به خاطر رها به قلم frost
دنیا شبیه یک بازیه با مهره های بیشمار. مهره هایی که همه تلاش دارند تا در این بازی بمانند.گاهی با عدالت. گاهی با تقلب. آن ها می خواهند زنده باشند در حالی که نمی دانند:
زندگی یعنی امید، یعنی عشق، یعنی از خود گذشتگی
اگر امیدوار و عاشق و از خودگذشته بودی بدان که زنده ای.
«به خاطر رها» داستانی از فداکاری ها و عشق های خالصانه است. عشق های واقعی آدم ها به یکدیگر.داستان از خودگذشتگی ها غم ها،شادی ها،عشق ها، حسرت ها، سختی ها و شیرینی های زندگیست که در زندگی همه ی آدم ها وجود دارند و بی سواد تحصیل کرده و فقیر و ثروتمند نمی شناستد.فقط نوع آن ها با یکدیگر فرق دارد.
«به خاطر رها» داستان دو دوست است که به خاطر یکدیگر زنده اند و به خاطر یکدیگر……
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۵ ساعت و ۳۳ دقیقه
یکی در جوابم گفت: ظاهرا قلبشه.
- رها مشکل قلبی نداشته
سپس رو به جمعیت گفتم:
- چرا ایستادید من رو نگاه می کنید؟ یکی کمک کنه ببریمش بیمارستان.
همه یکهو به تکاپو افتادند مثل عروسک کوکی هایی که تازه یکی کوکشون کرده بود. دختر ها کمک کردن و رها رو تو یک ماشین گذاشتیم خودم هم سوار شدم ماشین یکی از هم کلاسی هام به اسم شیدا بود.نامزدش،علی هم همراهیمون کرد تا رسیدن به بیمارستان هزار بار مردم و زنده شدم. رها درد داشت و به زور به هوش بود. وقتی رسیدیم بیمارستان تقریبا یک بدن بی جون بود که نبض داشت.سریع رها رو روی تخت خوابوندند و بردند. حالم خراب بود اصلا نفهمیدم کجا بردنش. مدام دستم رو سرم بود و راه می رفتم. شیدا سعی داشت آرومم کنه ولی نمی شد. نمی دونم چند تا لیوان آب قند به خوردم دادند فقط می دونم که با تمام وجود دعا می کردم رها چیزیش نشه. رها...رها...همه کس من رها...گریه نمی کردم. بیشتر شوکه بودم تا ناراحت. رها...سر و مر و گنده. همین امروز صبح طبق معمول برای این که بیدارم کنه روی سرم آب ریخت. امروز صبح کلی باهام دعوا کرد که چرا اینقدر شلخته ام. دیروز طبق معمول گفت اگه کفش هام رو نذارم تو جا کفشی پرتشون میکنه بیرون. قرار بود امروز بذارمشون تو جا کفشی...وای رها بیا بریم خونه باید کفش هام رو بندازی بیرون. یک هو بی اختیار از جام بلند شدم که برم دنبال رها و بریم خونه که ناگهان از هوش رفتم و دیگه هیچی نفهمیدم...
اسمم رکساناست.رکسانا مسیحا.اسمم رو دوست دارم. یک اسم تاریخی و به قول شیرین با ابهت ولی دلم می خواست مثل رها اسمم ساده باشه. یک اسمی که همه هی خلاصه اش نکنند. رکسی رکی. رکسان. رک رک. یا چه می دونم هزار تا اسم دیگه. ولی من دلم می خواست رکسانا باشم. مامانم خدابیامرز عاشق اسمم بود. مامان. چقدر دلتنگش بودم. چقدر دلم می خواست برم پیشش. چقدر بی معرفت بودن. هم اون و هم مامان رها. رفتند و ما رو گذاشتند. من و رها همسایه بودیم و رفیق گرمابه و گلستان هم. خیلی صمیمی بودیم. خانواده هامون هم همین طور. رها تک فرزند بود ولی من یک برادر داشتم که خدا اونم ازم گرفت.اسمش کارن بود. هیچ وقت یادم نمیره. یک حادثه ی وحشتناک تو چالوس. خانواده ی من و رها. ماشین ما رفت ته دره و ماشین رها اینا خورد به کوه. من تو ماشین اونا بودم. خیر سرمون می خواستیم همه با هم برای تعطیلات عید بریم شمال. من و رها که عقب ماشین بودیم جون سالم به در بردیم ولی خانواده هامون...همه نابود شدند.رها هیچ کس رو نداشت جز یک عمه ی پیر و مریض که صلاحیت نگهداری از اون رو نداشت. برا همین می خواستند بفرستنش پرورشگاه. منم که عمه و دایی نداشتم. خاله ام هنوز ازدواج نکرده بود و خارج از کشور زندگی می کرد. اصلا درست قیافه اش رو یادم نمیاد.فقط یک عمو داشتم که همسرش از بیماری کلیه رنج می برد. وقتی پونزده سالم بود اون هم فوت شد. عمو هم که جز من کسی رو نداشت سرپرستی من و سپس به اصرار من رها رو قبول کرد و خودش رو وقف ما کرد.خصوصا بعد از فوت زنش هر کار تونست برامون کرد. بعد از مدتی هم خونه اش رو به ما بخشید و خودش رفت تا بقیه ی عمرش رو در مالزی بگذرونه.در واقع براش کار پیش اومد و رفت. الان ما نوزده ساله ایم و یک سالی هست که مستقل شدیم و میبینیم که بدون کار زندگی نمی گذرد."
