در امتداد حسرت به قلم طیبه امیر جهادی
عشق کهنه و پنهان کاوه
بعد گذشت چند سال از مخفی ماندنش رو می شه
و این اتفاق همزمان می شه
با رو شدن واقعیات دیگه ای از گذشته…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۴ ساعت و ۴۹ دقیقه
پهن کرده و روی آن می نشستیم ، به جای اجاق گاز از گاز پیک نیکی استفاده می کرد و
لباسامونو با دست می شست. خلاصه زندگیمون به سختی می گذشت، از طرفی هم بابا از
کار بیکار شده و خرج خونه نداشتیم. بیچاره مامان سعی می کرد خانواده اش از این
موضوع با خبر نشن، چون اونا به خاطر اخلاق و رفتار بابا به خونه ما نمی آمدند.
تا اینکه یک روز مامان بزرگ سرزده به خونمون آمد و مامان با دیدنش رنگ از چهره اش
پرید. مامان بزرگ هم با دیدن خونه خالی شوکه شد و مات و مبهوت پرسید:
- مریم چرا خونه اینجوریه، پس مبل و فرش و .... چی شده، دزد اومده؟ مامان سرش را
پایین انداخت و آهسته جواب داد : نه بهزاد فروخته. مامان بزرگ با چشمان از حدقه در آمده
فریاد زد و گفت: چی؟ بهزاد فروخته . به چه حقی، مگه ارث باباش بوده که فروخته. بی جا
کرده، بی شرف، بی همه چیز.
تو رو مظلوم گیر آورده که هر کاری دلش می خواد انجام می ده. بلند شو زود آماده شو که
یک دقیقه هم نمی ذارم تو این خراب شده بمونی، پاشو ببینم.
مامان ملتسمانه جواب داد: مامان شما یک دقیقه بشین، آروم که شدید با هم حرف می زنیم.
خواهش می کنم.
چطوری آروم بشم. اصلا همه اش تقصیر توئه که این مرتیکه انقدر پررو شده. اگه اون دفعه
به خاطر اون زنیکه آشغال حسابش رو می ذاشتی کف دستش حالا اینطوری نمی کرد. آقا
عاشق منشی اش شده بود و تو رو زیر مشت و لگد می گرفت.
حالا این دفعه دیگه چه دست گلی به آب داده. وقتی جیب اش خالی می شه به یاد تو می افته.
میگم چرا هی واسطه می فرستاد، پس بگو.
مامان بزرگ بلند تر فریاد زد و پرسید: نمی دونی چرا فروخته؟ چه غلطی می خواسته
بکنه؟
مامان معصومانه جواب داد: از علی آقا شنیدم که فروخته تا با اون دختره برای همیشه از
ایران برن ولی توی ترکیه پولشونو خرج کردن و نتونستن برن و به تنهایی برگشته.
مامان بزرگ با شنیدن این حرف چنان آتیشی شد که نگو، فریاد می زد و می گفت:
بی شعور ، آشغال، شرف سگ بیشتر از اینه، بلند شو که دیگه نمی ذارم با این کثافت زندگی
کنی....
طفلکی مامان ساکت به دیوار تکیه داده بود و گریه می کرد ولی من با شنیدن حرف های
مامان بزرگ دلم هری ریخت، چون نمی تونستم دوباره بدون بابا زندگی کنم .
من هر دوی اونا رو با هم می خواستم، برای همین بطرف مامان بزرگ رفتم و دستامو دور
کمرش حلقه کردم و با التماس گفتم: مامان بزرگ، جون من، تو رو خدا ما رو نبرید. من می
خوام پیش مامان بابام باشم، نمی خوام از هم جدا زندگی کنیم. جون من این کار رونکنید. اگه
منو دوست دارید اجازه بدید بمونیم.
اونقدر گفتم که دلش به رحم اومد ، بغلم کرد و سرم را به سینه اش فشرد و گفت: باشه
عزیزم نمی برمتون. این دفعه هم به خاطر تو گذشت می کنم ولی می دونم این بابات ، آدم
بشو نیست. توبه گرگ مرگه ، وقتی بزرگ شدی می فهمی.
سپس آهی کشید و ادامه داد: همه زن ها به خاطر بچه هاشون مجبورن تا آخر عمرشون
بسوزن و بسازن و توی زندان زندگی اسیر بشن.
اون روز مامان بزرگ ساعتی نشست و رفت. ولی روز بعدش با مقداری اثاث برگشت و از
طرف بابا بزرگ پیغام داد که بابا پیش اون مشغول به کار بشه و از آن پس به لطف الهی و
مدد خانواده مامان ، زندگی ما رنگ و بویی پیدا کرد و بهتر شد. بابا دیگه مامان رو اذیت نمی
کرد و بیشتر اوقاتش رو با ما می گذروند . احساس می کردم دنیا مال من شده و غرق شادی
و سرور بودم و از زندگی لذت می بردم.
