مسیر عشق به قلم فرشته تات شهدوست
نویسنده : فرشته تات شهدوست
داستان درباره ی دختری به اسم پریناز است که طی اتفاقاتی به اصرار خانواده اش مجبور میشه مدتی رو در اصفهان پیش عمه اش زندگی بکنه وبا رفتنش به اونجا اتفاقاتی براش میافته که…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۴۶ دقیقه
ولی...افتاد.
خیابونا خلوت بود ومن هم در کمال خونسردی داشتم رانندگی می کردم. متوجه شدم یه ماشین پشته سرمه وداره برام چراغ میزنه که بایستم.وقتی دیدم راننده اش یه خانمه اروم کنار خیابون ترمز کردم. ولی از ماشین پیاده نشدم تا ببینم چی می خواد.اون هم پشت سرم ایستاد وهی چراغ می زد که پیاده بشم..به چهره اش نمیومد که بخواد برام مزاحمت ایجاد کنه...برعکس زن زیبا ومتینی به نظر می اومد.
با دودلی از ماشین پیاده شدم وبه سمتش رفتم.شیشه ی جلو سمت خودش رو پایین کشید وبا لبخند گفت:سلام.ببخشید مزاحمتون شدم.
با تعجب گفتم:خواهش می کنم.چرا چراغ می زدید؟مشکلی دارید؟
لبخندش بزرگتر شد وکاغذی به طرفم گرفت .گفت:اره عزیزم. می خواستم بگید این ادرس دقیقا کجاست؟من اینجاها رو دقیق نمی شناسم. میشه کمکم کنید؟
راستش خیلی تعجب کردم...یعنی اون فقط به خاطر اینکه یه ادرس بهش بگم ماشین منو متوقف کرده بود؟خب اینو که می تونست از یه عابر پیاده هم بپرسه.
توی دلم گفتم:مردم هم بی کار شدناااا...توی این سرما منو الافه خودش کرده.
با تردید ادرس رو ازش گرفتم و نگاهی بهش انداختم. ولی همین که خواستم نشونی رو بخونم سایه ی دو تا مرد افتاد روی صورتم.
کاغذو گرفتم پایین واز نک کفشای اون دوتا نگاهمو گرفتم واومدم بالا.. تا رسیدم به صورتای خشنشون..هیکل های خیلی قوی داشتند.با دیدنشون تنم یخ بست.
اینا دیگه کی هستند؟ به اون زنی که توی ماشین بود نگاه کردم که دیدم دیگه لبخند نداره وجدی داره نگاهم می کنه.از نگاهش احساس خطر کردم.کاغذو پرت کردم طرفش وتا خواستم برم سمت ماشینم ..اون دوتا هرکول از پشت .. دستامو گرفتند تا نتونم فرار کنم.ماشین اون زنه با سرعت از کنارمون رد شد وهمزمان براشون بوق زد.
ای خدا حالا چکار کنم؟به اطرافم نگاه کردم حتی محض دلخوشیم یه پشه هم اون اطراف پر نمی زد.. چه برسه به ادمیزاد...فقط یه ماشین مدل بالای مشکی بود که حدس می زدم ماله اون دوتا غول تشن باشه.
قلبم تند تند می زد وحتی می تونم بگم دیگه داشت از سینه ام می زد بیرون.سر ظهر بود ومسلما کسی این موقع روز با وجود این سرما از خونش بیرون نمی اومد...منه منگل هم فقط به خاطر کلاسم اومده بودم بیرون وگرنه صبح هم به زور بیدار شده بودم.
خواستم جیغ بزنم که یکیشون با دستش محکم جلوی دهانم رو گرفت...صدا تو گلوم موند.اشکم در اومده بود..خب هر بدبختی هم جای من بود با دیدنه اون دوتا فیل قبض روح می شد.منم مگه چیم از بقیه کمتر بود؟
داشتند به زور منو به سمت اون ماشین مشکی می بردند. با همه ی توانم مقاومت می کردم.صدام که د
ر نمی اومد ولی توی دلم از خدا طلب کمک می کردم.
یکی از اونا وقتی مقاومتم رو دید کنار گوشم با اون صدای نخراشیده اش گفت:ببین جوجه..بهتره با زبون خوش خودت بیای توی ماشین ..وگرنه همچین می زنمت که فقط جنازه ات بمونه واون موقع خودمون
می بریمت.گرفتی؟
با این حرفش از ترس چشمام گرد شد و به هق هق افتادم.ولی با وجود دست کثیف اون عوضی که جلوی دهانم رو گرفته بود صدام در نمی اومد. ....ولی ...یه فکری ناگهانی به سرم زد.سعی کردم تمرکز کنم ولی توی اون موقعیت تمرکز کیلو چند بود؟
وقتی اون یکی ولم کرد تا در ماشین رو باز بکنه ..من هم همه ی زورو توانم رو توی پاهام جمع کردم ومحکم کوبیدم زیر شکم اونی که دستامو گرفته بود...اون هم بدون فوت وقت خم شد واز درد ناله کرد.من هم دو تا پا داشتم 10 تا دیگه هم قرضی گرفتم ودویدم سمت ماشینم.
