خاطـرات خـوبِ ديـروز به قلم بـانـو zeynab_bbc
داستان زندگي يک دختر که با پنهان کاري و دروغ ، سعي در حفظ رابطه و زندگي و عشق بين خود و همسرش دارد. اما او غافل از گذشته اي که سايه اش هميشه آدمے را تغيب ميکند ، بي اعتنا به همه چيز و با خيالي آسوده زندگي ميکند. اما سرانجام در يک شب نفرت انگيز ، تمامي رازها و پنهان کاري ها و دروغ هايش برملا ميشود و نقاب از صورتش کنار ميرود و چهره و ذات حقيقي او آشکار ميشود. حالا بايد ديد که دختر? در رقابت بين عشق و نفرت ، پيروز خواهد شد يا نه. بايد ديد دختر? داستان ما از بين مردهاي زندگے اش کدام يک را براي هميشه برميگزيند. آيا عشق اول خود را که باعث تمام درد ها و گريه ها و تنهايي هاي او بود ، انتخاب ميکند يا با همسري مي ماند که تمام عشق و علاقه اش به نفرت و انتقام تبديل شده است؟ بايد ديد که در جدال بين عشق و نفرت کدام يک از اين سه فرد زخم خورده ، پيروز خواهند شد ...
نکته مهم : دوستان جلد اول اين رمان در رمان ما شيطون نيستيم قرار داده شده است. براي اينکه از ماجراي اين رمان بيشتر سر در بياريد ، حتما اول رمان ما شيطون نيستيم رو مطالعه کنيد ... با من همراه باشيد.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۵۷ دقیقه
رمان خاطرات خوبِ ديروز
رمان از زبان زهرا :
- : ولم کن عوضي ، چي از جون من ميخواي لعنتي؟ اون همه وقت که به وجودت نياز داشتم کدوم گور بودي؟ حالا که خودت و تمام خاطرات لعنتي با تو بودن رو فراموش کردم سر و کله ات پيدا شده؟ حالا که ازدواج کردم پيدات شده؟ اون موقع که ميخواستمت کجا بودي؟ هان؟ اون موقع که تو تب عشقت ميسوختم کدوم گوري بودي؟ با کمال بي رحمي ترکم کردي و خبر ازدواجت رو بهم دادي ، بعد انتظارم داشتي که هنوز بهت وفادار بمونم؟ انتظار داشتي به عشقت پايبند بمونم؟ عوضي تو چي از من ميدوني؟ اصلا ميدوني دوبار بخاطر تو نامرد خودکشي کردم؟ ميفهمي تو آغوش همسرت باشي ولي فکر و قلبت درگير يکي ديگه باشه يعني چي؟ نه تو هيچي نميفهمي. تو يه مرد خودخواه و نامردي که عشق منو نديد. حالا باز برگشتي تا آوار بشي سر من و زندگيم؟ چرا؟ مگه گناهکار من بودم؟ مگه من بد کردم؟ مگه من ترکت کردم؟ حرف بزن لعنتـــــي.
- با هق هق روي زمين نشستم. مثل بيد ميلرزيدم. از عقب توي آغوشش اسير شده بودم. اونم با من نشست روي زمين و توي آغوشش اسيرم کرده بود.
سياوش : هيسسس ، آروم باش نفسم ، آروم بگير عشق من ، براي همين برگشتم ، برگشتم که نامردي هام رو جبران کنم ، براي همين برگشتم زهرا ، تو فقط عشق مني ، فقط مال مني ، به آتيش ميکشم کسي رو که بخواد تو رو ازم بگيره ، اصلا برام مهم نيست که ازدواج کردي و الان شوهر داري ، طلاقت رو ميگيري و باهم براي هميشه از ايران ميريم ، گريه نکن عزيزم.
- : خفـــــه شووو ، فهميدي؟ دهنتو ببند ، فکر کردي من مثل تو نامردم؟ اره؟ فکر کردي همسرم رو رها ميکنم؟ هرگز ، ترجيح ميدم تمام حقيقت رو بهش بگم تا اينکه بخوام تن به خواسته ي کثيف تو بدم.
