد و دستاش رو به ميله اتوب*و*س گرفت که من بلند شدم و گفتم: بفرماييد جاي من بشينيد.
-ممنون دخترم،من راحتم تو بشين.
لبخندي زدم و گفتم:ممنون ،من دو سه ايستگاه ديگه پياده ميشم شما بفرماييد.
مثل اينکه زياد خسته بود چون ديگه تعارف نکرد مينا هم کنار رفت تا من برم بيرون و اون خانم جاي من بشينه.دو ایستگاه بعد مینا پیاده شد و من جاشکنار اون پیرزن نشستم.
پیرزن نگاهی حواله ام کرد و گفت: دخترم از من به تو نصیحت با هر کسی نگرد.
در جوابش فقط یک لبخند زدم. شاید اون مینا رو نشناسه اما من به دوستم اطمینان دارم.
به محض پياده شدن از اتوب*و*س چادرم رو درست کردم و سمت خونه حرکت کردم.سرخيابونمون که رسيدم چشمم به محسن و امير افتاد که کنار در خونه امون ايستاده بودند و حرف ميزدند.
با نزديک شدنم اولين نفر امير بود که چشمش به من افتاد خودش رو عقب کشيد و سرش رو انداخت پايين.
سلامي زيرلبي گفتم که هردوشون جوابم رو دادند.پام رو که تو خونه گذاشتم محسن گفت:يلدا زود ناهارت رو بخور که برسونمت خونه خاله منيژه.
خجالت کشيدم جلوي امير اعتراضي بکنم براي همين بي حرف سرم رو تکون دادم و سمت ساختمون حرکت کردم.
دست و صورتم رو شستم و به آشپزخونه برگشتم.از بویی که تو آشپزخونه پیچیده بود معلوم بود ناهار قورمه سبزی بوده.
بشقابی برداشتم و رفتم سمت قابلمه ها که صدای محسن اومد:چطوری عروس خانم؟
با حرص به طرفش برگشتم و گفتم:محسن خجالت بکش.
در قابلمه رو برداشتم که گفت:من چرا خجالت بکشم تو قرارِ عروس شی و باید سرخ و سفید شی نه من.
محسن فقط سه سال ازم بزرگتر بود و چون علاقه ای به درس نداشت یه کتابفروشی برای خودش باز کرد و اونجا کار می کنه برعکس من و محمد جواد که درس خوون بودیم.علی هم که دیپلمه اش روگرفت و الان هم رفت خدمت.
نفسم رو فوت کردم بیرون.حتما باز خاله منیژه چیزی گفته که این محسن شروع کرد به اذیت کردنم.خاله از بچگی من و برای علیرضا پسر بزرگش در نظر گرفته بود .اما مگه زوری بود من هیچیم به علیرضا نمی خورد.نه اینکه بد باشه اما اصلا افکار و عقایدمون بهم نمی خورد.پس بهتر بود فقط دخترخاله پسرخاله باقی بمونیم.
با صدای محسن به خودم اومدم.
-این برای من ،تو برای خودت بکش و به بشقابی که از دستم کشیده بود اشاره کرد و روی میز نشست.
قاشق رو به دهنش گذاشت و گفت:زود باش ،باید برگردم کتابفروشی.
بشقاب دیگه ای دستم گرفتم و گفتم:مگه سرظهری هم کسی میاد کتاب بخره؟
-نه ،اما یه سری کتاب جدید برام اومده باید برم مرتبشون کنم.
روبروش نشستم و مشغول شدم،محسن هم بی خیال اذیت کردنم شد و دیگه حرفی نزد.
بعد از ناهار ظرفا رو شستم و سمت اتاقم رفتم تا لباسام رو بپوشم که صدای مامان به گوشم رسید.
-نمیدونم خاله ات خیلی ناراحت شد.
مثل اینکه داشت با محسن حرف میزد.چرا اینقدر زود برگشته بود؟پس دیگه لازم نبود برم خونه خاله منیژه.
-چرا؟مگه قولی بهشون داده بودیم که زدیم زیرش؟
از اتاق بیرون زدم و بالای پله ها ایستادم و دقیق شدم به حرفاشون.