صدای اون یکی رو می شنیدم که فحش های رکیکی می داد ومی خواست وایسم...ولی من عمرااااا اگه وایسم.
سریع پریدم توی ماشین وقفل های مرکزی رو فعال کردم.اون یارو هم محکم می کوبید به شیشه وناسزا
می گفت.به درک.. انقدر فحش بده تا جونت از حلقت بزنه بیرون...اشغااااال...
با سرعت توی خیابونا رانندگی می کردم واز اون طرف هم تموم تنم از ترس می لرزید وگلوله گلوله اشکام روی صورتم جاری بود.قلبم هنوز با سرعت نور توی سینه ام می زد ودستام هم به خاطر اضطراب شدیدی که داشتم می لرزید ونمی تونستم به خوبی رانندگی بکنم .تا یه مسیری تعقیبم می کردند ولی با سرعتی که من رانندگی می کردم توی پیچ یکی ازچهارراهها گمم کردند.
هر طوری بود خودم رو رسوندم جلوی در خونه وسریع رفتم سمت در وبا دستای لرزان زنگ رو زدم.
صدای مامان توی گوشی پیچید:کیه؟
با هق هق گفتم:باز کن...منم مامان.. تو رو خدا دررو باز کن.
صدای تیک در به گوشم رسید ومن هم خودمو پرت کردم توی خونه وبا بدبختی کفشام رو از پام در اوردم.سرمو که بلند کردم دیدم مامانم با چشمای گرد شده از تعجب داره نگاهم می کنه.
حتما از سرو وضعم پی به اشفتگیه درونم برده بود.اروم اومد سمتم وبا بغض گفت:چی شده دخترم؟عزیزم چرا رنگت پریده؟چرا داری گریه می کنی؟
انگار همین چند تا جمله کافی بود تا من هم مثل بچه ها بزنم زیر گریه وخودمو پرت کنم توی اغوشه گرم وامن مادرم.زار می زدم وسرمو تکون می دادم.
مامان کمکم کرد تا روی مبل بنشینم خودش هم نشست کنارم وسرمو توی بغلش گرفت ونوازشم کرد.
گفت:پرینازه مادر...اخه چی شده؟من که نصف عمر شدم.اخه چرا انقدر پریشونی؟
اروم روی سرمو بوسید وگفت:اروم باش دخترم.اروم باش وبگو چی شده؟
با هق هق سرمو از اغوشش جدا کردم وگفتم:مامان...امروز ..امروز...
مامانم برخلافه همیشه بی صبرانه گفت:امروز چی پریناز؟بگو دخترم.تو رو خدا انقدر گریه نکن.
از جاش بلند شد وبه اشپزخونه رفت .وقتی برگشت توی دستاش یه لیوان شربت قند بود.داد دستم ومن هم یه نفس سرکشیدم.بعد از خوردنش احساس بهتری داشتم ودیگه از اون ضعف جسمیم خبری نبود ..ولی هنوز اروم اروم اشکم می اومد.نمی تونستم کنترلشون کنم.
به صورت مامان نگاه کردم .منتظر چشم به من دوخته بود. با صدای گرفته ای که به خاطر گریه کمی
خش دار شده بود گفتم:مامان..امروز که از دانشگاه می اومدم.......
همه چیز رو براش تعریف کردم.توی چشماش اشک جمع شده بود.بعد از اینکه حرفام تموم شد بغلم کرد وگفت:اروم باش عزیزم.الان به پدرت زنگ می زنم تا بیاد ببینیم چکار باید بکنیم.همه چی درست میشه دخترم.دیگه گریه نکن.
ولی من می ترسیدم.حتی جرات نداشتم تا جلوی در خونه برم چه برسه پامو اونورترهم بذارم.وای حالا دانشگاه رو چکار کنم؟
مامان با بابا تماس گرفت وفقط بهش گفت حال من خوب نیست و زود بیاد خونه.بابا هم بعد ازنیم ساعت خودش رو رسوند وسراسیمه وارد خونه شد.من توی سالن روی مبل دراز کشیده بودم که با دیدن پدرم از جام بلند شدم وسلام کردم.
بابا با تعجب داشت نگاهم می کرد.بعد عصبانی رو به مامان گفت:فریبا...پریناز که حالش خوبه.پس چرا ...