سياوش : باشه ، پس من شماره وحيد رو ميگيرم و منتظر ميشم تا حقيقت رو بهش بگي ، نه نه ، اصلا چطور باهمديگه بريم شرکتش و در حضور من تمام حقيقت رو براش فاش کني؟ نظرت چيه؟
- : خـــــفه شو ، چرا دست از سر من برنميداري لعنتي؟ چي از جون من ميخواي؟ ولم کن ، بزار به درد خودم بميرم.
سياوش : من هرگز ازدواج نکردم.
- با بهت و تعجب سرم رو اوردم بالا و بهش خيره شدم ، انقدر ناگهاني سرم رو اوردم بالا که حس کردم گردنم رگ به رگ شد. با تعجب به چهره ي غمگين و دلخورش خيره شدم. يعني چي؟ چي داره ميگه؟
سياوش : وقتي نامزد کرديم فکر کردم تمام مشکلاتم حل شده و به آرزوم که رسيدن به تو بود ، رسيدم. اما از روزي که نامزد کرديم دردسر هاي من شروع شد. هر روز توي خونه دعوا بود و بحث سر تو و اينکه بايد نامزدي رو بهم بزنم. مادرم بدجوري مخالف بود و منو تحت فشار گذاشته بود. اما هرگز اجازه ندادم تو بفهمي. دوست نداشتم عشقم بفهمه و نگران بشه. پدرم هم خواسته يا ناخواسته مجبور بود طرف مادرم رو بگيره. فشار زيادي روم بود. هرگز دوست نداشتم مادرم از من برنجه ، از طرفي هم حاضر نبودم تو رو از دست بدم. انگار که تو برزخ گير کرده بودم. يک شب دعواي خيلي سختي بين من و مادرم پيش اومد. دعوامون تا جايي پيش رفت که من از خونه زدم بيرون و مادرم گفت اگه رهات نکنم آقم ميکنه. اون شب مثل ديوونه ها تا خود صبح تو خيابون ها قدم زدم. مغزم قفل کرده بود. نميدونستم چکاري درسته و چکاري غلط. تا اينکه بابا زنگ زد و گفت بيا حال مادرت بد شده. رفتم بيمارستان و با شنيدن حرفاي بابا ، دنيا رو سرم خراب شد. مثل اينکه وقتي من از خونه زدم بيرون قلب مامان ميگيره و بابا ميبرش بيمارستان. دکترا گفتن تنها راهش اينه عمل کنه و ريسکش خيلي بالاست. به هر سختي بود بابا رضايت داد و عملش کردند و خداروشکر عملش با موفقيت همراه بود. اما مامان وقتي بهوش اومد با حرفاش آتيشم زد. گفت بين من و زهرا يکي رو بايد انتخاب کني. شرايط جوري نبود که بتونم تو رو انتخاب کنم يا باهاش بحث کنم. بهش گفتم زهرا رو رها ميکنم اما کاري ميکنم که از اين تصميمش پشيمون بشه. بعد از روز اخري که باهمديگه بوديم ، براي اينکه حال و هواي مامان بهتر بشه تصميم گرفتيم براي مدتي بريم خارج از کشور. هر روز از طريق سعيد جوياي حالت بودم. بعد از اينکه حال مامان يکم بهتر شد سعي کردم قانعش کنم که بزاره برگردم پيشت اما با مخالفت هاي شديدش رو به رو ميشدم. بالاخره انقدر بهم فشار وارد شد که کشيدم کنار. اون روز که زنگ زدي بهم ، تصميم گرفتم جوري باهات حرف بزنم که براي هميشه ازم متنفر بشي و فراموشم کني. تنها راهش هم اين بود که بگم ازدواج کردم. بعد از اون جريان ديگه تلاشي نکردم که مامان رو قانع کنم چون وقتي فهميدم داره دنبال دختر ميگرده برام ، فهميدم که ديگه شانسي ندارم. تنها اميدم تو بودي و عشقي که نسبت بهم داشتي. مطمئن بودم هرگز فراموشم نميکني و کسي رو جايگزينم نميکني. اما ...
