داستان عشقی یه دختر جوونه که به خاطر راحتی عشقش مجبور میشه با بدنام کردن خودش ازش فاصله بگیره


104
18,847 تعداد بازدید
12 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

نزدیکای شرکت از ماشین پیاده شدم..ساعت حدودای هفت بود... یه گوشه ای پیدا کردم که به در شرکت دید داشته باشه... همیشه نزدیکای هفت و نیم میومد شرکت...همه اش دعا میکردم که امروزهم بیاد و من ببینمش... هوا ابری بود و صدای رعد و برق توی دل اسمون میپیچید.... ساعت نزدیکای هشت بود... بارون نم نم شروع به باریدن کرد...خبری ازش نشده بود.... از خستگی و ضعف نمیتونستم سر پا بایستم خواستم بشینم اما ترسیدم بیاد و من نبینمش.... صدای زنگ گوشیم بلند شد ، نرگس بود ، گوشیمو خاموش کردم و انداختمش توی کیفم.... ساعت نزدیکای نه بود ... بارون شدت گرفته بود و سرتاپامو خیس کرده بود... پاهام داشت بی حس میشد.... خواستم خم بشم و کمی پاهامو با دستم ماساژ بدم که ماشینشو دیدم.... ضربان قلبم بالا گرفت.... بدون اینکه بره توی پارکینگ همونجا ایستاد و از ماشین پیاده شد......
دستمو به دیوار کناریم بند کردم خدای من..باورم نمیشه یه بار دیگه بتونم ببینمش بغض کرده نگاش کردم.... وزیر لب ناخوداگاه زمزمه کردم
" عادلانه نیست
بی توسرکنم.....بی هوای تو "
اولین قطره ی اشکم روی گونه ام سُر خورد
روی پیشونیش اخم داشت....موهاشو مثل همیشه سربالایی شونه کرده بود و کنار صورتش چن تارمو ریخته بود روی پیشونیش... دلم براش پرکشید.... یه قدم رفتم جلوتر
" عادلانه نیست
دوری من از... دست های تووو"
قطره ی بعدی اشکم پایین چکید
صورتشو شیش تیغه کرده بود صاف صاف.... اون میدونست من ته ریش دوس دارم
یه قدم دیگه رفتم جلو
" عادلانه نیست
من بمانم و حسرت مُداااام "
کت کرم رنگ اسپرت تنش بود.... اون میدونست من فقط کت مشکی دوس دارم و از کرم متنفرم
" عادلانه نیست
قِسمَتَم از این.... عشق ناتمام "
قلبم از درد فشرده شد..... هق زدم
" هم مسیر من حال زندگی روبراه نیست
هم مسیر من حق ما دو تا درد و اه نیست "
اشکهای مزاحم رو از روی صورتم پاک کردم و خواستم یه قدم دیگه برم جلو تا بهتر ببینمش....
اما در ماشین باز شد و یه خانوم اومد پایین....کپ کرده ایستادم کل وجودم منقبض شد
" سهم ما از این زندگی چرا عادلانه نیست
بی تو این شب ناتمام من عاشقانه نیست "
با لوندی تمام موهای روی صورتشو کمی کنار زد... هستی بود...اره خودش بود..... با هم رفتن داخل شرکت...
از ضعف به دیوار کناریم تکیه دادم...سرمو از عقب چسبوندم به دیوار ، دیگه جونی برام نمونده بود با چشمای بسته اروم اروم سرخوردم روی زمین......
" بی تو میرود جان از تنم..ای پناااه من
پای من بمان...بی تو خسته ام...تکیه گاه من "

..........................................................


زنگ خونه رو زدم ولی کسی جواب نداد....کیفمو باز کردم و میون خرت پرتایی که توش بود بلاخره کلید رو یافتم در رو بازکردم و وارد حیاط شدم...زمستون بود و درختای حیاط تماما بی شاخ و برگ بودن...یاد کودکی ام افتادم همون زمان که با کاوه و کیارش خونه عمه رو با سر و صدا روسرمون میذاشتیم...
به باغچه خشک کنار حیاط زل زدم همون باغچه ای که هر وقت چشمام بهش میفته تصویر مامان و عمه رو میبینم که کنارش نشستن و در حال سبزی کندن خنده هاشون توی سر و صداهای ما گم شده...چشمامو بستم

تقریبا ۸ سالم بود که یکی از عموهای مامان توی شیراز فوت میکنه ومامان وبابا نصفه شب برای رسیدن به مراسم به سمت شیراز حرکت میکنن و به خاطر مدرسه ای بودن من مجبور میشن من رو پیش عمه ناهید بزارن....ولی هیچوقت به شیراز نمیرسن....
چون بابا خواب الود بوده و بین راه تصادف میکنن و هیچوقت پیش یه دونه دخترشون برنمیگرون....اشک چشمامو پاک کردمو چشممو از اون باغچه گرفتم...
بعد از اون من پیش عمه ناهیدم بزرگ شدم....من دو تا عمه دارم و یکی عمو..عمه ناهید و عمه مهین و عمو مهدی....عمه مهین دوتا دختر و یه پسر داره مهیار ومینا و مهرنوش ...مینا مثل خودم ۲۱ سالشه... مهرنوش ۱۸ و مهیار ۲۵ سالشه...عمو مهدی هم یه دختر ۱۸ ساله به نام نسترن و یه پسر ۱۴ ساله به نام نیما داره....کاوه ۲۷ ساله و کیارش ۱۹ ساله هم پسرای عمه ناهیدم هستن...از وقتی مامان بابا رفتن عمه و عمو صادق(شوهر عمه )...منو پیش خودشون نگه داشتن...با وجود تمام حرفایی که اطرافیان میزدن...عمه مهین میگفت خوب نیست یه دختر با دوتا پسر توی یه خونه با هم بزرگ بشن..وهمیشه به عمه اصرار میکرد که منو خونه خاله ام تو شیراز بفرسته...عمو مهدی هم دوست داشت که من برم پیششون ولی زن عمو راضی به نظر نمیرسید به خاطر همین عمه ناهید هیچ وقت زیر بار نمیرفت وپ همه میگفت که یادگار برادرش باید نزدیک خودش باشه .عمه خیلی خوب بود و هیچ وقت نذاشت احساس سربار بودن کنم ، وقتی بزرگتر شدم به خاطر نگاه های بد و حرفا و کنایه های مردم مخصوصا عمه مهین و دختراش خواستم از عمه جدا شم و با پول خونه ی پدریم که حاج صادق فروخت وبرام سرمایه گذاری کرد واسه خودم خونه جدا بگیرم ولی عمه و حاج صادق قبول نکردن...حاج صادق مرد متدینی بود همیشه میگفت تو مثل دخترم میمونی و واسه پسرام مثل خواهر چطور میتونم اجازه بدم دخترم تک و تنها زندگی کنه پس غیرت من و برادراش کجا رفته
بعد از اون ماجرا دیگه هیچ وقت احساس بدی نداشتم وبه حرفای مردم و طعنه هاشون اهمیت نمیدادم.

وارد حال خونه شدم سمت راستش اشپز خونه بود و سمت چپش راه پله که اتاق من اون بالا بود پایین راه پله دوتا اتاق بود که -یکی واسه عمه و شوهرش و اون یکی هم واسه کاوه و کیارش...از پله ها بالا رفتم یه راهرو بود در سمت چپی اتاق من و در سمت راستی سرویس بهداشتی....دستمو به دستگیره اتاقم گرفتم اما قبل از باز کردن چشمم به در انتهای راهرو افتاد بهش خیره شدم اونجا اتاق کار کاوه بود یه پنج سالی میشدکه کاوه واسه درس خوندن به کانادا رفته بود وفقط سالی یه بار به ایران میومد .. و اون اتاق تقریبا متروکه بود...
نگاهمو از اتاق گرفتم ولی تا خواستم دستگیره اتاقمو پایین بکشم تو یه لحظه قلبم از جا کنده شد
_ماهوووووووووور
از شدت ترس توان برگشتن هم نداشتم دستم از روی قلبم سر خورد با کمی جرات اروم برگشتم
باچشمای گرد شده و پرخشم نگاش کردم و مثل خودش فریاد کشیدم
_کیارررررررررش.

چشمامو بعد از یه خواب دلچسب باز کردم هوا هنوز روشن بود ساعت روبروی تختم ۷ رونشون میداد...هنوز روی تخت بودم که با صدای ویبره گوشی یه تکونی به خودم دادم و گوشی رو برداشتم...
_الوو... _الو و کوفت باز اون گوشی بی صاحابتو سایلنت کردی تخت گرفتی خوابیدی ده بار زنگ زدم
_خوب حالا..تو که میدونی من اگه بدخواب بشم سردرد میگیرم..وقتی میدونی خوابم مرضت چیه ده بار زنگ میزنی
_ای بابا من که گفتم میخوام باهات رفع اشکال کنم
_چه اشکالی پیش اومده؟نقص فنی پیدا کردی؟
_وای ماهور، چرا مسخره بازی درمیاری..من دارم از استرس امتحان میمیرم اون وقت تو ریلکس میگیری میخوابی
_باشه بزار برم کتابمو بیارم کشتی منووو
حرفام که با نرگس تموم شد بلند شدم و یه لباس مناسب پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون
نرگس سه سال بود که بهترین و تنهاترین دوستم بود کلا ادمی نبودم که براحتی با همه به جوشم با نرگس تو ترم اول دانشگاه اشنا شدم تک دختر بود ولی درست تربیت شده بودتنهاکسی که با اخلاقای من سازگاری داشت نرگس بود.
عمه توی هال نشسته بود و با تلفن حرف میزد از قربون صدقه هایی که میرفت معلوم بود داره با کاوه حرف میزنه.... بهش سلام کردم ولی متوجه من نشد
مستقیم رفتم اشپزخونه معده ام بد جور به التماس افتاده بود...بعد از اینکه از خجالت شکمم دراومدم رفتم بیرون...عمه خوشحال به نظر میرسید
_سلااام عمه جون _سلام عزیزم کی اومدی متوجه نشدم _سلام کردم ولی داشتین صحبت میکردین دیگه زیاد مزاحم نشدم _قربونت برم اومدم واسه نهار بیدارت کنم غرق خواب بودی دلم نیومد غذاتو خوردی؟
_اره عمه دستت درد نکنه...
_نوش جونت...وای ماهوور یه خبر خووووب کیااارش بدو خبر خوب دارم
مسیر نگاه عمه را دنبال کردم برگشتم کیارش از پشت با کوله ی روی دوشش داخل خونه شد طبق معمول موهای فرفریش مثل سیم تلفن دورش ریخته بود و قسمتی هم روی پیشونیش رو گرفته بود_سلامت کو مادر من صبر کن برسم بعدش منو سوپرایز کن حالا چیشده؟ _حدس بزن ، ماهور تو بگو
حدس زدنش زیاد سخت نبود مطمئنا به کاوه و اومدنش به ایران ربط داشت..ولی دلم نیومد هیجان عمه رو واسه گفتنش از بین ببرم واسه همین گفتم
_بلاخره کیارش درس ریاضی۱ رو پاس کرده؟
کیارش ابروشو تابه تا کرد و با یه حالتی نگاه کرد که یعنی بعدا باهات حساب کتاب میکنم...یه لبخند به معنی بی خیالی بهش زدم..‌
_ نه عمه جون...کیارش تو بگو
_ حتما واسه ماهور شوهر پیدا شده
چشام گرد شد...چه زود تلافی کرد
_نه بابا اصلا نمیخواد حدس بزنین...کاوه داره میاااااااد
_اه مامان چقدر حدس زدنش سخت بود
خندم گرفته بود ولی به روی خودم نیاوردم...
رفتم جلو و صورت عمه رو بوسیدم _به سلامتی عمه جون خدا روشکر دیگه دلتنگیات تموم میشه
عمه اونقدر خوشحال بود جوری که کل شب لبخند از رو صورتش محو نمیشد.....
پشت میزم نشسته بودم و کتاب الکترومغناطیس رو ورق میزدم چن بار خونده بودمش ولی یه جاهاییش واسم قابل هضم نبود...خسته شدم محکم کتابو بستم
_اههههه ولش کن بابا هرچی باداباد
در حال بلند شدن بودم که حس کردم یه صدای خش خشی میاد انگار که چیزی رو در اتاقم کشیده میشه کار کیارش بود هر وقت میخواست یواشکی باهام حرف بزنه اینجوری صدا در می اورد (گانگستر بازی در میاورد)بلند شدم در حال سر کردن روسری در رو هم باز کردم سریع مثل جن زده ها پرید تو اتاقم و در رو هم پشت سرش بست
_چته تو باز مثل دزدا در میزنی
_هیس یواش حرف بزن _چی شده مگه
_پایه هستی مامان رو سوپرایز کنیم ابروهامو جمع کردم و گفتم _وااا تولد عمه که الان نیست
_مگه فقط واسه تولد سوپرایز میکنن
یکم فکر کردم و بعدش با ذوق گفتم _اهاان نکنه سالگرد ازدواجشونه... اره من اصلا یادم نبود وای من عاشق جشن و سوپرایزم حالا بگو از کجا باید شروع کنیم
_اه ماهور چی میگی واسه خودت بزار حرفامو بزنم بعدش حرف بزن
یه هو بادم خوابید و لبامو غنچه کردم _پس چی...سوپرایز چیه اون وقت؟ _سوپرایز اومدن کاوه
_وا عمه که میدونه اون میخواد بیاد دیگه چه سوپرایزیه _نه دیگه یک ساعت پیش به کاوه زنگ زدم که دوباره به مامان بگه کاراش ردیف نشده و این ماه نمیتونه بیاد ...
تقریبا جیغ کشیدم _چییییییی _هیسسسسس چته تو
_تو دیوونه ای ، مگه ندیدی عمه چقدر ذوق داشت و خوشحال بود گناه داره کیارش اینکارا چیه میکنی....کاوه هم قبول کرد؟ _اولش نه...همش میگفت منو وارد دیوونه بازیات نکن ولی خیلی اصرار کردم بهش چیزی گفتم که قبول کرد... _چی گفتی؟
_اون دیگه رازه _برو بابا
نمیخواستم هم دستش بشم ولی کیارش ول کن نبود اخرش هم نقشه شو برام توضیح داد و رفت.

