منم طهورا به قلم آسایا آریایی
منم طهورا دختر اریایی نسلی از کوروش کبیر اماده ام برای………… انتقام
انتقام خون پدر انتقام خون مادر و انتقام خون برادر...چشمامو برای چند ثانیه روی هم می زارم باید تمرکز داشته باشم لنز دوربین قناصه را تنظیم می کنم.
حالا مورد تو تیر راس منه یاد حرف پدر م می افتم که می گفت:طهورا ….یه قناصه زن قبل از شلیک یه نفس عمیق بدون بازدم می کشه به هیچ چیز فکر نمی کنه؛چون فکرت که درگیر باشه دستات می لرزه
پس نفسمو تو سینه ام حبس می کنم فکرمو ازاد می کنم ازاده …..ازاد دستم رو ماشه است
نمی لرزه حال وقتشه 1... 2... 3... بنـــــگ
هدف افتاد ………پایان خوش.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۳۱ دقیقه
تو افکارِ خودم بودم و داشتم به چایِ سرد شدم نگاه می کردم که صدای زنگِ تلفن بلند شد، بی حوصله منتظر موندم روی پیغام گیر بره. بعد از چهار بوق صدای عمه طنین اندازِ سکوتِ خونه شد.
- سلام طهورا جان، عمه فدات بشه زنگ زدم تولدت رو تبریک بگم. می دونی چند وقته عمه صدات رو نشنیده، تو که دلت برای من تنگ نمی شه ولی من دلتنگ شنیدنِ صداتم عمه، با من تماس بگیر.
و دوباره سکوت.
عمه راست می گفت. از وقتی به ایران اومدم، فقط دو دفعه به دیدنش رفتم، اون دو دفعه هم صبح می رفتم تا کسی خونشون نباشه. تو فکرم بود حتما به عمه یه سر بزنم. چای سرد شده رو داخل سینک ظرفشویی خالی کردم و یه چای دیگه ریختم. دیگه اجازه ندادم افکار به من م*س*تولی بشن. چاییم رو با چند تکه بیسکوییتِ مونده، خوردم حس و حالِ غذا نداشتم.
به ساعت نگاه کردم، پنجِ بعد از ظهر بود. بعد از کمی دیدن برنامه های مزخرف تلویزیون، رفتم تا اسلحه رو تمیز کنم. حالا حالاها با این یار کار داشتم. با دستمالِ خشک شروع کردم به تمیز کردنِ تمام قطعات تفنگ، باید آمادش می کردم برای هدفِ دوم، که کسی نبود جز اتابک دومین مهره ی اصلی گروهک اژدهای سیاه.
پوزخندی زدم و با صدای آرومی به خودم گفتم:
- دیگه باید اسمِ گروهک رو عوض کنن و به جای اژدهای سیاه بذارن اژدهای خونین.
کارم با قناصه تموم شد. حدودِ یک ساعت و نیم بود که من در حالِ تمیز کردنِ اسلحه بودم. کمی خودم رو کش دادم تا خستگی از تنم بیرون بره. یه تخم مرغ واسه ی خودم نیمرو کردم و خوردم. یه قرص خواب هم بالا انداختم و رفتم به سمت اتاق خواب. احتیاج به چند ساعت خوابِ عمیق داشتم.
****
یک هفته ای گذشته بود و من هر روز به باشگاهِ تیر اندازی می رفتم، به هیچ عنوان نمی تونستم بین تمرینام وقفه بندازم. اولین چیزی که یه تک تیر انداز براش حکم می کرد، داشتن عضلات محکم بود، مخصوصا عضلات شانه و ساقِ دست. یک روز در میون هم به استخر می رفتم. تمرین نفس گیری داشتم.
خسته از باشگاه برگشته بودم که دوباره تلفنِ خونه زنگ خورد. به شماره نگاه کردم، شماره ی خونه ی عمه معصومه بود. تو شیش و بش کردن برای جواب دادن بودم که تلفن رفت روی پیغامگیر.
- عمه جان، طهورا! بازم نیستی دخترم، عمه جان یه زنگ بزن دلم هوات رو کرده.
و سکوت.
کنارِ میزِ تلفن نشستم. بی اختیار شماره ی عمه رو گرفتم. بین سه عمه ام از همه مهربون تر عمه معصومه بود که من خیلی باهاش راحت بودم. شماره رو گرفتم و منتظرِ وصل شدن شدم.
- الو، عمه سلام.
- الو، طهورا جان تویی دخترم؟
- بله عمه، حالت چه طوره؟ خوبی عمه جون؟
صدای بغض دارِ عمه ام رو شنیدم که می گفت:
- نه عمه، خوب نیستم. دلم هوات رو کرده. تو هم که نمیای ببینمت.
