خاطرات یک خون آشام جلد اول (بیداری) به قلم ال جی اسمیت
نویسنده : ال جی اسمیت
داستان دختری به نام النا گیلبرت که عاشق پسری به نام استفان شده است . این پسر که در گذشته های خیلی دور عاشق دختری به نام کاترین بوده که هنوز هم خاطره ی این دختر در ذهنش هست . این دختر به خاطر مریضی اش مجبور شده خون آشام بشه تا نمیره و استفان هم به خاطر کاترین خون آشام میشه .استفان یک برادر به اسم دیمن داره و ... الناکه با جاذبه ی بسیاری به سمت استفن کشیده می شود به مرور پی به راز هولناک او می برد که نه تنها زندگی خودش بلکه زندگی اطرافیانش را نیز به شدت تحت شعاع قرار می دهد.داستان پیرامون مشکلاتی است که در اثر نزدیک شدن النا و استفن بهم بوجود می آید و به مرور کلا از کنترل آن ها خارج شده و نیروهای پلید بسیاری را به زندگیشان می کشاند
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۱۸ دقیقه
النا دور شدن دختر را تماشا کرد. مردیت سرش را نزدیک گوش او آورد و گفت:
- خودت می دونی که خیلی دیوونه اي؟
- چه فایده اي داره ملکه مدرسه باشی اما نشون ندي که هستی.
النا سپس پرسید:
- الان باید بریم کدوم کلاس؟
مردیت برنامه را دستش داد و گفت:
- تو بازرگانی عمومی داري الان. من باید برم سر کلاس شیمی.
- بعداً می بینمت.
کلاس بازرگانی عمومی و بقیه ي کلاس هاي صبح با بی حوصلگی النا تمام شدند. در طول این مدت النا فقط فکرش این بود که آیا ممکن است یکبار دیگر با دانش آموز جدید برخورد کند؟ اما آن ها توي هیچ کدام از کلاس هاي صبح با هم نبودند. البته مت توي یکی از کلاس ها بود و وقتی که چشمان آبی اش را به چشمان النا دوخت،
حس کرد که چیزي در وجودش تیره می کشید. مت فقط لبخند می زد، اما ... موقعی که زنگ ناهار به صدا در آمد النا، در مسیر کافه تریاي مدرسه با تکان دادن سر به سلام بقیه جواب می داد. کارولین بیرون کافه تریا ایستاده بود. شانه هایش را به دیوار تکیه داده بود. سرش بالا بود و کمرش را کمی جلو داده بود. دو پسري که با کارولین صحبت می کردند، وقتی النا به آن ها رسید حرف شان را قطع کردند و با آرنج سلقمه اي به هم زدند.
النا سلام ساده اي به آن ها کرد و به کارولین گفت:
- بریم تو ناهار بخوریم؟
کارولین با چشمان سبزش چشمکی به النا زد و سپس دست برد و موهاي براق قهوه اي مایل به طلایی اش را از روي صورتش کنار زد. کارولین با لحنی آرام به النا گفت:
- نظرت راجع به میز سلطنتی چیه؟
ذهن النا به قدیم برگشت. او و کارولین، از زمانی که به مهد کودك می رفتند با همبودند و همیشه هم با هم رقابت طبیعی و خوبی داشتند، اما این اواخر کارولین عوض شده بود. رقابت شان را خیلی جدي می گرفت. لحنش موقع صحبت با او مشخصاً تلخ و گزنده بود. النا گفت:
- واسه یه ملکه سخته که رعیت رو به میز ناهار خوریش راه بده.
- آها؟ راست می گی خب، حق با توئه!
و سپس صورتش را کامل به سمت او برگرداند. آتشی در انتهاي چشمان گربه اي سبز رنگش می سوخت. النا از حس دشمنانه اي که در چشمان کارولین می دید شوکه شده بود. دو پسري که آن جا بودند به سختی لبخندي زدند و آرام کنار کشیدند.
کارولین که اصلاً متوجه رفتن آن ها نشده بود گفت: - این تابستون که این جا نبودي خیلی چیزها عوض شده. شاید دیگه دوران سلطنت تو هم تموم شده باشه.
