شب های آفتابی من به قلم ستاره صولتی
آفتاب دختر مغرور وخودخواهیه که طی مشکلاتی با کمک شخصی می تونه از پستی ها و بلندی های زندگی بگذره و تازه براش حقایقی درباره ی خودش و شخصیتش آشکار میشه که فکر می کنه خیلی دیره و….
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۲ ساعت و ۲۲ دقیقه
نفسمو شكل اه بيرون دادم وگفتم :
-بابا هيچ وقت نقدو ول نمي كنه بچسبه به نسيه ...
همه توي فكر بودن چندوقتي مي شد كه فكر من ذهن همشونو مشغول كرده بود ، منو اميد از بچه گي باهم دوست بوديم يعني پسر همسايمون بود كامي هم دوست صميمي اميد بود منو غزل هم از طريق اين دوتا باهم اشنا شده بوديم ... تا وقتي كه اميد ايران بود همه چيز خوب بود ولي وقتي كه رفت ،مثل اينكه خوشي ما رو هم با خودش برد .. اميد بهترين بود ،مهربون ترين ... مي دونستم اگه از موضوع شرط بابا خبر دار بشه با سر مياد ايران ولي من نمي خواستم به خاطر من اينده اش رو خراب كنه با سختي به اين موقعيت دست پيدا كرده بود .... بعد از شام همه با فكري مشغول به خونه رفتيم ساعت سه نصفه شب كه شد با فكر بيدار بودن اميد باهاش تماس گرفتم بعد از چند تا بوق صداي سرو حال اميد توي گوشي پيچيد :
-سلام به عشق خودم ... چه طوري گرماي من ؟؟؟
خنديدم هميشه با اين طرز صحبتش به اوج خوشي ميرسيدم :
-سلام ،مرسي ... اميده من چه طوره ؟؟؟
اميد خنده ي سرم*س*تي كرد وگفت :
-صداي تو رو كه شنيدم خوبم ... ولي افتاب خيلي نامردي ...
با تعجب پرسيدم :
-چرا؟
صداش رنگ دلخوري گرفت وگفت :
-تا من زنگ نزنم تو به روي خودتم نمياري يه زنگ بزني ... ؟!
خنديدم وگفتم :
-خيلي پرويي اميد ... الان كي زنگ زد بهت ؟... من !
اميد خنديد وگفت :
-تو ماه شايد دو بار از اين شانسا داشته باشم ..
اميد بعد از مكث كوتاهي با دلهره گفت :
-آفتاب ... بابات ... چي مي گه ... ؟اون موضوع چي شد ؟
دلم نمي خواست تو كشور غريب ناراحتش كنم ولي تا به حال حتي يه كلمه هم به اميد دروغ نگفته بودم با ناراحتي گفتم :
-حرف خودشوميزنه ...
اميد با نگراني گفت :
-يعني چي ؟؟؟
-مي گه بايد ازدواج كني ... تازه برام شرطم گذاشته ....
اميد – شرط ؟؟ چي ؟؟
نمي دونستم چه جوري بهش بگم نفسمو مثل فوت بيرون فرستادم وبعد از مكث نسبتا طولاني گفتم :
-مي گه اگه تا يه ماه ديگه اميد نياد بايد با سينا ازدواج كني ...
صداي اميد اوج گرفت در حالي كه با عصبانيت نفس ،نفس ميزد گفت :
-تو غلط مي كني ... آفتاب اينو براي بار هزارم توي گوشت فرو كن ... تو ... مال ... منيييييييييي ... بفهم ...
اميد فرياد زد :
-بفهم افتاب ... تو رو خدا بفهم ..
هيچ وقت نمي تونستم جلوي اميد خودمو كنترل كنم با بغض گفتم :
-فهميدم اميد ... خيلي وقته فهميدم ... از همون موقع كه بهت جواب بله رو دادم وباهات دست دادمو حلقه تورو توي دستم انداختم
اميد با صداي لرزوني گفت :
-براي فردا بليط مي گيرم وبر مي گردم ...
