خانه جوانان سالمند به قلم حانیا بصیری
جوانان سرخورده ای که از زندگی در اجتماع خسته شده اند و هر کدام به طریقی با مردی مرموز مواجه میشوند.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۱۴ دقیقه
« اگه رضایت کتبی هم بده انجام نمیدم بچه»
« بچه تو قنداقه منتظر قند آبه. یارو مسخره خوبه هیچی هم بارت نیست انقدر چسان فیسان داری»
این را پسر نوجوان گفت و شاکی شده از مغازه بیرون رفت.
سیروس با شنیدن حرفهای پسر درحالی که زبانش بند آمده بود زیر چشمی به سهراب نگاه کرد و رو به در نیم خیز شد
« چی گفتی؟ وایستا ببینم»
« بیخیال سیروس ولش کن. کار من رو راه بنداز برم»
سیروس ماسک را روی صورتش گذاشت « حله داداش یک ساعت دیگه تمومه، تحمل دردتت که میدونم بالاست برات یه لور کمتر بی حسی میزنم چون تموم کردم باید بفرستم حسن بخره »
« آره بابا خیالت راحت»
چند دقیقه ای از کار سیروس نگذشته بود و سهراب درحالی که با صورت قرمز شده اشک هایش را پاک میکرد جلوی خودش را میگرفت که از درد فریاد نزدند. این سیروس از آن قالتاق های ناخن خشک بود برای چند هزار تومن تخفیفی که در عالم دوستی به او قول داده بود بدهد کلاً بی حسی استفاده نکرده بود و سهراب کم ،کم داشت زیر دستش از درد جان می داد. دیگر نتوانست درد را تحمل کند و داد زد
« بسه سیروس، بسه بقیه اش باشه برای یه روز دیگه»
« نه وایستا کجا؟ هنوز پشمای دور گردن شیر مونده کار ناقصه»
با صورت جمع شده دستش را روی گردنش گذاشت و برای فرار از آن وضعیت بهانه آورد
« من کار دارم باید برم» سیروس با خنده گفت: « وایستا من خودم ته تجربه ام فهمیدم دردت از چیه، بزار حسن رو صدا بزنم بیاد» از رفتن منصرف شد و به خیالش سیروس دستیارش را صدا میکند تا به او بگوید بی حسی را بیشتر کند.
« حسن بیا دست و پای این سهراب و بگیر میخواد در بره»
سهراب با شنیدن این حرف سیروس خواست فرار کند که دستیارش مانع شد و او را مجبور به نشستن کرد. بالاخره بعد از یک ساعت کش مکش کار تتو تمام شد. سیروس لبخند عریضی به سهراب که جلوی آینه مشغول تماشای عکس هک شده شیر روی گردش بود زد
« خوشت اومد؟ انگار شیر واقعی داره رو گلوت نعره میزنه حاجی، قابلت رو هم اصلا نداره »
سهراب که منظور سیروس را از گفتن این جمله فهمید کارت اعتباری اش را به سمت او گرفت و دوباره به تتوی روی گردنش نگاه کرد. احساس میکرد آن قدر ها که توقعش را داشته تتو طبیعی از آب در نیامده و جای یک چیز کم است! سیروس متوجه نگاه عجیب سهراب شد و پیش دستی کرد
« اون یکم ورم داره طبیعیه بعد دو روز خوب میشه نگران نباش»
« قربون دستت»
بعد خداحافظی از آرایشگاه خارج و سوار بر موتور به سمت خانه حرکت کرد، به مقصد که رسید پیاده شد و در خانه را با کلید باز کرد. وارد حیاط که شد ناگهان چشمش به پدربزرگ و مادربزرگش و مردی افتاد که توی حیاط مشغول بدرقه اش بودند. مرد همانطور که لبخند میزد کلاه لبه دار سیاه رنگ روی سرش را کمی بالاتر برد تا بتواند بقیه را به خوبی ببیند.
درجواب خداحافظی گرم آن ها به نشاسته ادب کمی خم شد « اگه از پسش بر نمیاید میتونید بسپاریدش به ما» و لبخند زد.