النا سرخ شده بود و خودش هم این را حس می کرد. در حالی که سعی داشت صدایش نلرزد گفت:
- شاید... اما ملکه بودن رو نمی شه به زور به دست آورد کارولین.
النا سپس رویش را برگرداند و داخل ناهار خوري شد. وقتی النا چشمش به بانی، مردیت و فرانسس که با آن ها بود افتاد، قدري آرام گرفت. گونه هایش که سرخ شده بودند کم کم داشتند سرد می شدند. ناهارش را انتخاب کرد و رفت پیش آن ها. النا هیچ وقت نمی گذاشت کارولین رویش را کم کند. اصلاً کارولین براي او در حدي نبود که بخواهد دغدغه اش باشد. النا که نشست پشت میز، فرانسس کاغذي را در آورد و تکان داد. فرانسس گفت:
- گیرش آوردم.
بانی با لحنی جدي گفت: - من هم خبراي مهمی دارم. اون پسره توي کلاس زیست شناسی با ماست. من امروز درست رو به رویش نشسته بودم. اسمش استفانه. استفان سالواتوره. اهل ایتالیاست و توي حاشیه شهر توي مهمون خونه ي خانم فلاورز زندگی می کنه. بانی آهی کشید و ادامه داد:
- خیلی هم رمانتیکه... کارولین کتاباش رو انداخت روي زمین و اون نشست و جمع شون کرد و داد بهش. چهره النا در هم فرو رفت و گفت:
- روش هاي کارولین خیلی قدیمیه. تعریف کن ببینم دیگه چی شد؟
- همه اش همین. اصلاً با کارولین حرف هم نزد. خیلی خیلی مرموزه. خانم اندیکات معلم زیست شناسی مون سعی کرد وادارش کنه که عینک آفتابی اش رو در بیاره، ولی زیر بار نرفت. گفت دستور پزشکی داره که عینک بزنه.
- دستور پزشکی دیگه چه صیغه ایه؟
- من چه می دونم، شاید داره می میره و الان روزاي آخرشه. به نظرت این خیلی رمانتیک نیست؟
مردیت گفت:
- آره چه جورم!
النا در حالی که لب هایش را گاز می گرفت، به کاغذي که فرانسس آورده بود نگاه کرد و گفت: - ما توي ساعت هفتم با همیم. تاریخ اروپا داریم. کس دیگه اي هم اون کلاس رو داره؟
بانی جواب داد:
- منم دارم. فکر می کنم کارولینم داره. آها! شاید مت هم داشته باشه. دیروز داشت می گفت که چقدر بد شانس بوده که افتاده تو کلاس آقاي تانر. النا با خودش فکر کرد که عالی خواهد شد و با چنگال شروع کرد به وَر رفتن با پوره سیب زمینی اش. به نظرش می رسید که کلاس خیلی هیجان انگیزي خواهند داشت.
***
استفان خوشحال بود که اولین روز مدرسه داشت تمام می شد. دلش می خواست فقط براي چند لحظه هم که شده از شر این اتاق هاي شلوغ و راهروهاي پر سر و صدا خلاص شود.
این همه ذهن، این همه فکر. فشار این همه فکر را که دور و برش بودند احساس می کرد. افکار دیگران که دور و برش می چرخیدند برایش سرگیجه آور بود. سال ها بود که با انبوه انسان ها مواجه نشده بود.
از بین افکار درهم تمام مدرسه می دید که ذهن یک نفر روي او تمرکز کرده. ذهن یکی از آنهایی که توي راهرو نگاهش کرده بود. استفان نمی دانست او چه شکلی است، اما حس می کرد شخصیتی قوي دارد. مطمئن بود که می تواند او را دوباره تشخیص بدهد.
با این تغییر قیافه اي که داده بود تقریباً روز اول مدرسه را بدون خطر از سر گذرانده بود. امروز فقط دو بار از قدرتش استفاده کرده بود، آن هم فقط کمی، اما احساس می کرد خسته است و به شکل غم انگیزي مجبور بود که اعتراف کند گرسنه هم هست. خرگوش صبح براي یک روزش کافی نبود. با این که نگران بود گرسنگی کار دستش بدهد اما سر آخرین کلاس هم حاضر شد و بلافاصله حضور همان ذهن سابق را در آن جا هم حس کرد. ذهنی که در آستانه بخش خودآگاه وجودش شعله ي طلایی لرزان و ملایمی را بر می افروخت. براي اولین بار توانست موقعیت دختر را تشخیص بدهد. دختر مستقیم به سمت او آمد و روي صندلی جلو او نشست. همان طور که حدس می زد دختر چند لحظه برگشت و او توانست صورتش را ببیند.
