در حسرت آغوش تو به قلم niloofar tavoosi
داستان درباره ی دختری به نام پانته آ ست که عاشق پسری به نام کیارشه اما داستان از اونجایی شروع میشه که پانته آ متوجه میشه که کیارش به خواهرش پریسا علاقه منده و برای خواستگاری از پریسا پا به خونه ی اونها میذاره اما طی جریاناتی کیارش مجبور میشه که پانته آ رو به عقد خودش در بیاره و…….پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۵۴ دقیقه
پریسا پدر خدمتکارا رو درآورده بود. می خواست خونه واسه شب جمعه برق بزنه. منم که از این کارها متنفر. یه دقیقه هم از این خونه دور باشم غنیمته. خداجون دستت درد نکنه که واسم ردیفش کردی .
روی تخت نسرین لم دادم و همان طور که خیارم را میجویدم گفتم: «حالا این کارت چی بود که منو به خاطرش اینجا کشیدی و وقت منو گرفتی؟»
- « اوه اوه، گفتم افه بیا ولی نه دیگه انقدر خرکی.»
شالم را از روی سرم برداشتم، مچاله کردم و به سمتش پرتاب کردم . جاخالی داد و گفت :
- « می دونی وقتی عصبانی میشی چه قدر چشمات خوشگل میشه؟»
- « خودتی.»
در اتاق نسرین با شدت هر چه تمام تر باز شد و مرد جوانی وارد اتاق شد . از وحشت خشکم زد و توانایی هرگونه عکس العملی از من گرفته شد . همان طور روی تخت نشسته بودم با دهان باز به او نگاه می کردم.
نسرین گفت : « باز سرتو مثل گاو حسن قلی پایین انداختی اومدی تو اتاق من؟»
با دست به من اشاره کرد و گفت :« من به کارات عادت دارم ولی این بیچاره آنفاکتوس کرد ... نگاه کن دهنش هنوز باز مونده.»
با این حرف نسرین به خود آمدم و سعی کردم دهانم را ببندم . مرد جوان که گویی تازه متوجه من شده بود سرش را پایین انداخت و خطاب به من گفت : « معذرت می خوام.»
لحظه ای زیر زیرکی نگاهم کرد و بعد به سرعت از اتاق بیرون رفت.
نسرین که از عصبانیت سرخ شده بود، رو به من کرد با دیدن من که هنوز به در اتاق خیره بودم نتوانست جلوی خنده ی ناخواسته ی خود را بگیرد . کنارم نشست و گفت : « حالا بیا درستش کن ... دختره منگل شد رفت.»
رو به او کردم و گفتم :« اون کی بود؟»
لبخندی زد و گفت :« پسر داییم ، به این کاراش دیگه عادت کردم ، نمی ترسم منتها تو دفعه اولت بود حق داری یه کوچولو بترسی.»
دست بردم تا عرق روی پیشانیم را پاک کنم ... دستام مثل دو قالب یخ شده بود ... خاک بر سرم شد تازه فهمیدم شال سرم نبوده ... وای خوب شد بی بی این جا نبود وگرنه زنده به گورم میکرد.
- « شالم رو بده!»
نسرین قهقهه زد و گفت :« جای بی بی جونت خالی !!! چقدر دلم براش تنگ شده.»
شالم را روی سرم گذاشت و مرتب کرد .
- « اینم از این، خیلی خوشگل شدی گلم.»
- « باز چی شده که مهربون شدی؟»
- « وا ... من که همیشه مهربونم ... اما خب ایندفعه یه چیز کوچولو می خوام.»
- « بنال.»
دوباره کنارم نشست .
- « میدونی پانی پس فردا تولد همین پسرداییمه .. همین که الان رنگ و روتو شبیه یه روح کرده بود. من نمی دونم چی براش بخرم ... یعنی میدونی چیه؟من سلیقه و عرضه ی خرید کردن رو ندارم، می خواستم اگه میشه تو یه چیزی براش بخری. سال های پیش مامان می خرید من کادو می دادم ولی امسال سرش خیلی شلوغه و وقت نمی کنه بره خرید.»
- « من خرید کنم ؟دیوونه شدی ؟ من از سلیقه ی مردا هیچی سرم نمی شه. خودت یه کاریش بکن.»
- « آبروم در خطره می فهمی ؟اون دنبال یه سوژه می گرده که همش منو مسخره کنه . خواهش می کنم کمکم کن.»
- « نمی تونم.»
