دود صورتی به قلم زینب 8288
آنا دختری که خانوادهاش رو جلوی چشمش از دست داده و شاهد مرگشون بوده... قاتل خانوادهاش به دنبال پیدا کردن آنای فراری میفته تا عتیقهای که فقط پدر آنا ازش با خبر بوده رو پیدا کنه... ولی روح آنا هم از جای عتیقه خبر نداره! این وسط کی دل آنا رو میبره؟ یه پسر مشکی پوش خسته و یا یه دکتر مهربون؟
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۴۷ دقیقه
وقتی میبینه قرار نیست حرفی بزنم از جاش بلند میشه و بیرون میره.
شاد از حالگیری که داشتم زبونم و برای کسایی که پشت شیشهی اتاق بازجویی بودن در میارم. آب دهنم به شیشه پاشیده شد.
اون طرف شیشه پیدا نبود ولی میتونستم تخمین بزنم که تا چه حد چندششون شده.
خودمم از صدای دهنم خندهام گرفته بود. سر خوش بودم، انگار توی حالت بدیم ولی فقط خودم میدونستم چه آشوبی درونم به پا شده!
کم چیزی نیست، اون دختر شاد و سرخوش که همیشه توی زندگیاش به باباش تکیه کرده یهو تمام خانوادهاش و جلوی چشماش قتل عام کنن و به فاصلهی پنج ماه خودش قاتل بشه! اوه فکر نکنم این روحیهی دیوانهوار چیز غیر قابل پیشبینیی بوده باشه!
دوباره مرد برگشت، احتمالا رفته بود مشورت بگیره که چی بگه! دوباره پرستیژ مزخرف و خندهدارش رو گرفت و گفت:
- اونجا چه اتفاقی افتاد آنا؟!
سری تکون دادم و بلند بلند و سرخوش گفتم:
- اوه عزیزم خیلی وقته کسی من و آنا صدا نزده! تقریبا سالها، من فقط یه دختر ترسناک صورتی رنگم! همه صدام میزنن دختر صورتی!
از پر حرفی های بی سر و تهام کلافهاس، از چهرهاش بیحوصلگی میباره.
با ورود مردی از جاش بلند میشه و بیرون میره. نگاهم و از کفشای مارک و مشکی رنگ رسمی مرد میگیرم. بر خلاف همشون لباس پلیس نپوشیده.
غرور ته نگاهش من و به ستوه میاره. مگه خرم که نفهمم مافوقشونه؟
خب وقت فیلم بازی کردنه پسرا!
قبل از اینکه دهن باز کنه کلافه میگم:
- تو رو خدا یکی به من بگه اینجا چه خبره؟ مگه بانک زدم که دارین اینطوری رفتار میکنین؟ من هیچی یادم نیست!
بانک که نزدم ولی آدم کشتم، این و خوب میدونم!
مرد سری تکون داد و درحالی که مینشست:
- میدونم چیزی یادت نیست، ولی باید بگی چرا از یتیمخونه فرار کردی؟!
و این یعنی آشپز کارش و به خوبی انجام داده! کلافه و مثلا مظلوم گفتم:
- من از مدیر یتیمخونه و اون آشپز چاقالش اصلا خوشم نمیاومد، بچهها اذیتم میکردن!
با صدای بمش چشمهام و ناخودآگاه به چشماش دوختم:
- هدفت چی بود از فرار؟ مثلا با فرار میخواستی کجا بری؟
سرم و پایین انداختم و با صدای خستهای گفتم:
- نمیدونم، نمیدونم با کدوم عقلی فرار کردم!
نگاه بیحال و بی حسی بهم انداخت و گفت:
- تو موقعی که تا خرخره قرص خورده بودی، یه نفر و کشتی!
با وحشت شیهه کشیدم و به ظاهر نیمه بیهوش شدم! نمیدونی چهقدر سخته وقتی خندهات میاد خودت و به غش کردن بزنی!
اوه واقعا خیلی پلیس بی امکاناته! باورتون میشه دستبند صورتی نداشتن و من و با همون دستبندهای نقرهای به تیمارستان منتقل کردن؟!
راستی یادم رفت بگم، اون شوک های مغزیی که به خودم میدادم کمی پاسخگو بودن و به نظر دکتر پزشک قانونی من و دیوونه کرده بودن!
اصلا نمیتونم بگم تا چه حد سخت بود که اصلا قرص اکس های صورتی رنگ و دوست داشتنیام رو بهم نمیدادن!
بالاخره بعد از چند دقیقه که از سکونتم توی اتاق سفید و خالی چندشی که مطمئنم مال تیمارستان بود گذشت؛ یه دکتر جنتلمن وارد شد!
طبق نقشه به اندازهی کافی بچه مثبت بود که بشه مخش و زد! میدونی من پلید نیستم، فقط به اندازهی کافی زجر کشیدم تا بتونم انتقام بگیرم!
کنارم روی تخت نشست و کمی که گذشت گفت:
- من مارتینام، مارتین لوک؛ از آشنایی باهاتون خوشبختم خانم مدسون!
توی دلم به نفهمیاش قهقه زدم، میدونم عزیزم قبل از اینکه از یتیم خونه فرار کنم راجع به تو و تیمارستانت تحقیق کردم!
سرم و کج کردم، لبخند جذاب خودم که طلایی ته حلقم و به نمایش میذاشت زدم و گفتم:
- میدونستی من ایرانیام؟
ابروهای گرهاش اصلا از خودمونی حرف زدنم کم نکرد؛ خودم و برای رفتاری سرد آماده کرده بودم.
سری تکون داد و درحالی که هوفی میکشید گفت:
- بله توی پروندهاتون نوشته شده.
