هیچکسان - جلد سوم (حقیقت رمانتیک قتل ) به قلم sober
شخصیت اصلی داستان ، بهراد مثل جلد قبل با کمک جنی به اسم هاموس به مردم کمک می کنه…یه شب که بهراد داره از سر کار به خونه ش برمی گرده یه پسری رو می بینه که توی کوچه مونده و جایی نداره بره،دلش می سوره و با خودش می برش خونه.فردای اون شب مامورای آگاهی بهش خبر میدن که یه قاتل زنجیره ای دنبالشه…کمی که می گذره بهراد متوجه میشه پسری که توی خونه ش راه داده…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۱۹ دقیقه
اونم محکم زد روی دستم و گفت : این فضولیا به تو نیومده! ...( یه حرف زشت هم زد که اصن روم نمیشه به زبون بیارم!)
هیولایی بود واسه خودش...توحید هم فقط بهش گفت : اِ، بی ادب!...
حالا اگه بابای من بود با کمربند سیاه و کبودم می کرد.
با توحید و برادر عتیقه ش رفتم تو.خونه شون ویلایی بود.ساختمون خونه وسط حیاط قرار داشت و خیلی خیلی قدیمی به نظر می رسید، از شیروونی ش گرفته تا در و دیوارهاش...همه جاش درب و داغون بود.
به محض ورود به خونه ناگهان مادر توحید یه سلام به طرفم شلیک کرد که برق از کله م پرید! هم بلند گفت و هم اینکه یه جایی وایساده بود که من نمی دیدمش، این بود که خیلی جا خوردم.باهاش احوالپرسی کوتاهی کردم.توحید داشت برای مادرش در مورد اومدن ِ من توضیح می داد... .
ازشون کمی فاصله گرفتم و تا نگاهی به دور و بر بندازم.فضای خونه شون به شدت سنگین بود، آدم فکر می کرد هر لحظه ممکنه چند تا جن بریزن روش و کتکش بزنن! با اینکه خونه ی بزرگی بود اما پنجره های کم و کوچیکی داشت.با توجه با جهتِ قرار گرفتن پنجره ها، میشد حدس زد که اصلا آفتاب گیر نیست و روزا نور خوشیدو به چشم نمی بینه.
- توی خونه اتاق یا محل خاصی هست که آزار و اذیت ها اونجا بیشتر باشن؟
توحید اومد پیشم و گفت : نه...ولی این اواخر از آشپزخونه خیلی صدا می شنویم.صداهایی مثه جا به جا شدن و به هم خوردن ظرف ها.
به دور و برم نگاهی انداختم اما آشپزخونه رو ندیدم...گویا اُپن نبود.بهش گفتم : میشه بریم اونجا؟
توحید – بله، بفرمائین از این طرف.
با هم به آشپزخونه رفتیم و من کنار اجاق گاز ایستادم.ظاهرا که همه چیز رو به راه بود.این قسمت از خونه هم مثل جاهای دیگه ش خیلی قدیمی بود.چیزی که باز هم توجهمو جلب کرد پنجره ی کوچیک آشپزخونه بود.فک کنم یه مقدار از اون سنگینی جو به خاطر همین پنجره های کوچیک و بدیِ تهویه ی هوا بود.
- امیدوارم ناراحت نشی اما معماری خونه تون داغونه!
توحید – درسته...اگه می تونستم حتما عوضش می کردم.
- بگو ببینم، مطمئنی همه چیزو به من گفتی و چیزی رو جا ننداختی؟
توحید – خب...نه...همه ی اتفاقای عجیب رو نگفتم!
- نه، منظورم اینه که مطمئنی خودتون کاری نکردین که باعث تحریک جن ها به آزار و اذیتتون بشه؟!
توحید – آهان...آره مطمئنم.اگه چیزی بود حتما بهتون می گفتم.
همین لحظه مادر توحید هم اومد توی آشپزخونه و پرسید : چیزی دستگیرتون شد؟
- بله، با توجه به حرفای توحید و ظاهر خونه تون، من فکر می کنم مشکل از خونه ست.ببینید معمولا جن هایی که به یه مکان خاص تعلق خاطر دارن یا از اول توی اون مکان بودن و خودشونو صاحب اصلیش می دونن، یا اینکه به خاطر شرایط اون مکان بهش جذب میشن.حدس من اینه که شرایط خونه تون جن ها رو به اینجا علاقه مند کرده.اگه اشتباه نکنم یه حموم عمومی هم توی کوچه تون دیدم...