مامان حرف بابا رو قطع کرد وگفت:سینا بنشین تا برات بگم موضوع چیه.
بابا مشکوک نگاهش کرد ونشست روی مبل کنار من ومامان هم اونطرفتر روبه روی بابا نشست وهمه ی ماجرای اون روز رو تعریف کرد.
هر چی مامان جلوتر می رفت.. چشمای بابا از تعجب بازتر می شد.اخرش هم با ترس نگاهی به من انداخت وگفت:دخترم...اونا چند نفر بودند؟
با بغض گفتم:نمی دونم.. شیشه های ماشین دودی بود.من فقط یه زن ودو تا مرد رو دیدم. توی ماشین رو ندیدم که بفهمم چند نفر بودند.
بابا سرشو توی دستاش گرفت وچندبار تکون داد.تند تند نفس می کشید.معلوم بود حسابی عصبانیه.مرتب زیر لب زمزمه می کرد:نباید اینطوری می شد.نباید...
مامان گفت:سینا تو می شناسیشون؟
بابا در همون حالت سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد.من ومامان با تعجب به هم نگاه کردیم.پس بابا
می شناختشون؟اخه اونا کی بودند؟با بابا چکار داشتند؟
همه ی این سوال ها رو مامان پرسید ..ولی بابا به یکیش هم جواب درستی نداد ومرتب می گفت:پریناز باید از اینجا بره...باید از تهران بره...نباید اینجا باشه...نباید...
بابا با کلافگی سرشو بلند کرد ودر حالی که صورتش از خشم سرخ شده بود.. رو به من گفت:پریناز تو باید از تهران بری.می فهمی دختر؟
زبونم نمی چرخید که بگم اخه چرا؟مگه اونا کین؟
مامان ..جور منو کشید وگفت:سینا معلوم هست چی داری میگی؟اخه پریناز کجا بره؟
بابا اینبار با صدای بلند گفت:فریبا چرا نمی فهمی؟امروز می خواستند پریناز رو بدزدند.حتی امکانش...
دیگه حرفشو ادامه نداد وسرشو انداخت پایین وبه شلوارش خیره شد.مامان اشکش در اومده بود.رفتم کنارش نشستم وبغلش کردم.
به بابا گفتم:بابا می تونیم به پلیس اطلاع بدیم.
بابا پوزخندی زد وگفت:پلیس؟هه...اونا از هیچی وهیچ کسی نمی ترسند..اونا...(توی چشمام خیره شد وگفت:اونا دل نترسی دارند دختر. اینو بفهم..حتی می تونند تو رو به راحتی بکشند ومطمئن باش ککشون هم نمی گزه.
با ترس اب دهانم رو قورت دادم وگفتم:منو بکشند؟اخه چرا؟
این رمان بیش از 4,636 نفر بازدید کننده داشته است
تعداد نظرات تایید شده : 28
سحر
۲۶ ساله 10بسیار زیبا بود😍😍😍
۲ هفته پیشالهه
20برای یکبار خوندن خوبه
۲ هفته پیشزهرا
02واقعا خیلی آبکی بود از این نویسنده توقع نداشتم:|
۳ هفته پیشعلیرضا
11فکر کنم نویسنده این اولین رمانی هست که نوشته چرا که خیلی ناشیا نه عمل کرده خیلی اغما درآن برده. نویسنده خیلی توی توهمات بسر میبره
۳ هفته پیششکلات
50یکی بگه پایانش خوشه یا نه؟
۲ ماه پیشس
20خوشه
۱ ماه پیشرزا
۳۰ ساله 40من چند سال پیش خوندم قشنگه
۱ ماه پیشسوین ☆
10آره
۴ هفته پیشعطیه
20بله پایان خوشی داره
۴ هفته پیشنگین
20رمان خوبیه پیشنهاد میکنم حتما بخونید. باتشکر از نویسنده و سازنده برنامه عزیز.
۴ هفته پیشmobina
00...... .... .......?
۴ هفته پیشعسل
25سلام ببخشید تو کانال های تلگرامی دارم رمان میخونم باید پول رمان رو پرداخت کنیم که حلال بخونیم یا نه لطفا راهنمایی کنید ممنون
۱ ماه پیشسازنده برنامه
رمان رایگانه.