به سمت در حیاط چرخید و نگاهش که به سهراب افتاد با همان لبخند از کنارش رد شد و بیرون رفت. سهراب به پدربزرگ و مادربزرگ که همچنان بعد از رفتن مرد لبخند میزدند و به در خیره بودند گفت: « این کی بود» پدربزرگ دستش را توی جیب پیراهن آبی رنگ تنش برد و کارتی را بیرون آورد
« منکه سواد ندارم بابا ولی این کارت رو داد گفت به دردمون میخوره »
« صد دفعه گفتم کسی رو که نمیشناسید راه ندید خونه»
مادربزرگ با صورت جمع شده دندان مصنوعی اش را از دهانش بیرون آورد و با دقت به دندان انتهایی اش نگاه کرد « خوب تو هم. یه پیر زن و پیرمرد چی دارن که خطرناک باشه؟تازه شیرینیم اورد »
سهراب معترض کارت را از پدر بزرگ گرفت
«هزار بار گفتم چیزای شیرین مثل شیرینی که قندش بالاست نخورید شما مرض قند دارید»
و نوشته های روی کارت را بلند خواند : « خانه جوانان سالمند! »
پدر بزرگ بی توجه به غر، غر های نوه اش نگاهی به دندان مصنوعی همسرش انداخت و با لحن مهربانی پرسید « محبوب خانم شیرینی گیر کرده لا دندونات ؟» پيرزن با خنده تایید کرد
« آره، نا پرهیزی کردم خیلی خوردم .»
« بده من کمکت کنم»
با گرفتن دندان مصنوعی و استشمام بوی عجیبی که به مشامش خورد پره های بینی اش کمی جمع شد و دندان مصنوعی را بو کرد : «یه بوی خاصی میاد، بعد شیرینی چیز دیگه ای خوردی؟» پیرزن سرش را به طرفین تکان داد و دستش را لای موهای فر سفید رنگش برد« نه، چی مثلا؟»
« تخم مرغ دو شب پیش یا تن ماهی مونده ؟»
« میخوای بگی دندونای من بو میده؟ خودت میبنی که چقدر حساسم هر شب میذارم تو آب نمک»
پیر مرد برای عوض کردن بحث با خنده نخ آویزان شده از دکمه پیراهنش را کند و لای دندان مصنوعی کشید و تکه شیرینی گیر کرده را جدا کرد و با لحن دلجویانه گفت : «شوخی کردم ناراحت نشو » پیر زن در جواب مثلا شوخی همسرش لبخند لثه نمایی از روی عصبانیت زد. پیر مرد برای نشان دادن حسن نیت قبل از پس دادن دندان مصنوعی به او مثل وقتی که شیشه عینک اش را پاک میکند سریع دندان های جلوی دندان مصنوعی را نزدیک دهانش برد و هاه کرد و به پشت شلوارش کشید
« بیا برات برقش انداختم که لبخندات خوشکل تر بشه»
پیرزن عصبانی به دندان نگاه کرد « چرا دندونای منو کشیدی پشت شلوارت؟» پیرمرد که متوجه شد از کاری که کرد اشتباه برداشت شده دستی به پشت شلوارش کشید
« به جان محبوب منظوری نداشتم» پیرزن عصبانی دندان را از او گرفت
«خواستی با این کارت چیو ثابت کنی؟ خوشت میاد یکی دندونای خودتو به کونش بکشه؟» پیر مرد لبش را گزید و به پسر که همچنان به کارت خیره شده بود اشاره کرد
« اِ محبوب! زشته جلو بچه اینجوری حرف نزن»
در همین حین چشمش به عکس شیر تتو شده روی گردن سهراب افتاد. بیخیال بحث با پیرزن شد و پرسید : « سهراب اون چیه چسبوندی رو گردنت؟» سهراب چشم از روی کارت برداشت و با خنده به گردنش اشاره کرد « این؟ تتو» پیرزن با صورت جمع شده پرسید« چی تو؟»
« بابا همون خالکوبی خودمون» پدر بزرگ آهسته نزدیک سهراب شد « اونوقت با اجازه کی رفتی اینجوری خودتو خط خطی کردی؟ مگه تو ننه بابا نداری بچه؟ »
سهراب که گمان میکرد پدر بزرگش مثل همیشه میخواهد عصبانیتش را از موضوعی دیگر سر او خالی کند از کوره در رفت
