هکر قلب به قلم مهلا علی راد
من هلیا….ملقب به هکر قلب…
و تو پسری مرموز….ملقب به هکر ماشین…
من دختری که نه عاشق بوده و نه سعی به معشوق شدن داشته…
داستان من و تو داستان دو آدمی است پر غرور…
باخت از آن من نیست…..
عشق من تو را به زانو در خواهد آورد…
یاد من قدم هایت را سست میکند….
و نگاه من دین و ایمانت را به آتش میکشد و تو در خاکستر چشمان من خواهی سوخت….
این من نیستم که غرورم را شکسته و اعتراف میکند….
رمز قلبت در دستان من است….
پس زانو بزن…
و در آخر….
من دختری که عاشق نمیشوم….ولی وقتی در های قلبم برای تو باز شد تو را هم دیوانه ی خودم میکنم……پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۲۹ دقیقه
نگاهی به جمعیت وسط انداختم و گفتم:من از اینجور رقصا سر در نمیارم.معلوم نیست اون وسط چه خبره.نمیام.
_اگه یه نوشیدنی میخوردی دیگه لازم نبود رقصو بلد باشی.خود به خود اینطوری میرقصیدی.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:من واقعا موندم.این چه جور اعتمادیه که بابام بهت داره.اگه امشب م*ش*ر*و*ب بخوریم و اتفاقی بیفته چیکار میتونیم بکنیم.
خنده ی خبیثانه ای کرد و گفت:این اتفاق که خیلی خوبه.خودم نوکرتم.میام خواستگاریت....
پریدم وسط حرفش و با بی حوصلگی گفتم:باشه باشه...تو برو وسط..من همین جا میمونم.
_یعنی نمیای دیگه؟
قاطع گفتم:نه.
_پس تو از این جا تکون نخور زود بر میگردم.
گذاشت رفت.به همین راحتی.خریت کردم که باهاش اومدم.اصلا از فضای اینجا خوشم نمیومد.مبلی گیر آوردم و روش نشستم.یه پسری رو دیدم که داره به سمتم میاد.احتمالا میخواست از نبودن شروین استفاده کنه.ولی وسطای راه کامران گرفتش و باهاش چند کلمه حرف زد.سپس خودش به سمتم اومد.کنارم نشست.بی توجه به وسط چشم دوختم که شروین در حال رقصیدن بود.کامران کاملا رو به من نشست و دم گوشم گفت:بی توجهیت تو حلقم.
خندم گرفت ولی نشون ندادم.با ظاهری سرد به سمتش برگشتم و گفتم:کاری داشتین؟
توی چشمام خیره نگاه کرد و گفت:صورت کشیده....بینی مناسب...لب های کوچیک و ناز....
از حرفاش حس خوبی پیدا نکردم.ولی اون ادامه داد:
چه چشمای قشنگی داری........تبارک الله....آدم محو میشه تو چشات.رنگ خاکستری....میدونستی چشم هاتون خیلی خاصه؟
_آره میدونستم.
_اعتماد به نفستم.........تو حلقم.قدت چنده؟
_فکر نمیکنم بهتن مربوط باشه.
خودش گفت:با توجه به هیکلتون فکر میکنم قد 172 یا 173 داشته باشین.وزنتون هم بیشتر از 56 کیلو نمیخوره.
خودشو بیشتر بهم نزدیک کرد و من هم بیشتر به دسته ی مبل تکیه دادم.با تعجب بهم گفت:خیلی سخت گیری.
من هم سرمو بردم نزدیکش و خیلی محکم بهش گفتم:چون از اینجور جشنا متنفرم که همه به هم چشم دارن.یکی از مزخرف ترین جشناییه که اومدم.حالا هم یکم از من فاصله بگیرین تا راحت باشم.
خنده ای کرد و ازم فاصله گرفت و گفت:خوشم اومد.خیلی جسوری.شروین رو دوست داری.
فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم.اون هم وقتی سکوتم رو دید ادامه داد: نظرت چیه که با هم باشیم؟
تحقیر آمیز و با خون سردی نگاهش کردم و گفتم:شما مستید؟
پاهاشو انداخت روی هم و به مبل تکیه داد و گفت:نه.چون این جشن مخصوص منه.زیاد جالب نیست که خودم مست باشم و نفهمم چیکار میکنم.