Roman: #خاطرات_خوب_ديروز
part: 5
Channel: @Roman_bbc
رمان خاطرات خوبِ ديروز
رمان از زبان زهرا :
سياوش : وقتي سعيد بهم زنگ زد و خبر ازدواجت رو بهم داد ، خرد شدم. کمرم شکست. خودم ، غرورم ، علاقه ام ، قلبم ، روحم ، جسمم شکست. هرگز باورم نميشد زهرا به اين سرعت فراموشم کرده و تازه ازدواجم کرده. ديوونه شدم و به جنون کشيده شدم. اول تصميم گرفتم بيام ايران و مجلس عروسيت رو تبديل به عزا کنم. اما وقتي به اين فکر ميکردم که بازم نميتونم تو رو کنار خودم داشته باشم ، پشيمون ميشدم. کار هر شبم شده بود گريه و مست کردن و سيگار کشيدن. مامانم که حال و روزم رو ديد ازم خواست برگردم ايران و باهات ازدواج کنم. بالاخره رضايت داد اما دير بود. خيلي دير. تو ازدواج کرده بودي و مال يکي ديگه شده بودي. مامان و بابا وقتي فهميدن ازدواج کردي شکستن. از اينکه تمام فرصت ها و ارزو هاي منو ازم گرفته بودند ، شکستن. وقتي فهميدن ديگه راهي برام نمونده شکستن. اما من نميتونستم دست روي دست بزارم. براي همين تصميم گرفتم برگردم ايران و دوباره عشقم رو پس بگيرم. و الان واسه همينه که اينجام. تو به ديوونگي من شک نداري زهرا ، پس بدون اگه ديوونه بشم اول تو رو ميکشم بعدش خودم رو. من اين همه عذاب و سختي نکشيدم که تو راحت تو چشمام نگاه کني و بگي همسرت رو رها نميکني. اگه ميخواي کسي رو که جسم عشقم رو دزديده زنده بزارم ، رهاش کن. وگرنه به هم اسمت قسم که ميکشمش. من اخر خطم زهرا ، چيزي براي از دست دادن ندارم ، پس وحيد رو رها کن و با من بمون ، تا هميشه ، تا ابد. انقدر عاشقت هستم که مرگت رو به موندنت کنار يه مرد ديگه ترجيح ميدم ... پس کاري نکن که با دستاي خودم نفس هاي زندگيم رو قطع کنم ... من ميرم ، تا اخر هفته بهت فرصت ميدم که فکر کني ، اميدوارم که تصميم عاقلانه اي بگيري ، فقط اينو هک ذهنت کن ، تو فقط مال مني ، ميگيرم نفس کسي رو که بخواد تو رو از من بگيره ... خداحافظ ...
- تق ... با بهم خوردن در سالن به خودم اومدم. انگار دنيا دور سرم ميچرخيد. حرفاي سياوش وحشت و ترسي به جونم انداخته بود که هيچ وقت تجربش نکرده بودم. انگار دنيا برام به پايان رسيده بود. شکي نداشتم که سياوش تمام حرفا و تهديدهاش رو عملي ميکنه. پس تنها يه راه برام مونده ... تنها راهي که برام مونده ، جدا شدن از وحيده. اما اخه چطور؟ چطور ميتونم کسي رو که عاشقانه دوستش دارم ترک کنم؟ چطور از وحيد بگذرم؟ چطوري خدا؟ ... نفهميدم چقدر نشستم روي کاناپه و زار زدم. زمان از دستم رفته بود و هوا تاريک شده بود. با صداي چرخش کليد ، به خودم اومدم. وحيد اومد داخل اما با ديدن سکوت خونه و خاموش بودن برق ها جا خورد. به سمت کليد رفت و برق ها رو روشن کرد. سريع دستام رو گزاشتم روي چشمام تا نور لامپ ها اذيتم نکنه. کم کم چشمام به نور عادت کرد. دستام رو از روي چشمام برداشتم و به وحيد خيره شدم. با لبخند به سمتم اومد. با ديدن قامت و لبخندش ، بي اراده بغض به گلوم چنگ انداخت. شايد اين لبخندها ، اخرين لبخندهاي وحيد به من باشه. وحيد با ديدن حال و روزم به سمتم دويد و محکم به اغوشم کشيد. همزمان صداي هق هق منم بلند شد و توي اغوشش زجه زدم. گريه کردم و هق هق کردم. وحيد هرکاري ميکرد اروم نميشدم. ديگه دست هاي گرمش ، حرفاي عاشقونش ، وجودش و حتي اغوشش نميتونست ارومم کنه.