« اجازه چیه؟ بدن خودمه دوست دارم اصلا . چرا گیر الکی میدی» پدر بزرگ که دیگر اثری از ملایمت در چهره اش مشاهده نمیشد همانطور که کمربندش را از دور کمرش باز میکرد گفت : « فکر کردی چون پیر شدم نمیتونم جلوتو بگیرم؟» سهراب که فکر نمیکرد پدر بزرگ انقدر شدید از خودش واکنش نشان بدهد به مادر بزرگ که سعی داشت او را منصرف کند نگاه کرد « مامان بزرگ شما یه چیزی بهش بگو هم سن و سال های من زن و بچه دارن بعد من باید برای تتو زدن روی گردن خودم از شما اجازه بگیرم؟» پیرمرد با یک حرکت کمربندش را از شلوارش بیرون کشید « اگه اون گردن خودته اینجا هم خونه منه گردنتو میشکنم، وایستا ببینم»
به سمت سهراب هجوم برد و سهراب ترسیده به سمت در حیاط فرار کرد . خسته و عصبانی داد زد « اصلا دوست داشتم، دلم خواسته. همش گیر میدید پول خودم بوده بدن خودم بوده»
این اولین باری نبود که سر چنین موضوعی با پدر بزرگش بحث میکرد و جنگ اعصاب داشت. اما اینبار جرعت تازه ای گرفته بود و هم پای فریاد های پدر بزرگ او هم داد میزد و مثل گذشته فقط به فرار کردن بی سر و صدا اکتفا نمیکرد .پیرمرد کمربندش را توی هوا چرخاند و به سمت سهراب دوید.
چند قدم بیشتر تا گرفتنش فاصله نداشت که شلوار از پایش پایین افتاد و سهراب در همین فاصله از خانه بیرون رفت و در را بست.
« تا پاکش نکردی برنمیگردی تو خونه من فهمیدی؟ »
این آخرین هشدار پدر بزرگ به سهراب بود که دلخور کنار در ایستاده بود و به کوچه نگاه میکرد. از این که پدر بزرگ و مادر بزرگ هنوز هم دلشان میخواست برایش تصمیم بگیرند ناراحت بود و کاری هم از دستش بر نمی آمد.
تعداد دفعاتی که اختلاف نظر بینشان به بیرون رفتن سهراب از خانه منتهی میشد از حساب خارج شده بود همیشه هم بعد از مدت کوتاهی به واسطه پا درمیانی مادر بزرگ مجوز ورود به خانه را دریافت میکرد و این بازی تکرار شونده تا وقتی ادامه داشت که ماجرای جدید پیش بیاید و دوباره روز از نو روزی از نو.
دیگر از این شرایط خسته شده بود و دنبال زندگی با آرامش بود. باید سعی میکرد تا پول در بیاورد تا بتواند مستقل شود و دیگر زیر دین پدر بزرگش نباشد.
تلفن توی جیبش لرزید به شماره نگاه کرد، صاحب پیتزا فروشی بود که برایش کار میکرد همین یک مورد را کم داشت! گوشی را کمی با فاصله از گوشش گرفت تا داد و فریادهای مردک بد عنق گوشش را کر نکند، هنوز یک هفته نبود آنجا مشغول به کار شده بود اما صاحب کار آنقدر بی اعصاب و نچسب بود که تحمل کردنش کار حضرت فیل بود!
« بله آقا میثم»
«آقا میثم و کوفت کدوم گوری سهراب ؟ فرستادمت یه سفارش برسونی که همونم نرسوندی »
عصبانیتش را با مشت کردن دستش کنترل کرد تا مبادا این شغل را هم مانند بقیه شغل هایی که تا به حال امتحان کرده از دست بدهد. آرام گفت : «خونه»
« خونه چه گهی میخوری؟ گمشو بیا اینجا کلی سفارش رو دستمون مونده. قبلشم برو همون آدرسی که پیتزا سفارش دادن، مثل اینکه زنش پیتزا سفارش داده شوهره خبر نداشته، برشگردون همونجا»
« آقا من امروز یکم حال ندارم همش بدشانسی اوردم چند ساعت پیش هم با موتور رفتم تو کیسه آشغال اوضاعم خوب نیست، میشه امروز نیام؟»
«مگه ما اینجا مسخره تو ایم؟ یا بلند میشی میای سر کار یا اخراجی»
اطلاعیه ها :
رمان طنز و اجتماعی جدیدم که بخاطر متفات بودن سبکش از بقیه رمانام میتونم از همین الان حدس بزنم فهم و درک کردنش از آدمای زیادی برنمیاد...دو نکته قبل از خوندن که باید بهتون گوش زد کنم :
- توی این رمان دنبال داستان عاشقانه و اکلیلی شدن نباشید!