مثل فشفشه از جاش بلند شد و گفت : « نمی تونم یعنی چی؟ پس رفاقت به چه دردی می خوره ؟ تو به چه دردی می خوری؟» روبه روم زانو زد و گفت :« خواهش.»
من هیچ وقت برای یک مرد خرید نکرده بودم ( حتی برای بابام ) اما مثل این که هر چیزی یه اولین بار داره.
- « باشه، اما بهت گفته باشم منم تو خرید بهتر از تو نیستم. بعدا حق نداری سرم غر بزنی.»
برقی که در نگاه او درخشید قلبم را آرام کرد .
- « ببین اون از رنگای آبی و سرمه ای و رنگای تو این رنج خوشش میاد ... اگه خواستی لباس بخری حواست باشه.»
دو ساعت تمام مغزم را با چیزهایی که او دوست داشت شستشو داد . در تعجب بودم او که این همه اطلاعات در رابطه با او دارد نباید خرید کردن برایش سخت باشد ... اما مثل این که سخت بود .
- « نسرین دیگه دیر شده باید برم.»
- « کجا؟ تو که تازه اومدی.»
او را در آ*غ*و*ش گرفتم و گفتم : « من دیگه چیز بخورم که این طرفا پیدام بشه. شاید دفعه ی بعد انقدر خوش شانس نباشم و زنده از اتاقت بیرون نرم.»
خندید و گفت :« نترس میگم وقتی تو اینجایی تو خونه راهش ندند.»
از اتاقش بیرون آمدم . همان طور که از پله ها پایین می رفتیم آخرین سفارشاتش را به من میکرد.
مادر نسرین از آشپزخانه بیرون آمد و گفت : « پانته آ جان داری میری؟ چرا انقدر زود واسه ناهار بمون.»
- « ممنون خاله . بی بی منتظرمه باید برم.»
داشتم به سمت در سالن می رفتم که با صدای پسردایی نسرین که گلویش را صاف می کرد به سویش چرخیدم . اولین چیزی که دیدم طوسی خوشرنگ چشمان او بود .
گفتم :« بفرمایید.»
- « می خواستم بابت امروز ازتون عذرخواهی کنم ... نمی دونستم شما تو اتاق...»
حرفش را قطع کردم و در حالی که بی دلیل دستپاچه شده بودم به زحمت گفتم :« مهم نیست ... احتیاج به عذر خواهی نیست.»
میدونستم که صورتم گل انداخته این را از حرارت گونه هایم متوجه شدم .
حتی یادم نیست با او خداحافظی کردم یا نه. تنها چیزی که می خواستم فرار کردن بود . خودم هم نمی دانستم چرا.
خدا ذلیلت کنه نسرین. من چرا باید واسه یه پسر غریبه کادو بخرم؟ کارم به کجا کشیده! سر میز شام این قدر با غذام بازی کردم که خاله گفت :« پانته آ چی شده؟ چرا غذا نمی خوری ؟ همون غذاییه که دوست داری. »
قورمه سبزی، غذای مورد علاقه من. اگه الان این قدر فکرم مشغول نبود شک نداشتم که تا مرز انفجار می خوردم.
- « چیزی نشده خاله ، فقط یه ذره بی اشتهام. »
بی بی گفت : « بیرون که بودی چیزی خوردی؟»
الانه که بی بی شروع کنه سریال بسازه .
- « نه بی بی.»
پریسا گفت : « این قدر به پانته آ گیر می دید منم بودم اشتهام کور میشد.» و قاشق پر از برنجش را به زور داخل دهانش کرد.
بی بی پوزخندی زد و گفت :« نگران اشتهای تو نیستم ، کور نیست چهار تا چشم داره. فقط یه لطفی کن، رفتی سرخونه و زندگیت این جوری غذا نخور طرف که روبه روی تو میشینه حالت تهوع بهش دست میده.»
پریسا به زور غذایش را قورت داد و با صدای بلندی گفت : « بابا؟»
- « به من ربطی نداره. اگه می تونی خودت جوابش رو بده.»
پریسا لبش را کج و کوله کرد ولی چیزی نگفت .