استفان شوکه شده بود و نمی توانست نفس هاي بریده بریده اش را کنترل کند؛ اما این دختر نمی توانست کسی می دانست که کاترین مرده. « کاترین !» کاترین باشد. کاترین مرده بود. او بهتر از هر اما هنوز هم شباهت غیر عادي آن ها قابل انکار نبود. آن موهاي طلایی براق که آن قدر نرم بودند که انگار موج لرزانی از نور هستند، آن پوست روشن که او را به یاد مرمر سفید و پرهاي قو می انداخت و گونه هایش که رنگ سرخ ملایم شان توي سفیدي پوست صورتش برجسته می نمود. و چشم هایش... چشم هاي کاترین رنگی داشتند که جاي دیگري ندیده بود؛ از آبی آسمانی تیره تر و از سنگ فیروزه ي جعبه جواهراتش براق تر. این دختر هم دقیقاً همان چشم ها را داشت. و حالا چشم هاي دختر دقیقاً به او زُل زده بودند. دختر داشت لبخند می زد. استفان نگاهش را از لبخند او و از تمام چیزهایی که خاطره ي کاترین را زنده می کرد گرفت. نمی خواست دیگر به این دختر که او را به یاد کاترین می انداخت نگاه کند. و نمی خواست دیگر حضور او را حس کند. چشمانش را به میز دوخت و ذهنش را همان طور که همیشه بلد بود قفل کرد. بالاخره دختر رویش را به آرامی برگرداند. احساسات دختر جریحه دار شده بود. حتی با ذهن قفل شده اش هم می توانست این را حس کند. استفان توجهی به او نکرد. حتی راضی هم بود. فکر کرد اینطوري حتماً دختر از او دور خواهد شد و تازه غیر از آن، استفان هیچ حسی و هیچ تمایلی هم نسبت به دختر نداشت. در حالی که نشسته بود مدام این را با خودش تکرار می کرد که هیچ علاقه اي به او ندارد. صداي متناوب معلم را در ذهنش خاموش کرد و سعی کرد کاملاً به دنیاي خودش برود؛ اما چیزي نمی گذاشت. می دانست عطر آرامی را از سوي دختر استشمام کند. بوي گل بنفشه می آمد. استفان می دانست که دختري که مقابلش نشسته و سرش را پایین انداخته، موهاي بورش از کنار شانه هایش لیز می خورند و پوست سفید رنگ گردنش را نمایان می کنند. میان خشم و ناامیدي، حسی اغواگرانه از درنده خویی در دندانهایش ریشه دواند. این بار احساس درد نداشت. چیزي در وجودش بود که احساس خارش ایجاد می کرد. لثه هایش می خارید. دندان هایش می خواستند چیزي را در میان بگیرند. گرسنگی خاصی داشت. نمی توانست در برابر این احساس مقاومت کند. معلم را می دید که مثل یک موش خرما از این طرف به آن طرف کلاس می رود. استفان تمام تمرکزش را روي او گذاشت. ابتدا معنی کارهاي او را نمی فهمید. با این که هیچ کدام از دانش آموزان جواب سوالاتش را نمی دانستند اما او همچنان به پرسیدن ادامه می داد. استفان سپس متوجه شد که هدف معلم از این سوالات شرمنده کردن و نشان دادن اطلاعات کم دانش آموزان است. درست در همین لحظه معلم قربانی بعدیش را یافت. دختر قد کوتاهی با موهاي فر کرده ي قرمز و صورت گرد. استفان از دور می دید که چه طور معلم با سوالات پشت سر هم او را کلافه کرده. وقتی معلم بالاخره او را رها کرد، قیافه ي دختر واقعاً ترحم برانگیز بود. معلم سپس رو به کل کلاس کرد و گفت:
- می بینین؟ حالا می فهمین منظور من چیه؟ همه تون خیال می کنین خیلی سرتون می شه. رسیدین به سال آخر دبیرستان و قراره مثلاً فارغ التحصیل بشین. اگه به من بود می گفتم بعضی هاتون حتی در حدي نیستین که از مهد کودك فارغ التحصیل بشین. مثلاً همین ایشون.. و سپس با دست به دختر مو قرمز اشاره کرد و ادامه داد:
- اصلاً نمی دونه انقلاب فرانسه چی هست؟ فکر می کنه ماري آنتونت بازیگر فیلم هاي صامته!
