جانم میرود به قلم فاطمه امیری
مهیا به دلیل دوستی با نازنین به راهی کشیده می شود که در شان خودش و پدرِ جانبازش نیست
با زخمی شدن شهاب پسر نظامی و مسجدی
برای دفاع از مهیا
و آشنایی با خانواده مهدوی زندگی مهیا دگرگون می شود...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۳۸ دقیقه
مریم به سمت در رفت
مهیا دستانش را درهم پیچاند ساعت ۱شب بود و از حال پدرش بی خبر بود
با امدن مریم سریع از جایش بلند شد
ـــ بیا بریم عزیزم داداشم میرسونتمون...
قسمت هشتم
مهیا همراه مریم از پایگاه خارج شدن و به سمت یک پژو مشکی رفتند
سوار شدند
مهیا حتی سلام نکرد
داداش مریم هم بدون هیچ حرفی رانندگی کرد
مهیا می خواست مثبت فکر کند اما همه اش فکرهای ناجور به ذهنش می رسید و او را آزار می داد نمی دانست اگر برود چگونه باید رفتار مے ڪرد یا به پدرش چه بگویید و یا اصلا حال پدرش خوب است
ــــ خانمی باتوم
مهیا به خودش اومد
ـــ با منے ??
ـــ آره عزیزم میگم ادرسو میدی
ـــ اها، نمیدونم الان کجا بردنش ولی همیشه میرفتیم بیمارستان .....
دیگر تا رسیدن به بیمارستان حرفی زده نشد
به محض رسیدن به بیمارستان پیاده شد با پیاده شدن داداش مریم
مهیا ایستاد باورش نمی شود داداش مریم همان سیدی باشد که آن روز در خیابان با آن بحث کرده باشد ولی الان باید خودش را به پدرش می رساند بدون توجه به مریم و برادرش به سمت ورودی بیمارستان دوید وخودش را به پذیرش رساند
ــــ سلام خانم پدرمو اوردن اینجا
پرستار در حال صحبت با تلفن بود با دست به مهیا اشاره کرد که یه لحظه صبر کند
مهیا که از این کار پرستار عصبی شد خیزی برداشت و گوشی را از دست پرستار کشید
ـــ من بهت میگم بابامو اوردن بیمارستان تو با تلفن صحبت میکنی
پرستار از جاش بلند شد و تا خواست جواب مهیا را بدهد مریم و داداشش خودشان را به مهیا رساندن
مریم اروم مهیا را دور کرد و شروع کرد به اروم کردنش
ــــ اروم باش عزیزم
ـــ چطو اروم باشم بهش میگم بابامو اوردن اینجا اون با اون تلفنش صحبت میکنه
مهیا نگاهی به پذیرش انداخت که دید سید با اخم دارد با پرستار حرف می زد به سمتشان امد
ــــ اسم پدرتون
ــــ احمد معتمد
مهیا تعجب را در چشمان سید دید ولی حوصله کنجکاوی را نداشت سید به طرف پذیرش رفت اسم را گفت پرستار شروع به تایپ ڪردن کرد
و چیزی را به سید گفت
سید به طرفـ آن ها امد
مریم پرسید
ـــ چی شد شهاب
مهیا باخود گفت پس اسم این پسره مرموز شهاب هستش
ـــ اتاق ۱۱۴
قسمت نهم
مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت
به محض رسیدن به اتاق استرس شدیدی گرفت نمی دانست برگردد یا وارد اتاق شود
بلاخره تصمیم خودش را گرفت
در را ارام باز کرد و وارد اتاق شد پدرش روی تخت خوابیده بود ومادرش در کنار پدرش رو صندلی خوابش برده
ارام ارام خودش را به تخت نزدیک کرد نگاهی به دستگاه های کنار تخت انداخت از عددها وخطوط چیزی متوجه نشد به پدرش نزدیک شد
طبق عادت بچگی دستش را جلوی بینی پدرش گذاشت تا مطمئن شود نفس مے کشد با احساس گرمای نفس های پدرش نفس آسوده ای کشید