صدای الارم گوشیمو قطع کردم هوا هنوز گرگ و میش بود وضو گرفتم و نماز صبح رو خوندم و از خدا خواستم مثل همیشه کمکم کنه...کتابمو باز کردم و شروع کردم به خوندن
متوجه زمان نشدم نگاهی به ساعت گوشیم انداختم که ۷ رو نشون میداد _وای دیرم شد.. سریع حاضر شدم و از اتاق اومدم بیرون...اشپزخونه درست روبروی راه پله بود...با کوله ی روی شونه ام از راه پله ها سرازیر شدم عمه تا منو دید گفت_بیا صبحونه بخور عزیزم....رفتم جلوی اشپزخونه ایستادم عمو صادق پشت میز اشپزخونه نشسته بود به هر دوشون سلام کردم اونا هم جواب دادن _بیا بشین دخترم _ممنون عمو دیرم شده باید برم _یعنی چی بدون صبحونه نمیشه که..باشکم خالی میخوای امتحان بدی...
_عمه جون سر راه یه چیز میخورم دیرم میشه به اتوبوس دانشگاه نمیرسم
برگشتم که برم کیارش جلوم ظاهر شد ابروهاشو تابه تا کرد _چرا با اتوبوس..خودم نوکر ابجی جونم هستم
لبخند ریزی رو صورتم نشست....درسته که کیارش خیلی اتیش میسوزونه ولی همیشه بهترین برادر و پشت و پناه بوده برام.‌..
_بیا نوکرتم از خواب پاشد دیگه چی میخوای
_اا مامان _مامانو و کوفت.‌‌‌...دو ساعته دارم صدات میکنم چرا بیدار نمیشی..دیروز و پریروز صبح که نرفتی دانشگاه امروزم که تازه بیدار شدی من از دست تو چیکار کنم... _مگه مدرسه است کلاس نداشتم دیگه
_چطور اون هفته ها صبح میرفتی
_فصل امتحاناته مامان خانوم _من این چیزا حالیم نمیشه....اگه دوباره مثل ترم قبل تجدید بشی باید دور دانشگاه رو خط بکشی
خنده ریزی کردم _تو خودتو ناراحت نکن خانوم...بزار رفوزه بشه اونوقت که مادرشو خواستن تو نرو خودشون پرتش میکنن بیرون
این بار با کیارش زدیم زیر خنده
_ا وا داشتیم اقا صادق... منو مسخره میکنی
_این چه حرفیه خانوم... گفتم شما خودتو اذیت نکن هر غلطی کنه اینده خودش خراب میشه
_بابااا
بعد خوردن صبحونه کیارش منو رسوند و خودش رفت دانشکده...منو کیارش تو یه دانشگاه درس میخوندیم ولی دانشکده هامون فرق داشت باهم...من فیزیک میخوندم و اون مهندسی عمران دقیقا هم رشته برادرش بود...
وارد محوطه دانشکده شدم چشمامو چرخوندم تا اینکه روی نیمکت جلوی دانشکده پیداش کردم از پشت بهش نزدیک شدم سرشو برده بود توی دفتر و تند تند ورق میزد..از پشت یکی زدم توی سرش سیخ نشست و سریع به طرفم برگشت
_بسته دیگه چقدر میخونی خوردیش که
_کوووفت چرا مثل دزدا از پشت میای
_والا مسیر ما همیشه همین طوریه و روبروی شما هم پر از دار و درخته...احیانا فکر نکردی که تارزانم و میتونم از روی درختا تاب بخورم
یکم دور و برش رو نگاه کرد ولی بازم کم نیاورد و طلبکارانه گفت _نخیر ولی مثل ادمیزاد میتونستی بیای پیشم بیشینی _چیکار کنیم فرشته ها از اسمون نازل میشن نمیتونم مثل ادم رفتار کنم ک
نرگس یه ایش گفت و دوبار سرش رو فرو برد توی دفترش به ثانیه نکشید که سرش رو بلند کرد_وای ماهور چیکار کنیم این استاده یه تختش کمه معلوم نیست چه سوالایی اورده باشه
جزوشو بستم و از زیر دستش کشیدم بیرون
_ا چیکار میکنی میخوام بخونم _بسته هرچقدر خوندی اینقدر استرس نداشته باش میگن مطالعه ای که نزدیک امتحان باشه اونم سریع و با استرس ،نظم ذهن رو بهم میزنه و باعث میشه همون چیزایی رو که بلد بودی هم از ذهنت بپره _واقعااا _اره...حالا هم اروم باش ما که در حد توانمون خوندیم دیگه بقیش هم با خداست
یکم باهاش صحبت کردم که استرس نداشته باشه و بعدش باهم وارد جلسه امتحان شدیم...برگه ها رو پخش کردن از دیدن سوالا تعجب کردم دقیقا سوالایی رو اورده بود که که هر کدوم یک ساعت وقت ما رو میگرفت و ما فقط دو ساعت و نیم وقت داشتیم بللاخره باهر جون کندنی بود تمومش کردم و از سالن اومدم بیرون...رو نیمکت نشستم و منتظر شدم تا نرگس بیاد نگاهم به در بود تا اینکه با قیافه درب و داغون از در سالن خارج شد براش دست تکون دادم
دید وبه سمتم اومد هنوز نرسیده بود که شروع کرد به غر زدن _اه دیدی ماهور مرتیکه عقده ای همه ی سوالایی رو که من خط قرمز کشیده بودم و روش نوشته بودم نمی اید، رو اورده بود
_حالا چرا خود سر سوالا رو حذف کرده بودی واسه خودت مگه استاد گفته بود؟ _نه بابا از دبیرستان تجربه داشتم معلما سوالایی رو که جواب طولانی داشت نمی اوردن
نتونستم خودمو نگه دارمو زدم زیر خنده
صورتش قرمز شد و با عصبانیت گفت _بایدم بخندی تو که همه سوالا رو درست جواب دادی
منتظر جواب من نموند و کیفش رو روی کولش محکم کرد و به سمت در خروجی رفت از پشت صداش کردم
و همچنان به سمتش دویدم _نرگس...نرگس..
بهش نزدیک شدم و کوله اش رو کشیدم برگشت و نگام کرد _چیه چیکارم داری _وایسا ببینم تو از کجا میدونی من همه سوالا رو درست جواب دادم که اینجوری گارد میگیری _کاملا از قهقهه ها و مسخره کردناتون مشخصه و نیاز به گفتن نیست
_من مسخرت نکردم دیوونه فقط نتونستم جلوی خندمو بگیرم بعدش من هم نتونستم همه سوالا رو درست جواب بدم....
یکم ساکت شد بعدش با حالت گریه گفت_وااای ماهور حالا چیکار کنم اگه منو بندازه چی حوصله ندارم دوباره سر کلاسش بشینم
عاشق این اخلاقش بودم که سریع راضی میشد و یادش میرفت که قهر بوده یه لبخند دلگرم کننده ای زدم و گفتم _فکر کنم میخواسته یکم بچه هارو اذیت کنه وگرنه استاد جوادی اونقدرا هم بد نیست حتما نمره شو به همه میده.‌..الان هم به جای این همه اه وناله بریم یکم بگردیم بعدش هم یه نهار توپ بخوریم تا هوامون عوض شه ، خندید
_اخ جون اره بابا اصلا گور پدر درس و دانشگاه
خندیدم...نرگس عاشق تفریح و گردش و فست فود بود خواستم از حال و هوای بد بیرون بیاد
_افرین حالا شدی نرگسی خودم
زنگ زدم و به عمه خبر دادم که یکم دیرتر میام.
طرفای غروب بود که خسته و کوفته رسیدم خونه....از بس این نرگس منو راه برده بود احساس میکردم پاهام تاول زده.....لنگان لنگان وارد خونه شدم کیارش روی مبل پشت به من در حال تلویزیون دیدن بود...
_سلااام بر اهل خانه
کیارش برگشت با چشای ریز شده نگام کرد
_سلام بر نا اهل خانه....کجا بودی تا الان؟
_بیرون
_ا نه بابا فکرکردم داخلی _خوب اشتباه فکر کردی
اینو گفتم و خواستم برم طرف پله ها
_الان بهت میفهمونم کی اشتباه کرده دختره خیره سر
خیز برداشت و به سمتم دوید منم هول کرده کوله و کلاسور توی دستمو پرت کردم و فرار کردم دور مبل ها دور هم میدویدیم
_زود تند سریع بگو کجا رفته بودی
قیافمو مثل بچه تخسا کردم_دوست ندارم بگم مگه زورهههه
کیارش ایستاد _ااا خودم ادمت میکنم دختره پر رو معلوم نیست تا الان کجا ول بوده
_تو خودت تا نصفه شب تو خیابونا جولون میدی کسی چیزی میگه
_احمق جون مثل اینکه من پسرم و شما دختر
_برو بابا تو هم با افکار سوسیالیسمیت...بعد اداشو دراوردم و با دهن کجی حرفشو تکرار کردم
_من پسرم تو دختر....چه ربطی داره...(بعدش برای اینکه حرصشودربیارم گفتم)...اتفاقا با همکلاسیهام رفته بودم صفا سیتی دیدم داره شب میشه یکی از اون پولداراش که ماشین داشت منو رسوند
(کار همیشگیمون بود همیشه سر چیزای بیخود تو سر و کله هم میزدیم)
تا اینو گفتم به سمتم خیز برداشت منم جیغ کشیدم سمت اشپزخونه فرار کردم دور میز اشپزخونه میچرخیدم کیارش هم دنبالم یه چشمم به عمه خورد که پشت میز نشسته بود به علامت تسلیم دستمو واسه کیارش بلند کردم و با چشم و ابرو به عمه اشاره کردم عمه به ظاهر داشت سالاد درست میکرد و اصلا حواسش به ما نبود همیشه این موقع ها که ما دعوا میکردیم سرمون داد میکشید و میگفت خجالت بکشین خرس گنده ها.....ولی الان ساکت نشسته بود اروم اروم خیارا رو خرد میکرد....با ایما و اشاره به کیارش گفتم_عمه چش شده ... لباشو به شکل منحنی رو به پایین خم کرد...یعنی (نمیدونم)
_سلااام به عمه جونی خودم... اروم سرشو بلند و با بی حالی گفت
_سلام عزیزم باز چیشده مثل سگ و گربه به جون هم افتادین
چشام گرد شد _وا عمه فکر کردم حواستون به ما نیست...چیزی شده؟اخه احساس کردم توی فکرید
_نه عمه جون خودم میدونستم اومدن کاوه خیالی بیش نیست
تازه دوزاریم داشت می افتاد همه چی زیر سر کیارش بلا گرفته بود
_چرا عمه مگه چی شده
_هیچی زنگ زده میگه مشکلی برام پیش اومده فعلا سفرم کنسل شده
عمه اونقدر ناراحت این حرفا رو زد که من با اخم به کیارش نگاه کردم ولی اون خیلی ریلکس نگاهشو به کابینتا دوخت که یعنی بلهههه....
شونه های عمه رو گرفتم_غصه نخور عمه جون اون که درسش تموم شده حتما مشکلش مربوط به مدرکشه...که خیلی هم طول نمکیشه..._خدا کنه عزیزم ولی من که چشمم اب نمیخوره کاوه به این راحتیا از اون خراب شده دل بکنه اخه خودش گفته بود اگه نتونه اینجا کار و بارش رو راه بندازه دوباره برمیگرده...
_انشالله که میاد و وردل شما موندگار میشه...
....
داشتیم شام میخوردیم که گوشی کیارش زنگ خورد یه نگاه به گوشی که بغل دستش بود انداخت سریع از جاش بلند شد و رفت تو اتاقش
_واا این چرا رفت تو اتاق....
_خب خانوم این پسرمون هم از دست رفت
_اقا صادق یعنی میگی پشت خط دختر بود؟
عمو صادق قاشق توی دستشو سمت دهنش برد بعد یه حالت تفکر به خودش گرفت و گفت_احتمالش هست...
عمو خیلی ریلکس لیوان دوغ رو سر کشید _شایدم معتاد شده
عمه زد تو صورتش_خدا مرگم بده...
خنده ام گرفت ، کیارش نه تنها قیافش بلکه خصلت شیطنتش رو هم از عمو صادق به ارث برده بود
سریع از جاش بلند شد رفت سمت اتاق کیارش گوشاشو به در چسبوند
_شوخی کردم خانوم بیا بشین ...حتما حرف خصوصی داره خوب نیست فال گوش وایسی
عمه برگشت سر جاش...
همون موقع کیارش بیرون اومد و سر سفره نشست....کنجکاو به کیارش نگاه کردم که یه چشمک زد و با ابرو به عمه اشاره کرد و سرش رو به شکل مسخره ای تاب داد...من که هیچی نفمیدم بیخیالش به غذا خوردنم ادامه دادم....
بعد شام رفتم تو اتاقم این چن روز به خاطر امتحانا اتاقم خیلی بهم ریخته شده بود برگه های جزوه هام روزمین پخش وپلا بود و لباسام رو هم بعد اینکه از دانشگاه میومدم انداخته بودم یه گوشه، شروع کردم به مرتب کردن اتاق،چن دقیقه نگذشته بود که یکی به در اتاقم ضربه زد... دست از کار کشیدم..‌_کیه؟ اروم گفت_منم _بیا تو
سریع پرید داخل و در رو پشت سرش بست.‌‌‌‌..تازه یادم افتاد ازش بپرسم، چشمامو ریز کردم _سرشام کی بود بهت زنگ زد؟ بعدشم واسه چی قیافتو واسم چپ و چوله میکردی؟
_خانوم عقل کل اگه اجازه بدی اومدم همینو بهت بگم...
_خب _کاوه زنگ زد گفت امشب حدودای ۱۲/۵-۱
میرسه ایران
_خب حالا باید چیکار کنیم
_ بریم دنبالش
_چی میگی کیارش به عمه بگیم این موقع شب کجا داریم میریم
_فکر اونم کردم...بهش میگم میخوام از دوستم جزوه درسی بگیرم فردا امتحان دارم و جزوه ام تکمیل نیست
سرموکمی کج کردم_حالا قبول میکنه؟
_اره بابا...میدونی که روی درس و امتحان چقدر حساسه
_اوهوم.. _من میرم باهاش صحبت کنم تو هم سریع حاضر شو ساعت ۱۱ و نیمه... دیر نرسیم یه وقت
_باشه
یه نیم ساعتی از رفتن کیارش میگذره...من حاضر و اماده روبروی اینه ایستادم و به خودم نگاه میکنم یه مانتو مشکی با شال خاکستری و شلوار لی همرنگ شالم...خوبه راضیم از خودم یه دستی به شالم کشیدم یه لبخند ارومی زدم و دل از اینه کنده و رو تخت نشستم و به این فک کردم که کاوه الان باید چه شکلی شده باشه...البته تصویری زیاد همدیگه رو دیده بودیم اما ۳سال از اخرین دیدار نزدیکمون میگذره همون موقع که واسه تعطیلات عید اومده بود ایران ولی بعدش به دلایلی نتونست بیاد...البته عمه و عمو صادق هر سال به دیدنش میرفتن ولی من درس و دانشگاه و بهونه میکردم تا همراهشون نرم چون احساس میکردم سربارشون میشم کاوه با دوستش یه سوئیت کوچیک رو اجاره کرده بودن و خودشون هم به زور جا میشدن چه برسه به پدر مادرش... کیارش بدبخت هم پاسوز من میشد و مجبور بود بمونه تا من تنها نباشم...
داشتم توی فکر خودم قیافه کاوه رو تصور میکردم که یه نفر با لگد به جون در اتاقم افتاد
_هیییی چیکار میکنی ماهور بدو دیر شد من میرم پایین تو ماشین تو هم بیا...
دسته گلی که سر راه خریده بودم رو به سختی تو دستم جابه جا کردم و از ماشین پیاده شدم..کیارش هم پیاده شد در صندوق عقب رو باز کرد تا چیزی برداره
_بدو کیارش الان میرسن...
_صبر کن اومدم.. در صندوق عقب روبست...یه پلاکارت بزرگ دستش بود که جلوی صورتشو پوشونده بود روش هم نوشته بود : (کاوه جان من داداشتم کیارش)
با چشمای گرد شده گفتم
_این چیهههه
_میبینی که...این جوری راحتتر مارو پیدا میکنه.
بعدش یه لبخند ژکوند زد و از جلوم ردشد...
با دهن باز نگاش کردم و تقریبا داد زدم_تو اخر ابروی منو میبری...
دنبالش دویدم و باهم وارد فرودگاه شدیم،مسافرا رسیده بودن و فرودگاه تقریبا شلوغ شده بود،هرچی چشم چرخوندیم نتونستیم پیداش کنیم ، کیارش هم همش این پلاکارد رو تو هوا تکون میداد و حرص منو در می اورد ، چن نفر که از بغلمون رد شدن صدای خندشون رو شنیدم که با دست به طرف ما اشاره میکردن ، به سمت کیارش برگشتم و با حرص پامو رو زمین کوبیدمو گفتم
_بیار پایین اون لامذهبو مضحکه عام و خاص شدیم
_بیخیال ابجی بذار خوش باشن
_اه چقدر ریلکسی تو....ببینم اصلا این داداش جونت کو؟ نرفته باشه خونه...
_نه بابا گفتم من و ماهور میایم دنبالت
_اینقدر فس فس کردی که دیر رسیدیم حتما پیدامون نکرده خودش رفته
_اگه رفته باشه چی؟ _چه میدونم بیا فعلا رو این نیمکت بشینیم تا یه فکری کنم...با دست به نیمکت اشاره کردم....داشتیم میرفتیم طرف نیمکت که یه نفر به حالت دو به کیارش نزدیک شد و خودشو پرت کرد تو بغلش طوری که پلاکارد از دست کیارش افتاد
پشتش به من بود یه پسر قد بلند و تقریبا چهارشونه بایه پولیور طوسی و شلوار لی دودی جذب
قد و هیکلش به کاوه میخورد...پس خودش بود
داشتم به این فکر میکردم که چرا کیارش مثل ادم ندیده ها نگاش میکنه و دستش که دوطرف بدنش افتاده رو واسه بغل کردن کاوه بالا نمیاره که کاوه خودشو از کیارش جدا کرد و شروع کرد پشت سرهم اراجیف گفتن....
_وای سلاااام داداشمممم چرا اینقدر عوض شدی فکر نمیکردم سختی روزگار این قدر تو قیافت تاثیر بذاره، الهی بمیرم قدت هم که اب رفته ،اگه اسمتو ننوشته بودی اصلا نمیشناختمت...
کیارش هی دهنشو باز میکرد که چیزی بگه اما کاوه نمیذاشت و پشت سرهم حرف میزد با تاسف سرشو تکون داد
_نگاه کن چقدر صورتت چروک شدههه الهی داداش فدات شه دیگه تنهات نمیذارم....خوبی؟بابا خوبه؟مامان خوبه؟زن داداش خوبه؟
(و من همچنان فکر میکردم که کاوه رفته اونجا درس بخونه که معلوماتش اضافه بشه ولی مثل اینکه یه چیزی از مغزش کم شده طفلکی):
بعدش باهیجان گفت _راستی پس کو زن داداش تنها اومدی؟
بعدش برگشت و دور و بر رو نگاه کرد و من همون لحظه تمام علامت سوالای بالای سرم محو شدن چرا که.....بله از اتاق فرمان به من اشاره کردن که ایشون اصلا کاوه نیست هیچ چیزش جز هیکلش به کاوه نمیخوره کاوه هرچقدر هم که عوض شده باشه رنگ چشماش یه شبه از عسلی به سبز تیره ورنگ موهاش از خرمایی به مشکی تیره تبدیل نمیشد توی سرم فکر کردم شاید لنز گذاشته باشه و موهاشو مشکی رنگ زده ولی چجوری چشمای مثل اهوشو به چشایی مثل گاو تبدیل کرده بود!؟؟؟ پس صددرصد کاوه نمیتونست باشه پس بگو که کیارش بیچاره چرا کپ کرده
همچنان غرق فکر بودم که فرد کاوه نما چشمش به من افتاد یکم به من خیره شد
یه دفعه با هیجان گفت _وای...زن دادااااش
دستاشو از هم باز کرد و تقریبا به سمتم دوید که من از هول به عقب پریدم واز ترس گل رو پرت کردم طرفش و چشمامو بستم..، صدای اخش رو شنیدم ،چشمامو اروم باز کردم سرش پایین بود دسته گل رو با دست چپ گرفته بود و با دست راستش بینیش رو ماساژ میداد یهویی سرشو بالا گرفت و با لبخند موزیانه ای گفت_راضی به زحمتت نبودم زن داداش...دستت درد نکنه چه گلای قشنگی... راستی بچه ها کوشن؟چرا وروجک ها رو با خودت نیاوردی؟
من با چشمایی که شک داشتم از حدقه بیرون نزده باشه بهش خیره شدم ،یه نگاه به کیارش انداختم که دیدم دهنش فاصله چندانی با کف زمین نداره،
یه بند حرف میزد و از اقوامش پرس و جو میکرد....داشتم فکر میکردم که این اقا تو کدوم کوره دهاتی بوده که حتی داداش و زن داداشش رو نمیشناسه و هیچ بویی از اینترت و دنیای مجازی نبرده که یکهو دیدم یه دستی جلوی دهنش رو گرفت و صدای نکره ی این مزاحم خفه شد.... بله مثل اینکه کیارش خان بعد یه قرنی از کما در اومد و به داد منه فلک زده رسید
_میشه یه دقیقه ساکت شی و اراجیف نبافی....نه من داداشتم نه ایشون زن داداش
یه دستش رو دهن طرف بود و با دست دیگه اش طرف رو یکمی(تا اونجایی که در توانش بود) از من دور کرد
_در ضمن دفعه ی اخرت باشه با خواهر من حرف میزنی...
_این کیه کیارش؟
_چه میدونم یه تختش کمه انگار
طرف یکمی به سرخی میزد و با دراوردن صداهای نامفهموم قصد داشت چیزی بگه
کیارش سرشو تکون داد و گفت_چیه؟ دو دقیقه خفه شو سرم درد گرفت اونقدر فک
زدی
صورت طرف هر لحظه سرخ تر میشد داشت تقلا میکرد که دست کیارش رو از جلوی دهنش برداره اما نمیتونست و خبر از دستای قدرتمند و ورزشکار داداشم نداشت که یکهو یه نفر محکم زد پس گردن کیارش
_ولش کن بابا خفش کردی
دست کیارش از روی دهن مزاحم جداشد و به پشت سرش برگشت
و من با دیدن یه اشنا اروم لب زدم _کاوه
کیارش برگشت یه چند ثانیه بهش خیره شد بعد محکم بغلش کرد.._سلاااام داداش بزرگه شما کجا اینجا کجا؟ _ما که همین دور و بر بودیم شما افتخار دیدار نمیدادین
فرد مزاحم هم دهنشو یه متر باز گذاشته بود و تند تند نفس میکشید
_وای کاوه اگه به موقع نیومده بودی این داداش دیوونه ات منو میکشت
من و کیارش با تعجب به کاوه نگاه کردیم
کاوه خندید _حقته ، من که گفتم سربه سر داداشم نزار بد میبینی، تو خودت تنت میخوارید..
_ای بابا من که فقط جلوی دهنتو گرفتم..شکر خدا دوتا سوراخ هواکش تو بینیت داری....
کاوه رو به کیارش کرد و گفت_این دوست ما سرماخورده بینیش کیپه..داشتم از دور نگاتون میکردم اگه دیر میرسیدم که جنازه شو تحویل میگرفتم.
(تو دلم گفتم پس بگو چرا صداش اینقدر نکره بود سرما خورده بود بدبخت)
_کاوه جان یه دور از جونی ، چیزی ، بگی بد نیستا
کاوه خندید داشتم دست به سینه نگاشون میکردم که متوجه من شد و اومد سمت من(خب خدا رو شکر فکر کردم شاید نامرئی شده بودم که کسی به من توجه نمیکرد)
روبروم ایستاد به سرتا پام یه نگاه گذرا انداخت و بعد نگاهش روی صورتم در حال گردش بود بعد کمی مکث چشماش رو چشمام ثابت شد
_چقدر عوض شدی دختر
میخواستم حرف بزنم که یکهو کیارش خودشو نخود اش کرد
_واا داداش همچون میگی چقدر عوض شدی انگار چن سال ندیدیش خوبه هفته پیش من و ماهور باهات تصویری حرف زدیم(بعدش یه نگاه به سرتا پای من انداخت) که بحمدالله ماهور جنین هم نیست که تو یه هفته این همه رشد کنه
اون پسر غریبه که اسمش هم نمیدونم لباش از دوطرف کش اومد معلوم بود خیلی جلوی خوشو میگیره که قهقهه نزده مرتیکه سه نقطه...از حرص گوشه لبمو میجوییدم وتو دلم به کیارش بد و بیراه میگفتم...
_از نزدیک که همه چی سه بعدی میشه قیافه ها با دنیای مجازی خیلی تفاوت داره... مگه نه ماهور؟
نگاش کردم اره قیافه کاوه هم فرق میکرد خیلی مردونه تر و جافتاده تر نشون میداد
سرمو به معنی اره تکون دادم ولی قبل از اینکه حرف بزنم به سمت یارو مزاحمه رفتم(حتما کاوه پیش خودش میگفت دختره علاوه بر تغییر ظاهری لال هم شده(: ) دستمو طرفش دراز کردم چشماش گرد شد ولی بعدش یه لبخند محجوبانه زد و اونم دستشو دراز کرد....وااا حالا چشمای من از تعجب گرد شد چرا اینجوری میکنه....به دست دراز شده اش اهمیت ندادم و با اخم غلیظی به زور دسته گل رو از بغلش بیرون کشیدم... که صدای خنده بلند شد.. کیارش جلو اومد وبادست زد به پشتش
_خوردی؟ دفعه اخرت باشه بخوای به خواهر من دست بدی؟ _برو بابا _بلههه یه بار دیگه حرفتو تکرار کن...

