درد و احساس به قلم negar1373
این داستان درباره ی دختریست به اسم شبنم…
دختری از جنس احساس…احساسات پاک و دخترونه…ظریف و شکننده
از جنس درد…از جنس تنهایی و آشفته دلی…
دختری که از کودکی با مرگ همنشین بوده…با فقر…با خون
برای زنده موندن میجنگه…برای زندگیش…
دختری از دل محنت و مشقت…معصوم و بی گناه..
صدای قهقهه ی مستانه پدرش…بجای لالایی های شبانه ی مادرش…
نوازش کمربند پدرش…بجای دست نوازش مادرش…
سر میز قمار زندگی ورقی از زندگیش برمیگرده…
حالا این ورق…ورق آس زندگیشه…یا ورقی که ورق باخت زندگیشه…
ورقی که پیش آمدهایی در زندگیش رو باعث میشه که مسیر زندگیشو تغییر میده….پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۱۵ دقیقه
ای کاش...!
========
با شوق به مامان چشم دوخته بودیم...با اشتیاق تک تک اعضای صورتشو از نظر میگذروندم...
دستای لرزونشو تو دستمون گرفته بودیم...
با صدای آروم و خسته ای شروع کرد:بهتون گفتم کنارم باشید تا حرفایی ناگفته ای رو که خیلی وقت پیش باید بهتون میگفتم بگم و جواب سؤالای بی جوابتونو بدم!
با زبونش لبشو تر کرد و ادامه داد:می دونم مادر خوبی نبودم...میدونم باباتون براتون پدری نکرد...
اگ..اگه میتونستم همون روزی که باباتون خودش و مارو نابود کرد ترکش میکردم...
شاید روزی هزار بار این فکر از سرم میگذشت ولی وقتی به بعدش فکر میکردم منصرف میشدم...
من تو این دنیا جز باباتون و شما دوتا که ثمره ی زندگیم هستین هیچ کسی رو ندارم...
چشماشو بست و بعد چند لحظه دوباره باز کرد...چشماش براق شده بود...
-بی کس و تنها بودم...نه کاری...نه خونه ای
نه درآمدی از خودم داشتم که بتونم زندگیمونو اداره کنم...
اهل کار خلاف و کثافت کاری نبودم...نمی خواستم و نمی تونستم...
نمی دونستم باباتون روز به روز بدتر و بی قید تر میشه!
انگار با دود شدن زندگیمون غیرت اونم دود شد...
خیلی در حقتون بد کردم..میدونم
از روتون خجالت میکشم...من شما رو به این دنیای بی رحم آوردم...
زندگیتونو تباه کردم...
با بغض گفتم:مامان!تو رو خدا اینجوری نگو!تو هر کاری در توانت بود برای ما انجام دادی!
شمیم دنباله حرفمو گرفت:آره مامان!اگه تو نبودی بدبخت تر از اینی که هستیم میشدیم...اگه تو جلوی بابارو نگرفته بودی همه بلاهایی که سرت آورد سر ما می آورد!شاید هیچ کدوممون تا حالا زنده نبودیم!
چند تا سرفه کرد:بذارید حرفم تموم شه...خوشحالم ازینکه تا حالا پاتونو کج نذاشتید...اگه از شوهر شانس نداشتم روزی صد هزار مرتبه خدا رو شکر میکنم که بچه هام صالحن!
از برگ گل پاک ترن...از آب زلال ترن...دامنشون به هیچ گناهی آلوده نشده!
حداقل دیگه بیشتر ازین شرمنده ی خدا نمیشم
کمی مکث کرد و بعد با صدای لرزونی گفت:من چیزی ندارم که براتون بذارم و وصیت کنم براتون...
قلبم به قفسه ی سینم میکوبید...با وحشت به دهن مامان چشم دوخته بودم...
شمیم سراپا گوش شده بود...چشمای هر سه مون خیس بود!
-فقط یه درخواست ازتون دارم...
پرسشگر بهش نگاه کردیم...اشکی از گوشه چشمش سرازیر شد:حلالم کنید!
با حرفش شیشه بغضمون شکست و اشکمون بی مهابا راه خودشونو روی صورتمون باز میکردند!
مثل مسخ شده ها به مامان زل زه بودم!من حلالش کنم؟!من کی باشم که همچین حقی داشته باشم!؟
هیچوقت به خاطر زندگیمون از مامانم گله نکردم...چون میدونستم خودش وضعش بهتر از ما نیست که بدتره!
هیچوقت به خودم اجازه ندادم از مامان دلگیر باشم...از چیش دلگیر باشم...
دعواهایی که به خاطرمون با بابا کرده؟!از کتک هایی که به جای خورده؟!از فحش های که شنیده؟!
از چی؟!!!
دستامونو فشار داد هر دو به چشمای زاغش خیره شدیم:حلالم میکنید؟!
