انتقام به سبک عاشقی ممنوع ! ( جلد دوم عاشقی ممنوع!!) به قلم meli770
-بهتره چشم هات رو ببندی.
-تو کی هستی که به من دستور میدی؟
مثل همیشه، با کت و شلوار مشکیش بود که جلوم ایستاده بود.
- میدونی که برام کاری نداره چشم هات رو خودم ببندم، پس بهتره کاری که بهت گفتم رو انجام بدی.
-انجام ندم؟
-مجبورت میکنم.
یه پوزخند تحویلش دادم. با صدای در، برگشتم. از چیزی که میدیم، سر جام خشکم زد.
با چشم های اشکیش، داشت التماسم میکرد که همین یک دفعه رو بهش شک نداشته باشم.
خبر نداشت که خیلی وقته شکم نسبت بهش بر طرف شد، فقط خیلی دیر بر طرف شد.
وقتی به خودم اومدم، چشم هام رو بسته بودن. صدای نحسش، مثل ناقوس مرگ توی گوشم بود.
-شنیدم که تیر اندازیت حرف نداره.
با شنیدن صدای تیر، چشم بند رو برداشتم
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۵ دقیقه
- هیچی؛ مگه باید اتفاقی افتاده باشه؟
آروم برگشتم. کلاه لباسم رو کشیدم روی سرم و دست هام رو بردم توی جیب بلوز آستین بلند و سفید آبیم.
- نمیدونم والا، از خودت بپرس!
- مهراد، مثل آدم حرف بزن.
- مثل آدم؟! خودت رو نزن به اون راه دلنواز.
اومد رو به روم ایستاد. قدم تا سینه اش میرسید.
- واقعا نمیفهمم چی میگی.
- خوبه. مثل همیشه، خودت رو بزن به اون راه. میخوای بگی نمیدون...
- چه خبره؟!
با صدای بابا، از هم فاصله گرفتیم. مثل همیشه، اخم بین ابروهای مشکی بابا جا خوش کرده بود.
شاید این اخم، فقط ماله منه!
- چیزی نیست بابا.
- مهراد؟
- جانم؟
- چه خبر شده که باز صداتون رو انداختین روی سرتون؟ اینجا طویله نیست. اون خراب شده...
بابا کلافه، دستش رو شونه وار کشید توی موهای مشکیش که چند تار موی سفید بینشون خودنمایی میکرد.
مهراد، ادامه ی حرفش رو خیلی سریع زد.
نزدیک بود پس بیافتم. پس به خاطر همین بود که سیمرغ گفت که باید همه دور هم جمع شیم؟!
***
در محوطه ی باغ رو با ریموت باز کردم. به ترتیب اول من، پروانه و اروشا، وارد محوطه شدیم.
ماشین ها رو کنار هم پارک کردیم و از ماشین اومدم پایین.
آروشا در حالی که غرغر میکرد، سویچ ماشینش رو توی کیف دستی کوچیک لیش میذاشت و میگفت:
- اه، نمیدونید چیکار داره؟ نمیشد تلفنی بگه و ما رو این همه راه نکشونه؟
پروانه هم به تبعیت از اروشا، ادامه داد:
- راس میگه اروشا. کی حال داره این همه راه رو برگرده خونه؟
با هر دوشون موافق بودم.
- وایی، خدا از دهنتون بشنوه.
- کی گفته قراره برگردین خونه؟!
با شنیدن صدای سهراب، پریدیم هوا. دقیقا پشت سرمون قرار داشت.
دستم رو روی قلبم گذاشتم.
- وای، ترسوندیمون.
سهراب، دست هاش رو پشتش قلاب کرد و گفت:
- معذرت میخوام. ولی جدی گفتم، قرار نیست برگردین!
- یعنی چی؟!
اروشا که کلافه شالش رو که عقب رفته بود رو جلو کشید، گفت:
- معلوم هست چی میگی سهراب؟ یعنی چی باید بمونیم؟!
- من نمیدونم، دستور از بالاس. گفتن همه باید باشن.
از اونجایی که سهراب همه کاره ی سیمرغ بود و هیچ کسی جرئت نداشت روی حرفش حرف بزنه، سکوت کردیم.
اروشا کلافه، رو کرد سمت سهراب و گفت:
- میشه بگی من الان جواب شاهرخ رو چی بدم؟
سهراب در کمال خونسردی، پشتش رو به ما کرد و رفت سمت در ورودی.
- همون جوابی که تا الان بهش میدادی.
- میفهمی چی میگی سهراب؟! اگه شاهرخ بفهمه...
- نمیفهمه.
- وای از دست تو! میشه اینقدر خونسرد نباشی؟
- نه، نمیشه. ولی جدی گفتم. متوجه نمیشه. تا دو هفته ی دیگه، بر نمیگرده تهران.
- یعنی چی؟! برای چی؟
- چون ماموریته.
اروشا متحیر داشت سهراب رو نگاه میکرد و سهراب هم بدون توجه به ما سه تا، رفت داخل.
پروانه، رو کرد سمت من و اروشا و گفت:
- به نظرتون، سیمرغ چیکارمون داره؟
- نمیدونم.
اروشا حالت متفکر به خودش گرفت:
- نکنه میخواد حرف...
نذاشتم ادامه ی حرفش رو بزنه.
- حرفش رو هم نزن. اون چهار تا بس نبودن، حالا گیر دادن به ما سه تا؟ بابا به اندازه ی کافی از دستم عصبانی هست.
پروانه که سرش رو انداخت پایین.
- اولا اون چهار تا از اول قرار بود عضو گروه بشن. دوما، ما سه تا چه ربطی به اون چهار تا داریم؟
پیشی
۱۵ ساله 00وُوووووووویییی (-_-;) مغزم هنگید اون رادمان کی بود پروانه می بود سیمرغ؟افشین؟وای هیچی نفهمیدم (ಡωಡ)
۱ سال پیشFatmeh
۱۷ ساله 10من دیگ رد دادم خسته نباشی نویسنده
۲ سال پیشمهسا
۱۳ ساله 20واقعا نمی دونم در مورد این رمان چه نظری بدم ولی من فک نمیکردم که آراسب همچین آدمی باشه، رمان با داستان خیلی تلخ تمام شد ولی جلد ۱بهتر از جلد۲بود ولی این وسط اسم ها توهم رفته بودن و واقعا قاطی پاتی شدن
۲ سال پیشهستی
02مزخرف سردرد گرفتم خوب شد چهارتا کلمه بیشتر نخوندم فصل قبل هم خیلی لوس و بی منطق بود
۲ سال پیشDelnia
20چرا اینقد اسم تو اسمه 🤯🤯🤯🤯🤯🤯🤯 خیلی شخصیتا اضافه شدن همش قاطی میکنم😩
۲ سال پیشHappy.queen.78
22هنوزم مخم هنگه 🤯😑 ارتباطشون باهمدیگه و ... 😏 خیییییییلی مسخره بود 😑
۳ سال پیشماهتیسا
41خیلی مسخرس چرا با نوشتن جلد دوم تمام اتفاق های خوب جلد یک و از بین بردین ؟؟؟ مسخرس واقعا
۳ سال پیشااا
31حیف وقتی که واسه خوندنش گذاشتم ☹️خیلی مسخره بود 😒
۴ سال پیش
خاطره
۳۷ ساله 00خوب بود سپاس نویسنده عزیز موفق باشی 🌹🌹