کسی از در وارد شد.من چون نزدیک در بودم متوجهش شدم.کامران هم وقتی دیدش بلند شد.اینکه سهیل بود...اون اینجا چیکار میکرد.کامران بعد از صحبتی که باهاش کرد به سمت من آوردش.وقتی به من رسیدن از جام به آرامی بلند شدم.به هرحال همکلاسی بود و نمیشد بی احترامی کنم.سهیل جدی و خیره داشت نگاهم میکرد.کامران گفت:هلیا خانم ایشون سهیل داداشم هستن...
پس برادر بودن.سهیل دستشو به سمتم دراز کردو گفت:سلام خانم طراوت.اینجا چیکار میکنین؟
باهاش دست دادم و در حالیکه لبخند میزدم گفتم:با یکی از آشناهامون اومدم.
اون هم ابرویی بالا انداخت و گفت:فکر نمیکردم اهل اینجور مجالس باشید.
سعی نکردم از خودم دفاع کنم.فقط دوباره با لبخند بهش خیره شدم.
کامرن با تعجب گفت:شما همدیگه رو میشناسید؟
_آره داداش.با ایشون تو یه دانشگاه هستم و اخیرا هم یه موضوع خیلی ما رو به هم مربوط کرده.
رو به من ادامه داد:تحقیقتون به جایی رسید؟
پرافتخار بهش نگاه کردم و گفتم:بله.تا فردا برای استاد ایمیلش میکنم.شما چطور؟
_من در برابر شما کم نمیارم.حتی اگه مجبور باشم از روش های کثیفی استفاه کنم.
خواستم حرف بزنم که دوباره رو به ما ادامه داد:من میرم اون سمت تا به دوستام سلام کنم.
و رفت.کامران متعجب در حالیکه زبونشو گاز گرفته بود و ابروهاش ناخودآگاه بالا رفته بودن به یه جا خیره بود و نشست.بعد از چند لحظه با چهره ای شاد به سمتم برگشت و میخواست حرف بزنه که شروین پیشمون اومد و گفت:کامران جان میتونم بشینم؟
کامران هم با لبخندی مسخره خودشو گوشه ای کشید و رو به شروین گفت:البته.
یکی از بچه ها اومد در گوش کامران چیزی گفت و کامران هم بعد از معذرت خواهی از ما رفت.شروین در حالیکه بخاطر جنب و جوشش سرخ شده بود رو بهم گفت:خوش میگذره عزیزم؟
دهنش بو میداد.عصبانی گفتم:م*ش*ر*و*ب خوردی؟
سرشو آورد نزدیکم و روی شونه هام گاشت و گفت:آره عزیز دلم.
از روی شونه هام بلندش کردم و گفتم:بلند شو بریم.
خمار نگاهم کردو گفت:کجا بریم؟جشن تازه شروع شده.
سپس خودشو بیشتر بهم نزدیک کرد و ادامه داد:چقدر داغ شدی هلیا.نکنه تب کردی.
_دیوونه خودش داغ کرده بود الان فکر میکردمشکل از منه.
دیگه دورتر نمیتونستم بشم.چون به دسته ی مبل چسبیده بودم.چند لحظه نگاهم کرد.معلوم بود حالش خراب شده.داشت سرشو میاورد جلو.نزدیک لبهام بود که خیلی ناگهانی پریدم.اون هم متعجب نگاهم کرد.
_بلند شو بریم؟
عصبانی شده بود:کجا بریم هلیا.بشین سر جات دیگه.
سهیل که از دور داشت نگاهمون میکرد اومد سمتمون و گفت:مشکلی پیش اومده خانم طراوت؟
لبخند زدمو گفتم:نخیر.ما دیگه داریم میریم.
شروین دوباره مستانه گفت:من هیچ جا نمیرم.
سهیل:مست کردن؟
ناچارا گتم:آره
_حاضر بشید من میرسونمتون.
جدی گفتم:ممنون.خودم میرم.
سپس رو به شروین گفتم:شروین سوییچ رو بده.