همچنان در حال بحث بودن بهشون اهمیت ندادم طرف کاوه رفتم دسته گل رو بهش دادم
_ سلام خوش اومدی به کشورت...
_ممنون چرا زحمت کشیدی؟
_قابل تو رو نداره...راستی گفتی عوض شدم....حالا خوب شدم یا بدتر از قبلم شدم
_این چه حرفیه...منظورم این بود که خیلی خانوم تر شدی....تو هیچ وقت بد نبودی که بهتر یا بدتر بشی
با حرفای کاوه گل از گلم شکفت یکم خجالت کشیدم و سرمو پایین انداختم یه لبخند ملیح زدم
_ممنونم تو لطف داری...
کیارش اومد جلو _بسته دیگه نمیخواد هندونه زیر بغل هم بذارین...مامان ده بار زنگ زده بریم تا کارتن خوابمون نکرده
تو راه برگشت کاوه توضیح داد که دوستش همون ارمان فرازمند هم خونه ایشه...که اونم مثل خودش تحصیلاتش به پایان رسیده و اومده تا کارای شرکت مهندسی رو که قراره با کاوه تو ایران راه اندازی کنن انجام بده و از اونجا که چهره اش کمی عوض شده بود کیارش نشناخته بودش...
اقای ارمان رو به خونه اش رسوندیم ، وقتی خونه رسیدیم برای اینکه عمه متوجه کاوه نشه من و کیارش رفتیم داخل و کاوه داخل حیاط منتظر شد تا کیارش بهش زنگ بزنه....
عمه توی حال نشسته بود و کلی دعوامون کرد که چرا دیر اومدیم بعدش هم که خیالش راحت شده بود رفت اتاقش که بخوابه....کیارش هم به کاوه خبر داد که بره داخل
منم رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم و از خستگی روی تختم ولو شدم دستامو گذاشتم زیر سرم و به سقف خیره شدم، چه شبی بود امشب....لبام از دو طرف کش اومد این پسره ارمان هم یه تخته اش کم بود چجوری نقش بازی میکرد برامون....کم کم چشام گرم شد و نفهمیدم کی خوابم برد...
صبح طبق معمول با صدای الارم گوشیم بیدار شدم امروز اخرین امتحان ترمم بود و از شرّشون خلاص میشدم صبح با نرگس قرار گذاشته بودیم یه ساعت زودتر بریم تا یه کم با هم درس بخونیم....ساعت ۷/۵ صبح بود کتاب و جزوهامو داخل کیف چیدم مانتو و شلوار رنگ مشکی و مقنعه مشکیمو سر کردم و از اتاقم بیرون رفتم عمه همیشه سر ساعت ۷ بیدار میشد قرار بود سر میز صبحونه عمه سوپرایز بشه بنابراین پیش به سوی اشپزخونه.....
عمه میز صبحونه رو چیده بود و پشت گاز ایستاده بود
_صبح بخیر عمه جونم
برگشت و بی حال جواب داد _صبح تو هم بخیر عزیزم،چای میخوری یا شیر
_خودم میریزم _نه تو بشین من صبحونه خوردم
پشت میز نشستم که همون موقع کیارش هم اومد _پس لطفا چای _ سلام مامان واسه منم چایی بریز
_سلام باشه بشین همون لحظه که عمه برگشت استکانا روبرداره کاوه اومد وبه جای کیارش ،کاوه پشت به مادرش رو صندلی نشست...کیارش از اشپزخونه رفت بیرون ، من با پانتومیم بهش سلام کردم اونم جوابمو داد
دیدم عمه یه کم بیحاله گفتم ازش بپرسم _چیزی شده عمه؟ امروز سرحال نیستید
_نه عمه جون خوبم چیزی نیست... _باشه ما غریبه(یه تکه نون گذاشتم دهنم)
_نه عزیزم این چه حرفیه (عمه در حال صحبت چای رو روی میز گذاشت اول جلوی من گذاشت بعدش جلوی کاوه، کاوه سرش پایین بود و عمه هم اصلا نگاش نکرد) فقط کاوه دیشب زنگ نزده یکم نگرانم....
با این حرفش برگشت طرف کاوه و گفت _ببینم کیارش،کاوه به تو زنگ.....(همین موقع کاوه سرشو بالا اورد)
چشمای عمه گرد شده بود مات و مبهوت به کاوه نگاه میکرد کم کم یه دستشو بالا اورد و روی قفسه سینش گذاشت هیچی نمیگفت، یه چن ثانیه گذشت بعدش زد زیر گریه ،کاوه سریع بلند شد و مادرش رو بغل کرد
کیارش هم که گوشه در حال تماشا بود پرید تو اشپزخونه
_قربونت برم چرا گریه میکنی مگه نمیخواستی بیام اومدم دیگه
اشکای عمه تند تند از صورتش روون میشد هیچی نمیگفت ،کاوه دستاشو گرفت_ بیا بریم بشینیم
بعدش برگشت طرف من _ماهور جان میشه خواهش کنم یه اب قند واسه مامان درست کنی؟
سریع از جام بلند شدم _الان میارم
با هم توی حال رفتن و رومبلا نشستن، اب قند رو درست کردم و بردم ، کاوه داشت شونه های مادرشو ماساژ میداد، جلو رفتم اب قند رو به دست عمه دادم
_دستت دردنکنه عمه چیزیم نیست...فقط یه کم شوکه شدم.
برگشت طرف کاوه _این چه کاری بود داشتم سکته میکردم، چه بی خبر؟ تو که نمیخواستی بیای؟
یه کم فکر کرد بعد یهو برگشت طرف کیارش که دست به سینه به اپن تکیه داده بود ، با چشمای ریز شده به کیارش نگاه کرد _حتم دارم کار این پسره مارمولکه(نیم خیز شد چند ثانیه تو اون حالت موند بعد یهو دمپاییشو دراورد و دنبالش کرد، کیارش هم به خودش اومد و رفت سمت خروجی و از خونه زد بیرون، عمه هم تا حیاط رفت و از اونجا داد زد _مگه دستم بهت نرسه، تو که اخر برمیگردی خونه
بعدش برگشت و کنار کاوه نشست، دستاشو گرفت
_تو چرا با طناب این پسره رفتی توی چاه، نمیدونی وقتی گفتی نمیام چقدر غصه خوردم
_ببخشید مامان فکر نمیکردم اینقدر اذیت بشین ، کیارش اصرار کرد گفت اینجوری هیجانش بیشتره بعدش گفت حتما یک ماه دیر اومدنت رو مامان میتونه تحمل کنه این همه سال نبودی این یک ماه هم روش..
_پسره ی خیر ندیده
خندم گرفت، دیدم خیلی ضایع است همین جوری ایستادم دارم حرفای مادر پسری اونا رو گوش میدم ، رفتم جلو
_خب عمه جون اگه با من کار ندارین من دیگه دارم میرم.
_برو عمه به سلامت، مواظب خودت باش اگه دیرت شده بگو اون کیارش در بدر تو رو برسونه، حتما الان تو کوچه پلاسه
خندیدم _نه ممنون امتحانم ساعت ۱۰ شروع میشه با دوستم قرار دارم با هم درس بخونیم..
با هر دوشون خداحافظی کردم و راهی دانشگاه شدم..
داخل محوطه به نرگس زنگ زدم که گفت داخل یکی از الاچیق های دانشکده نشسته ، پیداش کردم و رفتم سمتش _سلام گل دختر...
نرگس سرشو از تو کتاب بلند کرد و باحالت طلبکارانه ای گفت_علیک سلام این چه وقت اومدنه قرار بود یک ساعت پیش اینجا باشی _ای بابا باز تو پیشی شدی؟
(پیشی همون حالت محترمانه سگ میباشد)
_ماهور یه چیز بهت میگما _تو صدتا چیز بهم بگو...تو خونه یه قضیه ای پیش اومد که باعث شد دیر برسم
_چه قضیه ای؟ _همون قضیه اومدن کاوه و سوپرایز کیارش خان
نرگس ذوق زده گفت _چه جالب بعد امتحان حتما باید برام تعریف کنی که چیشد و عکس العمل عمه ات چی بود _باشه حالا مثل اینکه عصبانیتت یادت رفت بریم سراغ درس که دیشب زیاد نتونستم بخونم...
۰۰۰۰۰
بعد امتحان که خیلی هم اسون نبود رفتم خونه...
عمه توی حال نشسته بود و گوشی به دست، داشت خبر اومدن کاوه رو به کسی میداد ،بهش سلام کردم اونم با سر جواب داد ،رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم یه تونیک مشکی با شال سرمه ای سرم کردم و اومدم بیرون،
_خواهش میکنم ...چه زحمتی....حتما تشریف بیارید خوشحال میشم....باشه خداحافظ
عمه تلفن رو قطع کرد ولی باز تند تند یه شماره دیگه روگرفت
از حرفای عمه اینجور برداشت میشد که یه مهمونی در راهه، اه از نهادم بلند شد اصلا حوصله مهمونی و فیس و افاده های فامیلای عزیزم رو نداشتم ، مثلا امروز اخرین امتحانم بود و دلم میخواست یه دل سیر استراحت کنم،
بی خیالش رفتم تو اشپزخونه طبق معمول چایی عمه به راه بود از سماور واسه خودم چایی ریختم توی یخچال یه چند تیکه کیک بود برش داشتم نشستم رو میز و شروع به خوردن کردم.....
استکان خالی رو شستم و گذاشتم تو ابچکون ، خواستم برم بیرون که عمه اومد داخل
_ماهور ، واسه پنجشنبه شب مهمونی حسابی داریم،بشین ببینم باید چیکار کنیم
رو صندلی نشستم عمه هم نشست
_مهمونی واسه چی عمه؟
_وقتی خبر اومدن کاوه رو به برادر و خواهرم دادم ،همه خواستن بیان ببیننش، منم گفتم یه دفعه همه فامیلای خودم و حاج صادق رو دعوت کنم که یه دفعه ای بشه ، حالا به نظرت غذا چی درست کنیم؟ چند جور باشه؟سالاد چن جور باشه؟
_نمیدونم عمه؟شما فکری نکردین؟
_من که میگم کباب و جوجه و برنج رو از بیرون سفارش بدیم خورشت فسنجون و قرمه سبزی رو خودم درست میکنم ...سالاد ماکارونی تو حرف نداره عزیزم،اگه برات زحمتی نیست سالاد ها هم با خودت...
_نه عمه این چه حرفیه، چشم (ولی تو دلم به خودم و دستپخت خوبم فحش دادم...این همه سالاد تنهایییی ...)
_قربونت برم (عمه هول شده گفت) خیلی کار داریم، امروز سه شنبه است یکم باید خونه رو تمیز کنم بعدش هم کیارش رو گیر بیارم باهم بریم خرید ، کاوه و کیارش رفتن یکم بیرون بگردن کاوه هم به دوستای قدیمیش سربزنه، به کاوه هم باید بگم دوستاشم دعوت کنه
عمه بلند شد که بره بعد برگشت _راستی ماهور تو واسه مهمونی لباس داری؟
یکم فکر کردم _اره لباسایی که دارم میپوشم
_اونا رو ولش کن باید بری یه لباس جدید بخری به قول کیارش باید تو مهمونی بترکونی تا چشای این قوم تاتار من از کاسه دربیاد و نتونن ازت ایراد بگیرن
خندم گرفت _اونم به چشم لباسم میگیرم، امر دیگه عمه خانوم؟ _نه فدات شم همین، راستی نهارت رو گذاشتم تو یخچال گرم کن بخور
_ممنون الان که چایی با کیک خوردم غروبتر میخورم
عمه اخم کرد _از دست تو، نگفتم ات و اشغال نخور
سرمو به حالت مظلومی خم کردم، عمه سرشو با تاسف تکون داد و از اشپزخونه بیرون رفت.
عمه رفت بیرون منم پاشدم رفتم تو اتاقم رو تختم نشستم ، فکر کردم که چه جور لباسی باید بگیرم خداروشکر پدر خدابیامرزم بیمه بود والان من میتونستم حقوقشو بگیرم بنابرای تو خرید لباس مشکل نداشتم و برای اینکه شرمنده عمه اینا نباشم خیلی وقتا هم واسه خونه خرید میکردم که عمه همیشه دعوام میکرد حتی پول لباس و خرید های شخصیم رو به زور بهم میداد و میگفت پولتو جمع کن واسه روز مبادا اما من قبول نمیکردم وازش خواهش کردم که اجازه بده از پول خودم واسه خرید لباس و حتی خرج دانشگاهم استفاده کنم.... الان هم تو فکر پولش نبودم فقط،از اونجا که در انتخاب لباس خیلی سختگیر بودم اگه از امروز شروع کنم حتما تا پنجشنبه عصر یه چیز برای پوشیدن تو مغازها پیدا میکردم، از فکر خودم ریز خندیدم، ساعت ۳ بعدازظهر بود تلفن رو برداشتم و با نرگس واسه غروب قرارگذاشتم چون نرگس واسه فردا امتحان داشت کلی غرغر کرد ولی بلاخره راضی شد بیاد البته به شرطی که فقط یک تا دو ساعت بیشتر طول نکشه.....
ساعت نزدیک ۵ بود که حاضر شدم و اتاق اومدم بیرون عمو صادق و عمه تو حال روی مبل نشسته بودن و عمه داشت تند تند حرف میزد و عمو سرشو به معنی تایید تکون میداد رفتم جلو
_سلام عمو خوبین؟چشمتون روشن پسرتون اومده
_سلام دخترم ،ممنون
_کجا میری عمه؟
_با اجازتون، با نرگس میرم چندتا پاساژ رو بگردم واسه خرید لباس ، شما چیزی نمیخواین؟
_نه عزیزم فقط مثل همیشه سلیقه اتو بکار بگیر و بهترین لباس رو بخر
_وا خانم تو که فخر فروش نبودی
_الانم نیستم، ولی نمیخوام این فامیلای افاده ایم پشت سرمون حرف بزنن
حاج صادق سرشو پایین انداخت و زیر لب استغفرالله گفت ، منم خداحافظی کردم و از خونه اومدم بیرون، تاکسی گرفتم و خومو به پاساژ مورد نظر رسوندم هنوز نرگس نیومده بود داخل پاساژ رو نیمکت نشستم و با تماشای دور و برم خودمو سرگرم کردم یه ده دقیقه طول کشید که نرگس هم از راه رسید ، نفس زنان گفت _سلام خوبی؟ ببخشید دیر شد، خیلی وقته اومدی؟
منم یه اخم مصنوعی رو صورتم نشوندم _علیک سلام ،کجا بودی یه ساعته منو الاف کردی
نرگس هم وقتی دید طلبکارم اخماشو تو هم کرد
_ خوبه خوبه همیشه تو هستی که دیر میرسی یه بارم من ، رو بهت بدن پرو میشیا
خندیدم _شوخی سرت نمیشه....
_نه نمیشه، پاشو بریم که دیر میشه ، توکه امتحانات تموم شده راحت شدی من بدبخت باید برگردم خونه درس بخونم...
همه طبقه های پاساژ رو گشتیم هرلباسی رو که نرگس نشون میداد رد میکردم.... کلافه شده بود
_اه من همیشه توبه میکنم که با تو یکی خرید نیام اما نمیدونم کی پاچه امو گاز میگیره که خر تو میشم
_دور ازجونت دوست گلم ،خب دوستشون ندارم دیگه، یا مدلشون جلفه یا رنگشون جیغه
_برو بابا انگار دختر پیغمبره، لولو که تو مهمونیتون نیست همه فامیلن دیوونه یه رنگ شاد بپوش
_خودم رنگ لایت رو بیشتر دوس دارم
ادامو در اورد وبا حرص گفت _رنگ لایتو بیشتر دوس دارم....بیا بریم یه جا میشناسم فک کنم با سلیقه هات جور دربیاد فقط یه کم باید بیشتر بسُلفی
_تو نگران پولش نباش _ اووو بابا پولدار
رفتیم همون جایی که نرگس میگفت یه مزون چند طبقه، رفتیم همون طبقه که مخصوص لباسهای شب پوشیده بود، وای چشام از کاسه گرد شد کلی لباسای قشنگ داشت ولی قیمتاشم سرسام اور بود یکم گشتیم که یه لباس نظرمو به خودش جلب کرد و قیمتش هم مناسبتر بود ،یه لباس دوتیکه، شومیز صورتی کمرنگ استین حلقه ای که قدش بالای زانو بود و یه کت بلندتر از اون به رنگ فیلی روش میومد استینش هم کلوش بود که تا ارنج چاک داشت و یه استین دیگه از داخل بیرون اومده بود که مچی بود و دست کاملا پوشیده میشد و رنگ این استین اضافه صورتی بود ، قد کت تقریبا تا یه وجب زیر زانو میرسید...
به نرگس نشونش دادم
_من همینو میخوام
_خب خدا روشکر خانوم رضایت دادن
نرگس نگاش کرد _خوبه هم ساده است هم قشنگ، حالا برو بپوش ببینیم تو تنت چجور وایمیسته
از خانومی که اونجا بود خواستم تا همون لباسو به سایز من بیاره ،
_بیا عزیزم این سایز شماست، فقط اگه تو تنت ننشست یا قدش مشکل داشت ، بگو همینجا برات درستش میکنیم
_باشه ممنون
لباسو ازش گرفتم و داخل اتاق پرو شدم و پوشیدمش،
خیلی قشنگ بود رنگش به پوست گندمی من شدیدا میومد ، دستامو بالا بردم عاشق استیناش شده بودم مدل باحالی بود مثل این بود که زیر کتِ استین کلوش یه شومیز استین مچی پوشیده باشی درحالی که استین به کت وصل بود ، چرخیدم پشتش هم تقریباکیپ تنم بود جلوی کت هم با دوتا بند زیر سینه به هم وصل میشدن که میشد پاپیونی بست.‌.
بعد از اینکه حسابی خودمو دید زدم درو باز کردم تا نرگس هم نظرشو بده.‌.‌
چرخیدم _چطوره
نرگس مات و مبهوت نگام میکرد _این عالیه دختر خیلی بهت میاد ، فقط یه روسری و شلوار ستش کمه
_اره خودم هم فکرشو کردم
_ولی اونا باشه واسه فردا تا به اندازه کافی وقت داشته باشیم
_باشه عزیزم...
لباسو دراوردم و اومدم بیرون ، یه کم قیمتش بالا بود ولی فدای سر پس اندازام...(:
لباس رو حساب کردم و رفتیم بیرون...
_خب نرگس جون ممنون که منو تحمل کردی حالا بریم یه کیک قهوه توپ مهمون من تو کافی شاپ همیشگی
_نه عزیزم این چه حرفیه ما دیگه به خل چل بازیای تو عادت کردیم ، ممنون همین الانشم دیرم شده باید برم به امتحان فردا برسم
_ممنون از تعریفت دوست خوبم،باشه فقط فردا همین موقع بیا تا به ادامه خرید برسیم.
_باشه حتما،من دیگه برم مواظب خودت باش.
از نرگس خداحافظی کردم و به سوی خانه شتافتم :)
ساعت از ۷ شب گذشته بود و کسی خونه نبود بنابراین با خیال راحت و با خستگی زیاد سر بر بالین نذاشته خوابم برد...
عصر فردای اون روز هم با نرگس بیرون رفتیم و یه روسری ست لباسم و یه شلوار جین فیلی رنگ گرفتم، هرچی عمه اصرار کرد لباسمو بهش نشون بدم، این کارو نکردم گفتم فقط روز مهمونی میپوشم اونم با گفتن : تو اخر ابروی منو میبری منو تنها گذاشت:)