خاله : « حریف بی بی نمیشی، بیخود زحمت نکش. »
دخترک مو فرفری
00من سال ها پیش این رمان و خونده بودم و الان بعد از مدت ها دوباره خوندمش و واقعا برام لذت بخش بود.هم کیارش و هم پانی خیلی مظلوم بودن،من که تحت تاثیر قرار گرفتم.نویسنده جان خسته نباشی❤️
۲ ماه پیشالهه
۳۵ ساله 00رمان زیبایی بود
۴ ماه پیشباران
۱۹ ساله 20رمان خوبی بود وقتی چیز باارزشی داریم قدرشو نمیدونیم ولی بعدهامی فهمیم اون چه نقش مهمی توی زندگی ماداشته
۹ ماه پیشسارینا
20یه واقعیتی خواستم بگم اینقدر که این رمان منو تحت تاثیر قرار داد واقعا یاد عشق اولم افتادم چقدر دردناک چ دردیو کشیدم یه چیزی مثل درد پانته آ از خدای مهربون میخوام همه ی آدمای دنیا خوشبخت شن منم تو اونا
۱۰ ماه پیشراضیه
20در کل رمان قشنگی بود ولی خب قوی نبود بیشترین ضعف این رمان در شخصیت های کیارش و پانته آ بود چون احساسات این دو شخصیت خیلی سریع تغییر میکرد و قابل درک نبود
۱۰ ماه پیشارههعع
۱۴ ساله 10خعلییی خوب بود
۱۰ ماه پیشمریم
21خاطره انگیز و قشنگ متن قوی
۱۰ ماه پیشباران
20خوب بود
۱۱ ماه پیشنرگس
10عالی بود
۱۲ ماه پیشطاها
۱۶ ساله 00عالی بود ولی خیلی غمگین جذاب
۱ سال پیشدر حسرت اقوش تو
11رمان خوبی بود عالی بود من که خیلی لظت بوردم 😍😍😍
۱ سال پیشپریسا
30به رمان کاری ندارم ولی خداوکیلی مشکلتون با پریسا ها چیه چرا همش پریسا ها نقشای اینجوری دارن تو رمانا😢
۱ سال پیشزینب شهدوست
۲۳ ساله 10این رمان رو اولین بار که رمان خوندن رو شروع کردم هم خونده بودم تنها رمانی بود که یه بار خونده بودم همون زمان هم از این که نصفه ولش کنم و قبل از این که دوباره بخونمش مثل روز اول یادم بود که چی بود
۱ سال پیشAngry
46شخصیت بی بی یه روانی به تمام معنا بود.طوری رفتار می کرد انگار آسمون باز شده و پانته آ افتاده پایین و بقیه هیچ حقی ندارن.پدر پانته آم یه شخصیت دورو و خودخواه بود که زندگی جفت بچه هاش و خراب کرد.
۱ سال پیش
جدیدترین رمان ها
پدرم عاشق فرزند دختر بود... بعد از چهار فرزند پسر، بالاخره صاحب یک دختر شد. مادرم میگفت آن روز از خوشحالی توی پوستش نمیگنجید و این برای باقی اهالی روستا مسخرهترین چیز ممکن بود... یکی یکدانه پدر شده بودم؛ نامم را دلنیا گذاشت اما همیشه «تاقانه» صدایم میکرد، یعنی دردانه... بچه که بودم، معنی اسمم را پرسیدم و او جواب داد: دلنیا یعنی مطمئن، یعنی اطمینان... خوب میدانست که قرار است زندگی برای من چقدر سخت باشد. هر شب میآمد، موهایم را شانه میکرد و از قوی بودنم حرف میزد. لبخند میزد و خیره در چشمان سیاهم میگفت: تو دلنیایی، مرز آرزوها و رویاهات رو از قفسی که مردم برات میسازن، بزرگتر کن؛ حتی اگر هیچکس باورت نداشت تو دلنیا باش و به خودت مطمئن باش، زور و قوی بودن تو رو هیچکس نداره، تو میتونی از ویرونهها آبادی بسازی... اسمت و وجودت شبیه گل، به زندگی رنگ و بو میبخشه... تو تا همیشه باید برای خودت و خوشیهات مبارزه کنی چون تو قویترین مبارزی! شَروانو در زبان کوردی به معنی مبارز است. ____ ۱. تاقانه در زبان کوردی به معنای دردانه یا تک فرزند است.
راه های دانلود اپلیکیشن
ژانر ها بیش از 35 ژانر مختلف
اسفند
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
بهمن
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
دی
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
آذر
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
آبان
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
پریسا
۲۱ ساله 00یعنی میتونم بگم از بین همه رمان هایی ک تا الان خوندم جزو بهترین هایی بود ک خوندم اگ هزار بار دیگ هم بخونمش بازم سیر نمیشم