صدای شیرین من رو از افکارم بیرون کشید
- رکی؟ کجایی؟ بلندشو باید بریم بیمارستان.
دفترم رو بستم و بلند شدم. نمی دونم چرا دلم می خواست یک چیزی بنویسم تا آروم بشم.همیشه همین طور بود. نوشتن آرومم می کرد. پدرم نویسنده بود و رها معتقد بود من ژنش رو دارم. اون روز رها مرخص می شد. باید می رفتیم بیمارستان و میاوردیمش. بر خلاف میلم به اصرار رها، شیرین چند روزی رو که رها نبود پیش من موند. تو این یک هفته که رها تو سی سی یو بستری بود بدترین روز های عمرم رو گذروندم. دکتر می گفت شوک. می گفت قلبش از بچگی مورد داشته و اگر عمل نشه براش مشکل پیش میاد.رها. کسی که به ندرت یادمه حتی سرما خورده باشد دچار یک بیماری مادرزادی در عروق قلبش بود. عادت نداشتم مریض ببینمش.ولی چه طوری عملش می کردیم؟ما دو تا دختر تنها و دانشجو بودیم که اگر کار گیرمون نمیومد تا چند وقت دیگه محتاج نون شب می شدیم.بیمه هم که نبود.یادمه وقتی تو بیمارستان بهوش اومدم و فهمیدم رها سی سی یوست نزدیک بود سکته کنم. همون روزش به اصرار خودم مرخص شدم. رفتم خونه و هرچی صفحه ی نیازمندی بود زیر و رو کردم. به هزار جا زنگ زدم ولی دختر تنها و مجرد قبول نمی کردند.کسی رو هم سراغ نداشتم که ازش قرض بگیرم. عمو هم اونقدر نداشت. در حال موت بودم. نه از نظر جسمی از نظر روحی.خودم هم باورم نمی شد منی که با اون همه سختی با اون سن کم دست و پنجه نرم کردم و خم به ابرو نیوردم. منی که تو ده سالگی همه کسم رو از دست دادم منی که فقط ده سال طعم مادرداشتن رو چشیده بودم و تمام این مدت با همشون کنار اومدم حالا این طوری آشفته شدم به خاطر رها. تازه فهمیده بودم رها چقدر برام عزیزه. همخونه ام بود. دوستم بود. خواهرم بود. همکلاسیم بود. مادرم بود. همراهم بود. ای خدا من که جز رها کسی رو ندارم. یک بار همه خانواده ام رو ازم گرفتی دوباره می خوای همه کسم رو بگیری؟ رها جوونه برا تیغ جراحی. خیلی جوون. روزی صد بار این جمله ها رو با خودم تکرار می کردم و بغض می کردم ولی تو این مدت یک قطره اشک هم نریخته بودم. انگار چشمه ی اشکم در مراسم تدفین خانواده ام خشک شده بود. اونقدر پوست کلفت شده بودم که بعد از اون گریه نکرده بودم. خیلی مواقع بغض میکردم و چشمام خیس می شد ولی نمذاشتم اشکم سرازیر بشه. سخت بود نمی دونستم چی کار کنم.با صدای شیرین به خودم اومدم. رسیده بودیم. تو این چند وقت اونقدر تو فکر می رفتم که شیرین نگرانم بود. حتی یک بار گفته بود بریم پیش روانپزشک. نمی دونستم اینقدر وضعم خرابه. شیرین گل خریده بود. من حتی یادم نبود فقط می خواستم رها رو دوباره تو خونه سالم و سر حال ببینم ولی این آرزوم نیازمند پول زیادی بود که نمی دونستم چه جوری ولی باید جورش می کردم. وارد اتاق رها شدیم. شیرین صورتش رو بوسید و گل رو بهش داد خودش هم رفت تا کار های ترخیص رو انجام بده. با لبخند به تخت رها نزدیک شدم.