توحید – اگه حدس شما غلط باشه و این جن ها صاحبای اصلی خونه باشن چی؟
- خیلی از اون جن ها همراه آدما توی خونه ها زندگی می کنن و با این قضیه هم مشکلی ندارن و اینکه جن های مومن، با هر دین و مذهبی، علاقه ی چندانی به همنشینی با آدما ندارن.این جور مواقع خودشون از اون خونه یا محل کوچ می کنن، اما جن های خونه ی شما کتاب های مذهبی رو می سوزونن و اذیتتون می کنن...یعنی می خوان شما رو فراری بدن...البته اینو هم بگم، حدس من کمی خوش بینانه بود و امیدوار هم هستم به خاطر شرایط خونه تون به اینجا جذب شده باشن وگرنه چاره ای جز ترک خونه ندارید.
مادر توحید با نگرانی گفت : یعنی واقعا باید از این خونه بریم؟
- اگه جن ها از نوع اول باشن بله.ولی نگران نباشید، من سعی می کنم شرایط به ضرر شما نشه...خب، بهتره کارمو شروع کنم.میشه برام قرآن بیارید؟!
توحید – ولی ما قرآن نداریم...بعد از اینکه کتابخونه مونو سوزوندن دیگه جرأت نکردیم توی خونه قرآن بیاریم.
- در هر صورت من الان به قرآن نیاز دارم.
توحید – اگه واجبه می تونم برم از همسایه ها بگیرم....ببخشید می پرسم ولی اینا که قبلا قرآن رو سوزوندن، یعنی ممکنه ازش ترسی هم داشته باشن؟!
لبخندی زدم و گفتم : این استفهام انکاری ت جوری بود که انگار خیلی قرآن رو دست ِ کم گرفتی.ببین اونا قرآن رو آتیش زدن و البته کار خیلی بدی هم کردن اما خوندن ِ کلام خدا یه اثر خیلی متفاوت داره.چون اونا تحمل شنیدنش رو ندارن...و من شک ندارم که کافر هم هستن و این اثر قرآن چند برابر میشه.
توحید – خب... پس من برم از یکی از همسایه ها قرآن بگیرم.
توحید و مادرش داشتن در مورد اینکه از کدوم همسایه قرآن بگیرن حرف می زدن.من هم توی اون چند لحظه نگاه دوباره ای به اطراف انداختم که دیدم یکی از شعله های اجاق گاز بدون دلیل روشن شد! حسابی جا خوردم و خیلی سریع متوجه شدم همه ی حرفامون رو شنیدن و احتمالا احساس خطر کردن.بدون اینکه توحید و مادرش متوجه بشن آروم حرکت کردم ،جلوی شعله وایسادم و خاموشش کردم.
ترجیح دادم دیگه توی آشپزخونه نمونم و از اونجا بیرون اومدم.توحید هم ازم چند دقیقه مهلت خواست تا بره و از یکی از همسایه هاشون قرآن بگیره.
استرس داشتم و نمی تونستم بشینم، همش توی پذیرایی شون چرخ می زدم و هر از گاهی هم از پنجره به حیاط نگاه می کردم ،برف خیلی شدید شده بود و هر لحظه ارتفاعش روی زمین بیشتر میشد.پنج دقیقه که گذشت صدای زنگ در به گوش رسید.از قرار معلوم توحید برگشته بود.خیالم کمی راحت شد.
دوباره رفتم پشت پنجره و پرده رو کنار زدم تا ببینم برف بند اومده یا نه که یه آن چشمم به صورت یه نفر پشت شیشه افتاد.ترسیده بودم اما چیزی نگفتم، نمی خواستم بقیه رو هم بترسونم.کسی که پشت پنجره ایستاده بود صورتی به سفیدی برف با چشمای کاملا سیاه داشت.چند قدم عقب رفت و شروع کرد به دویدن و لحظه ای بعد از جلوی چشمم ناپدید شد.
سعی کردم آروم باشم، نفس عمیقی کشیدم و از پشت پنجره کنار رفتم.توحید ، قرآن به دست وارد پذیرایی شد و به طرفم اومد.قرآن رو سمتم گرفت و گفت : ببخشید اگه دیر شد.