وحيد : زهرا! عشق من چت شده؟ چرا از صبح بي قراري ميکني؟ چت شده اخه؟
- : وحيد
وحيد : جان وحيد؟ جانم عزيز دلم.
- : تو رو خدا هيچي نگو ، امشب فقط من ميخوام حرف بزنم ، تو رو خدا سکوت کن ، به حرفام گوش بده ، بعدش هر تصميمي بگيري من قبولش ميکنم ، فقط قول بده قضاوتم نکني؟
وحيد : اين حرف ها چيه زهرا؟ کم کم داري منو ميترسوني.
- : وحيد لطفا ساکت باش و بزار حرف بزنم ، بزار خودمو خالي کنم.
وحيد : باشه گلم ، بگو ، گوشم باتوئه.
- : من ، من ... من قبل تو نامزد کردم. جريان برميگرده به ......
- با بهم خوردن در ، اشکام سرازير شد. يعني الان چيشد؟ يعني رفت؟ براي هميشه رفت؟ چرا هيچي نگفت؟ چرا فقط سکوت کرد؟ تمام حقايق رو براش گفتم اما فقط سکوت کرد. اگه براي هميشه رفته باشه چي؟ اگه ازم متنفر بشه چي؟ اصلا اگه طلاقم بده چي؟ خداياااا ... نفهميدم چقدر رو کاناپه نشستم و زار زدم. قرينه چشمام خشک شده بود. براي بار هزارم شماره وحيد رو گرفتم ... مشترک مورد نظر در دسترس نمي باشد ... دوست داشتم از عصبانيت گوشيم رو خرد کنم. عصبي بلند شدم و شروع کردم به قدم زدن. اين اشکاي لعنتي متوقف نميشدند. هزارتا فکر و خيال به ذهنم هجوم اورده بود. با زنگ خوردن گوشيم وحشت زده به سمت ميز دويدم و گوشيم رو برداشتم. با ديدن شماره سياوش ، صبرم لبريز شد و با عصبانيت سرش فرياد کشيدم.
- : چيييي از زندگي من ميخواي لعنتي؟
سياوش : زهرااا سريع بيا پايين ، وحيد ميخواد بکشت ، بجنب بيا پايين ، ميشنويييي چيييي ميگممم؟
- : چ چي داري ميگي؟ ...
Roman: #خاطرات_خوب_ديروز
part: 6
Channel: @Roman_bbc
رمان خاطرات خوبِ ديروز
رمان از زبان زهرا :
سياوش : د لعنتيييي بيا پايين.
- وحشت زده گوشيم رو خاموش کردم و يه شال و مانتو پوشيدم و به سمت پايين دويدم. با ديدن سياوش که پشت در خونه بود ، اشکام سرازير شد. خداي من يعني چيشده؟
- : عوضييي پست فطرت ، چي به وحيد گفتي که به مرگ من راضي شده؟
- بدون اينکه حرفي بزنه به جلو اومد و تا به خودم بيام توي آغوشش فرو رفتم. وحشت زده به اين صحنه خيره شده بودم. شروع کردم به تقلا کردن تا از حصار دستاش خارج بشم که يهو نگاهم به چشماي به خون نشسته وحيد افتاد. حس کردم الانه که از حال برم. افتادم به گريه و شروع کردم به جيغ زدن. با ديدن وحيد که حمله ور شد به سمت سياوش جيغ زدم و خودمو کنار کشيدم. باهم درگير شدن و هم ديگه رو به قصد مردن ميزدند. با جيغ زدن من مردم جمع شدند اما جرعت کاري رو نداشتند. وحشت زده به سمت وحيد رفتم و سعي کردم از روي سياوش بلندش کنم.