با اين حرفش نفسم به شماره افتاد وبا حرص گفتم :
-مي فهمي چي مي گي ؟ امييييييييييد ... !!! ما براي رفتن تو كلي بدبختي كشيديم يادت رفته ؟؟؟ حالا به خاطر يه چيز بي خود مي خواي برگردي ؟؟؟
اميد با صداي لرزون وعصبانيش گفت :
-به گورسيا ه ... افتاب مي خوان تورو از من بگيرن ... مي فهمي ؟؟؟ تو رووووووو ... عشق من ... مي خوان ازم بگيرنش ،اون وقت تو مي گي بي خود ؟؟؟
حالا اشكام روي گونه ام روان شده بود ... :
-اميد نمي ذارم به جان خودت كه همه كسمي ... من فقط وفقط براي توام ... براي تو .... هركاري مي كنم كه نتونن كاري بكنن ...
اميد با داد گفت :
-نمي خوام اين زندگيو اگه قراره فقط تو زجر بكشي ... ميام آفتاب پس حرفي نزن ... خواهش مي كنم ...
ياد بدو بدو هاي اميد براي رفتن ... ياد التماسام به باباي اميد براي اجازه ي رفتنه اميد ،نمي ذاشت كوتاه بيام سه سالو نيمش كه گذشته بود اين دوسالو خورده اي چيزي نبود ،در حالي كه گريه ام به هق هق تبديل شده بود گفتم :
-نگو اميد .. نگو ... التماست مي كنم ... قسمت مي دم جون خودم ... اميد نيا ... اگه بيايي يعني منو نمي خواي ... بهت قول مي دم تا پاي جون جلوشون وايستم
اميد فرياد زد :
-چي مي گي تو ؟؟؟ چرا قسمم مي دي ديوانه ..... آفتاب يه تار موازسرت كم بشه روزگار همه رو سياه مي كنم
گريه ام شديد شد وگفتم :
-اره ديونه ام ... اما ديوانه ي تو ... ارزوي تو ارزويه منه ،پس نمي خوام دست از ارزوت بكشي ... منم مهرجوام نمي ذارم اتفاقي بيوفته ....
بعد از كلي التماس وقسم اميد رو راضي كردم كه نياد اگه ميومد عذاب وجدان راحتم نمي ذاشت ،ديگه نمي تونستم خونسرد بر خورد كنم به اميد قول داده بودم تا پاي جون ايستادگي كنم حالا هر جور كه شده ،من فقط مال اميد بودم اونم فقط براي من ،تاصبح بيدار بودم وفكر مي كردم ولي به هيچ نتيجه اي نرسيدم ، چون خيلي خوب مي دونستم اگه مهرجوي بزرگ كاري بخواد بكنه مي كنه ، حالا هم مي خواست منو شوهر بده.هر چي فكر مي كردم كمتر به نتيچه ميرسيدم دوتا مسكن خوردم تا بتونم راحت بخوابم
ظهرساعت دوازده ونيم بود كه از خواب بلند شدم اولين كاري كه كردم تلفنو برداشتم وبا غزل تماس گرفتم بعد از چند تا بوق صداي غزل توي گوشي پيچيد :
-الو ...
-سلام غزل ...
-سلام آفتاب خانم .. چي شد خانم افتخار دادن زنگ بزنن ...
وبعد خودش خنديد باناراحتي گفتم :
-غزل حوصله ي شوخي ندارم ... باهات كارداشتم ...
غزل جدي شد وگفت :
-چي شده آفتاب ؟؟؟
-ديشب با اميد حرف زدم ...
الناز
۱۴ ساله 30رمانش قشنگه یکی دیگه از رمان های ستاره صولتی کهوخیلی قشنگه هم که توی این برنامه نیس هم قشنگه به اسم غم و عشق
۳ سال پیشالی
00من ی بار غم و عشق خوندمم و میتونم بگم خیلی زیبل بودم خیلی بهتراز این رمانتون بود ولی. چرا دیگ تو هیچ برنامه ای نیس؟ خیلی دوس دارم دوباره بخونمش
۳ ماه پیشرها
01ببین ینی حالم ازدختره بهم خوردشخصیت بای پولارداره خودبزرگ بینه ینی چی که همه بایددوسم داشته باشن ازهمم خوشگلترم🤣🤣 دیوانهه
۹ ماه پیشریحانه
۱۴ ساله 00اصلا خوشم نیومد یعنی چی که تو باید از همه بالاتر و خوشگل تر باشی
۵ ماه پیشفربد
00عالی بود..........
