عروس خون بس به قلم مریم و نازنین
داستان درباره دختریه به اسم روژان تو یکی از روستاهای ایران زندگی میکنه ، که بخاطر یه رسم قدیمی که هنوز در بعضی مناطق پابرجاست محکوم به قربانی شدن میشه فقط به یک جرم دختر بودن..
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۴ دقیقه
-زود باش
روژان کاپشن مهیار رو چسبوند به خودش رفت تو حیاط برف سنگینی اومده بود اجاق رو به سختی روشن کرد یخ سطل رو شکست تا آب زودتر گرم بشه دستاشو گرم کرد یه بیل گوشه حیاط دید برداشت و برفا رو کنار زد آب گرم شده گذاشتشون جلو در صدای صنم زد
-خانم خانم
مهیار از صدای روژان بیدارشد رفت درباز کرد؟
-چیه اول صبحی؟
-آب گرم کردم مادرت گفت صداش بزنم
مهیار نگاهی به حیاط کرد که برفا جمع شده بودن ونگاهی به دستای قرمز روژان صدای مادرش بلند شد
-آب گرم شد
-بله
-خوبه برو فعلا کاری ندارم
روژان به سمت دستشویی رفت از دیروز دستشویی نرفته بود .بیرون اومد رفت دستاشو بشوره اجاق خاموش بود رفت کنار یکی از سطلا یخشو شکست با همون آب دستشو شست انگار هزارتا سوزون همزمان تو دستش فرو کردن سریع رفت تو انبار و مهیار از پشت پنجره شاهد تمام کاراش بود.دستشو رو چراغ گرفت نور چراغ کم شده بود نفتش داشت تمام میشد.رفت زیر پتو تا گرم بشه.همونجا خوابش برد.چشماشو باز کرد یکی داشت تکونش میداد.دنیا بود
-بگیر کوفت کن
یه لیوان شیر داغ بود با نون با ولع میخورد دنیام نگاش میکرد
-فکر نکن نفهمیدم دیشب اون دلینا احمق برات برنج آورد.بشقاب رو بده ببرم از این به بعد خودم برات غدا میارم کوفت کن
ظرفارو برداشت رفت.
مهیار و پدرش بخاطر برفی که اومده بود نمیتونستن برن سرزمین ناچاری تو خونه موندن هر کی به یه کاری مشغول بود .اورنگ سرش رو بالا آورد صنم ندید.رفت تو آشپزخونه صنم رو دید که سرش به دیوار تکیه داده گریه میکنه و اسم پسرش زیر لب صدا میزنه اشک تو چشماش حلقه زد هیچکاری نمیتونست بکنه ولی چرا یکی بود که میتونست عقدهاشو خالی کنه به سمت در رفت به شدت بازش کرد دلینا با ترس بهش نگاه کرد مهیارم تو اتاق دراز کشیده بود متوجه رفتن پدرش نشد.
در انبار با شدت باز کرد خورد به دیوار صدای بدی داد روژان از جاش پرید
-سلام
-کمربندشو بیرون کشید به سمت روژان حمله برد ضربات کمربند رو تن نحیفش پایین میومد و صدای التماس و جیغش رفت بالا
مهیار خوابیده بود که صدای جیغ روژان شنید با سرعت به طرف حیاط رفت همه خانوادش جلو انبار بودن خودش انداخت تو انبار روژان دید که زیر دست پدرش داره کتک میخوره و التماس میکنه رفت جلو دست پدرش گرفت
-بس پدر کشتیش
-باید بمیره همونجور که خانوادش دل ما رو خون کردن باید دلشون خون بشه تو اشکای مادرت دیدی
-برای امروز بس روزای دیگه هم هست بیا بریم سکته میکنی پدرش برد بیرون
-هیچکس حق نداره بره تو اون اتاق جز مهیار هر کی بره قلم پاش خرد میکنم
همه از ترسشون رفتن تو خونه .حالا همسایه ها فهمیده بودن صدای جیغ دختر بیچاره رو این خبر به زودی به گوش صادق و خانوادش میرسید.
دنیا لیوان آبی برای پدرش آورد مهیار شونه هاش ماساژ می داد
-باید میذاشتین میکشتمش تمومش میکردم چیه شده آیینه دق مهیار بیا طلاقش بده بره گمشه دیگه کی میاد اینو بگیره
-حالا زود پدر
توی انبار سرد روژان از درد به خودش میپیچید هیچکس نبود مرحم درداش بشه همه نمکی بودن روی زخمش نمیتونست نفس بکشه تمام بدنش کبود بود جلو چشماش تار شد افتاد کف انبار.
