کافه دلتنگی به قلم فاطمه علی آبادی
گاهی دوست داری بنشینی و ساعتها به فنجانِ قهوات خیره شوی؛ بدونِ اینکه حتی جرعهای بنوشی. اما داستان، درست زمانی آغاز میشود که بالاخره تصمیمات را میگیری؛ تمامِ جرئتت را جمع میکنی، لیوان را بالا میآوری و جرعهای مینوشی. تلخ است؛ ولی انگار قرار نیست عبرت شود. چون دقیقاً فردا، دوباره سرِ همین میز نشستی و دوباره همین کار را تکرار کردی! قصهی محیا هم همین است؛ "عادت". آیا بالاخره روزی میرسد که از سد عادت عبور کند؟
کسی چه میداند؛ شاید روزمرگی صدها بار بهتر از این باشد که زندگیات، یک شبه از این رو به آن رو شود.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱ ساعت و ۲۷ دقیقه
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بیخویشتنم
تا جنون فاصلهای نیست از اینجا که منم
محیا سرش را پایین انداخت و در خود جمع شد. پدرام درحالی که با یقهی پیراهنِ لیمویی رنگِ سادهاش بازی میکرد، به پشتیِ صندلی تکیه زد و مصنوعی خندید:
- نترس! گفتم هوا دو نفرهست، منم یه چی بپرونم.
محیا لب گزید و کمی در جایش جابجا شد. پدرام لبخندی زد و سرش را جلوتر برد:
- حالا اگه جدی گفتهباشم چی؟
محیا سرش را به ضرب بلند کرد و با چشمهایی که تعجب درشان موج میزد، به پدرام خیره شد. پدرام این بار بلندتر خندید:
- چرا این جوری به من نگاه میکنی، انگار جن دیدی. قبوله؟ به مامانماینا بگم؟
محیا نگاهش را از او دزدید و دستانش را در هم گره زد. پدرام به او نزدیکتر شد.
- قبوله؟ صحبت کنم؟
محیا انگشتش را به لب گرفت، آب دهانش را به سختی قورت داد و زیرِلب زمزمه کرد:
- بگید.
پدرام به ضرب بلند شد، صندلی محکم بر زمین خورد و شایان از داخلِ کافه به بیرون دوید. پدرام روی میز خم شد و دستانش را در دو طرفش تکیهگاه تنش کرد:
- جدی میگی؟ یعنی با من ازدواج میکنی؟
محیا سرش را پایین انداخت و در خود جمع شد، باورش نمی شد. مانندِ قطبهای مثبت و منفی آهنربا بودند، کاملاً مخالفِ هم، ولی بالاخره یکدیگر را جذب کردهبودند.
پدرام خم شد و صندلی را بلند کرد، روی آن نشست و خود را به محیا نزدیک کرد. سرش را کج کرد و سعی کرد چشمهای محیا را ببیند:
- ببینمت! سکوت علامت رضاست؟
لبخندی که رفتهرفته بر لبهای سرخ و خوش حالت محیا مینشست، امیدِ تازهای را در قلبِ پدرام روشن کرد؛ چال گونهاش موقع لبخند، خود زندگی بود.
چند هفتهای از آن روز گذشت. محیا نفس عمیقی کشید، سینی چای را برداشت و از آشپزخانه بیرون رفت. آنقَدَر اضطراب داشت که لرزش دستانش چای را درون فنجانها تکان میداد. زهرا خانم که از دور محیا را دید، از مهمانها عذرخواهی کرد و به سمتِ محیا رفت. سرش را با تاسف تکانی داد و سینی را از او گرفت:
- این چه وضعشه مادر؟ همهی چاییها رو ریختی تو سینی که؛ اینجوری تا به مهمونا برسی، یه قطره هم تهِ فنجونها نمونده.
نگاهی به پارچهی ترمه آبی-فیروزهایِ زیر فنجانها انداخت:
- ببین تو رو خدا، خیسِخیس شده.
محیا لب گزید و سرش را آرام بلند کرد، همین برای چشم در چشم شدنش با پدرام کافی بود. پدرام لبخندی نثارش کرد و قبل از آنکه کسی ببیند چشمکی زد. استرس محیا بیشتر شد، احساس میکرد قلبش هر آن است که از سینهاش بیرون بپرد.
زهرا خانم دوباره سری تکان داد و همانطور که دستِ محیا را گرفتهبود و به دنبال خود میکشاند، به سمتِ آشپزخانه رفت، پارچهی داخلِ سینی را عوض کرد و فنجانها را دوباره پُر کرد.
- محیا! دوباره ریختم.
سینی را مقابلش گرفت:
- بیا بگیر. آرومآروم بیا، نریزی دوباره؛ میگن دختره دست و پا چلفتیه.
