آسمان مشکی به قلم eli
آوا دختری شیطون و پرانرژی است که در شرکتی مشغول به کار میشود و آنجا با پسری به نام سپهر آشنا می شود...پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۵۱ دقیقه
- کم فَک بزن. بای .
حالا کی حوصله داره قیافه این رو تحمل کنه؟ ایشالا حلوات رو دو لپی بخورم بهمنی. آخه خدا نه این که از راز درونم آگاه بود و می دونست من عاشقشم به خاطر همین یه کاری کرده بود که من هر روز باید ریخت نحسش رو ببینم . آدم حسابی هم بودا ولی یه خرده هیز بود بنده خدا. تقصیر بچه ام نبود که خدا کلا مردا رو اینجوری آفریده بود. بگذریم حالا. همون کت شلوار رو پوشیدم با یه کفش پاشنه تخم مرغی تا یکم بیاد رو قدم بعدشم یه آرایش ملایم کردم. خدا رو شکر بعد کنکورم مامانم اجازه داده بود از شر ابروهای پاچه بزیم خلاص شم، موهامم که دیگه به کمرم رسیده بود و پیجوندمشون و گوجه ایشون کردم. به به ماشالا به خودم یه اسفند برا خودم باید دود کنم یه وقت چش نخورم! مامان صدام کرد:
- آوا عزیزم اگه کارات رو کردی بیا پایین.
رفتم پایین . نیما وایساده بود جلوی نرده ها:
- می خواستی وقتی میان بیای پایین، شرمنده که خواستگاری منه شما دارین زحمت می کشین!
- وظیفه اته کلفت جان! بعدشم یه خواهر که بیشتر نداری.
نادیا- منم چغندر.
- دقیقا!
- گوسفند.
مامان- وایسادی اون جا به کل کل؟ بیا کمک.
- باشه مامان این گوسفند که نمی ذاره.
کمک مامانم می کردم که اومدن رفتم دم در مثل این مشنگا استقبالشون. اول مامی و ددی بعدشم خودش اومد تو با یه سبد گل. ای وای چرا زحمت کشیدین من خودم گلم اونم چه گلی !
بدونه این که بهش نگاه کنم سبد رو ازش گرفتم. نزدیک بود با کله چپه شم سبد گلشم عین خودش چُله وای کمرم پوکید چن تُنه این؟
دسته گل رو گذاشتم روی میز کنار راهرو و نشستم کنار نیما. آرش (بهمنی رو می گم) نشست روبروم و به صورتم خیره شد. همون که گفتم حقته. بعد از کمی صحبت از این در و اون در آقای بهمنی رفت سر اصل مطلب منم که انگار نه انگار خواستگاریمه، به یه نقطه ی نامعلوم خیره شده بودم و هر از گاهیم به نیما نگاه می کردم که با اخم به آرش نگاه می کرد. خانم بهمنی از مامان بابام اجازه خواست که با آرش برم تو اتاق با هم حرف بزنیم. مامان با ترس نگام کرد و منم خودم رو زدم به بی خبری. سکوت برقرار شد. بابام اهمی کرد و سر حرف رو باز کرد، اون وسط مامان بیچارم با التماس بهم نگاه می کرد . چه کار کنم دیگه باید افتخار بدم. بابام بعد چند لحظه با نگاه معنی داری تو چشام زل زد:
- خب فکر کنم بهتره برن با هم حرفاشون رو بزنن.
با بی میلی بلند شدم و به آرش از بالا یه نگاه کردم اونم عین میمون بلند شد با هم رفتیم توی کتابخونه ی طبقه ی پایین. آرش روی مبل سه نفره ی کتابخونه لم داد و مثل یه جغد به من خیره شد، منم روبروش روی مبل یه نفره دست به سینه نشستم تا خودش شروع کنه. صداش رو صاف کرد:
- خب آوا خانوم شما تقریبا یه چیزایی در مورد من می دونید، یا بلاخره در مورد من کنجکاوی کردین.
گوسفند رو باش چه خودش رو دست بالا می گیره! می خواستم بگم نه من با گوسفندا کاری ندارم ولی دیگه به بزرگواری خودم نگفتم.
-ببین من خونه دارم، ماشین دارم، پولم به اندازه ای هست برای زندگی مشترک و...
و هزاران شر و ور دیگر . یواشکی به صورتی که نشنوه یه صدای عُق براش در آوردم اینم که همین طور عر عر می کرد، آخرش دیدم نه، دیگه نمی تونم صدای انکر الاصواتش رو بشنوم حرفش رو قطع کردم:
- خب آقای بهمنی برای چی اومدید خواستگاری من؟
چشاش تا اون حدی که می شد گشاد کرد:
- چی گفتی؟!
همین که شنیدی بلدم نیستی جه جوری حرف بزنی آخه.
- آقای بهمنی من که از همون اول جوابتون رو داده بودم پس چرا...
نذاشت حرفم رو تموم کنم، یه خنده که بی شباهت به صدای گوریل نبود کرد:
- مطمئنم نظرت درمورد من عوض می شه. کافیه فقط یکم تو در موردم فکر کنی.