پدرش آرومتر شده بود صدای در حیاط اومد.در باز کرد عموش بود
-سلام عمو
-سلام جوون چه خبر
-خبری نیست عمو بفرمایید
-نه اومدم دنبال بابات بریم قهوه خونه میدونم تو خونه بشینه بدتر
چند دقیقه بعد پدرش و عموش رفتن .با خیال راحت رفت تو انبار روژان دید بیهوش افتاده دوید سمتش صداش زد ولی جواب نمیداد انبار سرد شده بود.بغلش کرد بردش تو اتاق.همه با تعجب نگاش میکردن
-مادر بیهوش شده
-شده که شده سریع ببرش همونجا مثل سگ جون بده
-ولی
-ولی نداریم اون نبری من میرم
-دلینا چراغش نفت نداره یکی از اینارو بیار تو انبار اون نفت کن
دلینا سریع بلند شد پشت سر برادرش رفت.روژان خوابوند پتو رو کشید روش
-دلینا یه لیوان آب قند بیار زود باش
اب قند رو با قاشق میریخت تو دهنش نفساش منظم شده بود ولی هنوز بیهوش بود.صدای مادرش اومد
-دلینا بیا ببینم
دلینا رفت بیرون به چهره رنگ پریده روزان نگاه کرد پیشونیش کبود شده بود کمربند به صورتش خورده بود پتو رو زد کنار آستین لباسشو زد بالا تمام دستش کبود بود گردنش پاهاش کاش گذاشته بود تو کوه گرگ کارشو تمو میکرد.حالا اینقدر زجر نکشه شاید حق با پدرش طلاقش میده.ولی ته دلش راضی نبود.
یکساعت بعد پسرعموش اومد خبر داد پدرش تا غروب نمیاد خونه برای کاری میرن شهر.طهر بود که روژان چشماشو باز کرد همه بدنش درد میکرد گریه اش گرفته بود سرش بلند کرد مهیار دید کنارش تکیه داده به دیوار چشماشو بسته مهیار از سنگینی نگاهی چشماشو باز کرد
-بیدارشدی؟
-درد دارم
-تحمل کن خوب میشه
تحمل کن خوب میشی دوباره میاد سراغت شاید اینبار من نباشم و راحت بشی تحمل کن.
-دلینا ...دلینا
-بله داداش
-سوپ بیار بخوره
نمیتونست قاشق دستش بگیره با هرحرکت اشک تو چشماش جمع میشد.
-بده به من قاشق رو
قاشق رو گرفت و تمام سوپ رو بهش داد بخوره.
-خوبه حالا دراز بکش کمکش کرد بخوابه
-سردت نیست ؟
محیا
00اوم رمان خوبی بود ولی طولانی بودنش کسل کنند بود اوایل رمان عالی پیش رفت ولی در وسط های رمان کسل کنند شد
۱ ماه پیشAtash
۱۸ ساله 00چرا رمانت سوم شخصه
۲ ماه پیشFari
۱۵ ساله 10خیلی جالب بود امیدوارم اگه هنو همچین رسمایی هس یا مثل روژان تقدیر و سرنوشت خوبی براشون رقم بخوره یا کلا همچین کارایی نکنن با دخترای بی گناه
۲ ماه پیشMohadese
00عالی بود به امید از بین رفتن این رسم مسخره ❤
۲ ماه پیشمبینا
۱۴ ساله 10عالی بود ممنون ❤️❤️❤️❤️🙏
۲ ماه پیشسیما
00عالی بود از عالی هم عالی تر 😍
۲ ماه پیشفاطمه
۲۲ ساله 00عالی بهترین داستانی بود که خوندم قلمت مانا خانم گل ❤️😍😘🤩
۳ ماه پیشاسرا
00خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی رمان قشنگیه . فقط من وتو ئ3ساعت خوندم
۳ ماه پیشرونا
20رمانش برای سال ۹۱ هست و نسبت ب اون زمان رمان خیلی خوبیه تشکر از نویسنده
۳ ماه پیشمیم میم
00اولا که خسته نباشی نویسنده دستتم درد نکنه. ولی خیلی حالم گرفته شد انتظار داشتم به مهیار برسع.حیف شد اقا خییلی حیفف🤕
۳ ماه پیشAniya
11رمان خیلی خوبی بود،بسیاربالذت خوندمش،آخرش بسیارعالی تموم شد،امیدوارم هیچ دختری قربانی چنین رسوماتی نشه😔
۳ ماه پیشمهناز
10رمان خیلی قشنگی بود ممنون از شما
۳ ماه پیشلیلا
۲۰ ساله 10رومان خوبی بود کمی ایراد داشت ولی درکل عالی بود
۴ ماه پیشسارا
۱۸ ساله 82ممنونم از نویسنده بابت رمان خوبش فقط یه نکته خلاصه رمان یه موضوعی اذیتم می کرد نویسنده نوشته بود (فقط به جرم دختر بودن) میخواستم بگم دختر بودن جرم نیست درسته دخترا سختی های دارن ولی مجرم نیستن
۵ ماه پیش
....
۲۲ ساله 00خوب