بلاخره روز جان این همه مهمون دعوت میکنی خب سالنی ، رستورانی، جایی رو رزرو کن، تو خونه مگه جای مهمونی دادنه ، یا لااقل دوتا مستخدم بگیر، والا انگار عهد دقیانوسه ، همشون رفته بودن حاضر بشن و طبق معمول من اخرین نفربودم...اخرین سینی سالاد رو سلفون کشیدم و همونجور که زیر لب غرغر میکردم داشتم از اشپزخونه خارج میشدم که یکهو نزدیک بود به یه کوه سفید برخورد کنم یه کم عقب رفتم تا شخص شخیص رو تشخیص بدم(خخخخخ چه شخیص تو شخیصی شد) بله کاوه جان بودن که یه تیشرت سفید با یه شلوار لی جذب دودی پوشیده بود و موهاشو یه حالت خیلی خوشگل درست کرده بود و بوی عطرش هوش از سر میبرد،
بله چه دلبری ها کنه این اقا کاوه امشب ، همین جور جنازه باید از رو زمین جمع کنیم
کاوه با گفتن (اوه ببخشید) کنار رفت و من با گفتن(خواهش میکنم) به سمت اتاقم رفتم تا دلبری ها کنم امشب(خخخ) والا مگه من چیم از کاوه کمتره
سریع رفتم سراغ لباس خوشگله ام و پوشیدمش ، شلوار لی طوسی رو هم پام کردم و رفتم جلوی اینه یه نگاه به صورتم کردم دیروز ارایشگاه رفتم و یه صفایی به صورتم دادم دست به کار شدم و با طماءنینه یه ارایش ملیح رو صورتم پیاده کردم یه سایه ترکیبی طوسی و صورتی کمرنگ با خط چشم مشکی و ریمل که مژهای بلندمو بیشتر نشون بده با رژگونه گلبهی و رژ صورتی ملیح..‌..وتمام....
صورتمو عقب بردم و خودمو نگاه کردم وااا این دیگه کی بود ، بله ازاتاق فرمان اشاره میکنن خودتی عزیزم از بس ارایش نمیکنی با دوتا خط چشم و رژلب قیافت از این رو به اون رو میشه
موهامو از پشت جمع کردم و گیره زدم روسری که با نرگس خریده بودیم رو سرم کردم و موهاموی جلوی صورتمو کامل زیر روسری بردم یک طرف روسری رو که بلندتر بود دور گردنم پیچیدم و سمت چپ صورتم به حالت قشنگی پاپیونی گره زدم
از چهره جدیدم راضی بودم با چشمای کشیده ام یه چشمک به خودم زدم و لبخند رو مهمون لبای خوشگلم کردم، افسوس که به این زودی قصد ازدواج نداشتم ومونده بودم جواب کشته مرده های امشب رو چی بدم(چه اعتماد به نفسی دارم من)
از اینه دل کندم و داشتم ادکلن جدید و بینهایت خوشبو که پسر عمه عزیز برام از لندن اورده بود رو روی تنم خالی میکردم که در اتاقم زده شد
_ماهور ، عمه ، حاضر شدی؟الان مهمونا میرسنا
_اره عمه من اماده ام
در رو باز کرد و اومد داخل
یه نگاه به من کرد و چشماش برق زد لباش از هم باز شد گفت _ماشاالله هزار ماشالله
تازه داشتم ذوق میکردم که با حرف عمه بادم خوابید
_چقدر لباست قشنگه عمه؟
ماشالله واسه لباسم بود؟ نه خودم؟منو باش چقدر تو ذهنم کشته مرده واسه خودم ردیف کرده بودم :)
اومد جلو به صورتم نگاه کرد یه اخم ریزی کرد
_باز که خودتو بقچه پیچ کردی یکم اون موهاتو بریز بیرون صورتت رنگ بگیره
لب ولوچه ام اویزکن شد _دستت دردنکنه دیگه عمه یعنی صورت من بی رنگه
_نه عمه جون این چه حرفیه؟خیلی هم ناز شدی امشب ،ولی خواهرزاده های منو وبعضی از فامیلای من و حاج صادق رو که میشناسی چه وضعی میگردن نمیخوام تو از اونا کمتر باشی
_بیخیال عمه من اصلا دوس ندارم با اونا مقایسه بشم، من ماهورم و شیوه زندگیم با اون ادمای ظاهربین فرق میکنه،
چهره عمه حالت غم گرفت_میدونم فدات شم ، ولی حرفاشون ناراحتم میکنه
اومدم جلو _ ولی برای من حرفاشون هیچ ارزشی نداره ، قربونت برم خواهشا خودتو به خاطر من ناراحت نکن....
گونه اشو بوسیدم (صدای زنگ در اومد)_حالا هم بریم که قوم تاتار رسیدن...عمه خندید
با هم رفتیم پایین کاوه در رو باز کرده بود _کی بود مامان؟ _ فک کنم خاله اینا بودن
عمو صادق که رومبل نشسته بود واسه استقبال از مهمونا بلند شد کیارش هم از اتاقش اومد بیرون یه تیشرت استین بلند سبز با شلوار جین ابی پوشیده بود
عمه کنار در ورودی ایستاده بود که عمه کوچیه قدم رنجه فرمودن ، و سریع خواهر بزرگه رو در بغل فشردن
_خواهر جان چشمت روشن، پسر بزرگت اومده
_ممنون مهین جون خدا بچه هاتو برات نگه داره
پشت سرش اکبراقا شوهر عمه مهین با گل و شیرینی وارد شد و باعمه و عموصادق احوال پرسی کرد
عمه مهین با کیارش دست داد و خشک سلام کرد بعدش به کاوه رسید و اونو توی بغلش چلوند
_خاله قربونت بشه چقدر بزرگ شدی ماشالله،بزنم به تخته چقدر اقا شدی...( اصلا هم معلوم نیست که عمه مهین واسه خواهر زاده فرنگ رفته اش، تور پهن کرده تا دختر ترشیده اش رو بهش بندازه )کاوه خودشو به زور ازبغل عمه مهین بیرون اورد
_مرسی خاله جان شما لطف داری
عمه یه نگاه سرسری به من انداخت
پیشقدم شدم
_سلام عمه خوبی شما؟
ودستمو به طرفش دراز کردم سرسری به من دست داد
_سلام ماهور جان ممنون تو خوبی؟
_مرسی از احوال پرسی شما (از قصد گفتم، فک کنم یه هفت هشت ماهی میشد همدیگه رو ندیده بودیم درست بعد از تولد نسترن دختر عمو مهدی)
با اینکه متوجه منظورم شد ولی به روی خودش نیاورد...
مینا و مهرنوش هم به ترتیب وارد شدن و با عمه و عموصادق احوال پرسی کردن مینا روبروی کاوه ایستاد با صدای نازک و پرعشوه ای گفت _سلام کاوه جان خوشحالم که برگشتی به ایران فارغ التحصیلیت هم تبریگ میگم امیدوارم موفق باشی.... و دستشو برای کاوه دراز کرد ،کاوه هم یه لبخند مصنوعی زد وبدون اینکه به مینا دست بده گفت _ممنونم...
مینا هم به روی خوش نیاورد و یه لبخند ضایع زد و دستی که برای دست دادن جلو اورده بود رو اروم پایین اورد
هردو خواهرا به قدری ارایش کرده بودن که یه لحظه یاد داستان سیندرلا و مهمونی شاهزاده افتادم که توش شاه مهمونی گرفته بود و همه دخترهای شهر دعوت بودن تا شاهزاده ازبینشون همسر اینده شو انتخاب کنه، به کاوه نگاه کردم و اونو شاه زاده تصور کردم و یه نگاه به مینا و مهرنوش انداختم و یاد اناستازیا وگریزلا (اگه اشتباه نکنم)که خواهر ناتنی سیندرلا بودن افتادم که خیلی هم بدقیافه بودن ولی اصرار داشتن خودشونو سیندرلا جا بزنن.....یه لحظه با فکری که کردم لبهام کش اومد که همون لحظه مینا با قیافه برزخی جلوم ظاهر شد
_چیز خنده داری توی صورت من هست؟
هول شده گفتم _نه چیزه.....یعنی یاد یه چیز افتادم که چیز شد...یعنی خندم گرفت
کاوه سرشو پایین انداخته بود و شونه هاش تکون میخورد
_خودت فهمیدی چی گفتی؟
_خب اره...حالا ولش کن چطوری مینا جون؟
_خوبم ممنون....
پشت چشم نازک کرد واز کنارم رد شد حتی یه دست خشک و خالی هم نداد!!!
مهرنوش هم جلو اومد، یه شال که عرضش نیم وجب هم نبود روی سرش به حالت دکوری انداخته بود و خیلی دلبازانه موهاش از جلو و ازپشت بیرون ریخته بود ، با همه احوال پرسی کرد
روبری من ایستاد چشامشو ریز کرد _ماهور خودتی؟ چقدر تغییر کردی؟
_واقعا؟ _اره شبیه خاله خانباجیا شدی، فکر کنم یه ۲۰-۳۰ سالی به سنت اضافه شده
داشتم فکر میکردم که چی بهش بگم که لایقش باشه که با یه لبخند حرص درآری از جلوم رد شد
بعدش عمه همه رو به سمت سالن پذیرایی راهنمایی کرد...از حرص داشتم گوشه لبمو میجووییدم که کیارش اومد کنار گوشم گفت _حرص نخور ابجی گلم ، دیده هرچی به خودش مالیده به خوشگلی تو نشده، خواسته حرصشو خالی کنه
گل از گلم شکفت با لبخند برگشتم سمت کیارش_ راست میگی داداش؟
_نکنه به خودت شک داری؟ _نه ولی همشون یه جوری نگام میکردن _از حسودیشونه، باید مواظبت باشم امشب ندزدنت...
بعدش خندید میخواستیم بریم که دوباره صدای زنگ اومد کیارش درو باز کرد اومد پیشم _دایی مهدی بود
چند دقیقه گذشت که اول نیما پرید داخل روی نوک پاش ایستاد و دستشو به زور دور گردن کیارش حلقه کرد
_سلام کیارش خان احوال شما
کیارش که سرش به پایین خم شده بود به زور دست نیما رو از گردنش باز کرد
_ولم کن بچه، گردنم شکست
عمو مهدی و زن عمو با نسترن داخل شدن
_سلام دایی جون خوبی؟
_سلام دایی ممنون خوش اومدین
رفتم جلو و به عمو دست دادم
_سلام عمو _سلاااام گل دختر ، خیلی کم پیدا شدیااا، یه وقت فکرنکنی یه عموی بدبخت هم داری
_خدانکنه عمو این چه حرفیه
با زن عمو هم احوالپرسی کردیم ، بعدش نسترن اومد جلوم دستشو دراز کرد وگفت_ وای ماهور چقدر عوض شدی
اخمم کم کم داشت تو هم میرفت ، حتما این هم میخواست بگه چقدر سن بالا میزنی ولی گفت_ چقدر ناز شدی دختر
لبخند زدم و دست نسترن رو فشردم ، عمه اینا هم اومدن و باهمه احوالپرسی کردن و همه به سمت پذیرایی رفتند
پنج شش دقیقه بعد هم برادر و خواهرهای عمو صادق رسیدن....عموصادق هم یه برادر کوچکتر و دوتا خواهر داشت ، که هر کدومشون یه دوجین بچه داشتن، خونه به خاطرشلوغی و اینکه هرکی با بغل دستیش حرف میزد، هَم هَمِه، شده بود
من توی اشپزخونه داشتم چایی ها رو تو فنجون میریختم ،عمه کیارش و کاوه رو صدا زد
_کیارش بیا چای ها روببر ،همه چیز روی میز چیشده شده از مهمونا پذیرایی کنین
_اه مامان از کت کول میفتیما خیلی زیادن
_خوبه اینقدر غر نزن ، نیما و سهیل (پسرعموی کیارش ) رو بلند کنین کمکتون کنن
_زشته مامان خودمون انجام میدیم
_چی میگی کاوه ، زشت کجا بود
کاوه سرشو با تاسف تکون داد و سینی چای رو برداشت و رفت بیرون
_این پسره هم ازوقتی رفته خارج چقدر سوسول شده.
بعد اداشو دراورد: زشته مامان
_برو اینقدر پشت سر پسرم صفحه نچین
کیارش قیافه شو لب و لوچه کرد و رفت بیرون
_خب عزیزم دستت دردنکنه فعلا کاری نداریم بریم پیش مهمونا
داشتیم از حال رد میشدیم که صدای زنگ خونه بلند شد _کیه عمه؟ مگه همه نیومدن _نمیدونم
_شما برو بشین من باز میکنم _باشه عمه ، زود بیا
_چشم رفتم سمت ایفون و گوشی رو برداشتم
_کیه؟ _سلام منزل اقای سروش نیا؟
_بله بفرمایید _ما از دوستای اقا کاوه هستیم
میخواستم بگم خب باشین به من چه ، که یادم افتاد کاوه چن تا از دوستاشو واسه امشب دعوت کرده
_اهان ، بله بفرمایید داخل
و در رو باز کردم رفتم سمت پذیرایی عمه مهین مخ کاوه رو به کار گرفته بود و یکسره حرف میزد رفتم سمتشون، کاوه به سمتم برگشت _کاوه جان، دوستات اومدن ، کاوه سریع بلند شد واز عمه عذرخواهی کرد و
رو به من گفت_ممنون
_ایش خروس بی محل اگه گذاشت دو کلوم با خواهر زاده ام اختلاط کنم
بعدش ارومتر ازقبل ادامو دراورد_کاوه جاااان
خودمو به نشنیدن زدم و رفتم پیش عمه و رو دسته مبل نشستم عمه داشت با خواهرشوهرش ملیحه صحبت میکرد
_ماشاالله ماهور خانوم چقدر بزرگ شده
با لبخند نگاش کردم
_اره میبینی ملیحه جون خیلی زود بزرگ شد انگار همین دیروز بود که اوردمش تو این خونه
با یاداوری اون موقع اشک تو چشمای عمه حلقه زد ، من هم اب دهنمو قورت دادم تا بغضی که درحال تشکیل بود رو فرو بدم الان وقت شکستن نبود
_خدا رحمتشون کنه ناهید جون، خدا به تو هم سلامتی بده که از امانت داداشت مثل گل مراقبت کردی
عمه سرش پایین بود و به زمین خیره شده بود
کاوه همراه دو نفر دیگه وارد پذیرایی شدن
به به میبینم که اقای مزاحم هم تشریف اوردن
کت اسپرت مشکی با پیراهن ابی روشن و شلوار لی دودی جذب پوشیده بود و اون یکی هم یه پیراهن چهارخونه با ترکیب رنگ سبز و کرم با شلوار کتون کرم تنش بود.... لباساشون هم که مارکه
کاوه دوستاشو به پدرش معرفی کرد
_بابا ارمان رو که میشناسی هم کلاسی و هم اتاقیم
با هم دست دادن _خوبین اقای سروش نیا؟
_ممنون پسرم شما خوبین؟ بابا خوبه؟
_بابا هم خوبه سلام رسوند _لطف دارن ایشون
بعد به سمت اون یکی اشاره کرد
_ایشون هم سهیل حکمت همکلاسی دوران دبیرستان من و ارمان
عمو صادق سرشو تکون داد وبه هم دست دادن
_خوشحالم از دیدنتون اقای سروش نیا
_منم همینطور خوش اومدی پسرم
بعد از اینکه باهمه احوالپرسی کردن کاوه دوستاشو اورد پیش مادرش
_خب بچه ها مامانم رو که میشناسین
هر دوشون به عمه سلام کردن و عمه با خوشرویی جوابشونو داد
بعدش کاوه چرخید طرف من _ایشون هم گل سرسبد خونه ما، ماهور خانوم
لبخند محجوبانه ای زدم و سرم رو بالا اوردم
یه لحظه چشمم خورد به عمه مهین که با حرص نگام میکرد ، وااا یعنی کسی حق نداشت از من تعریف کنه؟ والا ما هم چه عمه ای داشتیم چشم دیدن برادرزاده یتیمشو نداره، حتما پیش خودش فکر کرده کاوه جونش قراره از دستش بپره ، بیخیالش شدم، دیدم
ارمان داره با تعجب نگام میکنه حق داشت بیچاره ،من بدون ارایش مثل بچه مدرسه ای ها میشم حتما پیش خودش میگفت پس اونی که تو فرودگاه دیدم کی بود.... :)
سهیل جلو اومدو گفت_سلام خانوم خوشوقتم _ممنون منم همین طور
ارمان هم که از شوک دراومده بود سلام کرد و من هم جوابشو دادم
کیارش اومد جلو _منو معرفی نکردیا داداش
کاوه خندید _اوه ببخشید ایشون هم گل زیر سبد خونه ماست
همه زدن زیر خنده _باشه داداشی دارم برات
بعد شام جوونا رفتن توی حال نشستن
منم بعد از اینکه به عمه کمک کردم رفتم توی حال
پیش نسترن و سپیده(دختر عمه ملیحه)نشستم... سپیده ۲۵ سالش بود دختر خونگرمی بود و با همه میجوشید ، نسترن یه مانتو کوتاه سفید با شلوارلی ابی و سپیده یه مانتو کیمینو سبز با شلوار کتون سفید پوشیده بودن و هردوشون شالشونو ازاد روی سرشون انداخته بودن.... اناستازیا و گریزلا(دختر عمه های گرامی) و شیده نوه ی عمه کاوه که برخلاف خانواده خواهر حاج صادق کاملا ازاد بود ،روبروی ما نشسته بودن و هرهر و کرکر میکردن
شیده بلوز و شلوار جذبی تنش بود و موهاش کاملا باز دورش ریخته بود و برا اینکه خالی از عریضه نباشه یه شال کم عرض هم روی سرش انداخته بود و ارایش غیر معمولی داشت
پسرا هم سمت چپ ما روی یه دست مبل دیگه نشسته بودن و همهمه شون به پا بود..
_میگم ماهور مطمئنی امشب اینجا عروسی نیست؟
با حالت تعجب _چه طور مگه؟
_هیچی پس انگار خواهران غریب اینجا رو با دیسکو اشتباه گرفتن
بعدش زیرچشمی به روبرو نگاه کرد و ریز خندید
من و سپیده هم خندیدیم ولی زود خندمو خوردم و به نسترن توپیدم _هی نسترن خانوم یادت باشه در مورد کیا داری حرف میزنیا دختر عمه های جون جونیم
نسترن با ترس ساختگی _ای وای ببخشید یادم نبود چقدر روشون حساسی
_بله پس چی؟ _میگم ماهور دارن با اخم مارو نگاه میکنن نکنه شنیدن چی گفتیم
یه لحظه نگاشون کردم که دیدم مهرنوش با حالت خاصی گفت ایش و روشو طرف دیگه ای کرد
_نه بابا خیالت راحت این مهرنوشی که من میشناسم اگه شنیده بود الان یه خال مو هم روسرت باقی نذاشته بود
سپیده گفت _واقعا...نسترن خندید _اره راست میگه
یه لحظه شنیدم کیارش صدام میزنه ، سرمو چرخوندم دیدم داره میاد سمتم _ماهور کاوه ده بار صدات کرد چرا جواب نمیدی؟
تو دلم گفتم پس بگو گریزلا چرا با اخم نگام میکرد اونا به پسرا نزدیکتر بودن پس حتما صدای کاوه رو شنیدن
_خب سر و صدا زیاده نمیشنوم که.‌‌..چیشده؟چیکار داره؟
_دارن کارت بازی میکنن....
به سمتم اشاره کرد_کاوه دنبال شریک قدر میگرده
چشمامو درشت کردم و با بهت گفتم_شوخی میکنی؟تو این موقعیت؟
_کدوم موقعیت؟ _وسط مهمونی زشته بخوایم بازی کنیم
_من نمیدونم کاوه با دوستاش هوس بازی به سرشون زده ، بچه زرنگ خوب بلده چه یاری واسه خودش انتخاب کنه
اخم کرد...گفتم _تو هم که بازیت خوبه، تو برو باهاش بازی کن
با حالت التماس نگاش کردم _باشه داداشی؟
بهم توپید _عمرا ، پسره ی بزغاله به من میگه (ادای کاوه رو دراورد)تو مالی نیستی برو بگو ماهور بیاد
بعدش اخم کرد و زیر لب گفت_مرتیکه فرنگ رفته بی غیرت، میخواد خواهرش با نره خرها بازی کنه
تو دلم قربون صدقه ی غیرت کیارش رفتم ، داداشم رو من خیلی غیرت داشت و من برای داشتنش خدا رو شکرکردم
_من باهاش حرف نمیزنم خودت برو جوابشو بده
نسترن دستاشو بهم کوبید _اخجون بازی ، ماهور بازی کن هیجان داره ، خسته شدم از بس اینجا نشستم من و سپیده هم میایم پیشت تشویقتون میکنیم
کیارش با اخم غلیظ گفت
_همینمون مونده برین بالا سر پسرا هرهر وکرکر راه بندازین _اه کیارش بیخیال شو دیگه بزار خوش باشیم
کیارش به نسترن چشم غره رفت ،نسترن هم سرشو انداخت پایین و اروم گفت _چی گفتم مگه
خندم گرفت راستی کیارش فقط رو من غیرت نداشت واسه نسترن هم غیرت خرج میکرد پیش خودم فکر کردم چرا کیارش فقط رو دختر داییاش غیرت داره و دختر خاله هاشو ادم حساب نمیکنه که با فکری که کردم خنده رولبم عمیق تر شد ، اون واسه من برادرانه غیرت خرج میکرد اما واسه نسترن......
کیارش پرید وسط فکرم
_نه مثل اینکه بدت نیومده هی لبخند تحویلم میدی
_اا کیارش این چه حرفیه ....داشتم به چیز دیگه فکر میکردم ، الان هم میرم کاوه رو منصرف میکنم
رفتم سمت کاوه که روی مبل سه نفره مابین دوستاش نشسته بود کیارش هم پشت سرم اومد ، همین که منو دید با هیجان دستاشو به هم کوبید و بلند شد
_خب بچه ها پاشین که حریفتون قدره
ارمان یه نگاه به من کرد و خندید وباحالت مسخره کردن گفت _حریف قدرمون این بچه است؟
یادم رفت برای چی اومده بودم با اخمای گره خورده برگشتم سمت ارمان و با حرص تمام گفتم _حالیت میکنم بچه کیه _اوه اوه.... خندید ودستاشو به حالت تسلیم بالا اورد
کیارش اروم زد به پهلوم که یعنی قرارنبود بازی کنی برگشتم طرفش و بهش توپیدم _ساااکت
یه لحظه ترسید و خودشو جمع کرد
کاوه دستشو توی هوا تکون داد و با خنده گفت
_ارمان جان فاتحه ات خونده است
سهیل خندید ولی ارمان اخم کرد و گفت_عمرا
رفتیم پشت میز نهار خوری نشستیم چن نفر از دختر پسرا ازجمله اناستازیا و گریزلا ، شیده و شهرام ، نسترن و سپیده و نیما و نخاله های دیگه دورمون جمع شدن
من و کاوه چون توی یه گروه بودیم روبروی هم نشسیم و ارمان و سهیل هم روبروی هم....کاوه خواست کارتهارو پخش کنه که...
_چوب این دختر دایی به تن من خورده ، مواظب خودتون باشین
همه سرامونو چرخوندیم با حالت ذوق گفتم_ مهیار...
بالبخند عمیق به من نگاه کرد و باسرش سلام کرد منم جوابشو دادم ،مینا و مهرنوش (همون خواهران غریب) جیغ کشیدن ومثل احمقا خودشونو از گردن داداششون اویز کردن،مهیار هم به زور اونارو جدا کرد _برین کنار ببینم ندید بدیدا..
مهیار دانشجو دکترا بود و توتبریز درس میخوند امشب هم فکر نمیکردیم بیاد
کاوه بلند شد و همدیگر رو بغل کردن _کجا بودی پسر، کی اومدی؟ _همین الان ،هرچی در زدم کسی درو باز نکرد مجبور شدم به گوشی کیارش زنگ بزنم تا در رو باز کنه دیدم شما سرتون خیلی شلوغه اومدم ببینم چه خبره
_تبریز بودی؟ _اره تازه رسیدم مستقیم از فرودگاه اومدم پسر خاله عزیزمو ببینم
_قربونت بشم بیا بشین _نه شما به بازیتون برسین من برم پیش خاله اینا
مهیار رفت و کاوه کارتها رو پخش کرد تا حاکم معلوم بشه ،بعله مثل اینکه ارمان حاکم هستن یه لبخند خبیث زد کاوه دوباره کارتها رو جمع کرد ولی قبل ازاینکه پخش کنه گفت _ بازی بدون شرط هیچ هیجانی نداره، من میگم برنده هرچی خواست بازنده اطاعت کنه قبوله؟ سهیل گفت_نه بابا شاید خواسته اش غیر معقول باشه _خب به شرط اینکه غیر معقول نباشه
ارمان گفت_غیر معقول بودنشو کی تشخیص میده اونوقت ، این بار به جای کاوه من جواب دادم _عقل سلیمت....بعدش سرمو پایین اندختمو ریز خندیدم،نسترن و سپیده هم که پشتم ایستاده بودن خندیدن ،ازگوشه چشمم بهش نگاه کردم یه کم به سرخی میزد فکر کنم عصبانی شده بود زیر لب چیزی گفت که نشنیدم
کاوه کارتها رو پخش کرد و بازی شروع شد
دست اول اونا بردن ، سهیل قهقهه میزد و هی میگفت_ میبینم که کم اوردین
کاوه هم که منو میشناخت یه نگاه به من میکرد و با چشمای ریزشده اش لبخند ژکوند میزد میدونست که هنوز هنرهامو رو نکردم
دست دوم مساوی شدیم که باز ککم هم نگزید....
ولی رقیب هنوز خوشحال بود
دست سوم حالا دیگه نوبت مابود ، بردیم
دست چهارم ، بردیم
اونایی که اینقدر کری میخوندن ساکت شده بودن و با اخم بازی میکردن ، من و کاوه هم اروم میخندیدیم که مبادا عصبانی بشن
دست پنجم و دست اخر بود هرچهار تاییمون ساکت بودیم و تموم حواس پنجگانمونو به کار گرفته بودیم
بچه هایی که دورمون پراکنده شده بودن هم اومده بودن و در سکوت تماشا میکردن
توی این دست تا این موقع مساوی بودیم و بازی حساس شده بود همه دو تا برگ بیشتر نداشتن
اقای فرازمند یا همون ارمان با شعف فراوان تکشو انداخت زمین و فکر میکرد که برده ، نوبت من بود کاوه اب دهنشو به سختی قورت داد و به من چشم دوخت ، از قیافه کاوه خندم گرفته بود انگار داشتیم قمار میکردیم و پای میلیون ها پول وسط بود
یه نگاه بهشون کردم و خیلی ریلکس تک حکم رو گذاشتم وسط میز و همزمان دستمو روی میز فشار دادم و بلند شدم اون سه نفر با دهن باز نگام میکردن
دیدم حرف نمیزنن به خاطر همین خودم شروع کردم
_چیه چرا اینجوری نگام میکنین؟زود اماده شین واسه شنیدن شرط من
سهیل بلند شد _اه قبول نیست تقلب کردی
با چشمای گرد شده نگاش کردم _این همه ادم شاهد،(با دستم دور و برمو نشون دادم)چه جوری میشد تقلب کرد ، شما حواس نداری و تکنیک بلد نیستی اونوقت انگ به من میزنی
سهیل دهنشو باز کرد حرف بزنه که،ارمان دستشو بالا اورد _کافیه ، بشین سهیل...
سهیل نشست
_خب میشنویم بگو شرطت رو خانوم
یه نگاه به کاوه کردم _کاوه تو شرطی نداری؟
_نه خودت بگو هرچی دلت خواست
دستامو بهم زدم و با لبخند خبیثانه ای بهشون نگاه کردم ،
همه جا سکوت شده بود سهیل و ارمان همچون نگام میکردن که یه لحظه فکر کردم نفس نمیکشن ، چشمم به کیارش افتاد که روبروم ایستاده بود شرطمو خوب میدونست وتنها شرطی بود که تو بازی باهاش میذاشتم با چشم ابرو میگفت نگو ولی من بهش اهمیت ندادم
_خب....شرط من یه شب پرهیجان تو شهر بازیه
ارمان و سهیل نفس هاشونو با خیال راحت رها کردن
ارمان گفت_اوه فکرکردم حالا میخواد چه شرطی بزاره ، البته که از یه بچه همچین شرطی بعید نبود
حرصم گرفت با اینکه باخته بود بازم به من میگفت بچه.....
مهرنوش و مینا که انگار به خر تیتاپ داده باشن زدن زیرخنده و بلند بلند میخندیدن
_باشه ما بچه ، فعلا که از یه بچه باختی ، تو برو به فکر خودت باش، درضمن من دو تا همراه هم باخودم میارم همراه با شام و مخلفات....و اگه قبول نمیکنین میتونم شرطمو عوض کنم انتخاب با شماست
قبل ازاینکه چیزی بگن کاوه گفت_ به نظر من که قبول نکنین بزارین شرط دیگه شو بگه
سهیل گفت_نه همین شرط عالیه یه شام تو شهربازی که این حرفا رو نداره
کاوه که منو میشناخت خیلی ریلکس دو تا دستاشو زیر سرش قلاب کرد یه خنده کوتاهی کرد وگفت _هرجور میلتونه
ارمان هم قبول کرد و من از اینکه بعد مدتهای مدیدی میخوام برم شهر بازی تو دلم عروسی به پا بود..‌..
نسترن اروم دم گوشم گفت_تنها تنها؟پس من چی؟
_خره یکی از اون دوتا همراهی که گفتم تو بودی
نسترن از ذوق گونمو بوسید _حقا که اجی خودمی
_زبون نریز بچه، من تو یکی رو خوب میشناسم،فرصت طلب......
خندید
از میز فاصله گرفتم تا برم سمت اشپزخونه ،ولی کاوه و دوستاش همونجا نشسته بودن داشتم از کنار مهرنوش و شیده رد میشدم که حرفاشون به گوشم خورد
_افرین اصلا به قیافه ماهور نمیخورد، این بازی رو اینقدر خوب بلد باشه
مینا چون دید من دارم رد میشم ازقصد صداشو بلندتر کرد که بشنوم
_حالا کجا شو دیدی،خیلی کارای دیگه هم میکنه که به قیافش نمیخوره ، اون کاراشو با حجابش توجیه میکنه ،البته بگم ازیه بی پدر مادر همچین الواتی و کارای غیر معمول بعید نیست طفلک دست خودش نبوده که ، پدر مادر نداشته تا بهش بفهمونن پاشو از گلیمش درازتر نکنه.....
یه چیزی تو دلم فرو ریخت ، تنم گر گرفت ، نمیخواستم شکستنمو ببینه نمیخواستم جلوش ضعیف جلوه کنم ، ولی بغض لعنتی داشت هرلحظه تو گلوم بزرگتر میشد و مانعی بود برای حرف زدنم مانع بود برای دفاع کردنم از حرفی که بهم زده بود رفتم سمت اشپزخونه ،لیوان ابو پرکردم تا بغضمو باهاش قورت بدم اما دستم میلرزید ، ولیوان رو نمیتونستم به دهنم نزدیک کنم انگار که اجزای بدنم بی حس شده باشن ، لیوانو همونجا توی سینک انداختم و از اشپزخونه اومدم بیرون میخواستم برم توی اتاقم و تا اخر مهمونی بیرون نیام اما نمیشد اگه میخواستم از پله ها بالا برم مجبور بودم دوباره از کنارشو رد بشم و من تحمل دیدن پوزخند روی لبشون رو نداشتم ، اروم در ورودی حال رو که کنار اشپزخونه بود باز کردم و رفتم توی تراس، با دستام نرده تراس رو فشار دادم ، با چشمای بسته نفس عمیق کشیدم تا راه گلوم باز بشه
حرفاش مدام تو سرم تکرار میشد ، "بی پدر و مادر"
اولین قطره اشکم چکید
"خیلی کارای دیگه هم میکنه که به قیافش نمیخوره"
دومین قطره اشکم سرخورد رو صورتم
"از یه بی پدر مادر ، الواتی و کارای غیرمعمول بعید نیست"
سومین و چهارمین قطره ها باریدن
"پدر مادر نداشته که بهش بفهمونن پاشو نباید از گلیمش درازتر کنه "
دیگه نتونستم جلوی سیلاب اشکامو بگیرم ، پشت سر هم پایین میریختن
چشمامو اروم باز کردم
به اسمون تاریک خیره شدم
_بابا ،مامان منو میبینین؟هرچقدر هم خوب زندگی کنم بازم انگ بی پدر و مادر رو بهم میچسبونن
با درد و رنج گفتم _برای چی منو تنها گذاشتین که هر دفعه به کارهای نکرده متهم بشم ، اونم فقط به جرم اینکه پدر و مادر بالا سرم نبوده ، اگه بودین هیچ کس جرات نمیکرد با من اینجوری رفتار کنه
این اولین بار نیست که میشنوم کسی بهم بگه بی پدر و مادر ، این جمله زجراور رو یه عمره از بچگیم هرجا رفتم شنیدم...
دستمو خوابوندم رو نرده ها و سرمو روش گذاشتم...چن لحظه توی همون حالت ایستاده بودم
نه من نباید خودمو ضعیف نشون بدم ، من همیشه با اقتدار قدم برداشتم ، هیچ وقت نمیذارم حرفاشون کمرمو خم کنه ، سرمو از روی دستام بلند کردم
حالا با چشمایی که داد میزنه گریه کردی ، چیکار کنم
چرا انقدر ضعف از خودم نشون میدم....
زل زده بودم به حیاط تاریک خونه
_ارزش بعضی حرفها به ادمیه که اون حرفها رو میزنه
سریع برگشتم یه هین کشیدم و دستمو گذاشتم روی قلبم ، این اینجا چیکار میکرد
سریع اشکای صورتمو پاک کردم ولی خب فایده ای نداشت اون اشکامو دیده بود
_درست نمیگم؟
به جای جواب دادن اخم کردم و با حالت طلبکارانه ای گفتم_شما اینجا چیکارمیکنین؟
دستاشو بالا اورد و سیگارشو نشونم داد
_ببخشید نمی خواستم مزاحمت بشم
برگشت که بره
_تو حرفاشو شنیدی؟
برگشت چن ثانیه بهم خیره شد
_اره _تو میدونستی که من خواهر کاوه نیستم
_کاوه چیزی رو ازم پنهون نمیکنه، ما تو کانادا تمام وقت با هم بودیم من تقریبا تک تک خانواده شو میشناسم ، کاوه هم همینطور ، ما تو غربت از روی دلتنگی فقط از خانواده هامون حرف میزدیم پس طبعیعیه کاوه درمورد دختر داییش با من حرف زده باشه
سرمو به معنی فهمیدن تکون دادم _میشه خواهش کنم در مورد امشب وحرفهایی که شنیدی به کاوه چیزی نگی
یه اخم ریزی تو پیشونیش افتاد
_خواهش لازم نیست من تو زندگی کسی دخالت نمیکنم
سرمو انداختم پایین و با انگشتای دستم بازی کردم _من منظورم این نبود ، فقط نمیخوام عمه ام چیزی بفهمه چون قضیه رو بزرگ میکنه
_به هر حال منظور شما هرچی بود ، خیالتون از بابت من راحت باشه، من نه چیزی شنیدم و نه دیدم کسی گریه کرده باشه ( وقتی اینو گفت یه لبخند خبیثانه زد)
از حرص اخمام رفت توهم ، لبخندش بیشتر شد و بعدش برگشت سمت در و داخل شد ، چن بار با حرص پامو روی زمین کوبیدم _لعنتی لعنتی لعنتییییی ، همین جوریشم به من میگه بچه ، حالا خیلی راحت اتو دستش دادم....یه لگد به نرده زدم که از درد چشمام بسته شد _ایییی... یکم پامو ماساژ دادم بعدش از پله ها رفتم پایین ،داخل دستشویی حیاط صورتمو شستم سیاهی ریمل تقریبا روی صورتم پخش شده بود با دستمال کاغذی پاکش کردم وقتی از صورتم مطمئن شدم وارد خونه شدم کاوه و دوستاش دور همون میز نهار خوری نشسته بودن و گه گاهی صدای خنده شون بلند میشد ، کیارش هم با پسر عمه هاش سرگرم بود مینا و مهرنوش و شیده هم که هی بلند بلند حرف میزدن و میخندیدن ، تو دلم گفتم: خودنمایی تا چه حد؟؟ نسترن تا منو دید گفت _ماهور کجایی تو؟
_همین جا ، چیشده مگه؟
_ عمه ناهید دنبالت میگشت
_واسه چی؟ _نمیدونم برو پیشش
رفتم پیش عمه
_با من کاری داشتین؟

یه لبخند منظور داری زد و کنارش برام جا باز کرد _ بیا عزیزم یکم پیش ما بشین ، ملیحه جون همش سراغتو میگیره