اینپا و آنپایی کرد و سینی را از مادرش گرفت. از صبح، بارها خودش را بهخاطرِ وضعیتی که درش گیرافتادهبود، لعنت کردهبود. هرلحظه که بیشتر به ساعتِ موعود نزدیک میشد، تردید بیشتر بر دلش سایه میانداخت. میدانست ازدواج تغییر بزرگی برای او خواهدبود، شک داشت بتواند با تبعاتش کنار بیاید. دلش نمیخواست آرامشِ روزهای مجرد بودنش را ازدست بدهد، از طرفی هم نمیتوانست منکرِ علاقهای شود که نسبت به پدرام در دلش جوانه زدهبود و روزبهروز هم بیشتر میشد و عاقبت، روزی، کلِ وجودش را تصرف میکرد.
روسریاش را مرتب کرد، زیرِلب صلواتی فرستاد و از آشپزخانه بیرون رفت.
سینی را اول از همه مقابلِ محمد آقا گرفت؛ پدر پای مصنوعیاش را به سختی بلند کرد و روی پای دیگرش انداخت، لبخندی زد و با چشم به مردِ میانسال و تپلی که کنارِ پدرام نشستهبود، اشاره کرد:
- اول آقای شایسته، بابا!
آقا مهران لبخند دلنشینی زد:
- اختیار دارید، چه فرقی میکنه.
محیا خجولانه به سمتش برگشت. کاش میتوانست به پدرش بفهماند، تحمل یک دقیقه بیشترِ این سینی، برایش نشدنیست و هر آن ممکن است کلِ فنجانهای چای را روی مهمانها خالی کند. با دقت به سمتِ پدر پدرام گام بر میداشت. با هر قدم که بیشتر به پدرام نزدیک میشد، قلبش دیوانهوارتر از قبل خودش را به سینهاش میکوبید. درحالی که دستانش میلرزیدند، سینی را مقابلِ آقا مهران گرفت.
- دستت درد نکنه عروسِ گلم.
همین یک کلمه کافی بود تا خون را در رگهایش خشک کند. لرزش دستانش بیشتر شد و بالاخره کار به دستش داد؛ سینیِ چای، درست روی پاهای پدرام فرود آمد، پدرام به ضرب بلند شد. محیا دست بر دهان گذاشت و قدمی عقب رفت.
مهیار به زور خندهاش را کنترل کردهبود و پدر و مادرشان بیوقفه عذرخواهی میکردند.
اشک در چشمانِ محیا جمع شدهبود و آمادهبود سِیلی به راه بیاندازد. پدرام همانطور که تکهای از شلوارِ طوسیِ پارچهایاش را بلند کردهبود و تندتند تکان میداد، لبخندی به رویِ او پاشید:
- چیزی نشده، نگران نباش.
مادرِ پدرام سعی کرد جوِ به وجود آمده را آرام کند. بلند شد، دستِ محیا را گرفت و او را کنار خود نشاند.
- اشکال نداره دخترم!
چشمکی به پدرام زد:
- میگن اگه شب خواستگاری، چای رو دوماد بریزه تا صد و بیست سال عمر میکنه.
پسرِ جوانی که روی تک صندلی کنار آقای شایسته نشسته بود و پویا نام داشت، خندید:
- بله؛ مادر راست میگن. این پدرامِ ما عادت داره، فکر کنم سینیِ چایی کلاً علاقهی خاصی بهش داره.
رو به پدرام کرد:
- داداش فکر کنم عمرِ نوح رو بکنی.
همین جمله برای خنداندن جمع کافی بود. دخترِ کمسن و سالی که رو به روی فرشته خانم، مادرِ پدرام، نشسته بود و نامش پگاه بود، با خنده گفت:
- راست میگه. پریشب هم من روش چایی ریختم.
دوباره صدای خنده در کلِ خانه طنینانداز شد.
محیا اما در خود جمع شدهبود و ناخنش را میکَند. زهرا خانم بلند شد و چند دقیقه بعد، با جارو، خاک انداز و دستمالی برگشت. پدرام سریع بلند شد و آنها را از او گرفت. پگاه ابروهای قیطانی و قهوهای رنگش را بالا انداخت:
- آفرین دادش! همینه.
رو به محیا کرد:
- مدیونی اگه فکر کنی داره خودشیرینی میکنه.
پدرام چشم غرهای به او رفت. پدرش خندید و رو به محمد آقا کرد:
- آقای مستوفی اگه موافق باشید، تا این جوون داره خودی نشون میده، ما هم بریم سر اصلِ مطلب.
محمد آقا خندید.
