آوای نمناک عشق به قلم نرگس رضایی
وقتی دست تقدیر، قلب های دو عاشق را با انتقامی به جا مانده از روزهای دور جدا کند، این عشق تا چه اندازه باید ناب و واقعی باشد که تمام دستها را برای رسیدن دوباره اش به معشوق کنار زند؟
همسفر روزهای بارانی دو عاشق باشید در «آوای نمناک عشق» در گذر از حادثه ها و تردیدها.....
با عشق ممکن است تمام محال ها
با سپاس فراوان از همیشه همراه لحظه هایم.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۱۵ دقیقه
نگاهم برای لحظه ای روی چشمهای سرخ مادر پویان که روی زمین نشسته بود افتاد. درد و استیصال را از چشمهای بارانی اش می خواندم. تعلل را جایز ندیدم. وارد اتاق شدم و آرام دستم را روی کمر خانم محمودی گذاشتم برگشت و ایستاد. صورتش عرق کرده بود و مقنعه اش در جدال با پویان کوچک کج شده بود.
ـ خانم محمودی عزیز خسته نباشین، اجازه می دین من امتحان کنم؟!
کلافه مقنعه اش را صاف کرد و آنژوکت را روی تخت رها کرد.
ـ کلافه ام کرده، حتماٌ باید رگ گیری بشه چون پرهیز غذایی داره و نباید هیچی بخوره.
آرام سر تکان دادم.
ـ نگران نباشید.
خانم محمودی و پرستار همراهش از اتاق پویان خارج شدند. آرام به صورت خیس پسر بچه لبخند زدم و کنارش روی تخت نشستم. ساکت شده و هر از چند گاهی با هق هق بینی اش را بالا می کشید. دستمال کاغذی را از روی میز فلزی کنار تخت برداشتم و آرام اشک ها و بینی اش را پاک کردم.
مادرش از روی زمین بلند شده بود و کنار پویان ایستاد هر دو با تعجب به صورتم نگاه می کردند.
خودکارم را از جیبم بیرون آوردم. دوباره صدای جیغ و گریه اش بلند شد. ترسیده بود مبادا سوزن بزرگتری آورده باشم.
آرام در خودکار را باز کردم و کف دستم شروع کردم به کشیدن. همان خرس کوچولوی تپل را که از کودکی از پدرم آموخته بودم. ساده بود کشیدنش. چند دایره کوچک و بزرگ... نگاهش کردم، گریه اش قطع شده بود و با کنجکاوی به نقاشی کف دستم نگاه می کرد.
ـ می خوای روی دست تو هم بکشم پویان؟!
سرش را چرخاند و به مادرش که با لبخند قدرشنـاسانه ای نگاهـم می کرد خیره شد و بعد سرش را به علامت تأیید پایین آورد.
روی دستش را نگاه کردم رگ مناسبی نداشت. هر دو دستش را چک کردم. قبلاً از هر دو رگ گیری شده بود.
با تعجب نگاهم کرد. آهسته گفتم: آقا خرسه دوست داره از درخت بره بالا. و بعد به پاهای سفید و لاغرش نگاه کردم. با انگشت به پایش اشاره کردم.
پایش را جلو آورد. با انگشت یکبار دیگر چک کردم. بهترین رگ را همانجا داشت. دور رگش دایره کشیدم. شد صورت خرس بقیه نقاشی را هم کامل کردم ولی صورت خرس را کامل نکشیدم.
با تعجب پرسید: پس صورتش چی؟!
گردنم را کج کردم و گفتم: صورتش رو نکشیدم چون خیلی ناراحته؟!
ـ چرا ناراحته؟
ـ چون نمی تونه غذا بخوره؟
ـ آخه چرا؟!
ـ چون راه غذا خوردن نداره.
ـ خوب براش راه غذا خوردن هم بزار.
به شلنگ باریک و نازک سرم اشاره کردم.