شروین:صبر کن تا آخر جشن با هم میریم.
اینطوری نمیشد.یکم ملایم باهاش حرف زدم و در آخر سوییچ رو ازش گرفتم و بعد از خداحافظی با سهیل اومدم بیرون.پسره ی احمق...بار آخرمه که باهاش میام بیرون.میگن آدم وقتی مسته ناموسشم فراموش میکنه همینه.اصلا براش مهم نبود که این موقع شب باید تنهایی برگردم.
به باغشون نگاه کردم.بهتر از خونه ی عمو بختیار بود.معلومه کله گنده ان.سوار ماشین شدم.شروین کور میشد فرداخودش میومد.
وقتی رسیدم خونه ساعت 12 بود.بابا هنوز نیومده بود.شک نداشتم که دوباره با عمو بختیار رفتن خوش گذرونی.رفتم دوش گرفتم و روی تخت دراز کشیدم.اصلا بهم خوش نگذشته بود.بودن سهیل هم برام مهم نبود.
فاطمه
101وقتی 15سالم بود اولین رمانی که خوندم همین رمان هکر قلب بود که باعث شد عاشق رمان خوندن بشم هیچوقت فراموشش نمیکنم 😪همه اولین رمانی که خوندن و یادشونه یا فقط من اینطورم ؟🙄
۱۲ ماه پیشماه
۱۳ ساله 10من یادمه
۱۲ ماه پیش.
00منم یادمه🤝😂
۱۰ ماه پیشرومی
۱۵ ساله 00اره با اینکه اولین رمانی که خونده بودم اجتماعیی بود ولی اصلا یادم نمیده حتا اگه از نظر دیگران بدترین باشه و لحظه به لحظش و حفظم
۸ ماه پیشرومینا
00اسمت رومیناست😂اسمه منم همین آخه چیزی که نوشتی مخفف اسمه رومیناست
۴ ماه پیشمهناز
۳۲ ساله 00اولین رمان که خوندم مادر بود از کتابخونه گرفتم خوندم دومیش یاسمین از مودب پور بینهایت رمان قشنگیه دوتاداستانه بینهایت هم غمگین و خیلی تلخ تموم شد هنوزم دوست دارم دوباره بخونمش مخصوصا داستان یاسمین رو
۴ ماه پیشدنیز
00من اولین رمانی که خوندم ازدواج به سبک کنکوری بود
۴ هفته پیشMahsa
۱۷ ساله 00دوسش داشتم ودر اخر تنکس!
۱ ماه پیشR
00رمانش خیلی قشنگ بود ساده و زیبا با قلمی قوی درعین حال روان تشکر از نویسنده 🩶
۲ ماه پیشموفرفری
10رمان قشنگیه خیلی قشنگ لیاقت هزاران بار خونده شدنو داره زهنو درگیر می کنه و بعدش سوپرایز بخونینش
۳ ماه پیشآذر
00عالی بود با قلمی روان ،بدون حاشیه دستتون طلا
۳ ماه پیشگوگولی
00در حد مرگ عالییییی بود
۳ ماه پیشسهیل
۱۹ ساله 00بد نیست
۳ ماه پیشسونیا
۱۸ ساله 00عالی بود حرف نداشت عاشق رمانش شدم دست نویسندش درد نکنه
۳ ماه پیشهانیه
۲۲ ساله 00من خیلی دوس داشتم ارزش خوندن داشت. پیشنهاد میکنم امتحان کنید
۳ ماه پیشمانا
۱۰ ساله 11واقعا رمان خیلی قشنگ و جالبی بود دوسش داشتم
۶ ماه پیشمینا
۳۲ ساله 11قشنگ بود
۶ ماه پیششقایق
۲۵ ساله 21عالی بود من که چندبار خوندمش خیلی قشنگ بود فقط قسمت های علشقانش کم بپد
۷ ماه پیشSetayesh
11رمان خوبیه ارزش خوندن داره😍
۷ ماه پیشsary
۲۰ ساله 00خوشم اومد قشنگ بود
۷ ماه پیش
روژینا
۱۸ ساله 00عالی بود🫶🏻❤️ 🔥 دوستان کسی رمان خوب آفلاین سراغ نداره؟🫠