- : وحيد ، وحيد تو رو خدا ولش کن ، وحيييد الان ميکشيش ، ولش کن مرگ من ، وحيييد ولش کننن.
وحيد : تو يکي فقط خفه شو ، گمشو تو خونه ، گمشووووووو.
- با دستام صداي هق هقم رو توي دهنم خفه کردم و سريع به سمت ساختمون رفتم. با استرس وارد خونه شدم و از پنجره به بيرون نگاه کردم. وحيد و سياوش رو از هم جدا کرده بودند و سياوش سريع سوار ماشينش شد و به سرعت از خيابون خارج شد. با ديدن وحيد که به سمت خونه قدم برداشت ، ضربان قلبم بالا رفت. وحشت زده پرده رو انداختم و روي کاناپه نشستم. با استرس دستام رو توي هم قفل کرده بودم. از تنها شدن باهاش وحشت داشتم. اگه بلايي سرم بياره چي؟ با شنيدن صداي قدم هاش ، بي اراده اشکام سرازير شد. با باز شدن در ، استرسم بيشتر از قبل شد. اروم اروم داشت به سمتم ميومد. وحشت زده بلند شدم و ملتمسانه بهش خيره شدم و ناليدم.
- : وحيد غلط کردم ، اشتباه کردم ، به جون خودت چندبار خواستم بهت بگم اما ترسيدم ترکم کني. ترسيدم نسبت بهم سرد بشي. وحيد جون مامانت و ويدا قضاوتم نکن من ...
وحيد : اسم مادر و خواهر منو به دهن کثيفت نياررر. فهميديييي اشغال؟
- از سردي کلامش اشکام شدت پيدا کرد. با ديدن پوزخندش رنگم پريد و زماني که دستش رفت به سمت شلوارش ، حس کردم که روح از بدنم خارج شد. با ديدن کمربندش چشمام تا اخرين حد گشاد شد. يعني واقعا ميخواد منو بزنه؟ با بالا اومدن دستش ، چشمام رو بستم و با فرود اومدن کمربند به روي بازوم صداي ناله و جيغم به آسمون رفت. با خشم و غم ميزد. با تمام قدرتش ميزد و فحشم ميداد. حتي ناي ناله کردن هم نداشتم. تمام بدنم ميسوخت و از زور درد و ضعف ، بي حال شده بودم. انقدر کتکم زد تا خسته شد. بعدشم بي توجه بهم وارد اتاقمون شد و درو کوبيد به هم. حتي ناي بلند شدن نداشتم. از بس جيغ زده بودم صدام دو رگه شده بودم. قرينه چشمامم خشک شده بود. حتي سعي نکردم بلند بشم. چون واقعا بي حال بودم و بدجوري ضعف کرده بودم. با شنيدن صداي اهنگ از اتاقمون و صداي شکستن وسيله ها ، هق هق بي گريه ام به آسمون رفت و همراه با متن اهنگ ، خون گريه کردم. با شنيدن صداي عربده هاي وحيد ، صداي نالش ، گريش و خدا گفتناش از خودم متنفر شدم.