- بهتری؟
- آره خوب خوبم.
- دیگه امروز میریم خونه راحت میشی.
لبخند همیشگیش رو زد. بی اراده خم شدم و لپش رو محکم بوسیدم. دلم براش تنگ شده بود. بعد هم همون طور که می رفتم سمت لباس هاش گفتم:
- بیا پرستارت گفته لباس هات رو بپوشی بریم.
کمکش کردم لباس هاش رو پوشید. به خاطر رها احساس گناه می کردم فکر می کردم بی احتاطی من باعث شد قلبش بگیره. اگه دو طرفم رو نگاه می کردم و مثل بچه ها نمی پریدم وسط خیابون اوضاع فرق می کرد. حتما خاطره ی تصادف براش زنده شده. لباس هاش رو که پوشید گل ها رو برداشت وبو کرد و گفت:
- سلیقه ی توئه یا شیرین؟
با صداقت گفتم: شیرین.
لبخندی زد و همان موقع شیرین با یک لبخند گنده اومد داخل.
- چی شد چی شد؟ غیبت من بود؟
رها- نه عزیزم ذکر خیرت بود.
شیرین- خب فرقشون چیه؟
رها خندید. حاضر بودم هر کاری کنم که بازم بخنده. برام خیلی عزیز بود. خیلی. سه تایی از بیمارستان خارج شدیم. تو این مدت بدون این که رها بفهمه از عمو خواسته بودم پول بفرسته تا خرج بیمارستان رو بدم ولی می دونستم نمی تونم برای عملش از عمو پول بگیرم. از طرفی با این کار هایی که می تونستیم انجام بدیم خرج عمل در نمی اومد. به هر حال نخواستم رها رو ناراحت کنم. اون روز شیرین تا شب پیش ما موند و بعد از مدت ها از ته دل خندیدیم. شب هم شیرین رفت. رخت خوابم رو بردم تو اتاق رها. نمی خواستم بیدار نگهش دارم می دونستم هنوز توان قبلش رو بدست نیورده ولی اونقدر حرف تلنبار شده بود تو این یک هفته که ساعت نزدیک به سه بود که خوابیدیم. صبح روز بعد دانشگاه نداشتیم. تصمیم داشتم از رها راجع به ساره بپرسم تو این مدت اصلا کلا فراموشش کرده بودم. تو آشپزخونه داشتم میز صبحونه رو میچیدم که اومد در حالی که چشماش رو می مالید گفت:
- سلام صبح به خیر.
با لحن پرنشاطی گفتم: سلام و صبح به خیر به روی نشستت.
خندید و رفت صورتش رو بشوره. خیلی سر حال تر از روز های قبل بودم. وقتی میدیدم که سر حاله میره میاد و حالش خوبه انرژی می گرفتم. رها اومد و کنار هم صبحونه خوردیم بعد از یک هفته یک لقمه ی راحت از گلوم پایین رفت. داشتیم میز رو جمع می کردیم که پرسیدم.
- راستی رها.ساره چی گفت؟
- آخ. یادم انداختی. باید بهش زنگ بزنم.
- کارش چی بود؟
خواست حرفی بزند که موبایلش زنگ خورد رفت تو اتاق و بعد از یک ربع صحبت اومد بیرون. با نگاه پرسشگر نگاهش کردم.
- ساره بود. حلال زاده هم هست.
- چی گفت؟
- می خواست ببینه من موافقم یا نه.
- خب چی شد؟
- قبول کردم. قرار شد برم ببینمش تا برام شرابط کار رو توضیح بده.
- کارش چیه؟
- حالا برم ببینمش خودم هم دقیق بفهمم بعد به تو می گم. یک ساعت دیگه باهاش قرار دارم.
- باشه.