لبخندم و شلتر کردم و در حالی که لپ و لبم داشتن پاره میشدن گفتم:
- به درک!
خودم و روی تخت پهن کردم و از روی تخت هولش دادم تا سریعتر بره، به این سرعت نباید نقشهام و آغاز میکردم!
از روی تخت بلند شد ولی بیرون نرفت. اه برو گمشو دیگه، حوصلهات و ندارمم!
باز هم از رو نرفت و گفت:
- امیدوارم برای درمان همکاری کنید خانم مدسون؛ روز خوش!
ییه ییه، روز خوش؛ برو بمیر بابا!
بار دیگه نقشه رو مرور میکنم و دوباره و دوباره و دوباره...
اتقدر نقشهی کثیفم و مرور میکنم تا بالاخره خوابم میبره...
باور کن نمیدونی چقدر از بچه مثبتایی مثل مارتین بدم میاد! حیف و صد حیف باید دلش و ببرم!
از روی تخت پایی پریدم که در باز شد و دکتر لوک وارد شد! سوتی زدم که در حالی که یه جعبه و یه لیوان آب به دست داشت وارد شد.
لامصب خیلی خوشتیپ کرده بود؛ جیگر کی بودی تو جذاااب؟! سه تا قرص به سمتم گرفت؛ لیوان آب رو به دستم داد و گفت:
- اینا رو بخور.
به سختی همزمان سه تا قرص رو توی دهنم نگه داشتم تا پایین نرن، قرصا بدتر دیوونهام میکردن.
درحالی که با خودکار استایلیشاش داشت توی کاغذ روی تخته شاسیاش چیزی مینوشت گفت:
- اوضاعت زیاد حاد نیست آنا، زود خوب میشی!
لبخند دلگرم کنندهای زد، بیرون رفت و در اتاق رو قفل کرد. درحالی که بلند قهقه میزدم به لبخند دلگرم کنندهاش فکر کردم، لامصب جذاب!
یه دختر کوچولوی تنها و عجیب غریب که داشت از ترس نفس نفس میزد. مردای سیاه پوش و اسلحه به دست، خانوادهاش و قتل عام کردن! روی برادر کوچولوش اسید ریختن، سر پدرش و بریدن و به مادرش مواد تزریق کردن تا اوردوز کنه!
یه بنده خدا
00کسی اسم این رمان و میدونه یه پسره هست خیلی عاشق دختره هست فک کنم از دوستای خانواده دختره بود بعد دختره کنکور میداد میگفت مه یارم سر خاستگاری پسره رو مسخره سر همین باباش عاقش کرد دخترم کلا از تهران رفت
۲ هفته پیشیه بنده خدا
00بعد دختره کنکور قبول میشه از تهران میره بعد میره سر کار اونجا بیماری سل میگیره بعدپسره ام که رفته بود خارج میفهمه میبره دخترو اونجاتا خوب بشه خلاصه عاشق هم میشن بعدیه مدت پسره روبه جرم قتل میبرن زندان
۲ هفته پیشمیو
00....
۲ ماه پیشپری
00رمان جالبی نبود قلم نویسنده ضعیف بود واصلا جالب نبودفقط وقت آدم هدر میده
۳ ماه پیشPastil
۱۶ ساله 00خوب بود و کلیشه ای بود زیاد
۳ ماه پیشنازی
۲۰ ساله 00خیلی چرت و آبکی بود فقد تلف کردن وقته
۵ ماه پیشندا
۱۸ ساله 10عالی بود ارزش خوندنو داشت😍🫀🌹❤
۶ ماه پیشSalma
۱۴ ساله 30خیلی متفاوت بود و حس هارو خیلی خوب بیان میکرد
۶ ماه پیشRihon GH
20به عنوان یکی از اولین های نویسنده خیلی قشنگ بود یه جاهایی میشد کامل حس بگیری با نوشته و تجسم کنی اتفاقی که افتاده رو .ارزش خواندن داشت❤️امیدوارم نویسنده به کارش ادامه بده و کار های خیلی هیجانی تری...
۷ ماه پیشمریم تختدار
۱۹ ساله 22عالی بود
۷ ماه پیش...
40عالییی°-° هر کسی نمیتونه رمانو درک کن.«:
۷ ماه پیشم
312این مگه خونه رو آتش نزد منفجر هم شد چطور همه چی سرجاشه ؟بله همه نمیتونن درکش کنن باید مثل آنا دیوانه باشی تا توصیفاتشو درک کنی، خوب نبود بااین اسمای مسخره
۹ ماه پیشنسیم
۱۴ ساله 30عالی بود ،عالی ،کاشکی فصل دوم رو هم بسازید
۸ ماه پیشN
۱۲ ساله 30عالییییی خلیلی خوب
۸ ماه پیشjanan
30رمان خوبی بودد فقد یکممم حوصله سر بر ولی در کل بد نبود
۸ ماه پیش
جدیدترین رمان ها
عاشق برادر زنداداشم بودم. پسر مودب و باشخصیتی که مدیریت یکی از هتلهای مشهد رو به عهده داشت و نجابت و وقار از وجودش میریخت اما مجید عشق ممنوعهی من بود! مادرش شکوه به ازدواج برادرم با دخترش راضی نبود چون ما رو همشان خانوادهاش نمیدونست و برادرم با وسط گذاشتن جونش رضایتش را بدست آورد. اما چه اتفاقی میافته اگه شکوه بفهمه پسرش مجید هم در تمام مدت دلباختهی من بوده و درصدد فرصت مناسب برای ابراز علاقهاش به من؟...
راه های دانلود اپلیکیشن
ژانر ها بیش از 35 ژانر مختلف
اسفند
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
بهمن
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
دی
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
آذر
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
آبان
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
حوریا
00عالی هست