ـ راهش از این سوزن نازک و شلنگِ باریکه، از اینجا می تونه آب و غذا بخوره.
با تردید نگاهم کرد، ترسیده بود باز. آرام گفتم: قول می دم دردت نگیره.
پایش را جمع کرد.
با ناراحتی گفتم: بخاطر خرسی، نمی خوای خوشحال بشه؟
با ترس و شک پایش را جلو آورد.
به مادرش اشاره کردم.
ـ مامانی میشه شما هم یه خرسی روی بخار شیشه ها بکشی می خواد دوست خرسی ما بشه.
بهترین راه برای اینکه حواسش را از درد سوزن سرم پرت کنم همین بود. آرام و با دقت سوزن را در پوست ظریف پایش فرو کردم. وقتی که خون در مخزن سوزن آنژوکت پر شد نفس راحتی کشیدم.
خواست دوباره پایش را جمع کنه که گفتم: پویان نگاه کن ببین الآن صورت خرسی چقدر خوشحاله.
به نقاشی که حالا روی چسب های سفید دور محل سوزن کشیده بودم نگاه کرد و لبخند کمرنگی زد.
ـ دیدی گفتم درد نداره حالا آروم دراز بکش.
مادرش با رضایت و اندوه به صورتم لبخند زد.
به دانه های بیرنگ سرم که تندتند پائین می افتادند نگاه کردم. حس کردم کسی کنار در ایستاده. حدس زدم خانم محمودی یا یکی از همراهان باشد امّا وقتی سرم را برای دیدنش چرخاندم کسی کنار در نبود.
خم شدم و به صورت آرام پویان لبخند زدم:
ـ قول بده مراقب خرسی کوچولو باشی...
به سمت ایستگاه رفتم. یکی از دخترها با دیدنم اخمی کرد و پشت کامپیوتر نشست. بقیه هم آرام با هم پچ پچ می-کردند. ناشناس نبودند امّا آشنایی زیادی هم با این گروه جدید نداشتم.
خانم محمودی لیوان چای رو پر از چای کرد و روی میز گذاشت. هنوز بدنم از خواب دیشب درد می کرد. نگاهی به ساعت انداختم. چند ساعتی تا پایان شیفت کاری باقی مانده بود که صدای پیج اورژانس آمد.
ـ کد نود و نه اورژانس
ـ کد نود و نه اورژانس
هم زمان صدای زنگ تلفن ایستگاه بلند شد.
خانم محمودی گوشی را برداشت. مکالمه اش را می شنیدم.
ـ بله، بله دکتر! نه خیر خانم صابری نیستن، جایگزین ایشون هستن. خانم یکتا، بله حتماً آقای دکتر الآن می-فرستمشون پائین.
تماس که قطع شد خانم محمودی روبه رویم ایستاد و نیم نگاهی به لیوان چایم که هنوز به نیمه نرسیده بود انداخت.
ـ خانم یکتا باید برین اورژانس.
با تعجب گفتم. اورژانس؟!
ـ بله کد اعلام شده متأسفانه مورد تصادفی داریم یه دختر هفت ساله و مادرش رو که تصادف کردن آوردن آقای دکتر صدر برای اتاق عمل دستیار احتیاج دارن.
لیوان چای را روی میز گذاشتم و بلند شدم.
تعجب کرده بودم، معمـولاً در چنین مواقـعی پرستار بخـش پیج نمی شد.
با حیرت گفتم: دستیار؟ برای اتاق عمل؟!
خانم محمودی ابروهایش را بالا داد: اینطور دستور دادن.
با عجله به سمت آسانسور رفتم. اورژانس شلوغ بود. تخت ها را یکی یکی رد کردم. آنجا بود. کنار تخت سی پی آر. دختر بچه کوچک و ریزنقـشی که موهای بلنـد و طلایی داشت دراز کشیده بود و بی تابی می کرد. دور پا و گردنش را آتل بسته بودند. قسمت هایی از صورتش در اثر خراش و کشیدگی خون آلود شده بود و تکه های ریز شیشه در موهای بلندش پر شده بودند. بی تابی مادرش را می کرد.