مثل پرنده ای می ماندم که پرواز را تازه یاد گرفته و دوست داشتم پرواز کنم و لحظه به
لحظه اوج بگیرم و بالا و بالاتر بروم .
درست در همان زمان بود که مامان به خاطر اسرار بیش از حد بابا برای بار دوم باردار
شد، چون مامان می گفت : نه همین یدونه کافیه، من نمی تونم از پس یه بچه دیگه بر بیام و
بزرگ کردنش خیلی سخته.
ولی بابا می گفت(( نه سخت نیست، بگو از من خوشتون نمی آید و دوستم نداری و همه اینها
بهانه است. تو نمی خوای زندگیمون شیرین تر بشه.))
و با این گفته ها چشم به راه موجود دیگری دوختیم.
این موضوع همزمان با آشتی کنان بابا، با خوانواده اش بود . خانواده ای که ما تا اون روز
ندیده بودیم، چون آنها ده سالی می شد که با هم هیچ ارتباطی نداشتند.
آخه اونا بابا رو قبول نداشتند و گناه خودشون را به گردن کسای دیگه از جمله مادر بزرگ و
عمو می انداختن. وقتی بابا سیزده سال داشت مادرش را توی تصادف از دست میده و
باباش، منشی خودش رو اول به عنوان پرستار می آره خونه سپس عقد می کنه.
درست زمانی که شخصیت بابا شکل می گرفت پدرش جای دیگه سرگرم بود. زنی که مثل
یک مار خوش خط و خال می ماند و سعی می کرد پسر رو از چشم پدر بندازه و همه چیز
رو صاحب بشه.
ریحانه
۲۰ ساله 10قشنگ بود، پستی بلندی های زیادی داشت و آخرش هم خوب تموم شد، ممنون از نویسنده
۷ ماه پیشزهرا
۴۵ ساله 20قشنگ و جالب بود
۸ ماه پیشHamta
00عالی بود خوشم اومد ممنون از زحمات نوسیده محترم
۸ ماه پیشآیناز
۴۰ ساله 10سلام خیلی قشنگ بود شاید بار چندم باشه که خوندمش دست نویسندش دردنکنا دوست دارم بادیگررمان های که نوشته رابخونم
۹ ماه پیشمریم
00از نویسنده محترم سپاسگزارم نکات و موضوعات مهمی رو برای شروع زندگی و آشنایی طرفین در داستان گنجانده بود.عالی بود.
۹ ماه پیشفرشته
۳۹ ساله 20واقعا کی بهتون گفته خوندن***اونم بین دوشیزه ویه مرد بدون رضایت پدر وشهود امکان پذیره اصلا فرقی با زنا نداره علکی هرچیزی ننویسید اول تحقیق کنین این اقادکتر مثلا خواست گناه نکنه 😏😏🤭
۱۰ ماه پیشمیترا
۳۱ ساله 10به نظرم رمان عالی بوددست نویسنده دردنکنه 👌
۱۲ ماه پیشنوشین
۳۵ ساله 00من کتاب در امتداد حسرت و خواندم خانم امیر جهادی قلم روانی دارن و واقعا پیشنهاد میکنم بخونید همینطور کتاب دیگه ای بنام غزال دارن که خواندن اون هم خالی از لطف نیست ایشون یه کتاب دو جلدی دیگه هم دارن
۲ سال پیشفاطی
۲۹ ساله 00منم خیلی وقته کتاب های ایشون میخونم واقعا عالیه مینویسن کتاب غزال کتی هر کدوم چند بار خوندم عالیه
۱ سال پیشدیار
00خوب و سرگرم کننده.............
۱ سال پیشالهه
20خیلی ابتدایی وبچه گانه نوشته شده جالب هم نبود
۲ سال پیشمریم
۲۹ ساله 20عالی👌
۲ سال پیشسحر
10رمان معمولی بود.بیشتر از شخصیت رضا خوشم اومد.
۲ سال پیشمحیا
00عاااالیییی خفنننن ، فوق العاده بود
۲ سال پیشفرشته
30عاالی بود نویسنده جان،ممنون از رمان بسیار جذاب و خوندنیت،حتما بخونیدش
۲ سال پیش
ریحان
۱۹ ساله 00خیلی رمان قشنگی بود با اینک زیاد بود اصلن حوصله سرنبود فوق العاده بود😍