تمام دانش آموزان دور و بر استفان احساس بدي داشتند. می توانست خشم و ناراحتی را در ذهن تک تک آن ها ببیند. می توانست تحقیري را که می شدند درك کند و ترس را در آن ها احساس کند، ترس از مرد کوچک ضعیف الجثه اي که چشمانی مانند چشمان راسو داشت. حتی پسرهاي کلاس که قد و هیکل شان بزرگتر از او بود می ترسیدند.
معلم دوباره برگشت پیش قربانی اش:
- خب بیا یه دوره دیگه رو امتحان کنیم. در دوره رنسانس...
لحظه اي مکث کرد؛
- ببینم تو اصلاً می دونی رنسانس چیه؟ آره؟ دوره ي بین قرون سیزده و هفده که اروپا ارزش هاي روم و یونان باستان رو دوباره کشف کرد؟ دوره اي که تعداد زیادي از هنرمندان و متفکران اروپایی رو در خودش داره؟ آره؟ می دونی؟
دختر با حالتی گیج، سر تکان داد و موافقتش را با حرف هاي معلم اعلام کرد. معلم ادامه داد:
- در طول دوره رنسانس فکر می کنی دانش آموزاي هم سن و سال تو چی کار می کردن؟ چیزي در این مورد می دونی؟ هیچ حدسی می تونی بزنی؟ دختر آب دهانش را به سختی قورت داد و سپس لبخند ضعیفی زد و گفت:
- فوتبال بازي می کردن؟
در میان خنده ي همه، چهره معلم برافروخته شد و فریاد کشید:
- اصلاً و ابداً.
کلاس ساکت شد.
- فکر می کنین این یه شوخیه؟ توي اون دوره بچه هاي هم سن شما به چند زبان مسلط بودن و همزمان در دروسی مثل منطق، ریاضیات، نجوم، فلسفه و دستور زبان دوره هاي تخصصی می دیدن. تمام سعی شون هم این بود که وارد دانشگاه هاي معدود اون زمان بشن و بهتره بدونین که تمام درس ها در اون جا به زبان لاتین داده می شد. فوتبال قطعاً آخرین چیزي بود که یه دانش آموز...
- عذر می خوام.
صداي آرامی نطق معلم را قطع کرد. تمام کلاس برگشت به سمت استفان. - شما چیزي گفتین؟
- بله، گفتم عذر می خوام، مطلبی هست که باید بگم.
استفان عینکش را برداشت و ایستاد.