مامان همونجور که چادرش رو تا می کرد و روی صندلی می گذاشت گفت:چه میدونم میگه پس چرا این همه مدت نگفتین دختر بهتون نمیدیم؟گفت نکنه لقمه بهتر از ما پیدا کردین؟
محسن با خنده گفت:خب می خواستی بگی آره پیدا کردیم.
مامان آروم روی گونه اش زد و لبش رو گاز گرفت و گفت:نمی خوام به گوش خاله ات برسه،بذار آبها از آسیاب بیفته بعد.
محسن بی خیال شونه ای بالا انداخت و گفت:یعنی ما باید برای شوهر دادن خواهرمون ازشون اجازه بگیریم؟مامان تو واقعا فکر می کنی از نظر اعتقادی ما و خونه خاله بهم می خوریم؟
مامان اخمی کرد و گفت:مگه خاله اته اینا چشونه؟
محسن:مادر من نمیگم چیزیشون هست ،اما میگن زن و شوهر باید تو همه چیز تو یه سطح باشن،اما اعتقادات ما و اونا فرق داره.باور کن اگه با هم ازدواج کنن این همه تفاوت به دو ماه نکشیده باعث میشه از هم متنفر شن.
مادر سرش رو تکون داد و گفت:نمیدونم والله خدا کنه قهر خاله ات زیاد طول نکشه.
بعد سریع نگاهی به سمت پله ها انداخت که خودم رو عقب کشیدم ،از بین میله ها نگاهم رو دوختم بهشون طوری که تو دیدشون نباشم.
-به یلدا که چیزی نگفتی؟
-نه چیز خاصی نگفتم،اما بالاخره که می فهمه؟
-نه ،مریم خانم گفت"امیر گفته تا بعد از کنکور یلدا حرفی نزنن"،منم دیدم هم بابات راضیه هم شما ها، منم که امیر رو عین بچه ام دوست دارم،گفتم هر چه زودتر به خاله ات بگم جوابمون چیه که بعد نگه لقمه بهتر از ما گیر آوردین،که بازم گفت.
محسن بلند خندید و گفت:خب راست میگه مادر من،اگه زودتر بهش گفته بودی راضی نیستیم این فکر رو نمی کرد،امیر رو ندیدی با دیدنم امروز چقدر رنگ عوض کرد.
مامان لبخند نامحسوسی روی لبش نشست و گفت:آرزوم بود امیرعلی دومادم شه.
محسن بلند شد و گفت:پس خدا رو شکر به آرزوت رسیدی.
یهو ضربان قلبم اوج گرفت و حس کردم صورتم گل انداخت.منظورشون اونقدر واضح بود که می تونستم بفهمم مریم خانم من رو برای امیر خواستگاری کرده.
اونجور که مامان گفت امیر گفته بعد از کنکورم حرف نزنن،یعنی حتما خودش راضیه.خب البته هم شاید تو رودربایستی با مادرش قبول کرده.
لبخندی ناخواسته روی لبم نشست.کدوم دختر از شنیدن اسم خواستگاری موجه و خوب بدش میومد که من اخم کنم.لبم رو گزیدم و سمت اتاقم دویدم.
خودم رو روی تخت پرت کردم و چهره امیر علی رو به ذهنم آوردم.هیچ وقت درست نگاش نکرده بودم و درست نمی تونستم چهره اش رو توی ذهنم ترسیم کنم.
با تقه ای که به در خورد به خودم اومدم.روی تخت نشستم که در باز شد.مامان بود که متفکر وارد اتاق شد.
-سلام
خودم و لبخندی که روی لبم بود رو جمع و جور کردم و درست روی تخت نشستم.مامان اما انگار حواسش به من نبود کنارم نشست و نگاه دقیقی بهم انداخت .که باعث شد دستپاچه شم.نکنه فهمیده من گوش وایسادم.
دوباره تپش قلبم اوج گرفت که گفت:دو هفته پیش مریم خانم ،زن حاج محمد تو رو برای امیرعلی خواستگاری کرد.سعی کردم خجالت بکشم و متعجب باشم.البته خجالت رو که واقعا کشیدم.