ملیحه خانوم یه ریز حرف زد منم هیچی از حرفاش نفهمیدم ،فقط گه گاهی که منتظر تایید بود با لبخند سرمو تکون میدادم اونم ذوق مرگ میشد ، بعدشم که مهمونا بلاخره عزمشونو برای رفتن جزم کردن وزحمت رو کم کردن ، بعد از کلی خداحافظی و تعارف تیکه پاره کردن ، به همه شب بخیر گفتم و پریدم توی اتاقم قبلش هم به عمه گفتم به چیزی دست نزنه،فردا خودم کمکش میکنم تا خونه رو که مثل میدون جنگ شده بود با هم مرتب کنیم.....
بلاخره روز موعود فرا رسید یک هفته از شب مهمونی گذشته و امروز پنجشنبه بود
جلوی اینه ایستادم شال ابی سفیدم رو روی سرم مرتب کردم یه مانتو بافت کیمینو طوسی با شلوار جذب یخی پوشیده بودم یه ارایش ملایم هم روی صورتم پیاده کردم که از حالت بچه گانه دربیاد کیارش پشت در ایستاده بود و هی غر غر میکرد
کیف مشکیم رو روی دوشم انداختم و اومدم بیرون
_اه کیارش اومدم دیگه سرمو خوردی
_دوساعته تو ماشین منتظرن
_خب منتظر باشن میخواستن زودتر خبر بدن ، ده دقیقه پیش گفتن دارن میان ، نمیدونم والا پرواز کردن اینقدر زود رسیدن
کیارش سرشو تکون داد و رفت
پشت سرش راه افتادم ، لبهام از دو طرف کش اومد ، یک ساعت بود داشتم حاضر میشدم تازه زبون من دراز تر بود :)
رفتیم بیرون ،ارمان و سهیل به ماشین ارمان تکیه داده بودن وبا کاوه که پشتش به ما بود صحبت میکردن
رفتم جلو سلام کردم جوابمو دادن ، ارمان شلوار سرمه ای جذب با بافت سفید جلو باز تنش بود ک زیرش تیشرت سرمه ای پوشیده بود ، بابا خوشتیپ :).....سهیل هم پولیور مشکی با شلوار لی ابی جذب پوشیده بود
کاوه و کیارش امروز ست کرده بودن هر دو پولیور خاکستری و شلوار کتون کرم....
وقتی متوجه شدم زدم زیر خنده
کیارش با اخم _چیه میخندی؟
به لباساشون اشاره کردم _دوقلوهای غیر هم سن
کاوه گفت _قشنگ نیست؟اونجا که بودم خوشم اومد واسه کیارش هم گرفتم دوس داشتم مثل بچگیمون ست کنیم _این چه حرفیه، عالیه
کیارش گفت_بریم دیگه دیر شد ، باید دنبال نسترن هم بریم.....
نسترن رو سوار کردیم بعدش رفتیم سراغ نرگس ، دلم نیومد بدون دوستم برم شهر بازی ، البته پوستم کنده شد تا رضایت باباشو بگیرم ، پدر نرگس یه کم توی این مسائل سختگیر بود ، هیچ جوره راضی نمیشد ولی خب من کنه تر از این حرفا بودم بعد از اینکه با پادرمیونی عمه جان بهش اطمینان دادیم دختر افتاب مهتاب ندیده اش(جون خودش) رو سالم ببریم و سالم تحویل بدیم قبول کرد.... تاکید کردم که دیر میایم نگران نشن..
رسیدیم شهر بازی من و نسترن مثل ندید بدیدا سریع از ماشین کاوه پریدیم پایین اما نرگس خیلی سنگین برخورد کرد و اروم بدون عکس العملی اومد پیشمون ، هرکی ندونه فکر میکنه به زور اوردیمش مارمولک چه نقشی هم بازی میکرد....
همه پیاده شدن و رفتیم داخل...هوا تاریک شده بود صدای جیغ و داد از همه طرف شنیده میشد که هیجان منو قلقلک میداد ، کاوه گفت _خب اول کجا بریم؟
سهیل _ماهور خانوم باید بگن شرط ایشونه
_برای من فرقی نداره من قراره همه شو سوارشم....
چشمای ارمان گرد شد _مطمئنی؟
خیلی ریلکس گفتم _اره چطور مگه؟
_اخه بعضیاشون مناسب سن شما نیستن
فکر کردم اون اسبا و چرخ و فلک ها رو میگه، که کنار ما بود و بچه های کوچیک روش بالا پایین میرفتن ،
با دست بهش اشاره کردم
_من که اینا رو نگفتم ، غیر از بازی های بچه گانه
دوباره چشماشو گرد کرد _نکنین این کارو ، اتفاقا میخواستم بگم فعلا از همین چرخ و فلک شروع کنین بقیه اش برای شما مناسب نیست و خطرناکه...
بعدش گوشه لبش کشیده شد.....
سهیل هی دستشو روی لبش میکشید که خنده های مزحکش معلوم نشه بقیه هم دهنشونو بسته بودن و داشتن از خنده خفه میشدن ، حساب ارمان جدا من حساب این دخترای دوست نما رو نرسم ماهور نیستم
از حرص چشمامو بستم و برگشتم مثل گاوهای وحشی یه نفس عمیق کشیدم و چشمامو باز کردم به کاوه که پشتم ایستاده بود گفتم _این چی گفت؟
کاوه خواست حرف بزنه ولی خنده خفه شده اش ازاد شد و قهقهه زد بقیه هم که اوضاع رو مناسب دیدن صدای خنده شون بلند شد ، برگشتم طرفشون و به حالت جیغ مانندی گفتم_ ساکککککککت
برگشتم سمت ارمان_حاضرم باهات مسابقه بدم که بفهمی کی بچه است...
ارمان ارنجاشو توهم گره کرد و دست به سینه خیلی راحت گفت _قبول
با دستم به ترن اشاره کردم _اول ترن
_باشه بریم...
من هروقت میومدم اینجا تا پنج دور هر کدوم از وسیله ها رو امتحان نمیکردم از اینجا بیرون نمیرفتم به خاطر همین کیارش و کاوه همیشه از اینکه باهام بیان شهر بازی فراری بودن
رفتیم بلیط گرفتیم و توی صف ایستادیم همه میخواستن سوار شن ، نرگس از ترسش بازومو چسبیده بود و در گوشم هی میگفت_میشه من نیام
منم هی میگفتم _ تو امانتی هرجا من میرم باید بیای
_شاید تو بخوای بری بمیری ، باید توی قبر هم باهات بیام
دیگه کفریم کرده بود دستشو از روی بازوم کندم
_نترس من کنارت نشستم اگه چشماتو ببندی هیچی حالیت نمیشه
_چه مرگ راحتی
خندم گرفته بود اروم زدم به بازوش _خفه شو بابا کی تا حالا با ترن مرده که تو دومیش باشی ، منو بگو که چقدر خودمو پیش بابات خار و خفیف کردم که تو رو با خودم بیارم
کیارش و نسترن با کاوه پشت سرمون بودن
بلاخره سوار شدیم ، من و نرگس ، کیارش و نسترن ،ارمان و سهیل ، کاوه هم طفلک تک و تنها پشت منو نرگس نشسته بود
ترن راه افتاد ، اول سربالایی رو اروم رفت وقتی به بالا ترین حدش رسیدکم کم به سرعتش زیاد شد و مسیر صافی رو باسرعت میرفت ، من از هیجان فقط جیغ میکشیدم یه نگاه به نرگس کردم با چشمای ترسیده اش دسته جلویی رو محکم گرفته بود و رنگش رفته رفته به زردی میزد ، هرچی میگفتم چشماتو ببند مردمک چشماش گشادتر میشد ، سرعت ترن کم شد داشت کم کم میرفت که یک هو احساس کردم توی هوا معلق شدم و ترن با ماکزیمم سرعت به سمت پایین سرازیر شد اونقدر هیجانش زیاد بود که حتی صدام تو گلوم خفه شد و نتونستم جیغ بکشم قفسه سینه ام هم تند تند بالا پایین میرفت و هران احساس میکردم قلبم از جاش بیرون میپره ، با هیجاناتم دست و پنجه نرم میکردم که احساس کردم یه چیز سنگین روی شونه ام اوفتاد، برگشتم دیدم سر نرگس افتاده روی شونه ام ، هرچی صداش کردم جواب نداد سرشو به زور بلند کردم، چشماش بسته بود ، قلبم ریخت ، دختره دیوونه قش کرده بود ، جیغ کشیدم و هی صداش کردم ، چشماشو کمی تکون داد ولی باز بسته شد ۰ برگشتم سمت کاوه،کاوه با چشمای نگران ، دستشو به معنی چی شده تکون میداد
اما توی اون جیغ و دادها صدام بهش نمیرسید برگشتم و چندبار به صورت نرگس زدم یه تکون میخورد ولی بازسرش بیحال می افتاد
این ترن لعنتی هم نمی ایستاد هول شده فقط به عقب برمیگشتم و کاوه رو نگاه میکردم ، اون هم نگران مدام دستاشو توی موهاش فرو میکرد
بلاخره این ترن کوفتی ایستاد و من با چشمای گریون نرگس رو به زور بلند کردم نسترن رو پیدا نکردم کاوه جلو اومد و خواست زیر بازوشو بگیره که نرگس دستشو تکون داد که یعنی دست بهم نزن ، بلاخره به زور و ذلت رفتیم روی نیمکت نشستیم ، ترسیده بودم
اشکام همین جوری میریخت
زدم توی صورتم _حالا چیکارکنم ، نرگس طوریش بشه بدبخت میشم
_چیزی نیست یه کم فشارش افتاده ، من برم یه چیزی بیارم بخوره شما همین جا بشینید
کاوه رفت و من با چشمای اشکی شونه های نرگس رو ماساژ میدادم _غلط کردم نرگس جونم ، کاش به حرفت گوش میدادم ، تو رو سوار نمیکردم، نمیدونستم اینقدر نازک نارنجی تشریف داری ....واااای حالا جواب باباتو چی بدددددم ،همین جوری مویه میکردمو و سرمو تکون میدادم، که دیدم لب های نرگس تکون میخوره گوشمو بردم جلو خیلی اروم و شمرده گفت
_تو همیشه غلط میکنی ماهور جونم
نگاش کردم و با اخم گفتم _تو درحال مرگ هم زبونت خوب کار میکنه ها
سرمو به حالت قهر اونور کردم که دیدم بچه ها دارن میان نسترن با حالت نگرانی به سمتمون دوید
_چیشدهه......
ارمان گفت_معلومه دیگه ، رنگ رخسار خبر میدهد از سر درون ، خانوم شجاع تو همین پارت اول جا زدن و از ترس کلی هم روی ترن گریه کردن.....
با قیافه حق به جانبی گفتم
_ بله گریه کردم ولی نه از ترس
کاوه با یه لیوان بزرگ اب میوه نزدیکمون شد
_بیا اینو بریز توی دهنش
ازش گرفتم و به دهن نرگس نزدیک کردم _نرگس جونم دهنتو باز کن....دهنش رو اروم باز کرد و دستای بی جونش رو روی دست من وبطری گذاشت ، و اب میوه رو سر کشید
همه با نگرانی نگاه میکردن یه ده دقیقه طول کشید تا حالش جابیاد...
بعدش هم نه من و نه ارمان که بیخیال رو کم کنی نشده بودیم ادامه بازی رو دنبال کردیم البته نرگس رو به نسترن سپردم که از پیشش جم نخوره.....
یه بازی پیشنهاد ارمان بود یه بازی پیشنهاد من...همین جور ادامه دادیم و هیچ کدوم کم نیاوردیم بقیه با دوسه تا بازی انصراف داده بودن و واسه خودشون تو پارک میگشتن.....
نوبت ارمان بود که پیشنهاد بده دستشو تو هوا چرخوند و روی همون چیزی ثابت کرد که من ازش وحشت داشتم البته نمیترسیدم ولی اخرین باری که کشتی سوارشدم انچنان سرگیجه و حالت تهوع گرفتم که هیچ وقت دیگه سوارش نشدم...اب دهنمو قورت دادم....
داشتم فکر میکردم که چه بهونه ای جور کنم که با دیدنش پشیمون شدم ، دست به سینه و با لبخند پیروزمندانه ای نگام میکرد ، دِ هِ کی ، فکر کرده تسلیمش میشم سرمو با غرور بالا گرفتم
_بریم دیگه منتظر چی هستی؟
یه تای ابروشو بالا داد و بدون اینکه حرفی بزنه حرکت کرد....
یه بسم الله گفتم و سوار شدم گوشیم همون لحظه زنگ خورد عمه بود همون طور که صحبت میکردم رفتم و روی صندلی نشستم ، عمه بعد از توصیه های لازم قطع کرد ، کمربندمو بستم ، خواستم ببینم این پسره کجا نشسته هنوز سرمو کامل به سمت راست نچرخونده بودم که قیافه خندونش رو درحال بستن کمر بند دیدم ، چشامو گرد کردم و زل زدم بهش
_چیه چرا اینجوری نگام میکنی؟
_قرار نبود فرار کنم که اومدین ور دل من
خندید _از تو بعید نیست
چه زود پسرخاله شد ، لفظ مفرد به کار میبره واسه من...
بهش اهمیت ندادم و به ادمای روبروم زل زدم ، کشتی شروع به حرکت کرد اول اروم جلو عقب میرفت بعدش سرعتش بیشتر شد ...کم کم شروع کرد به دو دو زدن ،کشتی با سرعت تمام جلو عقب میرفت سر من هم همراش تکون میخورد چیزی نگذشت که سرگیجه ام شدت گرفت احساس میکردم مغز سرم داره از جاش تکون میخوره ، معده ام بهم پیچید دستمو گذاشتم جلوی دهنم و عق زدم ، خدا روشکر معده ام خالی بود وگرنه ابروم میرفت ، احساس کردم ارمان صدام میکنه ،سر و صدا زیاد بود و واضح نمیشنیدم ،بی حال برگشتم طرفش ، چشماش گرد شد
با حالت داد مانندی گفت _چت شده؟
جوابشو ندادم دستمو به معنی هیچی تکون دادم ، چشمامو بستم و سرمو پایین انداختم و با دستام محکم نگهش داشتم تا از چرخشش کم شه اما بی فایده بود....بلاخره این کشتی کوفتی ایستاد ، از سرگیجه زیاد ، نمی تونستم خوب راه برم بلند شدم ، چند قدم اروم برداشتم که نزدیک بود تعادلمو از دست بدم و بیافتم روی جمعیت ، ارمان اومد جلوم ایستاد
_حالت خوب نیست؟نمیتونی راه بری
_نه خوبم
از بغلش تلو تلو خوران رد شدم یک قدم برداشتم که با صورت خوردم به کسی ، برگشت ، از قیافه اش ترسیدم یه مرد گنده ی سیبیلو بود که با عصبانیت گفت
_چته خانوم ، حلوا که پخش نمیکنن ، پشتمو سوراخ کردی
ارمان جلو اومد و با اخم استین لباسمو گرفت و منو کشوند ، با عصبانیت گفتم
_هی داری چیکار میکنی؟
جوابمو نداد منو کشون کشون از کنار جمعیت رد کرد
سرم دو دو میزد و چشمام جایی رو نمیدید
_ولم کن ، خودم میتونم بیا....
هنوز حرفم تکمیل نشده بود که پام به سنگ گیر کرد و نزدیک بود با مخ بخورم زمین که تعادلمو حفظ کردم
دستمو کشیدم دیگه نمیتونستم راه برم معده ام دوباره به هم پیچید همونجا روی چمنا نشستم دستمو جلوی دهنم گذاشتم و عق زدم
جلوم زانو زد ، صداش نگران بود
_چت شده
سرم پایین بود ، نمیتونستم حرف بزنم سرم میچرخید
با داد گفت _حرف بزززن
ترسیدم سرمو بلند کردم چشمای یشمیش از نگرانی دو دو میزد
شمرده گفتم _سَ سَ سرم گ گیج میره
پوفی کشید و دستاشو گذاشت رو زانوشو و بلند شد
_همیجا بشین الان میام
اینو گفت و دور شد
دور و برمو نگاه کردم بقیه کجا رفته بودن اون داداشای خوش غیرتمو بگو که معلوم نبود که سرشون کجا گرم بود و من بد بختو فراموش کرده بودن...
به مغازه بلیط فروشی روبرم زل زدم داشت دور سرم میچرخید ، زانوهامو جفت کردم و سرمو گذاشتم رو شون و چشمامو بستم ، نمیدونم چقدر گذشته بود که صداشو از نزدیک ترین حالت ممکن شنیدم
_بیا اینو بخور حالتو بهتر میکنه
سرمو بلند کردم ، جلوم نشسته بود و با چشماش زل زده بود به من ....
قلبم ریخت....
هول شده نگاه ازش گرفتم
_بگیرش دیگه دستم خسته شد
به دستش نگاه کردم ، دستای لرزونمو جلو بردم و لیوان ابمیوه رو ازش گرفتم
_ممنون
بلند شد _خواهش
ابمیوه رو به سمت دهنم بردم و یه قورت کوچیک زدم که باز احساس کردم معده ام بهم پیچید ، از دهنم دورش کردم
_چرا نمیخوری؟ _نمیتونم ، حالمو بد میکنه
دستاشو توی موهاش فرو کرد ،
_وقتی بهت میگم بچه ای بهت برمیخوره ، اگه نمیتونستی برای چی کله شق بازی در میاری
سرم بهتر شده بود بدون اینکه جوابشو بدم با اخم بلند شدم بافتمو تکوندم توی جیب شلوارم گوشیمو دراوردم و به کیارش زنگ زدم
انتن نمیداد هیچ کدوم جواب نمیدادن ، چقدر بی فکر بودن منو با این پسره تنها ول کردن
ارمان دست به جیب ایستاده بود ، بدون اینکه بهش نگاه کنم راه افتادم تا پیداشون کنم ، از روی جدول رد شدم پارک خلوت تر شده بود ،یه کم دور زدم ولی هرچی چشم چرخوندم ندیدمشون ، هرچی هم با گوشیم بهشون زنگ زدم انتن نمیداد هرچی بد و بیراه بود نثارشون کردم و رفتم روی نیمکت نشستم یه چند دقیقه گذشت تصمیم گرفتم اژانس بگیرم و برگردم خونه و بعدش به حساب اون دوتا داداش برسم اما باید نرگس رو سالم تحویل پدرش میدادم
همین که بلند شدم ارمان از بغلم رد شد بدون اینکه برگرده نگام کنه گفت _بیا ، بریم بچه ها تو رستوران منتظرن ، ازگرسنگی مُردیم ، دوساعته دارم دنبال خانوم میگردم
و بدون اینکه منتظر من باشه به راهش ادامه داد
اوه چه بی ادب
با اخم پشت سرش راه افتادم چون چاره دیگه ای نداشتم.....تو کل مسیر حتی برنگشت ببینه هستم یا نه...اینم انگار مشکل داشت با خودش
رستوران بیرون پارک بود ، یه پنج دقیقه بعدش رسیدیم ، در رو باز کرد ولی قبل از اینکه وارد بشه بدون حرف کنار ایستاد وبا دستش اشاره کرد برم داخل...
نه مثل اینکه ادب حالیش میشد
بدون حرف رفتم داخل چشم چرخوندم بلاخره پیداشون کردم ، چشمم روشن نرگس خانوم کنار کاوه خان هرهر وکرکرش به راه بود ، کیارش خان با غیرت که اگه ماهور رو با یه پشه نر میدید ، میزد هشتگ و پشتکشو یکی میکرد خیلی ریلکس و بیخیال پیش نسترن جونش نشسته بود و دل میداد و قلوه میگرفت ،بیچاره ماهور.... رفتم پیششون با ته مایه های اخم روی صورتم خیلی عادی کنار نرگس نشستم ، ارمان هم اومد و روی صندلی خالی کنار کیارش که روبروم بود نشست ، همه با تعجب نگامون میکردن
کاوه با خنده سکوت روشکست
_خوش گذشت؟
باحرکت سرم به خودش و نرگس اشاره کردم
_از قرار معلوم به شما بیشتر خوش گذشته...
کاوه خنده اش رو خورد
حقت بود پسره ی سه نقطه...
نرگس نگام کرد و اروم گفت_منظورت چیه ماهور؟
_هیچی منظوری نداشتم
کیارش با اخم گفت_معلومه تا الان کجا بودی؟
منم با اخم زل زدم تو چشماش و گفتم _من کجا بودم یا شما؟ که کل پارک دنبالتون گشتم
_مگه با ارمان نبودی؟قبلش بهش گفته بودیم
میخواستم بگم" همچون میگی ارمان، انگار فک و فامیلمه والا من دوبار بیشتر این پسره رو ندیدم و سر مسخره کردن من، باهاش همراه شدم نه از روی تفریح" ولی جلوی ارمان این حرفها درست نبود....
یه نگاه به ارمان کردم که گوشیش دستش بود و باهاش ور میرفت، خودشو به موش مردگی زده بود
خواستم جوابشو بدم که گارسون غذا ها رو اورد ، مثل اینکه از قبل غذا هم سفارش دادن، به خاطر ته مایه سرگیجه ای که داشتم بوی غذا حالمو بد میکرد ، کیارش میدونست من باقالی پلو با ماهیچه دوست دارم برای من سفارش داده بود ، همه شروع کردن به خوردن ، با غذام ور رفتم هر کار کردم نتونستم یک قاشق هم بخورم همین که بوش به دماغم میرفت معده ام به هم میپیچید ، و چشمامو بهم فشار میدادم که گند بالا نیارم ، بلند شدم کیف دستیم رو که به نرگس داده بودم برداشتم
_من میرم بیرون شما غذا تونو خوردین بیاین...
همه سرها به سمتم چرخید
نرگس با تعجب گفت_تو که حتی یه قاشق هم نخوردی ماهور
_فک کردم باقالی پلو دوس داری؟ بدون تو سفارش دادیم ناراحت شدی
با دستام چشمامو ماساژ دادم نور زیاد رستوران سرگیجه مو بدتر میکرد
_نه این چه حرفیه، اشتها ندارم ، غذای من هم بخورین دست نخورده است
چشمم به ارمان افتاد اخم قبلی روی صورتش نبود ولی حس کردم چهره اش ته مایه نگرانی داره
نایستادم تا کسی دوباره حرفی بزنه ، سریع از رستوران خارج شدم....
کنار درورودی رفت و امد میشد بنابراین رفتم جایی که خلوت تر باشه یه نیمکت سنگی توی پیاده رو پیدا کردم و نشستم، خیلی گرسنه ام بود ، یاد غذاهاافتادم
بیچاره ارمان ، امشب چقدر سر یه شرط پیاده شد ،همه بلا استثنا غذاهای گرون سفارش داده بودن ، یاد سهیل افتادم که بعد از دو بازی دیگه ندیدمش یادم باشه از کاوه بپرسم کجا جیم زده.....
از کیفم قرص مسکنی رو دراوردم و با اب معدنی که باخودم اورده بودم خوردم ، بعدش یه ادامس انداختم توی دهنم تا ،معده به هم ریختم ، اروم بگیره...
یه بیست دقیقه ای با گوشیم ور رفتم که صدای بچه ها رو شنیدم که از غذا تعریف میکردن و به به و چه چه میکردن ،کاوه هم هی به ارمان میگفت_خیلی بد شد چرا نذاشتی من حساب کنم
_من و تو نداریم رفیق ، بعدش هم که ما شرطو باختیم و گردن من بود
کیارش منو دید و از همونجا صدام کرد
_ماهور بیا دیگه ، داریم میریم
گوشیمو توی کیفم انداختمو بلند شدم ، رفتم پیششون
_ماهور حیف شد نخوردی ، غذاهاش عالی بود
_ایشاالله دفعه بعد....
بعدش اروم توی گوشم گفت _راستشو بگو ، تو و این ارمان زدین به تیپ وتاپ هم ، که اونم همش اخمالو بود
چشام گرد شد _وااا نسترن ، این چه حرفیه مگه بچه ایم دعوا کنیم
_چی بگم والااا...
ما دخترا پشت نشستیم ، کیارش هم پشت فرمون نشست
کاوه و ارمان بیرون ایستاده بودن ،و باهم حرف میزدن ،نگاهمو ازشون گرفتم و به روبرو زل زدم
_چیزی شده ماهور؟ از وقتی اومدی احساس میکنم حالت خوب نیست ، غذا هم که نخوردی
به کیارش که به پشت برگشته بود نگاه کردم
_نه چیزی نیست، کشتی سوار شدیم ، دوباره حالم بد شد
اخمای کیارش تو هم رفت و با صدای بلند گفت
_چییی؟ مگه اخرین باری که سوار شدی یادت نیست با چه وضعی برگشتیم خونه
با اخمای تو هم برگشت و زیر لب گفت _نوبری به خدا..واسه یه کل کل بچه گانه داره خودشو نابود میکنه
_حقته ، منو به زور سوار ترن کردی ، اون بلا سرم اومد ، خدا زد پس کله ات
بعدش با نسترن زدن زیر خنده
با دلخوری گفتم _اره واقعا حقمه هرچی بکشم ،من باشم که دیگه دو تا اسکل رو با خودم نیارم که اخر سر خودم از زور سرگیجه به در و دیوار بخورم و اون دوتا به اصطلاح دوست برن دنبال تفریح خودشون...
بغض گلومو گرفت ، برگشتم سمت پنجره ، تا از شر این بغض کوفتی راحت بشم ، دستمو زیر چونم گذاشتم و به ارمان که بلند بلند میخندید خیره شدم ، بغضمو قورت دادم و ناخود اگاه لبخند زدم ، همچنان خیره بهش بودم که نگاش به من افتاد یهو خنده اش بند اومد
منم هول شده برگشتم سمت نرگس
_ماهور ،من شوخی کردم باور کن ، منظوری نداشتم دوست جونم
_اره ماهور شوخی بود فقط...
نفهمیدم چی گفتن فقط مثل اسکولا بهشون لبخند زدم
نرگس خندید وبا دست زد به بازوم _ای ول ، حقا که دوست خودمی
واسه چی زل زده بودم بهش ، خب خنده هاش قشنگ بود ناخوداگاه منو از بغضم دور کرد فقط همین بود ولی
الان چه فکرایی در مورد من نمیکنه
دیگه روم نمیشه بهش نگاه کنم.....
دیگه حتی نیم نگاه هم سمت پنجره ننداختم
یک ربع طول کشید تا بلاخره کاوه رضایت داد و اومد سوار ماشین شد
ارمان هم پشت بندش اومد و از همه خداحافظی کرد
من خودمو با گوشیم مشغول کردم و سرمو برای خداحافظی بلند نکردم ، هم به خاطر گندی که زده بودم و هم به خاطر اینکه هنوز دلم به خاطر حرفی که زده بود باهاش صاف نشده بود...‌‌.
_چه عجب از رفیقت دل کندی ، دو ساعته ما رو اینجا کاشتی
کاوه خندید
_چیه حسودیت شد از این رفیقا نداری
کیارش قیافشو کج و کوله کرد
_اره خیلی حسودیم شد
نگاهش به دست کاوه افتاد
_هم میخوری ، هم میبری
کاوه با چهره خندونش گفت
_اره دیدم غذاش خوشمزه بود گفتم یه پرس دیگه بگیرم نصف شب گرسنه شدم بخورم
_داداش من ،اینجا ایرانه ، قرار هم نیست به این زودی برگردی کانادا که داری خودتو خفه میکنی
خندید ، استارت زد و راه افتاد، نرگس و نسترن رو رسوندیم بعدش رفتیم خونه...عمه مثل همیشه توی حال مشغول بافتنی بود خیالش که از بابت ما راحت شد رفت خوابید.....‌منم بعد از شب بخیر گفتن با قار قور شکمی که از گرسنگی در حال انفجار بود پله های اتاقم رو در پیش گرفتم ، نمیتونستم از عمه سراغ شام رو بگیرم چون اونوقت نگران میشد ، روی پله اخر بودم که کاوه یه هو گفت
_اه داشت یادم میرفت ماهور یه دقیقه بیا
پله های رفته رو برگشتم و با تعجب نگاش کردم
روبروم ایستاد و ظرف یکبار مصرف غذا رو روبرم گرفت _بگیرش این مال توئه
_مگه واسه خودت نگرفتی؟
_نه بابا شوخی بود، من مگه چقدر جا دارم که دوبار شام بخورم ، این مال توئه، ارمان داد بدم بهت، گفت شرط تو بوده درست نیست خودت چیزی نخوری ، گفت که حالت بد شده بود و حتما برسی خونه گرسنه میشی
غذا رو ازش گرفتم
_ممنون ، اره اتفاقا خیلی گرسنه بودم ، از دوستت تشکر کن
_چرا خودت تشکر نمیکنی؟
چشمام گرد شد این کاوه هم یه چیزیش میشدا
_ من بعید میدونم دیگه ببینمش، تو هر وقت دیدیش از طرف من تشکر کن
_ اتفاقا یه مهمونی داده اخر همین هفته ، همه مون هم دعوتیم ، من اهل پیغام پسغام فرستادن نیستم
اینو گفت ورفت سمت اتاقش دستشو تو هوا تکون داد و همونجور که پشتش به من بود شب بخیر گفت و وارد اتاقش شد و در رو بست ....
پوفی کشیدم...مگه چقدر سخت بود یه تشکر از طرف من ، کاوه هم مثل غربی ها راحت طلب شده بود...
قار وقور شکمم دوباره بلند شد ، یاد غذا افتادم با شعف فراوان رفتم اشپزخونه ، یه قاشق و چنگال برداشتم و بعد از اینکه پشت میز نهار‌خوری نشستم به غذا که بوی باقالی پلوش منو دیوونه کرده بود حمله ور شدم....
..........
صبح نرگس زنگ زد و کلی پاچه خواریمو کرد که اخرش راضی شدم باهاش برم بیرون خرید
حاضر شدم و از اتاقم اومدم بیرون ، کاوه حاضر و اماده توی حال روی مبل نشسته بود و با گوشیش حرف میزد ، توی اشپزخونه سرک کشیدم تا عمه رو پیدا کنم ولی نبود ،توی پذیرایی هم نبود داشتم میرفتم سمت اتاقش که کاوه گفت
_ماهور اگه دنبال مامان میگردی نیستش با کیارش رفتن خرید
_اهان باشه ، پس یه زحمت بکش بهش بگو من با دوستم رفتم بیرون
_کدوم دوستت؟
(تو دلم گفتم ، این کاوه هم کم از کیارش نداره ها، فقط بلدن ادمو باز خواست کنن هنوز یادم نرفته که دیروز منو با یه پسر غریبه ول کردن)
با بی میلی و اخم ریزی که تو پیشونیم بود گفتم
_چه فرقی میکنه ، نرگس
_کجا میرین؟
با حس اینکه چرا منو سین جیم میکنه اخمم غلیظتر شد
_بازار
_چیزی شده ماهور ، حس میکنم حوصله نداری؟
سرمو انداختم پایین
_نه چیزی نیست
_خوشم نمیاد چیزی تو دلت بمونه ، اول بگو بعد هرجا خواستی برو
پوفی کشیدم وچن ثانیه ساکت شدم ، چی میگفتم ، اگه بگم بهم میخنده و میگه مگه بچه ای که میترسی لولو بخوردت....
لبخند زدم و سعی کردم بیخیال نشون بدم
_چیزی نیست باور کن ، به خاطر خستگی دیشبه
فک کنم باور کرد که گفت
_اهان ، باشه پس صبر کن خودم میرسونمت
_مگه کیارش ماشینو نبرده؟
_چرا برده...
_پس چه جوری منو میرسونی
_ارمان میاد دنبالم ، میخوام برم بازار گوشیمو عوض کنم ، مسیرمونه تو رو هم میرسونیم..
خجالت کشیدم به خاطر اخم مسخره ام ، بدبخت میخواسته مسیرمو بدونه تا منو برسونه ، ولی اسم ارمان که اومد قالب تهی کردم،نمیخواستم دیگه ببینمش، اون غیر از مسخره کردن من کاری بلد نیست منم که همش پیشش سوتی میدم دیگه بدتر، به خاطر همین فوری گفتم
_نه نه ممنون مزاحم شما نمیشم ، خودم با تاکسی میرم
کاوه در حالی که از رومبل بلند میشد
_برو بابا مزاحم کدومه ، بریم دیگه فک کنم رسیده باشه
اینو گفت و به سمت در خروجی رفت
_اصلا درست نیست ،شاید رفیقتون دوست نداشته باشه ، من با تاکسی راحت ترم
برگشت
_ارمان اصلا اینجوری نیست ، مسخره بازی درنیار ، زودی بیا
بدون اینکه بزاره حرف بزنم ، از خونه خارج شد
اه خدا بگم چیکارت کنه نرگس الان وقت لباس خریدن بود....دو دستی زدم روی سرم ، خواستم معطلی بدم تا شاید برن ، ولی برای کاوه بد میشد
به اجبار از خونه زدم بیرون ، توی ماشین نشسته بودن رفتم سمتشون قبلش گوشیمو دستم گرفتم وخودمو باهاش مشغول کردم ، در ماشین رو باز کردم و نشستم ،همونجور که سرم توی گوشی بود اروم سلام کردم..... اونم جواب داد ، حس کردم از تو اینه یه لحظه نگام کرد و بعد راه افتاد ، حتما باخودش میگفت چقدر پرروئه این دختره....با این فکر ریز خندیم
_ماهور جان ، اگه دوستت ماشین نداره بریم سوارش کنیم
ارمان یهو برگشت طرفش و با چشمای گرد شده نگاش کرد، از اینه بغل دیدم که کاوه دستشو گذاشت جلوی بینیش یعنی هیچی نگو
منم چشام گرد شد....کاوه یه نمه مشکوک میزد
_نه بابا اون تا الان باید رسیده باشه ، من دیر راه افتادم
تو مسیر خودمو با گوشیم سرگرم کردم تا رسیدیم از قبل ادرس رو بهشون گفته بودم
نرگس همونجا که قرار گذاشتیم ایستاده بود و با پاهاش رو زمین ضرب میزد
_ممنون من همین کنار پیاده میشم
ارمان خواست جوابمو بده که
_صبر کن ارمان پارک کنه باهم میریم
ارمان دوباره چشمای درشت شده اش رو به کاوه دوخت و گفت
_کاوه مگه نمیخواستیم بریم........
هنوز حرفش تموم نشده بود
_اره دیگه میخوام گوشی بخرم ، اینجا هم قیمتاش بهتره هم با کیفیت تره
ابروم بالا پرید گفتم
_از سه چهار سال پیش تا الان ،اینجا خیلی عوض شده
_میدونم ، حالا اینجا هم چن تا مغازه رو میگردیم هم اینکه تو ودوستت هم نظر میدین ضرر نداره که، مگه نه ارمان
ارمان ابروهاشو بالا داد _چی بگم والا
ارمان جای پارک پیدا کرد و با تسلط کافی پارک کرد
صورتمو مچاله کردم و با حالت ناله واری گفتم _مگه قراره با ما بیاین؟
کاوه برگشت طرفم _خیلی هم دلتون بخواد دو تا اقای جنتلمن و خوشتیپ شما رو اسکورت کنن
پامو کوبیدم روی زمین و با ناله گفتم _کاوههه
_حرف نباشه ، پیاده شو
پیاده شدیم ، من جلوتر به سمت نرگس رفتم و همچنان تو ذهنم تکرار میکردم که نرگس منو میکشه ،
نرگس تا منو دید طبق معمول اخماشو تو هم کرد و انگشت اشاره اش رو برای تهدید بالا برد منتظر بودم تا باز واسه دیر کردنم الم شنگه به پا کنه که یهو دیدم حالت صورتش عوض شد و دستاشو پایین اورد
_سلام خانوم
اهان پس به خاطر کاوه و ارمان بود
نرگس یه لبخند زورکی زد و به هردوشون سلام کرد
بعد احوالپرسی قرار شد بریم سمت موبایل فروشی ها که کاوه خان خرید کنن..
کاوه خان و رفیق شفیقش جلوتر راه افتادن و ما پشتشون ، نرگس با انگشتش پهلومو سوراخ کرد اینقدر که فشار داد ، برگشتم طرفش و با حرص گفتم _چیه؟ اروم کنار گوشم گفت _این دو تا نر غول رو چرا با خودت اوردی؟
_باور کن من تقصیر ندارم ، داشتم میومدم پیشت که کاوه حاضر و اماده توی حال نشسته بود و چون خودش بازار کار داشت منو رسوند دیگه نمیدونم چرا گیر داده باهم بریم خرید
_اه کلی خرید دارم ماهور
بعد با چشمای گرد شده گفت
_نکنه بخوان همرامون بیان خرید
لبامو به سمت پایین کش دادم که یعنی ، چه بدونم والا
بعدش صداشو تا حد امکان پایین اورد
_من چجوری با این دوتا نرغول برم لباس زیر بخرم
اولش چشمام گرد شد بعدش پقی زدم زیر خنده
حالا نخند کی بخند
_هیییس ، چته مگه جک گفتم
با همون ته مایه های خنده گفتم
_از جک هم بدتره، فک کن بیان داخل مغازه ، تازه نظر هم بدن که فلان رنگ بیشتر بهت میاد
دوباره صدای خنده ام بلند شد
اروم لب زد _بی تربیت
اینبار نتونست جلوی خودشو بگیره و سرشو پایین انداخت و خندید
کاوه برگشت...
_چیزی شده خانوما...
با لبخندی که روی لبم بود گفتم
_نه کاوه جان ، این دوستم یه کم شوخه، همش برام جوک تعریف میکنه حوصله ام سر نره
نرگس یه مشت مصلحتی روونه پهلوم کرد که از نگاه کاوه دور نموند ، کاوه لبخند زد
_که این طور ، من و ارمان میریم داخل مغازه یه پرس وجو کنیم ببینیم چه مدلایی دارن ، اگه دوست داشتین بیاین داخل مغازه یا که بیرون منتظر باشین
از فرصت استفاده کردم و سریع گفتم
_بهتره ما هم بریم خرید هامونو بکنیم ، اینجوری هیچ کدوم معطل نمیشیم
کاوه یه کم فکر کرد
_خوبه ولی کارتون تموم شد حتما بهم زنگ بزن
یه باشه سرسری گفتم و دست نرگس رو گرفتم که بریم ولی از اونجا که کاوه منو خوب میشناخت
_ماهور
برگشتم با چشمای ریز شده گفت_حتما بهم زنگ بزنیاااا
_باشه بابا
بعدش هم اونو و هم دوستش که دست به سینه ایستاده بود رو تنها گذاشتیم
نرگس برعکس من بسی خوش خرید بود و زیاد سخت نمیگرفت به خاطر همین توی کسری از ساعت بیشتر خریدها رو انجام دادیم
درحال خرید مانتو بودیم که کاوه زنگ زد
_الو ماهور ،خریدتون تموم نشد
_نه هنوز ، شما برین من هم هروقت کارمون تموم شد میام خونه
_نه ادرس بده ، میام پیشتون
گوشی رو از خودم دور کردم و انگشتای دستمو رو پیشونیم کشیدم و لپهامو با حرص باد کردم ، تو دلم گفتم این کاوه هم مشکوک میزنه انگار ، دوباره تلفن رو به گوشم چسبوندم و ناچارا ادرس رو بهش دادم
_پاساژ..‌...طبقه سوم ، کنار مانتو فروشی
_باشه نزدیکیم الان میایم
تلفن رو قطع کردم و رو به نرگس که داشت پول مانتو رو حساب میکرد گفتم
_کاوه و دوستش کارشون تموم شده دارن میان اینجا، دیگه چیزی نمیخوای بخری؟
_نه دیگه...
_باشه پس بریم
باهم از مغازه بیرون اومدیم که چشم نرگس به بوتیک لباس خونگی افتاد
_من میخوام چن دست لباس خونگی بخرم تو نمیخوای؟
_نه فعلا دارم ، تو برو داخل ، من اینجا منتظرشون میمونم که پیدامون کنن...
_باشه
یه کم قدم زدم و ویترین های دور وبرمو دید زدم ،عاشق خرید کردن بودم ، در بدترین شرایط خرید و دور زدن تو بازار و پاساژ حالمو خوب میکرد حتی اگه قرار بود فقط یه جوراب بخرم کل پاساژو میگشتم ، هرکی باهام خرید میومد به غلط کردن میوفتاد ازبس سخت پسند بودم ، همین پارسال که واسه خرید عید با کیارش و عمه اومده بودیم ، اونقدر کلافه شده بودن که همونجا رسما اعلام کردن که دفعه اخرشونه که باهام میان خرید....با این فکر یه لبخند رو لبام نشست...
_فک نکنم این لباسا مناسب شما باشه
سریع برگشتم
ارمان دست به سینه و با خنده نگام میکرد
دوباره برگشتم و به ویترین روبروم نگاه کردم ، چن تا مدل تیشترت گشاد که روی قسمت شکمش عکس یه نوزاد بود که سرشو از لای یه دریچه در اورده بود و همچنین پیراهن های بلند که از زیر سینه گشاد میشدن، بله...مثل اینکه لباس های بارداری داشتن ولی من اونقدر تو فکر غرق بودم که اصلا حواسم به ویترین نبود ، اخمامو توی هم کردم و با قیافه حق به جانبی برگشتم ، برگشتن همانا و قهقهه اقا به هوا رفتن همانا
خودم هم خندم گرفته بود لبهامو به هم فشار دادم و باچشمایی که داد میزد داره میخنده داشتم تماشاش میکردم بعد چن ثانیه ساکت شد و با تعجب نگام کرد فکر کنم به عقل نداشته ام شک کرده بود :) یک هو به خودم اومدم ، دوباره پیشونیم از اخم جمع شد من الان باید همون ماهوری بشم که تحمل مسخره کردن رو نداره پس چرا مثل منگلا داشتم نگاش میکردم....
چشمای یشمیش گشادتر شد ، برای اینکه ضایع بشه گفتم
_اتفاقا من تو خونه لباسای گشاد میپوشم از نظر شما اشکالی داره؟
سرشو تکون داد ، احتمالا فکر کرد یه لحظه خواب دیده که من با چشمای خندون نگاش کردم به حالت عادی برگشت ، یه نگاه سرسری به هیکلم انداخت و با قیافه ای که داد میزد "خودتی" گفت _نه والا چه اشکالی ، شما با خیال راحت خرید کنین ، کاوه رفته شارژ بخره ، اومد همین جا منتظر میمونیم
بعدش با یه لبخند مسخره ای صورتشو به یه طرف دیگه برگردوند
اه چه غلطی کردم ، باید میرفتم الکی الکی لباس حاملگی واسه خودم میخریدم ، خلاصه حرفی بود که زده بودم و به هیچ عنوان قصد کوتاه اومدن نداشتم ، داشتم میرفتم داخل مغازه که نرگس صدام زد _ماهور کجا داری میری؟
برگشتم ، نزدیکم شد ، با دست به مغازه اشاره کرد و با چهره خندون گفت:
_میدونم چقدر بچه دوست داری ، ولی لازم نیست تا این حد عجله کنی ، الان خیلی زوده هااااا ، قبلش باید بابای بچه پیدا بشه
بعدش یه چشمک بهم زد
با اخم غلیظم بهش توپیدم _ساکتتتت شووووو نرگس
بیچاره نرگس یه لحظه کپ کرد ، اصلا ارمان رو ندیده بود و فکر نمیکرد به خاطر یه شوخی ساده سرش داد بزنم
زیر چشمی به ارمان نگاه کردم در حالی که خنده شو به شدت کنترل میکرد به همه جا نگاه میکرد غیر ازمن ، معلوم بود که صداشو شنیده ، با حرص دست نرگس رو کشیدم و داخل مغازه بردم
داخل مغازه که رفتیم دستشو ول کردم و به سمت پیشخوان رفتم
_سلام خانوم میشه لطفا یکی از این پیراهن های گشادتون رو بیارین
فروشنده که یه زن جوون بود با لبخند غلیظ روی لبش گفت
_سلام خیلی خوش اومدید، بله حتما ، چه مدلی مد نظرتونه
_فرقی نمیکنه هر کدوم ارزونتره
فروشنده با تعجبی که سعی در پنهان کردنش داشت برگشت طرف قفسه ها و چنتا پیراهن بلند که از زیر سینه گشاد میشدن و همچنین چنتا سارفون مخصوص بارداری رو ، روی پیشخون گذاشت ، یکی یکی قیمتهاشو میگفت که سرم سوت کشید ، تو دلم گفتم اگه ارزوناش اینه پس گرون هاش چند در میاد ، توی کِش مَکِش خریدن یا نخریدن بودم که خنده مسخره ارمان تو ذهنم نقش بست و سریع یکیشون رو برداشتم ، داشتم پولشو حساب می کردم ، نرگس هم که تا الان با اخم دست به سینه ایستاده بود با چشمای گرد شده بهم نزدیک شد
_ چیکار میکنی ماهور ، واقعا میخوای لباس حاملگی بگیری
قاطعانه گفتم
_نه ، دارم یه لباس راحت واسه خوابیدن میخرم
یه لبخند کج زد
_مسخره میکنی
نگاش کردم _نه عزیزم
پلاستیک رو برداشتم و به سمت در خروجی راه افتادم ، نرگس هم دنبالم اومد
_ماهور توی این لباس گم میشی، این همه لباس راحتی تو مغازه روبرویی داشت من که گفتم بیا خرید ، تو گفتی فعلا لباس دارم ، پس این خرید مسخره ات چه معنی میده ؟
در حالی که در رو باز میکردم بهش نگاه کردم و با لبخند و یه چشمک زمینه اش گفتم
_خودت میفهمی
رفتیم بیرون
_ا اینا کی اومدن؟
_قبل اینکه بریم توی مغازه
نرگس شوک زده دستشو گذاشت روی دهنش و هینی گفت
_یعنی وقتی داشتم اون حرفها رو......
_بله ارمان اینجا ایستاده بود ، واسه همین قاطی کردم
سرشو انداخت پایین
رفتیم سمتشون ،کاوه متوجه ما شد
_خریدتون تموم شد خانوما
از قصد پلاستیک توی دستمو بالا اوردم و جلوشون تکون دادم
_اره دیگه تموم شد
چشمای ارمان گرد شد ولی سریع از حالت تعجب دراومد و دست به سینه گفت
_مطمئنی خریدای نرگس خانوم توی دستت جا نمونده
میدونستم تا مطمئن نشه میخواد سر به سرم بزاره به خاطر اینکه دهنشو ببندم دست کردم توی پلاستیک و لباسو دراوردم ، جلوی چشماش بازش کردم و تکون دادم یه سارفون لی خوشگل که ازیر سینه چنتا پنس ریز خورده بود و کاملا گشاد و ازاد بود و قدش تا یه وجب زیر زانو بود ، جدا از اینکه برای اثبات حرفی که زده بودم ، این لباسای حاملگی که پایین تنه شون کلی گشاد بود رو خیلی دوست داشتم ،یه لحظه تعجب رو تو چشماش دیدم ولی سریع از اون حالت دراومد و گفت
_مبارکه ،امیدوارم به وقتش ازش استفاده کنی
بعدش سریع روشو برگردوند تا خنده ای که داشت کل حالت صورتشو عوض میکرد نبینم
مرتیکه مزخرف در هر حالتی زهرشو میریخت ، اخمام کمی تو هم رفت ، به دور و برم نگاه کردم اونقدر قیافه اون دوتا خنده دار شده بود که ناخوداگاه اخمام ازبین رفت ، کاوه اول یه کم با تعجب نگام کرد ولی بعد باصورت خندون گفت
_ماهور جان اولاً که صبر میکردی رسیدیم خونه نشون میدادی چقدر ذوق داری خواهر من بعدش هم....
یه مکثی کرد و بعد با لبهای خندونش ادامه داد
_فکر نمیکنی این خیلی برات گشاده
نرگس هم با چشمای ریزشده نگام میکرد فک کنم فهمیده بود واسه رو کم کنی این لباسو خریدم
_نه کاوه جان این مدلشه ، بعدشم تو ایران نبودی خبر نداری اینجا الان لباسای گشاد مد شده
نرگس با چشای اندازه نعلبکی و دهنی به گشادی غار نگام میکرد
کاوه با گیجی گفت _ا چه جالب
ارمان هم که با حرف کاوه برگشته بود با چشمایی که میگفت خودتی منو نگاه کرد و بعدش با سر به زیری تمام ، چن بار انگشتاشو دور دهنش کشید که خنده شو کنترل کنه....
کاوه ما رو به یه کافی شاپ مهمون خودش دعوت کرد نمیدونم چرا اینقدر دست به جیب شده بود قبل رفتنش از این کارا نمیکرد حتما فرهنگ غربی روش اثر گذاشته بود......اما وقتی داخل کافی شاپ حرکاتش رو زیر نظر گرفتم فهمیدم زیادی تو نخ نرگس خانوم ماست ، اونجا بود که دوزاری کجم تازه افتاد که بلهههه ، همه ی این ببرمت و برسونمت وباهات بیام به خاطر من نبوده