با این که راضی نبودم ولی نخواستم باهاش یکی به دو کنم. یک ساعت بعد رها رفت و من موندم با هزار تا خیال.دم رفتن گفت شاید کارش طول بکشد. چند ساعت گذشت نزدیک به ظهر بود. رها هنوز نیمده بود. برای ناهار هم پیداش نشد. گرسنه ام بود. یک چیزی خوردم و یک ته بندی کردم که شاید بیاد ولی نیومد. باز ناهار رو تنها خوردم. بعد از ناهار خوابم گرفته بود ولی فکر رها نمی ذاشت بخوابم. داشتم دیوونه می شدم. کم پیش می اومد خونه تنها باشم. زنگ زدم به رها جواب نداد. زنگ زدم به شیرین و یکمی حرف زدیم. ساعت نزدیک به چهار بود. دلم شور می زد. نکنه باز قلبش چیزیش شده. براش اس ام اس زدم«رها خوبی؟» جواب اومد: «آره نگران نباش. دیر میام.» خیالم تا حدودی راحت شد ولی باز نمی تونستم یک جا بند باشم. سعی کردم بخوابم نشد. بلند شدم و لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون. بی هدف تو خیابون ها راه می رفتم. نمی دونستم چرا اینقدر کار رها طول کشید. کاش یک توضیحی از کارش بهم می داد. اونقدر راه رفتم تا دوباره گشنم شد. آبان ماه بود و هوا ساعت پنج تاریک شده بود. نگاهی به ساعت انداختم شش بود. گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به رها. گوشیش خاموش بود. جدا نگران بودم. دلم قار و قور می کرد برای این که ساکتش کنم یک بسته بیسکوییت گرفتم و خوردم. ساعت هفت شد. دیگه تحملم تموم شد تمام وجودم براش شور می زدم. خواستم زنگ بزنم شیرین شاید شماره ی ساره رو داشته باشد. ولی شارژ نداشتم. چشم چرخوندم و یک سوپر اون طرف خیابون دیدم. خواستم رد بشم که بوق وحشتناک ماشینی سرجام میخکوبم کرد. ماشین کمی جلوتر نگه داشت. یک شاسی بلند مشکی بود. یک پسره ازش پیاده شد و اومد سمتم.
- خانم شما مثل این که عادت دارید بپرید جلو ماشین من نه؟
با گیجی نگاهش کردم پررو طلب هم داشت. قلبم رو با اون بوقش ارود تو دهنم. تازه یادم افتاد این همون پسره است که جلو دانشگاه ویراژ می داد و نزدیک بود من رو بر اثر تصادف و رها رو بر اثر سکته قلبی بکشه. چشمام رو ریز کردم و گفتم:
- شما هم عادت دارید قلب مردم رو بیارید تو دهنشون و بعد طلبکار بشید نه؟
- والله مردم اگر مدرسه رفته باشند از همون اول بهشون یاد می دن که از خیابون می خوای رد شی دو طرفت رو نگاه کن. یک شعر هم داره که با اون راحت تر یاد میگیرید. می خواهی براتون بنویسم؟
حرصم گرفته بود عصبانی بودم سر اون خالی کردم.
- شما هم اگه قانون بدونید،زیر گرفتن عابر به هر دلیلی تخلف حساب میشه برای راننده. پس این منم که باید شاکی باشم. شما هم اگه ویراژ ندی جون مردم بیشتر در امانه.
این ها رو با لحن بدی گفتم و از خیابون رد شدم. رفتم تو مغازه و یک شارژ گرفتم. باز هم موبایل رها خاموش بود. نزدیک بود گریه ام بگیره. سر بلند کردم. پسره هنوز همون جا ایستاده بود. تا اون روز ندیده بودمش. من و شیرین خیلی فضول بودیم. آمار هرچی بچه تابلو بود در می آوردیم ولی تا اون روز این بچه خر پول رو ندیده بودم. فکر نکنم مال دانشگاه ما می بود. با اعصابی داغون نگاهم رو دزدیدم و راه پیاده رو رو در پیش گرفتم. ناخودآگاه شروع کردم تو دلم فحش دادن به این پسره. دیوونه اگه این نکبت نبود الان دل من تو دستم نبود که نکنه برای رها اتفاقی افتاده باشه. پسره ی خرپول از خود راضی. از این بچه خرپول ها که کاری جز خرج کردن پول باباشون ندارند بدم میومد. خیلی بدم میومد. اکثرشون آدم های بی عرضه و پرادعا بودن. پشتشون به پول و نفوذ باباهه گرم بود و هرکاری می خواستن می کردن. با هر کی می خواستند هر جوری که می خواستند حرف می زدند. درست مثل همین یارو که از بخت بد من دو بار نزدیک بود بفرستتم اون دنیا. همون موقع هم صدای نحسش رو از پشت سرم شنیدم.