ببين من قيد ننه بابامم زدم تو که ديگه جاي خود داري
هر چي شکستي هر چي بردي هر چي زدي حلالت
فقط اشکاي امشبمو حلالت نميکنم امشب بد پاچوندي منو
اينقد عصبي ام که نميتونم آروم بشينم
امشب ياد روزايي ميفتم که تا ابد يادم نميره
ميري برو فقط اينو يادت باشه بعد تو مهراب ميميره
ميري برو فقط حلالم کن شايد ديگه هيچوقت نبينيم همو
امشب اينقد مسمو پاچيدم که ندارم کنترله صداي خستمو , حاج علي برو بريم
مادرم زمين خورد قلبه من تير کشيد داد ميزد ميگفت يکي بگيره مهرابو
عکستو زدم به در و ديوار شيکست بابام اومد جلو تا بگيره دستامو
بعد تو کارم شده تو اين خونه خودزني و فرياد بعد تو يه ديوونه تو خونه آواز گريه سر داد
بعد تو هر جايي که ميرفتم يادت منو شکنجه ميداد
بعد تو ديوارم بعد تو آوارم بعد تو هر شب کنار عکسات بيدارم
مریم
01ببخشیدیه رمان بوداسم دخترنیازبودباپسرکه ازترکیه اومده بودعروسی کردولی پسره نمیخاستش کسی اسم رمانومیدونه
۹ ماه پیشفائزه
۲۵ ساله 00قشنگ نبود . هیچ منطقی پشت اتفاقاتش نبود و اشکالات زیادی داشت ، مثلا برای طلاق؛ برای این ک بفهمن خانوم باردار هست یا نه میفرستنش پزشک قانونی ازش آزمایش میگیرن ، نه اینکه ازش بپرسن بارداری یا نه و ....
۱۰ ماه پیشHamta
00از جلدواولش تا حدودی بهتره .....ولی قلم نویسنده روان وجذاب نبود با این حال ممنون از زحمات نویسنده
۱۰ ماه پیشسارینا ۲۰ساله
00سلام خسته نباشید برای نویسندی عزیزم رمان عالی بود لایک داری؟ ❤❤❤❤
۱۱ ماه پیشجین
00داستان جالبی داشت ولی نویسنده ی اشتباهی کرده بود و اون موهای هانا بود مگه تو چند روز یا ماه چقدر بزرگ شده بود ک ایناز بخواد اونا رو ببافه یا توی زیر زمین دورش پخش بشه
۱ سال پیشمهدیه
۲۰ ساله 10رمان خوبی بود 🙂
۲ سال پیشسودا
۱۸ ساله 20واقعا رمانی محشری بود من هر دو فصل شو خوندم ممنونم از نویسنده 😊😊😊😊😊
۲ سال پیشنجمه
۱۳ ساله 10رمان عالی هستش من هردو فصل رو خوندم خیلی خوبه حتما بخونیدش
۳ سال پیشفرشته
10رمان خوبی بود،ولی پارتش کم بود،
۳ سال پیشسمیه
۱۴ ساله 00عالی عالیه خیلی عالی من ک خیلی دوس داشتم همیشه میخونمش و خسته نمیشم غمگین هم بود بنظرم سیاوش نباید میمیرد نمیدونم حالا ولی خیلی گریه کردم وقتی سیاوش داشت میمیرد در کل خیلی عالیییی بود عالی حرف نداره
۳ سال پیشرونیکا
۱۲ ساله 00عالیه من جلد اول رو خوندم خیلی خوب است اسمش ما شیطون نیستیم است یه جلد دیگه داره تو همین برنامه هست اسمش جدال مجنون وار است
۳ سال پیشbaran
۱۶ ساله 00عالی بود اول جلداولش وبخونین ماشیطون نیستیم بعدش این که جلددوم هستش جلداول هم توهمین برنامه هست مرسی ازنویسنده عزیز
۳ سال پیشZ_X
20واقعا ممنونم از نویسنده عالی بود😍😍
۳ سال پیشasal
۱۶ ساله 01رمان قشنگی بود واقعا دست نویسنده درد نکنه پیشنهاد میکنم این رمان بخونن البته جلد اول این رمان به اسم ما شیطون نیستیم هستش که البته در این برنامه نیستش و اینکه رمان جدال مجنون وار هم مربوط به این رمانه
۳ سال پیش
سحر 34
00خوب بود