- اشکالی نداره...
توحید – الان شروع می کنید؟!
- بله فقط...( بهش نزدیک شدم و آروم گفتم )...به نظرم بهتره تا وقتی که کارم تموم میشه مادر و برادرت رو بفرستی برن یه جای دیگه.
توحید – چرا؟!
- هیچی...به خاطر خودشون میگم.ممکنه یه چیزایی ببینن که تا چند وقت تاثیر بدی روشون بذاره.
توحید – باشه...الان به مادرم میگم.
رفت پیش مادرشو قضیه رو بهش گفت.چند لحظه بعد دیدم مادر و برادرش آماده ی رفتن شدن.
توحید اومد پیشم و گفت : اگه میشه من برم مادرم اینا رو تا یه جایی برسونم.
اما مادرش سریع گفت : ما خودمون میریم...میریم خونه ی یکی از همسایه ها.لازم نیست تو بیای.
طبیعی بود که مامانه نمی خواست من توی خونه شون تنها بمونم، که البته حق هم داشت.من هم بودم اعتماد نمی کردم.
توحید بدون هیچ بحثی قبول کرد و بلاخره مادر و برادرش رفتن.
توحید – حالا می خواید چی کار کنید؟
- اول برو برام یه کاسه آب بیار.
توحید – اگه برای خوردن ِ توی لیوان بریزمش؟
- نه، برای دعا می خوام.
توحید رفت تا برام آب بیاره، من هم قرآن رو باز کردم و سوره ی آل عمران رو اوردم. توحید خیلی زود برگشت و کاسه ی آب رو بهم داد.همونجا، وسط پذیرایی روی زمین نشستم.آیه ی 144 سوره رو پیدا کردم.توحید هم کنارم نشست.
- می دونی، مسیحی ها با صلیب آب مقدس درست می کنن، ما با قرآن.البته اگه صلیب رو هم توی این آب می نداختم مقدس میشد منتها قرآن برای ما مسلمونا موثرتره.
توحید – جالبه...نمی دونستم...
کاسه ی آب رو جلوی دهنم گرفتم، بسم الله گفتم و شروع کردم به خوندن آیه.بعد از هفت مرتبه خوندن از جام بلند شدم تا آب رو تو همه ی گوشه های خونه بریزم.این کارم که تموم شد دوباره برگشتم وسط پذیرایی و نشستم.تمام مدت توحید هم دنبالم بود...
- خب...به قسمت سختش رسیدیم.حالا می خوام سوره ی احقاف رو بخونم.
توحید – من باید چی کار کنم؟!
- بلدی قرآن رو بدون غلط با صوت بخونی؟!
توحید – نه.
- پس کاری از دستت برنمیاد.البته منم با صوت بلد نیستم ولی بدون غلط می خونم.تو همین جا، دور و بر من بمون.سوره رو که تا آخر بخونم همه چی تمومه.
توحید – به همین راحتی؟
Soroush✍
۱۹ ساله 40کامل نیست
۲ سال پیشمرضیه
۱۷ ساله 20میشه واسم بفرستید.
۲ سال پیشرها
۲۳ ساله 20عالی
۱ سال پیشمریم
10اگه داری بفرست
۲ سال پیشزینب
۱۵ ساله 10واس من بفرست جلد چهارم همین رمانو🌹
۲ سال پیشلیان
00جلد 4 رو بفرس برام
۲ سال پیشحدیث
۱۹ ساله 00اغا جلد دومش نی تو ای برنامه😭😭😭😭
۲ سال پیشهست هیچ کسان اینجوری
00هیچ کسان
۱ سال پیشبرازنده
۲۶ ساله 00تا 4اومده
۲ ماه پیشbanoo
00من میخام
۲ سال پیشMary
00سلام چجور میشه باهاتوت ارتباط گرفت؟
۲ سال پیشیگانه
۱۶ ساله 90سه فصلش رو خوندم فوق العاده بود ولی آخرش تو خماری موندم چیشد خب:(
۲ سال پیشمیشه برای من بفرستی
10میشه برای من بفرستی لطفااااااا
۲ سال پیشمن میخواااااااااام
۲۷ ساله 30من جلد چهارشو میخوام
۲ سال پیشپرستش
۱۵ ساله 10برای منم بفرست
۲ سال پیشkian
۱۳ ساله 20در به در دنبال فصل چهارم
۱ سال پیشسلام میشه جلد ۴واسم
10منم جلد چهار میخوام
۱ سال پیشNazanin
11لطفا برا منم بفرس جلد4رو
۱ سال پیشسلام خوبی من میخام
00میشه برام بفرسی تو وات ساب تلگرام اینستا شاد
۱ سال پیشمنم میخوام
۲۱ ساله 00عالی بود
۱ سال پیشHappy
۰۰ ساله 00میشه واس من بفرستی
۱ سال پیشیاسی
00بفرست خب
۱ سال پیشRahil
00برای من بفرستش
۱ سال پیشبفرست لطفا : imnotmn
00....