۶ ماه پیش...
۱۸ ساله 00خیلی خوب بود ولی کاشکی میزاشتن امید برگرده
۶ ماه پیشلیانا
۱۴ ساله 10یکی از بهتری رمان هایی خودم بود
۸ ماه پیشدادا
۲۸ ساله 00خوب بود دوسش داشتم دستت طلا نویسنده جان
۸ ماه پیشبهار
۳۴ ساله 10از رمان هایی که برای طولانی شدنش جزئیات خیلی ریز و غیرضروری رو مینویسن خوشم نمیاد و حوصلم سر میره،و آخرش هم حس دوگانگی داشتم و حالم گرفته شد
۱۰ ماه پیشماریا
۳۵ ساله 00قشنگ بود ممنون از نویسنده عزیز پیشنهاد میکنم بخوانید
۱۲ ماه پیشEli
۳۴ ساله 20خیلی خیلی عالی واقعا لذت بردم
۱ سال پیشیلدا
۳۳ ساله 10واقعا رمان عالی و متفاوتی بود
۱ سال پیشثنا
20غرور تو عشق معنا نداره امید کار اشتباهی کرد شاید من دخترم نتونم درکش کنم و اینکه لحظه ای که امید تعریف می کرد من اصلا گریه نکردم منظورم اینه که به عنوان کسی که هر سه اونهارو قضاوت می کرداصلابهامیدحق
۱ سال پیشYasi
20بی شک میتونم بگم قشنگ ترین رمانی بود که خوندم:)) عاشق رابطه ی احساسی رائین و افتاب بودم ولی امید درسته بچه داشت ولی دلم براش خیلی سوخت:))) ولی بیشتر کاراکتر کامی رو دوسن داشتم)) درکل عالی♡..
۱ سال پیشمهمان
10سلام اگر بخواهیم رمان که خودم نوشتم رو داخل برنامه قرار بدم به چه صورته؟
۲ سال پیشالهه ?
01خوب بود ممنون از نویسنده،
۲ سال پیش
جدیدترین رمان ها
پدرم عاشق فرزند دختر بود... بعد از چهار فرزند پسر، بالاخره صاحب یک دختر شد. مادرم میگفت آن روز از خوشحالی توی پوستش نمیگنجید و این برای باقی اهالی روستا مسخرهترین چیز ممکن بود... یکی یکدانه پدر شده بودم؛ نامم را دلنیا گذاشت اما همیشه «تاقانه» صدایم میکرد، یعنی دردانه... بچه که بودم، معنی اسمم را پرسیدم و او جواب داد: دلنیا یعنی مطمئن، یعنی اطمینان... خوب میدانست که قرار است زندگی برای من چقدر سخت باشد. هر شب میآمد، موهایم را شانه میکرد و از قوی بودنم حرف میزد. لبخند میزد و خیره در چشمان سیاهم میگفت: تو دلنیایی، مرز آرزوها و رویاهات رو از قفسی که مردم برات میسازن، بزرگتر کن؛ حتی اگر هیچکس باورت نداشت تو دلنیا باش و به خودت مطمئن باش، زور و قوی بودن تو رو هیچکس نداره، تو میتونی از ویرونهها آبادی بسازی... اسمت و وجودت شبیه گل، به زندگی رنگ و بو میبخشه... تو تا همیشه باید برای خودت و خوشیهات مبارزه کنی چون تو قویترین مبارزی! شَروانو در زبان کوردی به معنی مبارز است. ____ ۱. تاقانه در زبان کوردی به معنای دردانه یا تک فرزند است.
راه های دانلود اپلیکیشن
ژانر ها بیش از 35 ژانر مختلف
اسفند
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
بهمن
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
دی
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
آذر
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
آبان
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
بهاره
۴۲ ساله 00عالی عالی لذت بردم ممنونم