بلکه به خاطر حضور منور نرگس خانوم گل بوده، نرگس خانوم هم انگار بدش نیومده بود که با حرفهای بی مزه کاوه خان هی غش میکرد از خنده.....خلاصه اون روز هم باحرفهای بی سر وته کاوه و خنده های نرگس و چشمای متعجب من و ارمان تموم شد....
.................................
_تو خیلی بیجا میکنی
این عمه جانم بود که با صدای گرمش روحمو نوازش میکرد
_خوب اونا خانواده شما رو دعوت کردن ، شما رو میشناسن ، وجود من که لزومی نداره
_ساکت شو ماهور ، تو هم جز خانواده مایی مگه غیر از اینه؟
_معلومه که نه، ولی من اونا رو اصلا نمیشناسم ، خونه بمونم راحت ترم
_چه ربطی داره ماهور ، اتفاقا خیلی خانواده خونگرمین ، اصلا پیششون احساس غریبگی نمیکنی
_ولی....
عمه بلند شد و قبل از اینکه جمله ام رو تموم کنم با صدای محکمی گفت
_نمیخوام چیزی بشنوم ، دو دقیقه دیگه حاضر و اماده پایین میبینمت
رفت و در رو محکم پشت سرش بست
پوفی کشیدم و از روی تخت بلند شدم ، اصلا حوصله مهمونی رو نداشتم مخصوصا جایی که همه شون غریبه باشن ، یه جورایی معذب میشدم ، ولی چاره ای نداشتم عمه خانوم کوتاه بیا نبود
رفتم سر کمد لباسام یه مانتو جلوبسته مشکی با شلوار جین طوسی بیرون کشیدم ، پوشیدمشون ،جلوی اینه ایستادم حوصله ارایش کردن نداشتم اما خوب نمیشد بیخیالش شد پس یه ارایش ملایم هم زمینه صورتم کردم شال طوسی مشکیمو روی سرم مرتب کردم کیف طوسی کوچیکمو هم برداشتم ، لحظه اخر یاد ساعت مچی بند مشکیم افتادم روی مچ دست چپم بستمش و از اتاق اومدم بیرون.....
عمه توی حال نشسته بود ، از پله ها اومدم پایین
تا منو دید با لبخند از رو مبل بلند شد
ولی همین که چشمش به لباسام افتاد اخماش تو هم رفت
_این چیه پوشیدی ماهور؟صد دفعه نگفتم رنگای شاد بپوش ، برو عوضش کن
_ عمه جان ، گیر نده دیگه

کلا رنگای تیره رو بیشتر دوست داشتم ، به خاطر همین همیشه سر این موضوع با عمه بگو مگو داشتیم..