بی درنگ سرمونو به نشونه ی مثبت تکون دادیم!
لبخند مهمون لبهاش شد...چیزیکه خیلی وقت بود همه مون باهاش غریبه بودیم...شادی و لبخند تو دنیای سیاه ما معنایی نداشت!
چشماشو آروم بست..چند قطره اشک باز هم از گوشه ی چشمش افتاد...هنوز لبخند روی لبهاش بود
نفس عمیقی کشید ....و بعد...
برگشتی برای نفسش نبود...
دستش تو دستم سنگین شد...خون تو رگهام منجمد شد...دستشو تکون دادم
به آرومی صداش زدم..جوابی نداد!
شمیم هم صداش زد...
لحظه به لحظه صدامون اوج میگرفت همراه با اشکامون...
با صدای جیغ و دادمون در باز شد و بابا با عصبانیت اومد داخل اتاق...
درو بهم کوبید و با فریاد گفت:چه مرگتونه مثل سگ زوزه میکشید توله سگا!!؟
شمیم با گریه گفت:مامان!!
به شمیم بُراق شد و گفت:مامان چی؟!هان؟!
شمیم بریده بریده گفت:ر..رفت!!
بابا مات شد...به بدن بی جون مامان روی تخت نگاه کرد...یه قدم عقب رفت
به در تکیه داد..آروم سُر خورد و روی زمین نشست...
من با حیرت به حرکاتش نگاه میکردم وضع شمیم هم بهتر از من نبود...
تنها سؤالی که تو ذهنم پر رنگ شد این بود:که بابا هنوز مامانو دوست داره؟!
بابا محکم کف دستشو کوبوند به پیشونیش که من و شمیم از جاپریدیم
با صدای ناله مانندی گفت:وای بدبخت شدم!وای که بیچاره شدم
ای خدا این چه مصیبتی بود که به سرم اومد؟!حالا چه خاکی به سرم بریزم؟!
منو شمیم بهم نگاه کردیم...هر دو به همون سؤال فکر میکردیم...
ولی جمله ی بعدی بابا همه افکارمونو نیست کرد!
کبری
00رمان فوق العاده زیبایی بود اصلا نمیشد پیش بینی کرد من که لذت بردم . دست نویسنده درد نکنه . بینهایت زیبا بود
۳ ماه پیشfati
۲۴ ساله 00رمان دلنشینی بود .🤞🏻خیلی خوب جریانات داستان رو کوتاه ولی با جزئیات بیان کرده بود. نه خیلی تند پیش رفته بود نه زیادی داستانو کش داده بودن.. و این از توانایی خوبه یه نویسندس.. سپاس از نویسنده عزیز🤝🌸
۴ ماه پیشغزاله علمی
۲۴ ساله 20واقعاً عالی بود ممنون از نویسندش ولی فقط یک چیز جالب بود وقتی مادرشو از خاک در آوردن چرا نرفت ببینتش
۹ ماه پیشباران
۱۹ ساله 10رمان جالبی بود خداهیچ کسو درهمچین شرایتی قرارنده
۹ ماه پیشزهرا
210سلام چرا همه رمانا اینشکلین که دختری از جنس همه دخترا از جنس احساس پسری از جنس غرور و تنهایی بعد مثلا این دوتا همش کل کل میکردن بعد بووووم لیلی مجنون میشن
۱ سال پیشKosar
۱۲ ساله 72خدایی راس میگی همشون همینن😑😶
۱۰ ماه پیشtamana
۱۶ ساله 10اول و اخرش خوب پیش رفت ولی وسطاش زودگذر بود
۱۰ ماه پیشBita
32رمان به شدت چرتی بود دختر ۱۱سالع چطور میتونه ودکا رو بخونه اخه
۱۱ ماه پیشM.r
20ممنون قشنگ بود دوستان اگه میشه رمان ازدواج اجباری پیشنهاد بدید با تشکر🙏❤
۱ سال پیشفهیمه
۳۲ ساله 22رمان جالبی نبود بعضی جاهایش با عقل جور در نمیاد و غیر منطقیه
۱ سال پیشGOLI
۱۴ ساله 20رمان قشنگی بود احساسات ادم رو جریحه دار میکرد اما خب بعضی جاهاش خیلی غیر منطقی بود
۱ سال پیشزینب
10عالیههههه😍😍😍😍
۱ سال پیشاوا
20بعضی جاهاش واقعا دور از عقل بود ولی چقدر گریه کردم سرش کلا خیلی احساساتی ام برای همین کاش نمیخوندم 😔
۱ سال پیشفربد
00خوب و سرگرم کننده.........
۱ سال پیشسحر
۱۶ ساله 43رمان قشنگی بود دست نویسنده درد نکنه ☺️
۱ سال پیش
ناشناس
00این رمان خیلییییییییییییییییی عالی و احساسی بود اما با پایان خوبی تموم شد که من خیلی دوسش داشتم