۱۰ ماه پیشS.R
۱۸ ساله 00جلد چهارمشو بفرستین
۱۰ ماه پیشKhA_moo_sh
10میشه برای من جلد ۴ رو بفرستین؟ ایدی روبیکم اسمم هست
۱۰ ماه پیشرامین
۲۴ ساله 10بفرس جان من هرچی میگردم نیس
۸ ماه پیشفاطمه
۱۹ ساله 00میشه بفرستیییی ؟ و میگن این جلد سه تا اهر نزاشتن اونم داری؟؟
۵ ماه پیشواسه من بفرس
۲۳ ساله 00لطفا
۵ ماه پیشاز بچه های بالا
00من میخاممم کلی گشتم نتونستم پیداش کنم
۵ ماه پیشبرای منم بفرست
۲۲ ساله 00رمان قشنگی بود
۴ ماه پیش..
00میشع برای منم بفرستین فصل چهارمشو ؟؟
۴ ماه پیشدریا
00میشه برام بفرسی🥺
۳ ماه پیش...
۲۵ ساله 00اطف کن برای من هم بفرست
۳ ماه پیشMohadese
00میشه برا منم بفرستید؟لطفااا
۲ ماه پیشآنه
00بفرست برامم
۳ روز پیشدنیا
۲۰ ساله 00من میخوام جلد چهارش
۴ روز پیشسورن
۲۵ ساله 00لطفا جلد 4 رو بفرست
۲ ماه پیشرها
۱۸ ساله 00جلد ۴ این رمان ک پسران بد لطفا هم در این برنامه قرار بدید
۲ ماه پیش@hana_eshgh
00کسی جلد چهار و پنج رو داره؟ من یه بار به صورت شانسی جلد چهارو خوندم و الان دیگه ندارم هر کی سروش داره برای بفرسته اسمم رو ببینه
۴ ماه پیشنرگس
۱۶ ساله 10خوب اسم جلد چهارشو بگید😕
۱۰ ماه پیشهعی
00اسم جلد چهارمش ریونیز هست
۴ ماه پیشSara
00برا منم بفرست جلد چهارم
۵ ماه پیشاز بچه های بالا
00دوستان کسی جلد چهارمشو داره؟! اگه داره لدفن به این آیدی بفرسته(....._..6) مچکر🥲♥
۵ ماه پیش.......
۱۷ ساله 40من جلد چهارمش رو چند وقت پیش شانسی دانلود کردم 😁
۱ سال پیشنمد
00تروخدا بفرس برامن جلد چهارشو
۱ سال پیشپریا
۱۶ ساله 00سلام میشه جلد دومشو تو روبیکا برام بفرسی ممنون ......._1386ایدی
۱ سال پیشKimia
۲۰ ساله 00اسمش چیه خواهش میکنم یکی واسم بفرسته
۹ ماه پیشازکجا، میشه بفرستیش
00از کجاا، میشه لطفا بفرستی برام هرچی میگردم نیستش
۵ ماه پیشکیمیا
00جلد ۵ نیومده هنوز؟
۵ ماه پیشهانیه
۱۶ ساله 00عالی بود.
۵ ماه پیشالنا
00جلد چهارو پنجش
۵ ماه پیشلی لی
00عالیه جلد پنچ رو هم تازه تموم کردم 😍
۸ ماه پیشلیلی
00توی جلد پنج قاتل رو بهتر می شناسیم 🤤
۷ ماه پیشمریم
۱۷ ساله 00لطفا هرکی جلد چهارم و پنجم داره بفرسته برام
۷ ماه پیش
پری
۰۰ ساله 240من جلد ۴ دارم هرکی میخاد بگه براش بفرسم