دکتر صدر داشت معاینه اش می کرد. جلو رفتم و آهسته سلام کردم. برگشت امّا به صورتم نگاه نکرد.
انگار منتظرم بود که گفت: ضربان قلب رو می خوام آنژوکتی که عوامل اورژانس وصل کردن خراب شده.
جلوتر رفتم... باز همان عطر تلخ در ریه ام پیچید. سعی کردم حس بدی را که داشتم پنهان کنم و در آن لحظه تنها به کارم تمرکز کنم.
دخترک آن قدر بی تابی و تقلا می کرد که نمی توانستم آنژوکت را وصل کنم. دائم مادرش را صدا می زد.
توجه کنید :
سلام به تمام خوانندگان عزیز
این کتاب چاپ شده و دارای مجوز ارشاد و حق نشر هست.
نویسنده عزیز این کتاب رو به صورت رایگان برای شما قرار دادند.
شهربانو
00کاش آخرش عاشقانه هاش بیشتر بود. عالی
۲ ماه پیشمریم
۳۱ ساله 00رمان قشنگی بودفقط آخر رمان یکم بیشتراز.زندگی نگین وآرمان مینوشت ولی من خیلی خیلی دوست داشتم
۲ ماه پیشM.galavani
00عالی بود من عاشق شخصیت سیاوش شدم خیلی باحال بود
۳ ماه پیشLeila
00رمان خوبی بود
۳ ماه پیشآذر
10خیلی خوب بود ولی دوست داشتم آخرش کمی با عشقولانه های بیشتری تموم میکردی جذابتر میشد
۳ ماه پیشسارا
۱۹ ساله 20میگم عالی ولی یه چیزی فراتر از عالی بود ..حتما بخونید. ولی کاش آخرش که بهم رسیدکه صحنه های عاشقانه ی بیشتری داشت
۳ ماه پیشسحر 35
00زیبا و قشنگ دوسش داشتم
۳ ماه پیشدختر الماس
۱۸ ساله 10رمان خوبی بود ارزش خوندن داشت.ممنون و خسته نباشید از نویسنده عزیز✨️
۳ ماه پیشNahan
10زیبا بود با تمام احساس نوشته شده بود ارزش خوندن داره همین که برای جذابیت رمان از بوسه های الکی استفاده نشده بود باعث تمایر از بقیه رمان ها میشه نوسینده ی عزیز موفق باشی❤
۳ ماه پیشنرگس رضایی | نویسنده رمان
متشکرم از لطفتون بانو 🙏🌹❤
۳ ماه پیشزهرا
۴۳ ساله 00عالی
۳ ماه پیشهانیه
۱۵ ساله 00رمان بسیار زیبایی بود ممنونم ا ز نویسنده این رمان زیبا.
۳ ماه پیشماهبانو
۴۳ ساله 12با سلام ممنون از رمان قشنگتونتون ممنون از شما
۴ ماه پیشمژگان گلباز
۲۷ ساله 20از همه نظر عالی بود.با احساس و با عشق نوشته شده بود. من که باهاش گریه کردم.ممنونم از نویسنده ی خوبش.
۴ ماه پیشهلن
00خیلی وقت پیش یه رمان خونده بودم که دختره عاشق معلمش بود و برای اینکه پسره رو بیبینه چند بار درسشو افتاده بود...کسی اسمشو میدونه؟
۴ ماه پیش
-
آدرس وبسایت شخصی
-
صفحه اینستاگرام نویسنده
-
آیدی تلگرامی نویسنده
-
ارتباط از طریق واتس اپ
سحر
۱۵ ساله 00👌👏👏👏👏🌹