اسمم رو می ذارم بوزینه اگه در مورد تو یکی فک کنم. منم واسه خودم باغ وحشی راه انداختم.
- اولا تو نه و شما؛ دوماً منظورم کدوم خصوصیات من رو شما پسندیدید؟ چون هر چی فکر می کنم هیچ خصوصیت مشترکی با هم نداریم.
- راستش اول زیباییتون من رو جذب کرد و اخلاقیاتتون ولی بعد متوجه حجب و حیاتون و نجابتتون شدم .
جــان؟! حجب و حیا؟! تو اصلا می دونی حیا رو با کدوم "ح" می نویسن؟ مرتیکه کم زر زر کن . حیف که نمی شه وگرنه با یکی از همون فحشای ک دار ( که که ،کثافت و...) ازت پذیرایی می کردم. هی خدا!
با قاطعیت گفتم:
- آقای بهمنی شما مرد ایده آلی هستید ولی نه برای من و جوابم منفیه .
روی مبل صاف نشست :
- حرف آخرتونه؟
- حرف اولمم بود.
- بسیار خوب .
و بلند شد و از اتاق رفت بیرون.
به سلامت! رفتی از کنار برو ماشین بهت نزنه.
دو سه تا فحش آبدار نصیبش کردم . آخیش خدا پدر اونکه فحش رو به وجود آورد بیامرزه . و همچنین رفتگانش رو.
پشت سرش از اتاق اومدم بیرون.
چند دقیقه بعد رفتن. نیما:
- خیلی خوب کردی که جوابشون کردی مرتیکه داشت قورتت می داد! اگه جاش بود لت و پارش می کردم .
بابا و مامانم هم همین نظر رو داشتن.
***
وارد کلاس که شدم سارا مثل همیشه روی صندلیش نشسته بود و کتاب تو دستش. رفتم از پشت زدم زیر کتاب ، کتاب خورد تو صورتش .
- ها ها چه طوری خر خون؟
- بیشعور خرش خودتی ولی باقیش رو هستم .
- بیخی کتاب رو!
- خب دیروز چه شد؟
- آبش رو کشیدن چلو شد.
-اِ! چه خُنُک شدی عزیــــــــــــــــزم.
- چاکر شوما!
- خب؟
- خب به جمالتون گلم.
مهناز از پشتم گفت:
- بنال دیگه بابا جونت در آد!
- نمی گم تا تو خماریش بمونید.
Mobina
۱۸ ساله 10اره واقعا حق گفتی😹
۱ سال پیشمهسا
00حققققققققققق به توان میلیارد
۳ هفته پیشندا
00عابی بود ممنون فقط اسمش اسمان مشگی ربطی نداشت ولی ممنون نویسنده عزیز خسته نباشی مثل بقیه ی رمانا نبود 🩶💙🍓
۲ ماه پیشالی
00رمان خیلی خوبی بود
۳ ماه پیشهوممم
01رمانش عالی عالی بود حتما بخونید.....
۸ ماه پیشنسرین
00خوب بود....دستتون دردنکنه....رمان موناهم خیلی خوبه به نظرم بخونید
۸ ماه پیشکیانا
00عالی عالی بوددددد
۱۰ ماه پیشناشناس
31افرادی که گفتید بده هرچند منم عقاید نویسنده رو قبول ندارم ولی به نظرم آوا بهترین رفتار با سپهریکه. هنوز به***دیگه ای فکر میکرد داشت یعنقسمت زناشویی رو خوب در آور هرچند قضیه ی امید گنگ میزد🤦🖕
۱۲ ماه پیشنرگس
20عالییییییی
۱ سال پیشسوگند
۲۳ ساله 13زیاد خوشم نیومد چندان جالب نبود
۱ سال پیشدکتر آینده
22بسیار زیبا وعالی من خیلی از این رمان خوشم اومد😍
۱ سال پیشفرزانه
۲۱ ساله 01عالی بود و نظیر نداشت 😍❤️سپاس بیکران از نویسنده این رمان فشنگ 🙏🌹
۱ سال پیشسارا
4310همه نویسنده ها عادتی دارن بی ادبی و بی حیایی دخترای رمانشون رو میزارن پای شیطون بودن برای حرص دادن شوهرو نامزدخودشون دست به هر هرزگی میزنن اینا چیه می نویسین شمارو خدا ترویج بی بندو باری نکنین
۲ سال پیشماهیدا
۱۸ ساله 70لطفا یه چن تا رمان ازدواج اجباری معرفی کنین،
۲ سال پیشسارا
168معمولی بود و دختره اصلا دختر پاک و معصومی نبود به خاطر حرص دادن شوهرش هر**میخورد مثلا جلو پسرا از می رقصید و براش مهم نبود داره چیکار می کنه اینش اصلا خوب نبود به نظرم نخونید چون این کارش حرص درمیاره
۲ سال پیشنسترن
۱۸ ساله 52به نظرمن عالی بود
۲ سال پیش
ژاکلین دختری درمزرعه
۱۹ ساله 620پایه ثابت همه رمانا ●یه دختر شیطونو جلفو بی مزه ●یه پسر جذابو خدای اعتماد بنفسو پوزخند ●انتقامای بچگونه و ابکی ●همشونم پولدارو صاب شرکت