- میگن تا سه نشه بازی نشه.
برگشتم و عصبی نگاهش کردم فکر می کردم همه ی اون فحش هایی رو که تو دلم بهش گفتم رو شنیده.با یک لبخند شیطانی ادامه داد:
- فکر کنم دفعه ی دیگه بپری جلو ماشینم جدی بکشمت.
فقط نگاهش کردم. بی توجه به حرف هاش یک لحظه تو دلم فکر کردم انگار پول به آدم میسازه. چه خوش تیپم هست. ادامه داد:
- ببخشید. رفتارم درست نبود.
چشم هام گرد شد. چی می گفت این؟ یک کاره دنبال من راه افتاده میگه ببخشید؟ خب از اول این روی جنتلمنت رو نشون می دادی. دهنم باز شد که بگم چرا عاقل کند کاری اما قیافه ی مظلومش دهنم رو بست. زیر لب طوری که خودم هم به زور شنیدم گفتم:
- خواهش می کنم
و راهم رو گرفتم که برم که صداش رو شنیدم:
- مواظب خودت باش از خیابون رد میشی نمی خوام بکشمت.
چیزی نگفتم حتی برنگشتم رفتم کنار خیابون و تاکسی گرفتم. تو راه با شیرین تماس گرفتم. شماره ساره رو نداشت. رفتم خونه. با دیدن چراغ های روشن به سمت در هجوم بردم و دستم رو بی وقفه رو زنگ گذاشتم. در باز شد رفتم بالا. حوصله آسانسور نداشتم پله ها رو دو تا یکی کردم. رها گیج و مبهوت با چشم های سرخ جلوی در ایستاده بود. رفتم داخل. ترجیح می دادم با در بسته باهاش دعوا کنم. رها با صدایی گرفته گفت:
- مگه سر آوردی؟
نمی دونستم بغلش کنم و بگم کجا بودی یا کتکش بزنم و بگم چرا گوشیت خاموشه؟ چرا رسیدی خونه زنگ نزدی.با صدایی که بر خلاف سعیم عصبی بود گفتم:
- کی رسیدی؟
رها
۲۰ ساله 00من رمان های خیلی زیادی خوندم ولی این آبکی بود یجورایی خوشم نیومد تازه برای هر فصل شم هم باید نت و رو روشن کنی خب چکاره میری از تلگرام رمان میخونی دیگه
۱۲ ماه پیشFereshteh
00عالی بود.دوس داشتم
۱ سال پیشاسرا
00این رمان اول نوسینده است تاجایی خوب است
۲ سال پیشkian
20رمان متوسط رو به بالایی بود نویسنده همه چیز رو در حد تعادل نوشته بود نه خیلی غمگین نه خیلی شاد.
۳ سال پیش
جدیدترین رمان ها
پدرم عاشق فرزند دختر بود... بعد از چهار فرزند پسر، بالاخره صاحب یک دختر شد. مادرم میگفت آن روز از خوشحالی توی پوستش نمیگنجید و این برای باقی اهالی روستا مسخرهترین چیز ممکن بود... یکی یکدانه پدر شده بودم؛ نامم را دلنیا گذاشت اما همیشه «تاقانه» صدایم میکرد، یعنی دردانه... بچه که بودم، معنی اسمم را پرسیدم و او جواب داد: دلنیا یعنی مطمئن، یعنی اطمینان... خوب میدانست که قرار است زندگی برای من چقدر سخت باشد. هر شب میآمد، موهایم را شانه میکرد و از قوی بودنم حرف میزد. لبخند میزد و خیره در چشمان سیاهم میگفت: تو دلنیایی، مرز آرزوها و رویاهات رو از قفسی که مردم برات میسازن، بزرگتر کن؛ حتی اگر هیچکس باورت نداشت تو دلنیا باش و به خودت مطمئن باش، زور و قوی بودن تو رو هیچکس نداره، تو میتونی از ویرونهها آبادی بسازی... اسمت و وجودت شبیه گل، به زندگی رنگ و بو میبخشه... تو تا همیشه باید برای خودت و خوشیهات مبارزه کنی چون تو قویترین مبارزی! شَروانو در زبان کوردی به معنی مبارز است. ____ ۱. تاقانه در زبان کوردی به معنای دردانه یا تک فرزند است.
راه های دانلود اپلیکیشن
ژانر ها بیش از 35 ژانر مختلف
اسفند
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
بهمن
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
دی
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
آذر
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
آبان
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
محبوب
00عالی وجدید بود مرسی