این رمان بیش از 1,556 نفر بازدید کننده داشته است
تعداد نظرات تایید شده : 16
مینو
00بهتون پیشنهاد میکنم سریالش رو ببینید نه رمانش رو
۲ هفته پیشدخترک خوب
21خیلی افتضاح نخونیدش فیلمش عالیه اما رمانشو خیلی بده
۱ ماه پیشZ
20خیلی عالیه سریالش ...رمانش صد در صد سانسور میشه و بخوبی سریالش نیست.واییی دیمن کراشم و نیکولاس و آلایژااا🥺🥺🥺🥺
۲ ماه پیششکلات
41سریالش خیلیییی قشنگ تر از رمانشه
۲ ماه پیشMohaddese
۲۲ ساله 71سریالش هم هست معرکه ی بنظرم من خوده فیلم ببینین بهتره عاشقش میشین من که عاشق فیلمش هستم
۲ ماه پیشاسم سریالش چیه؟
10فاقد نظر
۲ ماه پیشپری
20خاطرات یه خوناشام نقش اصلی هم الینا. استیفن. دیمن.. من خودم ار نقش دیمن خیلی خوشم میاد
۲ ماه پیشپریسا
۲۵ ساله 00خاطرات یک خون آشام
۲ ماه پیشهستی
00من فیلمش را درم میبینم فصل ششمشم فیلمش😐😂
۲ ماه پیشnadia
۱۶ ساله 10به شدت ناراحت شدم نمی دونم چرا هرچی سعی می کنم که رمان رو دانلود کنم و بخونم من رو از برنهمه بیرون می بره مشکلش چیه می خوام بخونم
۲ ماه پیشBaran
00باورممم نمیشهه خاطرات خوناشامهههه
۲ ماه پیشپری
12این رمان از روی یه سریال درست شده (خاطرات یک خوناشام) من خودم چهار فصلش رو دیدم عالیه 👌بهتره از رمانش
۲ ماه پیشاتوست
۱۵ ساله 70واقعا کسی هست ایندسریال ندیده باشه (::::
۲ ماه پیشاسرا
00یه جادیگه خوندم عالیه ولی فکرکنم اینجاسانسورشده
۲ ماه پیشمن
46والا اومدم نظرارو بخونم دیدم نیست و از اونجایی که من رمان وطنی دوست دارم و خارجکی دوست ندارم البته فانتزی هم دوست ندارم واسه همین نمیدونم چجوریه با عرض پوزش از عزیزان😌😌
۲ ماه پیش
جدیدترین رمان ها
همه چیز از طلسم خلافکاریِ به جنون رسیده، شروع میشود که همانند سایه یکی از پلیسهای سازمان را دنبال میکند؛ طلسمی که ریشه در گذشته دارد و باعث شده سرگرد از تمام دوستان و اطرافیانش فاصله بگیرد چون از تکرار تاریخ میترسد. اما همیشه ماه پشت ابر نمیماند! تاریخ دوباره تکرار میشود اما این بار...
-
مگس ژانر : #عاشقانه #طنز
-
رمان گناهکار (نسخه کامل) ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #رازآلود #هیجانی
-
اسطوره ژانر : #عاشقانه
-
تیمارستانی ها ژانر : #عاشقانه #طنز
-
رابطه ژانر : #عاشقانه #طنز #اجتماعی #هیجانی
-
تک برده ی ارباب ژانر : #عاشقانه #اربابی
-
هانا پسر تقلبی ژانر : #عاشقانه #طنز #کلکلی
-
رمان در همسایگی گودزیلا ژانر : #عاشقانه #طنز #اجتماعی
-
دلواپس توام ژانر : #عاشقانه
-
سفر به دیار عشق ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
پسر تهرونی ، دختر کرمونی ژانر : #عاشقانه #کلکلی #همخونه ای
-
اجباری بی رحمانه ژانر : #عاشقانه #ازدواج اجباری #اجتماعی #غمگین
-
هیچ کسان پادشاه ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
آقای مغرور ، خانم لجباز ژانر : #پلیسی #عاشقانه #طنز #کلکلی
-
غرب زده ی ایرانی ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #معمایی
راه های دانلود اپلیکیشن
ژانر ها بیش از 35 ژانر مختلف
دکلمه
جان دل
دکلمه
مرا به نام عشق بدنام نکن
دکلمه
کاش تو ماه بودی
دکلمه
رفتن...
دکلمه
اُهم
-
اسلحه ی خودکشی ژانر : #پلیسی #عاشقانه
-
بدلکاران «ریسمان سیاه و سفید» ژانر : #پلیسی #عاشقانه
-
عطر رازقی ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #درام
-
زاموفیلیا (جلد دوم مانکن نابودگر) ژانر : #پلیسی #عاشقانه #رازآلود #هیجانی #جنایی
-
ندیمه قرتی ژانر : #عاشقانه #طنز #هیجانی
-
هراس انگیز ژانر : #پلیسی #عاشقانه #رازآلود #جنایی #روانشناختی
-
گرداب سرنوشت ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
اون کیه؟ ژانر : #عاشقانه #طنز #اجتماعی
-
سیاهی لشگر ژانر : #عاشقانه #طنز #اجتماعی
-
مارپیچ ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #درام
..
00سریالش حرف نداره .تا زمانی ک سریالش هست کسی فیلمشو نمیبینه