- باشه عمه میام، حتما میام، به خدا دلِ منم تنگ شده.
- اگه راست می گی همین حالا پاشو بیا، اصلا خودم میام دنبالت؟
- نه عمه جون، شما با اون پا درد چه جوری می خوای بیای دنبالم؟! خودم میام.
- راست می گی طهورا میای این جا؟
- آره عمه، مگه همین رو نمی خوای؟ تا دو ساعت دیگه اون جام، فقط یه دوش بگیرم و راه بیفتم.
- عمه قربونت بره، پس زود بیا به تاریکی نخوری فدات شم؟
- چشم عمه، قبل از تاریکیِ هوا اون جام. کاری ندارید؟ من برم یه دوش بگیرم.
- نه عمه قربونت بره، فقط طهورا جان چی دوست داری برات درست کنم؟
- عمه، من همه چی دوست دارم، هر چی درست کردی می خورم، خودتم الکی به دردسر ننداز.
- نه عمه، چه دردسری! پس زود بیا.
- باشه عمه، فعلا خداحافظ.
- خداحافظت باشه عمه جان.
گوشی تلفن رو قطع کردم و به سمتِ حموم راه افتادم. با یه دوش سبک تر شده بودم. یه تاپِ مشکی تنم کردم با یه شلوار جین قهوه ای. موهامم از بالا با یه کشِ سر محکم کردم، اهل آرایش نبودم مانتو قهوه ایم رو تنم کردم با یه شالِ مشکی، همراه با کفش های اسپرتِ چرمیم. کیفم رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم.
با تاکسی خودم رو خونه ی عمه رسوندم. من عاشقِ خونه ی عمه بودم. خونشون کوچه باغی بود. از برج و آپارتمان خبری نبود. انگار زندگی یه جور دیگه تو اون محل جریان داشت. مخصوصا حیاطِ بزرگ خونه ی عمه که تاب دو نفره ی سفیدی هم داشت و من هر وقت خونه ی عمه می رفتم بیشتر اوقات رو تو حیاطشون بودم. حالا بعد از مدت ها دارم پا به این خونه می ذارم. دسته گلی که خریده بودم رو تو دستم جا به جا کردم و زنگِ در رو زدم.
صدای عمه بود که گفت:
- بله.
- سلام عمه، منم طهورا.
- سلام به روی ماهت، بیا تو عمه.
صدای تیکِ در، نشون می داد که عمه در رو برام باز کرد. با یه هُل کوچیک در رو باز کردم و واردِ حیاط خونه شدم. همه چی رو از نظرم گذروندم، همه چی مثل سابق بود. چشمم به گوشه ی چپِ حیاط افتاد، هنوز تاب رو بر نداشته بودن. به یادِ گذشته یه لبخند روی لبام مهمون شد. به سمتِ باغچه رفتم که پُر بود از گل های رز بوته ای. یکیش رو چیدم و بو کردم. بوی زندگی می داد. آروم آروم به سمتِ ساختمون حرکت کردم. عمه رو دیدم که بالای پله ها ایستاده و داره با ذوق منو نگاه می کنه. از همون پایین با صدای تقریبا بلندی سلام دادم و با قدم های سریع از پله ها بالا رفتم و خودم رو تو آغوشِ گرمِ عمه انداختم. عمه، منو محکم ب*غ*ل گرفته بود و گریه می کرد و مدام قربون صدقم می رفت. من عاشق این عمه ی تپلیم بودم.
با هم واردِ خونه شدیم. دسته گل رو به سمت عمه گرفتم و بهش دادم. عمه کلی ذوق کرده بود و مدام تشکر می کرد. وارد سالن نشیمن شدیم. تو خونه هم همه چی مثلِ سابق بود، حتی دکور هم تغییری نکرده بود.
به سمت یکی از مبل ها رفتم و روش نشستم عمه تلو تلو کنان که نشات از پا دردش داشت، به سمتِ آشپزخونه رفت و بعد از مدتی با یه سینی که توش لیوان باریک و بلند شربت بود وارد شد. بلند شدم و سینی رو از دستِ عمه گرفتم و گفتم:
- عمه، بیا بشین، من که نیومدم ازم پذیرایی کنی!
- چی می گی عزیزم، بعد از چند ماه اومدی خونه ی عمه ات ،خشک و خالی که نمی شه بشینی!
- چرا نمی شه؟! عمه وجودِ خودت برام از هر شربتی شیرین تره.