- به مفهوم نوشته ها عمیق تر از یک طنز معمولی دقت کنید.
اگه تونستی باهاش ارتباط بگیری حتما نظرتو برام بنویس 🤍🧓🏻🧑🏻
هانیتا
۱۸ ساله 20راستش نمیدونم چطور بگم ولی با تموم وجودم نوشتهات رو درک کردم عالی بود دمت گرم دختر
۷ روز پیشمینو
20رمان جالب و غیر منتظره ای بود اما چیزی ک نفهمیدم این بود آزمایشات که بی ثمر موند پس آخرش چیمیشه؟برمیکردن خونه هامون یامیمونن؟درعجبم پایانش برای تموم شدن رمان مناسب نبودپایانش بایدحوردیگه ای بودممنون❤️
۷ روز پیشفاطمه
20رمان قشنگ و متفاوتی بود.در واقع طنز تلخ بود من اول از اسمش خوشم نیومدولی تصمیم گرفتم بخونم و خوشحالم که خوندمش صحنه های طنز زیاد داشت و من با صدای بلند خندیدم.البته تو 200 حرف نمیشه نظر کامل داد مرسی
۱ هفته پیشفاطمه
۳۲ ساله 20ممنون حانیا جان رمان پر مفهوم وزیبایی بود که غیر مستقیم مشکلات جوانها رو بیان میکرد وفکر کنم تو شرایط کنونی کشور ما خیلی از جوان ها به خاطر مشکلات فعلی سالمند محسوب میشوند ممنون نویسنده جون ❤️❤️❤️❤️
۲ هفته پیشفاطمه
۲۵ ساله 10عزیزم،اونایی که خوندن رمان از درکشون خارجه بخاطر اینه که انقدررر رمان دوغکی خوندن ذائقه شون عوض شده،وگرنه من خلاصه رمانتون رو خوندم و خیلیم خوب نوشتید عزیزم.
۲ هفته پیشیکی
۲۰ ساله 11خدایییی اولش از اسم رمان خوشم نیومد بعد که دیدم اسم نویسنده اشو سریعا رمانو گرفتم .. حانیا جان موفقترینی عزیزدل ..
۲ هفته پیشندا
61واقعا عالی بوذ و من از پایانش راضی بودم چون هم پایان خوبی داشت هم میتونید جلد دوم هم برای این رمان بنویسید از نویسنده خواهش میکنم که حتما جلد دوم رو بنویسه. فک کنم منم یه جوان سالمند باشم😂
۲ هفته پیشسحر
50هنوز نخوندم ولی مطمئنم وقتی نویسندش حانیا بصیریه عالیه ♡
۲ هفته پیشم
13خوب باید بگم رمان تخیلی بودمن رمان تخیلی دوست ندارم بهتره تو اول رمانتون نوع ژانرش رو درج کنین الان نوشتی طنز و اجتماعی من که طنزی ندیدم اجتماعی بود ولی باید مینوشتین تخیلی اجتماعی باز هم ممنون
۲ هفته پیشاسرا
00نمیدونم چنین اتفاقی دردنیاواقعی یانه خیلی پیشرفته الان ازتخیل یه نویسنده شروع شده شاید یه بیولوژیک بعدهاازهمین رمان خوان هااین ایده عملی انجام داد
۲ هفته پیشخوب بود
20حانیا جان سلام و ممنون از همه ی رمان های قشنگتون که طرفدارشم همونطور که خودتون گفتید رمان قشنگی بود و نیاز به درک داشت البته من با توجه به سن کمم یه برداشت هایی کردم با پایان نا تمومش ناراحتم ولی عالی
۲ هفته پیشtaranom
01رومان خوبی بود ولی کمی کسل کننده بود و اینکه آخرش به نظر من خوب تموم نشد می تونست بهتر باشه به هر حال خوب بود
۲ هفته پیشفرهود
20بد نبود...اتفاقا من دنبال رمان غیر عاشقانه بودم خوشحال شدم ولی نکته عجیب غریبی نداشت..تنها نکته خلاقیتی رمان اسمش بود.