مادر وقتی دید سرم رو انداختم پایین دستم رو توی دستش گرفت و گفت:دختر تو خونه پدرش موندنی نیست و خونه اش خونه شوهرشه،تو هم اول و آخرش باید ازدواج کنی،اما کی بهتر از امیرعلی؟هم پسر خوبیه ،هم به قول محسن تو یه سطحیم هم خوب می شناسیمش.راستش قرار شد فعلا باهات حرف نزنم،تو هم به رو خودت نیار،اما من گفتم بهت بگم که فکرات رو بکنی بعد کنکور نتیجه اش رو بگی،البته خود مریم خانم دوست داره هر چه زودتر وصلت سر بگیره اما مثل اینکه امیرعلی راضی نیست و میگه نمی خواد فکرت درگیر شه.
لبخند روی لبش رو حتی با سری که به زیر انداخته بودم هم می تونستم حس کنم.بلند شد و گفت:حواست هم به رفتارت باشه که پسر مردم رو پشیمون نکی.
و قبل از اینکه بگم مگه رفتارم چشه از اتاق بیرون زد و در رو بست.
Hamta
00قبلا خوندمش خوب بود.ممنون از نویسنده گرامی
۴ ماه پیشیزدان
00خیلی رمان قشنگی بود ولی شلوغ بود نمیفهمیدی چی به چیه
۴ ماه پیشسارا
۶۰ ساله 10خیلی قشنگ بود بیگناهترین وپاکترینشون امیر رضا بود با اون همه گذشت نویسنده خسته نباشی
۵ ماه پیشغزل
۳۰ ساله 00خوب بود
۶ ماه پیشپگاه
۲۸ ساله 00بهترین رُمانی بود که خوندم بعد چندسال دوباره خوندمش،چقدر شخصیت امیررضا رو دوستداشتم تنها قصه ای بود که واسش اشک ریختم
۷ ماه پیشسلطان غم
00رمانی پرفراز و نشیب بود و بسیار آموزنده به خوندنش می ارزه
۹ ماه پیشحدیثه,
10بسیار رمان زیبایی بود و نویسنده قلم پخته ای داشت
۱۰ ماه پیشمعصومه
۲۱ ساله 10خیلی رمان قشنگی بود حتما حتما حتما بخونید خسته نباشی واقعا نویسنده جون واقعا رمان عالی بود،دلم واسه امیر رضا خیلی سوخت کاش پایانش اینجوری نبود در کل رمان خوبی بود ❤️
۱۰ ماه پیشنور
۳۱ ساله 20من فقط از قسمتی که یلدا با امیر رضا بود خوشم اومد.بقیش غمگین بود
۱۰ ماه پیشدخترای من
۳۸ ساله 00عالی🥺😔 بخونیدش ممنون نویسنده ی عزیز قلمت پایدار 🙏
۱۱ ماه پیشفروغ
۳۳ ساله 30رمان قشنگی بود خیلی دلم برای امیررضا سوخت مخصوصا در مرگش .همش تو زندگیش شخص دوم بود چه زندگی با یلدا چه با اشوب .خیلی ناراحت شدم
۱۲ ماه پیشzahrz
۲۵ ساله 00رمان خوبی بود ولی هم طولانی بود هم زیادی داستان ها درهم برهم شده بودند اینکه همه ی اشخاص با ادامه داستان میفهمیدیم که باهم اشناهستند یکم بنظرم غیرواقعی بود ولی درکل بخوای بگی خوب بود
۱۲ ماه پیشموسوی
02فهمیدم هیچ کدوم رمان رو درست نخوندید چرا دوره رمان یلدا برای زمان جنگ بود که شوهرش رفت جبهه ولی آوید و آشوب از تلفن همراه استفاده میکردند.این مورد چند جای رمان گفته شد.اصلا زمانها همخوانی نداشت.
۱ سال پیشفاطمه
20مثل اینکه شما قشنگ نخوندین رمان و چون رمان از گذشته بود. قسمتی که یلدا تعریف میکرد و قسمتی که آشوب تعریف میکرد از حال بود که تلفن داشتن...
۱ سال پیشخیلی قشنگ بود ارزش
10خیلی زیبا و جذاب بود حتما بخونید
۱ سال پیش
مریم
۳۰ ساله 00سلام خسته نباشی نویسنده جان قلمت پایدار بااین که رمان چند شخصیت اصلی داشت وپیچده بوداماکاملارون وزیبا بود و خیلی لذت بردم منم خیلی دلم برای امیررضا سوخت واقعا حقش نبود ایکاش کناراشوب خوشبخت میشد حداقل