با عمه خیلی حرف زدیم. از گذشته های شیرین، از عمه مهری و عمه مهناز هم حرف زدیم. خیلی اتفاق ها افتاده بود که من ازشون بی خبر بودم. خیلی خسته بودم. عمه از من خواست یه کمی استراحت کنم تا اونم بساطِ شام رو آماده کنه. از خدا خواسته روی همون مبل دراز کشیدم و شالم رو از سرم باز کردم.
نمی دونم چه قدر خوابیده بودم که صدای غریبه ای رو شنیدم.
- مامان کجایی؟
- امیر جان، پسرم هیس.
پس امیر اومده بود! صدای امیر رو شنیدم که آروم گفت:
- مامان! چرا می گی هیس؟
- امیر جان، طهورا خوابه!
صدای اوج گرفته ی امیر به گوش رسید.
- طهــــورا!
- آره مادر، چرا داد می زنی؟
دیگه باید بلند می شدم، آروم روی مبل نشستم و شالم رو روی سرم مرتب کردم. امیر رو دیدم که آروم واردِ سالن شد، تا منو دید خیره موند، هیچ حرکتی نکرد و ثابت تو جاش مونده بود. منم داشتم امیر رو ارزیابی می کردم، تقریبا سه سال بود که امیر رو ندیده بودم. چه قدر تغییر کرده؟! چه هیکلی به هم زده؟! به صورتِ سبزه اش نگاه کردم، به چشمای نافذِ مشکیش، به قدِ بلند و چهار شونش، به فکِ محکم و مردونش، به بینی متوسطش، همه ی اجزای صورتش رو از نظر گذروندم، اونم داشت خیره منو نگاه می کرد. چشمای امیر به عمو مجید رفته بود. در عین نگاهِ خیره و نافذ ولی توش عمقی از مهربونی بود.
آروم بلند شدم و گفتم:
- سلام.
امیر سرش رو پایین انداخت و گفت:
- سلام دختر دایی، خوش اومدید، چه عجب!
حسنا
۳۱ ساله 00رمان خوبی بود قلم خوبی داشت یه جاهایی جای کار بیشتر داشت ولی در کل خوب بود و احساسات عاشقانه ش هم خوب به تصویر کشیده بود
۷ ماه پیشنیوشا
00عالی بود عاشقش شدم من به شدت رمان خونم و عاشق رمانم اینم جزو بهترین و جذابترین رمان های بود که خوندم متشکرم از نویسنده
۷ ماه پیشسارا
70خدایی تو ایرااان ما یعنی تو کشورما ایراان دختری تو یک ستاد سرلخت میخوابه و بلند میشه اووونم ستاااااد ها نویسنده جان حالا هرچند غیر وافعی ولی کمی تعمل کمی فکر چیزی بنویس که قابل باورباشه
۲ سال پیشطهورا
۲۵ ساله 00راستشو بخوای امکانش هست
۸ ماه پیشطهورا
10خیلی قشنگ بود.
۹ ماه پیشزهرا
۱۳ ساله 20به نظر من قشنگ ترین رمانی بود که خوندم
۹ ماه پیشزهرا
۳۴ ساله 00برای من کلمل نیومده من این رومان دوست دارم، حتی چند بار خوندم
۱۰ ماه پیشجالبه
۰۰ ساله 00بد نبود-!
۱۱ ماه پیشالهه
10تقریبا سه سال پیش تویه برنامه دیگه این رمان رو خونده بودم الان اینجا دیدم دوباره خوندم واز خوندن مجددش لذت بردم
۱۱ ماه پیشسارا
02ازرفتاردختره خوشم نیومد شبیه وحشی ها بود همش هم سرد و یخبندان بود
۱۲ ماه پیشالهه
00دست نویسنده درد نکنه،همه چی به جا و قشنگ بود.
۱۲ ماه پیشتکدانه...
00سلام دوستان دنبال رمانی میگردم که اسم پسره شهریاره و پلیسه دختره هم خلافکار بزرگیه دختره کلکسیون ماشین و اسلحه داره و وقتی میخواسته پسره رو بکشه عاشقش میشه لطفا اگه اسم زما رو میدونید لطف کنید و ب
۱ سال پیشFatima
۱۹ ساله 01فک کنم منظورت دختر نقابدار باشه
۱ سال پیشRezvan
00نه اون نیست
۱ سال پیش(ง •̀_•́)ง
00ملکه جهنمی پادشاه دوزخی بود فکر کنم
۱ سال پیشتکدانه....
10نه اون نیس
۱ سال پیشMobina
۱۶ ساله 00عالی
۱ سال پیشکیمی
10این رمان رو دوست داشتم قشنگ بود واقعا 😍
۱ سال پیش
سلین
۱۵ ساله 10قشنگ ترین رمان پلیسی که خوندم همین بود