۳ هفته پیشHasti
20نتونستم با رمان ارتباط بگیرم موقع خوندن قسمتایی که چه راحت نیکا یه جنس مزخرف رو تبلیغ میکرد و دو برابر پول می گرفت یا امیر که از دیوار خونه مردم بالا میرفت و.. سکوتشون در برابر این کارا حس بدی بهم داد
۳ هفته پیش
-
آدرس وبسایت شخصی http://haniabasiri.blogfa.com
-
صفحه اینستاگرام نویسنده Hania_basiri@
-
آیدی تلگرامی نویسنده Hania_basiri@
-
ارتباط از طریق واتس اپ ثبت نشده است.
-
به طعم شکلات (نسخه کامل) ژانر : #عاشقانه #طنز #معمایی
-
خانه جوانان سالمند ژانر : #طنز #اجتماعی
-
سند بدون عنوان ( جلد اول رمان به طعم شکلات ) ژانر : #عاشقانه #طنز #معمایی
-
پشت چراغ قرمز جلد دوم آفلاین ژانر : #عاشقانه #طنز
-
به طعم شکلات ژانر : #عاشقانه #طنز #معمایی
-
اون کیه؟ ژانر : #عاشقانه #طنز #اجتماعی
-
پشت چراغ قرمز (جلد دوم) ژانر : #عاشقانه #طنز
-
پشت چراغ قرمز ژانر : #عاشقانه #طنز
-
عاشقتم دیوونه (جلد دوم ) ژانر : #عاشقانه
-
رمان عاشقتم دیوونه ژانر : #عاشقانه #طنز
دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس میکنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس میکنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار میشنوید و فکر میکنید قبلا شنیدید... فکر کنم برای همه مون این اتفاق افتاده! گلشنِ قصهی ما همهی ترسش همین حسه! نه اینکه از خودِ دژاوو بترسه، فقط نگرانه اتفاقات گذشته تکرار بشن و باز هم اون غمی که تجربه کرده به سراغش بیاد. گلشن از شباهت اتفاقات امروزش با گذشتهاش میترسه!
-
قلمرو رز ژانر : #عاشقانه #هیجانی #مافیایی
-
در رویای دژاوو ژانر : #عاشقانه
-
سلنوفیلیا (ندیمه قرتی) ژانر : #عاشقانه #طنز #هیجانی
-
راز شبانه ژانر : #عاشقانه #معمایی
-
پیرانا ژانر : #عاشقانه #هیجانی #مافیایی
-
به طعم شکلات (نسخه کامل) ژانر : #عاشقانه #طنز #معمایی
-
پرواز پروانه ها ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
تو را در خواب هایم دیدم ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #درام
-
التیام ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
مدیر معاون (عشق سریالی) ژانر : #عاشقانه #طنز
-
بێ بەڵێن ( عهدشکن ) ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) ژانر : #پلیسی #عاشقانه #معمایی #جنایی #روانشناختی
-
شروانو (شَروانو) ژانر : #عاشقانه #درام
-
به طعم خون - آنلاین ژانر : #عاشقانه #تخیلی
-
زاموفیلیا (جلد دوم مانکن نابودگر) ژانر : #پلیسی #عاشقانه #رازآلود #هیجانی #جنایی
راه های دانلود اپلیکیشن
ژانر ها بیش از 35 ژانر مختلف
دکلمه
گمشده
دکلمه
پناه همیشگی قلبم
دکلمه
اُهم
دکلمه
رفتن...
دکلمه
کاش تو ماه بودی
-
در رویای دژاوو ژانر : #عاشقانه
-
ماه و پناه ژانر : #اجتماعی #جنایی #واقعی
-
سیاهی لشگر ژانر : #عاشقانه #طنز #اجتماعی
-
التیام ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
سلنوفیلیا (ندیمه قرتی) ژانر : #عاشقانه #طنز #هیجانی
-
سایه ی من (جلد دوم) ژانر : #عاشقانه #ترسناک
-
مجموعه داستان ما همه مرده ایم ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #تراژدی
-
آخرین گلوله ژانر : #پلیسی #عاشقانه #درام
-
تاربام، گذرگاه سکون ژانر : #عاشقانه #معمایی #جنایی
-
بلاک کد ژانر : #رازآلود #هیجانی #معمایی #روانشناختی
JIMIN
۲۰ ساله 00این رمان واقعا عالیه من که خیلی ازش خوشم اومد عاشقش شدم خیلی باحال بود