۱ ماه پیشگل یخ
40سلام دوست عزیز رمان ها یی که پولی هستن اول باید پول رو واریز کتی بعد لینک کانال رمان رو بهتون میدن رمانی که داری میخونی حتما رایگانه وگرنه قبل پرداخت لینک در اختیارت نبود
۱ ماه پیشتنها
13به نظرمن خوب بود
۱ ماه پیشماریا
40عزیزم بستگی به نویسنده رمان داره...بعضی ها رمانشون رایگانه اما بعضی دیگه که اغلب نویسنده های کارکشته تری هستن و رمان هاشون برای فروش کتاب میشن راضی نیستن رایگان استفاده کنی
۱ ماه پیشسودا
41ب نظر من خیلی عالی بود دست مریزاد نویسنده💜🤗
۱ ماه پیشتی تی
23خیلی رمان پر ایرادی بود خیلی نقص داشت اگه توجه کنین به راحتی میفهمین بیشتر وقت میزاشتی نویسنده یکمی رمان تو پاک نویس میکردی
۲ ماه پیشدرسا
64رمان واقعا ضعیف و کلیشه ای و قابل پیش بینی بود ضعف های زیادی داشت و کاملا معلوم بود اخر داستاگ چی میشه
۲ ماه پیشاسرا
10قبلاتوهمین برنامه خوندم
۲ ماه پیشسازنده برنامه
نه اون از یک نویسنده دیگه هست و با هم فرق دارن
۲ ماه پیشPari
۱۹ ساله 20میشه رمان مهمان ناخوانده رو بزارید ؟؟
۲ ماه پیش
محمد پسریه که تو زندگیش نقش سیاهی لشکر رو داره و فقط پی شیطنتهای جوونیه! از بابای کارگردانش، یزدان رحمتی، میخواد وارد دنیای بازیگری بشه اما یزدان نمیذاره چون میدونه تو این مورد جدی نیست و معتقده که خودش باید گلیم خودش رو از آب بکشه بیرون! به خاطر همین هم محمد دست به کارای دیگهای میزنه تا روی پای خودش وایسه. بعد از قبول نشدن توی کنکور به بهانههای مختلف سربازیش و عقب میندازه اما دست آخر مجبور میشه که به سربازی بره! به واسطه دانیال صدیقی که توی فیلمای پدرش بدلکاری میکنه، با برادرزادهش آشنا میشه... برادرزاده دانیال صدیقی نقطه مقابل محمده! حالا وجود یه اکیپ دیوونه کنار محمد، میتونه اون و برای انجام کارایی که براشون برنامه ریخته انجام بده، تشویق کنه! اما امان از روزی که چند نفری که فکر میکنن عقل کل هستن، بیفتن کنار هم! ‼️سیاهی لشکر با دو رمان عشق آمازونی و ویانا نیوز در ارتباطه اما اگر نخونده باشین هم مشکلی پیش نمیاد.
-
مگس ژانر : #عاشقانه #طنز
-
مانکن نابودگر ژانر : #پلیسی #عاشقانه #رازآلود #جنایی
-
بی تردید ژانر : #عاشقانه
-
رمان در همسایگی گودزیلا ژانر : #عاشقانه #طنز #اجتماعی
-
اسطوره ژانر : #عاشقانه
-
رمان گناهکار (نسخه کامل) ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #رازآلود #هیجانی
-
افسانهای از چمروش (چَمروش) - نسخه آفلاین ژانر : #عاشقانه #تخیلی #فانتزی
-
رمان عاشقانه بانوی قصه ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
تب داغ هوس (تب داغ گناه جلد دوم) ژانر : #عاشقانه #انتقامی
-
اجباری بی رحمانه ژانر : #عاشقانه #ازدواج اجباری #اجتماعی #غمگین
-
با سقوط دست های ما ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
دختری با چشمان سرخ ژانر : #عاشقانه #تخیلی
-
یغمای بهار ژانر : #عاشقانه #اربابی
-
ماه دل (ماهِ دل) ژانر : #پلیسی #عاشقانه #اجتماعی #رازآلود #هیجانی
-
غرب زده ی ایرانی ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #معمایی
راه های دانلود اپلیکیشن
ژانر ها بیش از 35 ژانر مختلف
دکلمه
جان دل
دکلمه
مرا به نام عشق بدنام نکن
دکلمه
کاش تو ماه بودی
دکلمه
رفتن...
دکلمه
اُهم
-
سیاهی لشگر ژانر : #عاشقانه #طنز #اجتماعی
-
گرداب سرنوشت ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) ژانر : #پلیسی #عاشقانه #معمایی #جنایی #روانشناختی
-
شیرشاه - VIP ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
التیام ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
بدلکاران «ریسمان سیاه و سفید» ژانر : #پلیسی #عاشقانه
-
دشمن بی نقص ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
-
اون کیه؟ ژانر : #عاشقانه #طنز #اجتماعی
-
اسلحه ی خودکشی ژانر : #پلیسی #عاشقانه
-
عطر رازقی ژانر : #عاشقانه #اجتماعی #درام
معصومه
۲۳ ساله 00سلام میشه رومان مجنون خانم کوچک روبزارین