تا خواست حرف بزنه ، کیارش در ورودی رو باز کرد و در حالیکه نیم تنه اشو جلو کشیده بود گفت
_زود باشین دیگه چیکار میکنین دوساعته
عمه هم یه چشم غره بهم رفت و درحالی که زیر لب میگفت : بعدا به حسابت میرسم .....رفت سمت بیرون ، من هم ریز خندیدم و پشت سرش رفتم بیرون....
عموصادق جلو و کاوه پشت فرمون نشسته بود به محض اینکه سوار شدیم کاوه حرکت کرد
_مادر جون گل و شیرینی یادت نره ، سر راه نگه دار بگیریم
کیارش به حالت نیم خیز نشست
_وا مامان مگه میخوایم بریم خواستگاری
_مامانت اقتصادی فکر میکنه بابا جون ، شاید دیدی از دخترشون خوشمون اومد و واسه کاوه خواستگاری کردیم ،اینجوری یه تیر و دونشون هم میشه
همه خندیدیم
کیارش با ته مایه خنده گفت
_فقط دعا کنین که دختره به باباش نکشیده باشه
سرمو کمی جلو اوردم تا کیارشو که اونطرف کنار عمه نشسته بود ببینم
_واسه چی؟
_واسه اینکه حداقل بتونه با مامان گیس و گیس کشی راه بندازه
همه دوباره خندیدن ولی من هنوز با تعجب به کیارش نگاه میکردم
_خانوم ای کیو ، پدرش کچله
من که تازه فهمیدم منظورش چیه لبخند کوتاهی زدم
_تو از کجا میدونی؟مگه دیدیش؟
_اره عکسشو تو صفحه شخصی ارمان دیدم
تا وقتی برسیم کیارش همش مزه میپروند و ما رو میخندوند
ازخونه اقای فرازمند کاملا مشخص بود که وضع مالی خوبی دارن ، همه چی شیک و درعین حال ساده بود...
موقع احوال پرسی چشمم به موهای کم پشت اقای فرازمند افتاد حرفای کیارش و مزه پرونی هاش تو ذهنم نقش بست که سریع دستمو برای مرتب کردن ظاهری شالم جلوی صورتم گرفتم که خنده مضحکم مشخص نباشه، خانوم فرازمند هم زن تپل و بامزه ای بود که با لبخند ازمون استقبال کرد
_سلام ناهید جون خیلی خوش اومدی ، نمیدونی چقدر خوشحالم دوباره میبینمت
_ ممنون منم همین طور، چرا زحمت کشیدی پروین خانوم
_چه زحمتی گلم ، گفتم بعد چن سال دور هم باشیم
به من اشاره کرد
_تو باید ماهور باشی؟
(وااا اسم منو از کجا میدونست)
لبخند ملیحی زدم
_بله سلام ، خوشحالم از دیدنتون
_ممنون عزیزم
به کناردستش اشاره کرد
_اینم دخترم باران و کناریش هم عروس نازم کیاناست
تعجب کردم مگه ارمان زن داشت ، با خودم گفتم ، اگه زن داشت چرا توی مهمونی عمه یا شهر بازی اونو با خودش نیاورده بود...
باهردوشون دست دادم و سلام کردم
_سلام ارمان جان خوبی؟
با صدای عمه سرمو برگردوندم ، ارمان درحالی که تای استین پیراهنش رو باز میکرد ، به ما نزدیک شد
_سلام خاله جون ، خوش اومدین
_ممنون پسرم
منم سرمو پایین انداختم و با صدایی که از ته چاه میومد بهش سلام کردم هرکی ندونه فکر میکرد چه دختر نجیب و سر به زیری ام ولی دلیلش اون لبخندهای مزحکش توی اخرین دیدارمون بود که
هنوزم وقتی یادش میفتادم تمام سیستم عصبی بدنم بهم میریخت....
_چیزی گفتین ماهور خانوم
مطمئن بودم که شنیده چون خیلی نزدیک به من بود...
باز داشت عصبیم میکرد سعی کردم به خودم مسلط شم بعدش با یه لبخند مکش مرگ ما سرمو بالا اوردم و زل زدم توی چشمای یشمیش تا از رو بره
_عرض ادب کردم
گوشه لبش کمی بالا رفت بعدش به حالت نمایشی دستشو گذاشت روی سینه اش و تعظیم کرد
_خیر مقدم بانو
چشمام گرد شد ، این دیگه کی بود از رو نمیرفت، باز داشت منو مسخره میکرد ،چشمامو تو کاسه گردوندم و بی اهمیت بهش از کنارش رد شدم
بعد از سلام و احوال پرسی های بقیه ، پروین خانوم مارو به پذیرایی دعوت کرد....
من و عمه کنار هم نشستیم ،کیارش هم صندلی کناری من ، کاوه وارمان و عموصادق و اقای فرازمند هم روی مبلهای روبرو نشسته بودن
کیارش سرش رو کنار گوشم اورد و خیلی اروم گفت
_به نظرت قابل درمانه؟
با تعجب نگاش کردم ، با چشم و ابرو به پدر ارمان اشاره کرد ، یکم فکر کردم وقتی منظورشو فهمیدم با چشمای خندون و صدایی که به خاطر خوردن خنده ام میلرزید به طرفش برگشتم
_بعید میدونم
کیارش با لبهای خندون بهم خیره شد و خیلی اروم لب زد
_پس باید دخترشو ترشی بندازه ، چون من دو خال مو بیشتر توصورتش ندیدم
(راست میگفت باران یه شال طوسی خوشرنگی سرش بود که از یه طرف چن خال موی خیلی کم ازشالش بیرون زده بود)
صدای خنده ام رفت بلند بشه که یک دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم ولی دیرشده بود ، سرمو که بالا گرفتم همه با تعجب نگامون میکردن ، عمه هم با چشماش واسه کیارش خط و نشون میکشید....
چشمم خورو به ارمان که با کاوه گرم صحبت بود ، هرچی نگاه کردم تو دستش حلقه ندیدم...
داشتم به این فکر میکردم که چرا ارمان زنش رو هیچ جا با خودش نمیاورد که باصدای پروین خانوم که به پذیرایی نزدیک میشد از فکر دراومدم
_خیلی خوش اومدین ، واقعا خوشحالمون کردین
عمه و عموصادق با لبخند تشکر کردن
بعد به سمت ارمان چرخید
_ارمان جان برو یه زنگ به رادمان بزن ببین کجامونده
ارمان یه ببخشیدی گفت و از کنار کاوه بلند شد
پروین خانوم اومد و روی مبل سه نفره کنار عمه نشست
_خب ناهید جان تعریف کن ببینم چه خبرا ، چیکارا میکنی ، مارو نمیبینی خوش میگذره
عمه و پروین خانوم گرم صحبت شده بودن ،بین حرفاشون فهمیدم که کیانا زن رادمان برادر بزرگتر ارمانه
اقایون هم با هم صحبت میکردن...
کیارش هم سرش توی گوشی بود ، دیگه داشت حوصله ام سرمیرفت که پروین خانوم به دادم رسید
یه کم صداشو بلندتر کرد _باران ... باران
بعد از چن دقیقه باران اومد ، دختر بانمکی بود ،شال طوسی با شومیز بلند ابی فیروزه ای و شلوار لی یخی خیلی بهش میومد
_چیه مامان جون
_فکر کنم ماهور جان حوصله اش سررفته
باران به سمتم اومد لبخند قشنگی زد و دستشو دراز کرد
_اگه اینجا سختته ،بیا پیش ما
منم لبخند زدم و از خدا خواسته دستشو گرفتم و بلند شدم
دستمو گرفت و از پذیرایی خارج شدیم سمت راست یه اشپزخونه بزرگ بود که با سه پله از حال جدا شده بود ، منو سمت میز وسط اشپزخونه برد و روی صندلی نشوند
_اینجا بشین عزیزم
کیانا پشت میز نشسته بود و داشت ظرف دسرها رو تزئین میکرد با صدای باران سرشو بلند کرد
چشماش رنگ تعجب گرفت_باران چرا مهمونو اوردی تو اشپزخونه ، زشته
_حوصله اش سر رفته بود گفتم بیاد اینجا باهم گپ بزنیم
به طرف من برگشت و با لبهای غنچه شده ادامه داد
_ناراحت شدی؟
یه لبخند گشادی زدنم
_نه اتفاقا خیلی هم خوشحال شدم ، دوست ندارم یه جا بیکار بشینم اگه کاری هست بدین من انجام بدم
باران سریع بلند شد و وسایل سالاد رو گذاشت روبروم...
_پس اگه زحمتی نیست سالاد با تو
خندم گرفته بود ، این دختر اصلا تعارفی نبود و این باعث شد که یکم از حالت معذبی در بیام
کیانا با چشمای گرد شده نگاش کرد
_باران این چه کاریه ، ماهور جان مهمونه
باران سرشو انداخت پایین و اروم گفت
_خب چیکار کنم خودش گفت
خندیدم
_اتفاقا من این جوری راحت ترم خوشم نمیاد کسی باهام تعارف داشته باشه
و شروع کردم به سالاد درست کردن، کیانا هم لبخند زد و به کارش ادامه داد ، باران هم پیشم نشست تا کمکم کنه

_خب ماهور جون ازخودت بگو ، چن سالته ، چه رشته ای درس میخونی
این باران بود که اینجوری بلبل زبونی میکرد
_۲۱ سالمه و ترم پنجم فیزیک هستم
_ منم ۱۸ سالمه و ترم اول معماری ، (به کیانا اشاره کرد) زن دادشم هم پرستاری خونده
یکم مکث کرد و بعد ادامه داد
_ماهور جان ناراحت نشیاااا ولی فک نمیکنی فیزیک یه رشته سخت و بدون اینده است
_نه عزیزم ناراحت نمیشم، من رشته خودمو خیلی دوس دارم و براش خیلی تلاش کردم ، من همیشه دوس دارم توی درس خوندن به معلوماتم فکر کنم تا اینده شغلیم....
کیانا که تا اون موقع ساکت بود سرشو بالا گرفت
_افرین ، کمتر کسی شجاعت تو رو داره، الان همه یا به فکر دکتر شدنن یا مهندس شدن ،کمتر کسی به استعداد و علاقه فکر میکنه ،همین باعث میشه نتونه یه دکتر یا مهندس قابلی بشه
با لبخند تحسین امیزی نگاش کردم ، اونم بهم لبخند زد
و بلند شد
_من برم ببینم دختر کوچولوم بیدار شده یا نه
از اونجا که عاشق بچه هام با ذوق گفتم
_اخی نی نی هم دارین؟
_پس چی؟یه اتیشپاره ایه که نگو...
_عمه به این مهربونی دیده بودییین
بعدش خندید و از اشپزخونه بیرون رفت
با صدای زنگ گوشی ، باران از جاش بلند شد و گوشیشو روی کابینت برداشت
_ببخشید الان برمیگردم
و از اشپزخونه بیرون رفت...
داشتم گوجه ها رو خورد میکردم که یکدفعه یه دست ازبغلم رد شد و محکم لپمو کشید
_موش موشی من چیکار...‌‌.
هنوز حرفش تموم نشده بود که چشمش به من افتاد،
رنگم به تمام معنا پرید و توی یک لحظه از ترس غالب تهی کردم دستمو محکم رو قلبم گذاشتم
نمیتونست درست حرف بزنه به تته پته افتاده بود
_من .... من ....بب خشید فکر کردم باا رانه..
اونقدر محکم لپمو فشار داده بود که مطمئن بودم جای انگشتاش روی پوستم مونده
سرشو انداخت پایین و از اشپزخونه زد بیرون
دستمو گذاشتم روی گونه ام که تازه دردشو حس میکردم ،صداش توسرم پیچید(فکرکردم باا رانه)چشمام از تعجب گرد شد ، اگه باران جای من بود الان حتما لپهای کوچیکش کنده شده بود
داشتم صورتمو ماساژ میدادم که یه وقت قرمزیش نمونه ک باران دوید تو اشپزخونه و با ترس و استرس بهم نگاه کرد و هول هولی گفت
_واای ماهور جون ، داداشم گفت چیکار کرده ، چون شالت تقریبا هم رنگ شال من بوده فکر کرده منم ، ترو خدا ببخشید ، ارمان منظور بدی نداشته....

همینطوری داشت پشت سر هم حرف میزد
_واای باران جان چقدر هولی ، اشکال نداره عزیزم ، چیز مهمی نیست
دستشو اورد جلو و دستمو از روی گونه ام برداشت
_ای وای ، چطور مهم نیست ، گونه ات به اندازه یه گردو قرمز شده
خنده ام گرفت
مشکوک نگام کرد ، _واسه چی میخندی؟
_داشتم فکر میکردم که اگه داداشت همیشه اینجوری لپتو بکشه که دیگه، وای به حالت
از حالت مشکوکی در اومد و بلند خندید
_از قصد این کارو میکنه ، چون میدونه بدم میاد کسی لپمو بکشه ، اونم نقطه ضعفمو گرفته و باهاش اذیتم میکنه.....
اومد جلو و دستمو گرفت
_بیا بریم تو اتاقم ، کرم پودری ، چیزی بزنم ، قرمزیش معلوم نشه
همراهش رفتم ، یکم پنکیک زدم بهتر شد واز حالت پررنگیش دراومد
باران دستمو گرفت و به سمت پذیرایی برد
_ماهور جان تودیگه برو بشین ، ببخشید خسته شدی
_نه عزیزم ،این چه حرفیه
رفتم پیش عمه و نشستم
_باران از ماهور جان پذیرایی کردی
باران یه نگاهی به ارمان انداخت که سعی میکرد خودشو مشغول صحبت با کاوه نشون بده ولی تمام حواسش اینجا بود...
باران خندید و به من نگاه کرد
_اره مامان جان به نحو احسنت ازش پذیرایی کردیم
منم باحالت زار دستمو رو گونه ام گذاشتم
_واقعاااا دستتون درد نکنه
زیر چشمی به ارمان نگاه کردم که بایه لبخند محو روی صورتش داشت به حرفهای کاوه گوش میداد ، ولی مطمئنم حواسش اینجا بود ، واقعا این بشر پررو بود
_سلااام به همگی
سرمو بلند کردم ، یه اقای قد بلند و کمی هیکلی ، که شباهت کمی به ارمان داشت همراه یه دختر کوچولو ناز توی بغلش ، کیانا هم پیشش ایستاده بود
_شرمنده دیر رسیدم ، مطب خیلی شلوغ بود
_دشمنت شرمنده پسرم
صدای حاج صادق بود
همه با رادمان که فهمیدم پزشک بود و تخصص مغز و اعصاب داشت سلام و احوالپرسی کردیم...
بعدش هم پروین خانوم همه رو به شام دعوت کرد..
بعد شام حاج صادق و اقای فرازمند به جای قبلیشون برگشتن و درمورد مسائل مختلف صحبت میکردن ، بقیه هم رفته بودن توی تراس..
ما خانوم ها هم مشغول جمع کردن میز شام شدیم..
پروین خانوم نذاشت ظرفا روبشوریم و مارو از اشپزخونه بیرون کرد و گفت: پس ماشین ظرفشویی واسه دکوری خریدیم
خلاصه، پیش عمه نشسته بودم و از بیکاری پاهامو تکون میدادم که یکهو دستم کشیده شد
دیدم بارانه _بلند شو ماهور جون بریم بیرون پیش بقیه
به عمه نگاه کردم
_برو عزیزم اینجا حوصله ات سر میره
همراهش رفتم ، تراس بزرگی داشتن ، یه میز وسط تراس بود با ۶ تا صندلی سفید که کاوه و کیارش و ارمان دورش نشسته بودن ، کاوه دوباره اون کارتهای کذاییش رو اورده بود و داشتن با هم بازی میکردن ، گوشه تراس هم یه بار بیکیو بود که رادمان پشتش ایستاده بود و داشت بلال ها رو باد میزد ، کیانا هم بچه بغل کنار شوهرش ایستاده بود....
رفتم و پشت یکی از صندلی هایی که دور تادور تراس چیده بودن نشستم باران هم پیشم نشت
_ماهور نمیای بازی؟
صدای کاوه بود
باران با هیجان نگام کرد
_مگه تو هم بلدی؟
_یه کم اره
_شکسته نفسی میفرماین...
صدای ارمان بود
نگاش کردم ، سرش پایین بود و داشت کارتها رو روی میز میچید یه لبخند خیلی محوی روصورتش بود که منو یاد شهربازی انداخت ،
_نه کاوه جان ممنون ، خودتون بازی کنین
بعدش پیش خودم گفتم همون یه بار واسه هفت پشتم بس بود....
یه هفته ای میشد که از فرجه بین ترم گذشته بود خدا روشکر همه نمراتم تقریبا خوب شده بود
توی اتاقم بودم و داشتم واسه ترم جدید انتخاب واحد میکردم نرگس هم پیشم بود و مدام غر میزد
_ترو خدا ماهور سریعتر ، اگه درسهای عمومی پربشه ، نمیتونیم با هم سر یه درس بیفتیم
حواسم به صفحه لپتاب بود و تندتند درسهای مورد نظر ترمم رو وارد میکردم ، بعضی از درسهای عمومی تکمیل ظرفیت خورده بود و مجبور میشدم یه درس دیگه جایگزینش کنم
_خیلی خوب بابا ، هولم نکن
همین که انتخاب واحد من تموم شد ، صفحه نرگس رو باز کردم و واسه اون هم انجام دادم ، خدا روشکر نرگس هم درسهای ترم قبلش رو پاس کرده بود ، به خاطر همین بیشتر درسها رو با هم بودیم ، ولی نشد کلاس عمومی با هم باشیم ، چون کلاس من پرشده بود
_اه هی بهت گفتم سریعتر ، اگه یکم دست میجنبوندی ، کلاس های عمومی هم با هم بودیم
_بهتر بابا
چشماش گرد شد ، من ادامه دادم
_لاقل توی کلاس های عمومی یه نفس راحت از دست غرغرات میکشم
بعدش خندیدم ، کتاب کنار دستش رو برداشت و محکم کوبید روی سرم
_خلایق هرچه لایق
با کف دستم سرمو ماساژ دادم
_اییییی ، بفرما پیش تو امنیت جانی هم ندارم
به صورت قهر رفت سمت تختم و خودش رو روش پرت کرد
رفتم پیشش روی تخت نشستم
_با من قهری چرا تخت نازنینم رو داغون میکنی
صدای در اومد و بعدش عمه با یه سینی شربت و کیک وارد شد
نرگس سریع روی تخت نشست، سینی رو از دست عمه گرفتم
_چرا زحمت کشیدی عمه جون
نرگس هم تشکر کرد
_زحمتی نیست ، بخورین یکم مغزتون یخ کنه به جون هم نپرین
چشمای نرگس گرد شد
_یعنی اینقدر صدامون بلند بود؟
_در اون حدی که بشنوم نه ، ولی یه صدای جیغ جیغی از اتاق میومد
بعدش خندید و از اتاق بیرون رفت...
_بیا نرگس خانوم تحویل بگیر ، مادر شوهر ایندت رو هم پروندی ، حالا برو دنبال یه کیس دیگه
بعدش خندیدم
نرگس هول شده گفت
_وای ماهور چی میگی ،مادرشوهر کجا بوده
با چشمای ریز شده نگاش کردم
_برو خودت روسیاه کن نرگس جونم ، من ختم روزگاااارم
بعدش جبهه گرفت و با اخم گفت
_خانوم ختم روزگااااار تو برو به فکر خودت باش ، نگران شوهر و کیس و اینا هم نباش