مینو
00گاهی اوقات زندگی سخت ترازاونی میشه که فکرشو بکنی خیلی وقت بود یعنی حدود۳سال بعدبه رمان غمگین الان اینو خوندم خیلی احساسی بود ممنون فاطمه جان موفق باشی❤️🙃
۵ روز پیشغریبه
10بعد مدت ها یه رمان پیدا کردم خوب که نه هتلی بود بعضی جاهاش غم انگیز بود اشک ددم در میومد ثلی میشد گفت تیکه ای از زندگی واقعی هم میشه پایانش تلخ بود ولی عالی بود
۱ هفته پیشمبینا
20خیلی قشنگ بود حتما بخونید
۱ هفته پیشجانا
۲۰ ساله 10خدای من چقدر قشنگ و غم انگیز🥲سپاس از نویسنده 🌱
۲ هفته پیشFatiy
10غمگین و قشنگ بعضی جاهایش واقعن اشک آدمو در میاره خسته نباشی نویسنده🙃
۲ هفته پیشمهدیس
۲۰ ساله 20نویسنده عزیز واقعا رمان تون خیلی قشنگ بود دستتون درد نکنه بابت رمان واقعا با رمانتون گریه کردم خیلی تاثیر گذار بود 🥲
۲ هفته پیشمهشاد
۲۱ ساله 20نویسنده عزیزم دستت درد نکنه عالی بود هم تشبیه هایی که انجام داده بودی هم متن خود رمان من از یه جا به بعد کلا گریه کردم و خوندم😢😢😢
۳ هفته پیشحدیثه ,
10بسیار عالی و تاثیر گذار بود
۳ هفته پیشگلی
۲۳ ساله 10قشنگ بود 🥲
۳ هفته پیشاسرا
20عالی بود اهدای اعضاهم سخت هم خوبه
۳ هفته پیشنویسنده رمان
20یه دنیا ممنون که مطالعه کردید❤❤. خیلی خوشحالم که دوسش داشتید. بله، بستگی داره از دید کدوم خانواده بهش نگاه کنیم.
۳ هفته پیشدل
10غمگین بود🖤
۳ هفته پیشنویسنده رمان
10یه دنیا ممنون که مطالعه کردید❤ ژانر تراژدی-درام یه مقدار غمگینه ولی سعی کرده بودم با شوخی هایی که بهش اضافه کردم، یکم رقیقش کنم.
۳ هفته پیش
دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس میکنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس میکنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار میشنوید و فکر میکنید قبلا شنیدید... فکر کنم برای همه مون این اتفاق افتاده! گلشنِ قصهی ما همهی ترسش همین حسه! نه اینکه از خودِ دژاوو بترسه، فقط نگرانه اتفاقات گذشته تکرار بشن و باز هم اون غمی که تجربه کرده به سراغش بیاد. گلشن از شباهت اتفاقات امروزش با گذشتهاش میترسه!
-
قلمرو رز ژانر : #عاشقانه #هیجانی #مافیایی
-
در رویای دژاوو ژانر : #عاشقانه
-
سلنوفیلیا (ندیمه قرتی) ژانر : #عاشقانه #طنز #هیجانی
-
راز شبانه ژانر : #عاشقانه #معمایی
-
پیرانا ژانر : #عاشقانه #هیجانی #مافیایی
-
به طعم شکلات (نسخه کامل) ژانر : #عاشقانه #طنز #معمایی
-
پرواز پروانه ها ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
تو را در خواب هایم دیدم ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #درام
-
التیام ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
مدیر معاون (عشق سریالی) ژانر : #عاشقانه #طنز
-
بێ بەڵێن ( عهدشکن ) ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) ژانر : #پلیسی #عاشقانه #معمایی #جنایی #روانشناختی
-
شروانو (شَروانو) ژانر : #عاشقانه #درام
-
به طعم خون - آنلاین ژانر : #عاشقانه #تخیلی
-
زاموفیلیا (جلد دوم مانکن نابودگر) ژانر : #پلیسی #عاشقانه #رازآلود #هیجانی #جنایی
راه های دانلود اپلیکیشن
ژانر ها بیش از 35 ژانر مختلف
دکلمه
گمشده
دکلمه
پناه همیشگی قلبم
دکلمه
اُهم
دکلمه
رفتن...
دکلمه
کاش تو ماه بودی
-
در رویای دژاوو ژانر : #عاشقانه
-
ماه و پناه ژانر : #اجتماعی #جنایی #واقعی
-
سیاهی لشگر ژانر : #عاشقانه #طنز #اجتماعی
-
التیام ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
سلنوفیلیا (ندیمه قرتی) ژانر : #عاشقانه #طنز #هیجانی
-
سایه ی من (جلد دوم) ژانر : #عاشقانه #ترسناک
-
مجموعه داستان ما همه مرده ایم ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #تراژدی
-
آخرین گلوله ژانر : #پلیسی #عاشقانه #درام
-
تاربام، گذرگاه سکون ژانر : #عاشقانه #معمایی #جنایی
-
بلاک کد ژانر : #رازآلود #هیجانی #معمایی #روانشناختی
مرادخانی
00خوب بود