دستش را پس کشید اما نصف راه پدرش دستش را گرفت
احمد آقا چشمانش را باز کرد لبان خشکش را با لبش تر کرد و گفت
ــــ اومدی بابا منتظرت بودم چرا دیر کردی
و همین جمله کوتاه کافی بود تا قطره های اشک پشت سر هم بر روی گونه ی مهیا بشینند
ــــ ای بابا چرا گریه میکنی نفس بابا
اصلا میدونی من یه چیز مهمیو تا الان بهت نگفتم
مهیا اشک هایش را پاک کرد و کنجکاوانه پرسید
ـــ چی؟؟
احمد اقا با دستش اثر اشک ها را از روی صورت دخترکش پاک کرد
ـــــ اینکه وقتی گریه میکنی خیلی زشت میشی
مهیا با خنده اعتراض کرد
ـــ اِ بابا
احمد اقا خندید
ـــ اروم دختر مادرت بیدار نشه
دکتر گوشی ها را از گوشش دراورد
فائزه
۱۲ ساله 00من خیلی خوب بود
۱ ماه پیشرقیه حسینی
۱۲ ساله 00این رمان واقعا واقعا جالب،زیبا،باحال،قشنگ بود
۲ ماه پیشسارا محمدی
00عالی بود
۲ ماه پیشزینب متقیان منش
10چرا این داستان غیر فعال شده انقدر دنبالش گشتم آخر هم به داستان نرسیدم اگه کسی این داستان رو کسی ذخیره داره لطف کنید بگید
۱۱ ماه پیشزینب
00اولاش بودم داشتم میخوندم اماتا اومدم ادامش رو بخونم دیگ نبود من ازین داستان خیلی خوشم اومده
۱۱ ماه پیششادی
10من یکبار این داستان و از بازار گرفتم اصلا درهم نبود وخیلی خوب بود فقط مهیا زیاد لوس بود همش آبغوره می گرفت همه ام الکی نازشو میکشیدن ورواعصاب بود مرسی نویسنده
۱۱ ماه پیش- ۲۸ ساله 01
خخخخخیییییلللللیییییی زیبا بود
۳ ماه پیش عسل
00رمان زیبایی بود قلم نویسنده عالی بود اما بعضی جاهاش جابه جابود* چرا میگین بسیجیا فقط مداحی گوش میکنن اصلا اینجوری نیست اهنگ های مجازی هست که همه گوش میدن حتی بسیجی و سپاهی خیلی بد نشون داده چهرشونا
۴ ماه پیشasra
01بهترین رمانی بود که خوندم اما میشد یکم دیگه توضیح بدع مثلا بگه که وقتی شهاب از***برگشت و خونه نشین شد ازدواج کردن یا نه رفتن ماه عسل یا نه اخه شهاب به مهیا قول داده بود مهیارو مشهد ماه عسل ببره
۵ ماه پیشصدرا
۳۸ ساله 01عاااااالی بود
۵ ماه پیشحانا دانایی
۱۱ ساله 11خیلی رمان غمگین و زیبایی بود صحنه ای که قرار بود شهاب بره***به خدا گریم گرفت این بهترین و جذاب ترین و زیباترین و فوق العاده ترین رمانی بود که در کل جهاب خونده بودم این رمان بی نظیری عالی حرف نداره
۵ ماه پیشالهه
11پارتهاش خیلی درهم بر هم بود من از گوگل دانلود کردم خوندم خیلی قشنگه چون من رمانهای مذهبی رو دوست دارم از خوندنش راضی ام ولذت بردم
۷ ماه پیشفاطمه بازقندی
۱۷ ساله 01رمان خیلی قشنگی بود فقط بعضی جاهاش غیر منطقی بود ولی خداوکیلی قشنگ بود
۷ ماه پیشفاطمه
۱۷ ساله 01رمان خیلی قشنگی بود فقط بعضی جاهاش غیر منطقی بود
۷ ماه پیشZahra
31رمان خوبیه ولی درهمه بود یکم
۱۰ ماه پیشKosar yaghobi
۱۵ ساله 21واقعا رمان عالییییییی خیلی رمان قشنگه پیشنهاد میکنم اگه رمان عاشقانه مذهبی دوست دارید حتما بخوانید
۱۰ ماه پیش
محبوبه
00چرا قسمت های این رمان پشت سرهم نبود .باعث سردر گمیه خواننده میشه وبعضی قسمتاش چند بار تکرار میشه.