امروز ساعت ۶ صبح بیدارشدم ، رفتم پشت پنجره و درش روباز کردم چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم هوای صبح دم رو خیلی دوست داشتم بهم انرژی میداد ،چشمامو باز کردم نفسمو فوت کردم بیرون وبه سیاهی اسمون که سپیدی صبح از دلش بیرون زده بود خیره شدم
_خدایا ، خودت میدونی امروز چه روزیه ، طبق قرار هر ساله ام اومدم بگم شکرت ، شکرت که منو خلق کردی ، شکرت که بهم فرصت زندگی کردن دادی ، شکرت که اجازه دادی این دنیا رو هرچند با تمام بدی ها و سختیهایی که توش کشیدم لمس کنم ، شکرت که همیشه حواست بهم هست ، خواهشا از این به بعد هم هوای این بنده ی بی کَس و کارت رو داشته باش....دوباره یه نفس عمیق کشیدم و پنجره روبستم ، وضو گرفتم و نمازمو خوندم ،یه کم اتاقمو مرتب کردم بعدش رفتم حموم دوش گرفتم و بهترین لباسمو پوشیدم ...ساعت تقریبا ۹ شده بود ، طبق معمول صبحانه روی میز اماده بود ، صبحونمو خوردم ، از حیاط صدای اب میومد حدس زدم عمه باید بیرون باشه رفتم پیشش
_سلام عمه صب بخیر
_سلام عزیزم ، کجا به سلامتی؟صبحونه خوردی؟
خیلی اروم جواب دادم _اره خوردم ممنون ، میرم یه چنتا مغازه خرید دارم بعدش هم.....
مکث کردم
عمه توی چشمام نگاه کرد نمیدونم چی دید که گفت
_دوباره هوایی شدی؟
با بغضی که توی گلوم خونه کرده بود نتونستم حرف بزنم فقط سرمو تکون دادم
عمه هم سریع صورتشو برگردوند تا حال زار منو نبینه ، همیشه اینجوری بود هیچ وقت طاقت اشکای منو نداشت، با صدای دورگه ای گفت
_برو عزیزم به سلامت ، فقط مواظب خودت باش ، کارت هم تموم شد حتما زنگ بزن کیارش بیاد دنبالت
به زور باشه ای گفتم و زدم بیرون، سر راه یه کیک خوشگل کوچیک با چنتا بشقاب و چنگال یکبارمصرف گرفتم ، چنتا شاخه گل و یه شیشه گلاب هم خریدم....
رفتم پیششون....اول سنگ قبرشونو با گلاب شستم بعدش گلها رو اروم اروم پرپر کردم و در همون حال باهاشون حرف میزدم
_سلام مامان ، سلام بابا خوبین؟دلم براتون تنگ شده بود...میدونین امروز چه روزیه؟یا نه دیگه منو فراموش کردین و اون دنیا دارین با هم خوش میگذرونین....(خندیدم )امروز همون روزیه که با هزار تا نذر و نیاز خدا منو بهتون انداخت....امروز همون روزیه که تا قبل رفتنتون هر سالش برام یه جشن بزرگ میگرفتین و همه رو دعوت میکردین.....بغض کوچیک توگلوم بزرگتر شد ، میدونین بعد رفتنتون از جشن تولد متنفر شدم (اولین اشک روی صورتم چکید)میدونین از جشن تولد بزرگی که شما توش نباشین تا واسم شعر تولد تولد بخونین متنفرم...(سرعت اشکام بیشتر شدن و دیگه سنگ قبرشونو تار میدیدم ) میدونین چیه ، همه ادما روز تولدشون بهترین روز عمرشونه ، ولی واسه من بدترین روز و عذاب اورترین روز ساله.....(اشکای صورتمو پاک کردم، یکم خندیدم) عمه و کیارش هم میدونن که من روز تولدم برخلاف همه که خوشحالن ، غمگینترین و مزخرفترین ادم روی زمین میشم...واسه همین خیلی سعی میکنن بهم خوش بگذره ، ولی چون میدونن از جشن تولد متنفرم فقط یه جشن کوچیک سه چهار نفره برام میگیرن که اذیت نشم......
بلند شدم مانتومو تکوندم ، و اون پسر بچه هایی که همیشه این دور و بر میپلکیدن رو صدا زدم ، هروقت میومدم اینجا یه چیزی براشون میاوردم واسه همین منو میشناختن ، به حالت دو به طرفم اومدن ، چهار پنج نفری میشدن.... کیک و بشقابا رو برداشتم و بهشون دادم
_بیا این کیک رو بگیرین ، باهم بخورین
چشماشون برق زد ، یکیشون گفت _کیک تولده خانوم؟تولد کیه ... بهشون لبخند زدم _اره عزیزم ، تولده منه ، شما هم به صرف کیک دعوت من...
کیک رو بهشون دادم و از مزار اومدم بیرون ، زیپ کیفمو باز کردم و گوشیمو برداشتم تا به کیارش زنگ بزنم....داشتم شمارشو میگرفتم که بوق ممتد یه ماشین باعث شد سرمو بالا بگیرم.... کیارش با لبخند پشت ماشین نشسته بود و یکریز بوق میزد، رفتم طرفش... و سوار ماشین شدم
_سلام ، تازه میخواستم بهت زنگ بزنم
_علیک سلام مامان بهم گفت اومدی اینجا، زودتر اومدم که معطل نشی
بالبخند قدر شناسانه ای نگاش کردم
_زیاد خوشحال نشو ، مجبور بودم ، اگه نمیومدم مامان کله مو میکند
خنده ام جمع شد ، صورتمو سمت پنجره بردم
_واقعااا که..‌..
اونقدر خسته بودم که حتی نهار هم نخوردم و خوابیدم ، ساعت حدودای ۴ بود که ازبیرون سر و صدا میومد ، ازتختم اومدم پایین لباس مناسب پوشیدم و پریدم بیرون..‌‌..
عمه دست به کمرایستاده بود ، کیارش و کاوه هم داشتن مبلا رو جابه جا میکردن
_اونجا نه....یکم اونورتر
مبل رو عقبتر کشیدن
_اینجا خوبه
_اره همونجا خوبه دیگه بهش دست نزنین
تعجب کردم چیده مان مبلا رو عوض کرده بودن طوریکه فضای سالن پذیرایی خیلی بازتر شده بود
_چه خبره عمه ، خونه تکونی دارین؟
عمه تازه منو دید
_نه عمه جون ، امشب مهمون داریم
_کیا هستن؟
عمه یه نگاه به کیارش انداخت و بعد با مکث گفت
_فامیلای من و حاج صادق
اخمام به طور نامحسوس رفت توهم ، تو دلم عزا گرفتم...اینا که تازه اینجا بودن دوباره چی میخواستن..

ولی زشت بود به عمه بگم....
_اهان.. با چهره ی مغموم راه اومده رو برگشتم که برم تو اتاقم
_کجا میری؟برو اشپزخونه نهارتو بخور
اشتهام کور شده بود ولی عمه رو هم میشناختم دست بردار نبود ، واسه همین دوباره برگشتم و رفتم سمت اشپزخونه....
لحظه اخر دیدم که عمه واسه کیارش و کاوه با دستش خط و نشون میکشه ، نمیدونم که باز این کیارش چیکار کرده بود
بعد نهار با بیحوصله ترین حالت ممکن رفتم تو اتاقم ، گوشیم داشت خودشو میکشت ،برش داشتم
_الو _الو سلام کجایی ماهور چرا جواب نمیدی ۴ بار زنگ زدم
_سلام پایین بودم گوشیم تو اتاق بود ، چیزی شده؟
یکم مکث کرد بعد با صدای جییغ مانندی گفت
_تتتتتتووووولدت ممممممباااااااارک ، تتتتتولدت ممممممباااااارک....
یه لبخند کوتاهی زدم و گوشیمو از گوشم فاصله دادم
_ممنون ، ترو خدا صداتو بیار پایین تر
بعد باصدای ارومتری گفت
_ماهور بدو حاضر شو بریم بیرون
_چه خبره مگه؟ _واا مثل اینکه تولدته هااااا بعدشم مگه هرسال واسه خودت کادو نمیخری؟بیا باهم بریم (راست میگفت هرسال این موقع یه چیزی واسه خودم میخرم و اون کادو رو به پای پدر و مادرم میزاشتم) _اهان ، فکر کردم تو میخوای برام کادو بخری _عزیزم جیب منو و تو نداره که ،تو بخری انگار من خریدم
زیر لب پرویی نثارش کردم که خندید ، قرار شد نیم ساعت دیگه جلوی پاساژ... همدیگه رو ببینیم.
سر ساعت جلوی پاساژ حاضر شدم نرگس جلوتر ازمن اونجا بود ، به اصرار زیاد نرگس قرارشد امسال یه لباس مجلسی واسه خودم بخرم...
چنتا از مغازه ها رو گشتیم که یه لباس دوبنده ابی نفتی که دامن کلوش داشت که یه وجب زیر زانو بود در حین خوشرنگ بودن و زیبایی ، خیلی ساده بود نظرمو گرفت به نرگس نشون دادم
_ این چیه ماهور ، خیلی بازه ، تو چجوری روت میشه اینو بپوشی
چشمام گرد شد ، چون هروقت میخواستم لباس بخرم نرگس میگفت چیه شبیه املا لباسای پوشیده میگیری یکم دخترونه تر رفتار کن ، تومجلس زنونه که لباس با حجاب نمیپوشن و از این حرفها
هنوز تو بهت بودم که دستمو کشید و یه لباس دیگه رو بهم نشون داد
_نگاه کن فک کنم اون خوب باشه ، برو بپوشش
یه پیراهن صورتی چرک استین بلند ،که تا کمرش تقریبا تنگ بود و از کمر به پایین گشاد میشد و نیم کلوش بود و قدش تا روی پنجه هام میرسید یه کمربند طلایی هم داشت...
پوشیدمش خیلی تو تنم قشنگ بود ، اونو برداشتم ، با اصرار نرگس یه روسری که ترکیبی از رنگهای سفید و صورتی بود هم خریدم....
نرگس اونقدر به بهونه های زیاد منو این ور اونور برد که از خستگی هلاک شده بودم
توی کافی شاپ نشسته بودیم که گوشیم زنگ خورد
_الو _الو سلام ماهور کجایی؟ (کیارش بود)
_سلام بیرونم ، الان دیگه میام
_هوا تاریک شده ، ادرس بده بیام دنبالت
_دستت درد نکنه مجبور نیستی داداش (به صبح که اومده بود دنبالم کنایه زدم)
_اهان باشه پس خودت بیا
واای که چقدر پر رو بود
با حرص واضحی گفتم _باااشه ، خداحافظ
خواستم گوشی رو قطع کنم که سریع گفت_شوخی کردم بابا ، ادرس بده سریع اومدم
وای که من اخرش از دست این پسره سکته میکنم
_کی بود؟ _کیارش ، گفت منتظر باشم میاد دنبالم ، تو رو هم سر راه میرسونیم
_باشه ممنون ، فقط ماهور جان گفته بودی کتاب تاریخ امامت رو داری...اگه زحمتی نیست همراهت بیام بهم بدی
_باشه حتما ، ولی بعدا خودم میاوردم براتااا
_نه دیگه الان میام ازت میگیرم
_باشه میل خودت...
با تک زنگ کیارش فهمیدم اومده...
بعد پنج دقیقه رسیدیم خونه ، با دیدن ماشین های پارک شده جلوی در به سرعت طرف کیارش برگشتم
_واااای اصلا یادم نبود عمه مهمون داره ، بعدش دست تنها ولش کردم اومدم خرید تا این موقع شب
_بی خیال ابجی ، من و کاوه کمکش کردیم ، تازه غذا هم از بیرون گرفتیم
_نرگس جان میای تو یا بیرون منتظر میمونی
_توی حیاط منتظر میمونم
از داخل خونه صدایی نمیومد ، این همه کفش بیرون بود ولی دریغ از یه همهمه کوچیک
کیارش در و باز کرد و منو به داخل هدایت کرد
همین که پامو داخل گذاشتم یه چیزی کنار گوشم با صدای مهیبی ترکید ، بعدش هم صدای جیغ و سوت
و اینا
دستمو گذاشتم رو قلبم و باچشمای گرد شده به ادمای روبروم خیره شدم.....همه بودن ، عمو مهدی و عمه مهین با همه بچه هاش ، خواهرها و برادر عموصادق با بچه هاشون ،.....
هنوز توی بهت بودم که نسترن به سرعت از گردنم اویزون شد و لپمو بوسید
_تولدت مباااااارک ماهور جونممممم
بعدش هم یکی یکی تبریک گفتن ولی من همین طور مسخ شده ایستاده بودم ، اشک توی چشمم حلقه زده بود و هرلحظه ممکن بود سرازیر بشه ، هرکی نمیدونست فکر میکرد از خوشحالیه
صدایی رو از کنار گوشم شنیدم
_الان نه ماهور ، الان وقتش نیست ، به خودت مسلط باش فکر کن یه مهمونیه عادیه....
کیارش داشت زیر گوشم حرف میزد که...
_اخیییی ، ماهور جونم ، تا حالا هیچکس برات تولد نگرفته که اینجوری ذوق زده شدی، حقم داری خب منم جات بودم از خوشحالی سکته


میکردم....
(صدای مینا بود)
صورتم از حرص قرمز شد ، کیارش راست میگفت نباید از خودم ضعف نشون میدادم
بغضمو کنار زدم و سعی کردم با چهره ی خندون جواب تبریکاشون رو بدم
عمه با صورت خندون ولی با چشمایی که داد میزد اماده باریدنه ، صورتمو بوسید و سریع دور شد
داشتم میرفتم سمت بقیه که یکی از پشت منو هل داد شک زده برگشتم که دیدم نرگسه
_ برو اتاقت لباستو عوض کن
با چشمای ریز شده نگاش کردم
_نکنه تو هم دعوتی
چشماشو گردوند و گفت _پس چیییی..مثل اینکه من دوست فابریکتونماااا ، (دوباره هولم داد) بدو بریم اتاقت تا حاضرت کنم، با این قیافه ایستاده جلوی مهمونا
با هم رفتیم ، همون لباسی رو که خریده بودم رو پوشیدم (این نرگس بلا گرفته ،چون میدونست امشب مهمونیه از قصد گفت لباس مجلسی پوشیده بگیر)
یه ارایش لایت و خیلی ملیح هم رو صورتم پیاده کردم ، هرچقدر هم که این نرگس جیغ جیغ کرد که یه امشب لااقل مثل ادم ارایش کن گوش ندادم
_ای بابا ماهور ، لااقل این رژ سرخابی روبزن ، اینی که تو زدی شبیه برق لب صورتی میمونه
_یه لحظه سکوت کن خواهشااااا
نرگس با حالت قهر سرش رو برگردوند
_اصلا هرکاری دوس داری بکن ، ولی بهت بگما همین یه امشبوفرصت داشتی ، بعدش دیگه باید خودتو ترشی بندازی.....
همین طور که به حرفاش میخندیدم روسری صورتی سفید رو هم سرم کردم و ادامه ش رو دور سرم پیچیدم و به هم گره زدم....عطر خوشبویی که کاوه برام از کانادا اورده بود رو، روی تنم خالی کردم...
_ اشکال نداره تو برو از فرصت امشب من استفاده کن ببینم چه میکنی....من بزار بترشم
با حرص گوشه ناخونشو میجوید
دستشو کشیدم و با هم رفتیم پایین.....
کاوه و کیارش مشغول پذیرایی بودن ، مهمونا هم پراکنده ، توی سالن دیده میشدن
داشتم میرفتم پیش عمه که در کمال تعجب اقای فرازمند و همسرش رو دیدم که وارد خونه شدن ، باران هم همراهشون بود ، عمه و عمو صادق و کاوه رفتن پیششون تا خوش امد بگن
_نرگس جان برو پیش نسترن من الان میام
_باشه
به سمتشون رفتم ، باران تا منو دید ذوق زده شد
_سلام ماهور جون دلم برات تنگ شده بود ، خیلی بی معرفتی ، رفتی که رفتی (بعد دستشو روی گونش کشید و با خنده ادامه داد) ،لابد ما خوب ازت پذیرایی نکردیم که ما رو یادت رفت
خندیدم و دستمو طرفش دراز کردم
_سلام عزیزم ، این چه حرفیه ، اون شب یادم رفت شمارتو بگیرم
به اقای فرازمند و خانومش هم سلام کردم ، هرچی چشم چرخوندم ارمان رو ندیدم ، باران داشت نگام میکرد واسه همین گفتم
_پس کیانا جون کجاست ، نیومده
_نه عزیزم با رادمان رفتن مسافرت
ابرومو بالا انداختم _اهان
_ماهور جان باران رو ببر ، پیش دخترها حوصله اش سر نره
_باشه عمه جون
با باران رفتیم پیش نرگس و نسترن
_باران جان این دوستم نرگس و (به نسترن اشاره کردم) این هم دخترعموم نسترنه
باران لبخند زد وبا هر دوشون دست داد
_خوش وقتم اونا هم جوابشو دادن
_ایشون هم باران خانوم ، خواهر ارمانه
نرگس هم لبخند قشنگی زد
_از شباهتتون معلومه
نسترن هم پشت بندش گفت
_اره انگار کپی فشرده شده ، و دخترونه ارمانه
یه لحظه ارمان رو با اون قد و هیکلش تصور کردم که روسری سرش باشه ، خندم گرفت
_اره همه همینو میگن
داشتیم با هم صحبت میکردیم که....
در ورودی باز شد و ارمان با یه جعبه بزرگ توی دستش داخل شد ، کاوه سمتش رفت و جعبه رو ازش گرفت
_دستت درد نکنه داداش ببخشید زحمتت دادم
_نه بابا این چه حرفیه ، کاری نکردم که
بعدش هم یه چیزی در گوش کاوه گفت و با هم رفتن
داشتم نگاشون میکردم که یهو نسترن جیغ خفه ای کنار گوشم زد
_چته نسترن ، چرا جیغ میزنی
_وای ماهور ، باران هم سن و همرشته منه ، جالبه نه؟
_خب باشه ، این که جیغ زدن نداره دختر خوب
لبشو برچید_چیکار کنم خب یهو هیجان زده شدم
یکهو یادم افتاد که عمه رو دست تنها گذاشتم و خودم دارم اینجا گپ میزنم
_ببخشید بچه ها من میرم ببینم عمه کمک لازم داره یا نه
_میخوای منم بیام(نرگس بود)
_نه عزیزم (بعد یه چشمک بهش زدم و زیر گوشش گفتم _برای خودشیرینی زوده هنوز)
نرگس هم یه ایشی گفت و سرشو برگردوند
رفتم اشپزخونه ، عمه داشت توی ظرف میوه مچید ، کیارش هم پیشش ایستاده بود
_از همه پذیرایی کردی
_اره فقط به چن نفر میوه نرسید
_خب بیا اینم میوه ،ببر
کیارش ظرف میوه رو برداشت یه چشمک بهم زد و درحینی که غرغر میکرد رفت بیرون
_عمه کمک نمیخوای
به طرفم برگشت _نه عزیز دلم ، تو امشب نمیخواد هیچ کاری انجام بدی ، برو با دوستات خوش باش
_این چه حرفیه عمه جون ، یه کاری هم بدین من انجام بدم
_هیچ کاری نیست همه غذاها رو کاوه بچه ام از بیرون گرفته ، منم کار زیادی ندارم ، برو عزیزم
داشتم میرفتم که گفت
_فقط قربونت برم کاوه رو صداش بزن بیاد کارش دارم
_چشم _چشمت بی بلا
رفتم بیرون هرچی چشم چرخوندم پیداش نکردم گفتم شاید تو اتاقش باشه ، رفتم دم اتاقش و چن بار در زدم ولی جواب نداد ، دستگیره درو کشیدم و در بازشد
دهن باز کردم کاوه رو صدا بزنم ، که با صحنه ای که دیدم دهنم خود به خود بسته شد ،هیچ وقت فکر نمیکردم ارمان همچین پسری باشه ، اونم کسی که چن سال توی کانادا زندگی کرده....
استین های پیراهن ابیشو بالا زده زده بود و داشت نماز میخوند ، (یاد اون روزی افتادم که توی خونشون دیدمش اونموقع هم داشت استین های پیراهنشو پایین میاورد)ضربان قلبم کم کم داشت بالا میرفت نمیتونستم چشم ازش بردارم حتی پلک هم نمیزدم ،نمیدونم چقدر گذشت ، فقط دیدم اخرای نمازشه ، سریع در و بستم...
دستمو گذاشتم روی قلبم ، و به این فکر کردم که اون ارمان توی شهر بازی کجا و این ارمان کجا.....اصلا نمیتونستم بشناسمش سرمو تکون دادم تا از فکرش بیرون بیام....
یه کیک بزرگ خوشگل که ازقضا صورتی هم بود روی میز خودنمایی میکرد ، کیارش با خنده به شمع روی کیک که علامت سوال بود اشاره کرد
_میگم کاوه حقا که شمع قشنگی گرفتی ، به همه میفهمونه که به شما ربطی نداره تولد چن سالگیمه...
کاوه خندید
نرگس هم که کنارم ایستاده بود خندش گرفت
_والا کار من نیست ، اگه من گرفته بودم حتما سن ماهور رو میذاشتم
با اخم ساختگی بهش نگاه کردم
_اونجوری نگام نکن واسه خودت میگم ،این علامت سوال چهره خوبی نداره ، الان همه میگن حتما دختره سی چهل سالش هست که این شمعو خریده
_اره واقعا (نرگس بود که حرف کاوا رو تایید میکرد)
گوشه لبم کش اومد ولی همچنان دست به سینه به نوشته روی کیک که نوشته بود (خانوم کوچولو تولدت مبارک) فکر میکردم
_اگه کار تو نیست پس کار کیه؟ صدای کیارش بود
_ارمان ، وقت نشد برم ، از ارمان خواهش کردم سر راهش کیک رو هم بگیره ، گفت نمیدونستم سن ماهور خانومو به خاطر همین اینو گرفتم
به ارمان نگاه کردم دست به سینه ایستاده بود وبا اخم ریزی روی صورتش جواب مهرنوش رو که با عشوه باهاش حرف میزد میداد ، بیشتر وقت هم فقط سرش رو تکون میداد...
یه پوزخند اومد روی لبام ، خواهران اناستازیا میگردن تو مجلس ببینن کدوم پسر از همه سرتره اونوقت مثل کنه میچسبن بهش ، مینا هم تا چن دقیقه پیش به کاوه چسبیده بود...
کاوه ارمانو صدا کرد ، ارمان یه چیزی به مهرنوش گفت و سریع اومد این سمت....
نفسشو با فوت بیرون داد
_کاوه خدا خیرت بده ، نجاتم دادی ، این دختر خالت ماشاالله چه فک خستگی ناپذیری داره
کاوه خندید
_حالا چی میگفت ، دوساعته با اخم ایستادی و سرتو تکون میدی
_چه میدونم در مورد انتخاب رشته و تحصیلات اونور اب و اینجور چیزا ، بیشتر حرفاشم که اصلا نفهمیدم ، حالا چیکارم داشتی؟
_هیچی ،وقتی اون قیافه نزارت رو دیدم گفتم نجاتت بدم.....(یکم مکث کرد و بعد انگار یاد چیزی افتاده باشه)...راستی ارمان ، من نگفته بودم چیزی روی کیک بنویسن ، قضیه این نوشته چیه ، ماهور سه ساعته با اخم نگامون میکنه
یکم هول شد ولی بعد منو نگاه کرد وخیلی ریلکس گفت_ نمیدوم حتما دیدن یه کیک صورتی خیلی فانتزیه پیش خودشون گفتن حتما واسه یه دختر بچه است دیگه ، این شده که خودشون نوشتن...
بعدش گوشه لباش یکم کش اومد
با این حرفش نرگس شروع کرد به خندیدن ، دوست مارو باش
حرصم گرفت وبا چهره ی برزخی نگاش کردم نرگس هم در دم خندشو خورد(نمیدونم این پسره چه اصراری داشت که بگه من کوچولوام)
_دستات سوراخ شد ، ناخونات رو اینقدر توی دستت فشار نده
تنها کسی که خوب منو میشناخت و همه حرکاتم رو زیر نظر داشت کیارش بود...
برگشتم طرفش اما قبل از اینکه حرف بزنم صدای تولد تولد گفتن نسترن باعث شد به سمتش برگردم
چاقوی قشنگی رو تزئین کرده بود و به این سمت میومد و همزمان شعر تولد رو میخوند ، یکهو چهره مادر و پدرم جلوم به تصویر دراومد ، مادرمو دیدم که کیک دستش بود و با چهره خندون جذابش به سمتم میومد ، بابا هم با خوشحالی یه گوشه ایستاده بود و دست میزد ، اشک توی چشمام حلقه زد ، نسترن چاقو رو کنار صورتم تکون میداد ، ولی من باچشمای تار میدیدمش
_ای بابا ترو خدا واسه این بنده خدا ، تولد بگیرین که اینقدر عقده نداشته باشه....هی دم به دقیقه از خوشحالی چشماش اشکی میشه
اشکامو کنار زدم و با چهره نه چندان خوبی به مهرنوش نگاه کردم...ولی نتونستم چیزی بگم
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • تارا

    00

    بخش آفلاین کجاست؟

    ۹ ماه پیش
  • فلورا

    00

    من رمانم رو چهار روز پیش برای برنامه ارسال کردم پس چرا به رمان های نوقلم نفرستادینش؟؟؟؟ چرا یکی رسیدگی نمیکنه!!

    ۱۰ ماه پیش
  • JRIN

    10

    یک نویسنده قبل از هرچیزی باید باقوائد علامت های نگارشی آشنا باشه سه نقطه فقط وقتی استفاده میشه که میخوای برای ادامه دیالوگ بری خط بعد نه همیشه. این ، هم برای وقتی که حس میکنی باید بین کلمه هاجا بیافته

    ۱۰ ماه پیش
  • JRIN

    10

    یک نقطه هم اخر جملات استفاده میشه این هم ؛ وقتی که نیازه به یک مکث طولانی وقتی میگه گفتم باید از این استفاده کنی: و خط بعدی - دیالوگ

    ۱۰ ماه پیش
  • مهتاب

    40

    سلاااام چرا برای من نمیادددد بقیییییییش😭😭😭😭نویسنده جون لطفاً جواببببب بددددده تروخداااا

    ۱ سال پیش
  • سحر

    ۱۸ ساله 00

    به نظرم عالی ولی خوب من فقط چند تا رمان خوندم نظرات بقیه هم مهمه😍

    ۱ سال پیش
  • نغمه

    20

    خوب بود بقیشو هم لطفا بذارین

    ۱ سال پیش
  • Fatemeh™

    ۱۸ ساله 40

    بی نظیر بود خیلی هم طنز امیدوارم زودتر بقیش بیاد

    ۱ سال پیش
  • مریم سوری

    10

    عالی بو د مرسی

    ۱ سال پیش
  • فرنوش

    ۱۲ ساله 00

    آفرین عالی بود . ادامه بده

    ۱ سال پیش
  • مریم

    ۲۴ ساله 20

    قشنگ بود طنز باحالی داشت

    ۱ سال پیش
  • سارا

    ۲۰ ساله 40

    عالی

    ۱ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.