مرگ تدریجی واریور

به قلم ثمین غلامی (دردونه s'gh)

اجتماعی جنایی

داستان دختری از تبار استقامت که موظف است به اجبارهای تقدیر تن بدهد.
دختری جوان که دلسپرده‌ی اوج گرفتن و پرواز است اما اصرارهای خانواده برای تن دادن او به ازدواجی اجباری و ناخواسته، بال‌های پروازش را می‌چیند و او را اسیر قفس می‌کند هرچند که او در پی راهی برای گریز از این قفس است...
در مقابل مردی است که در زندگی با سختی‌ها دست و پنجه نرم می‌کند. خانواده‌ای از هم پاشیده از مرد تنهای قصه، قربانی‌ای می‌سازد که عضو سازمانی مخوف می‌شود و او را تبدیل به انسانی سخت می‌کند که کشتار و دست به اسلحه شدن برایش همچون پرتاب تیرکمان به سوی پرنده‌ای کوچک است اما در این میان یک‌شرط برای رئیس سازمان شدن او را در تنگنا قرار می‌دهد و...


175
63,618 تعداد بازدید
39 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

زندگی ذره‌ی کاهی‌ست
که کوهش کردیم
زندگی نام نکویی‌ست
که خوارش کردیم
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار
زندگی نیست بجز دیدن یار
زندگی نیست بجز عشق
بجز حرف محبت به کسی
ورنه هر خار و خسی، زندگی کرده بسی
زندگی تجربه‌ تلخ فراوان دارد،
دو سه تا کوچه و پس کوچه و اندازه‌ یک عمر بیابان دارد
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم!؟

«ده سال قبل»
با چشمانی پر از غم و خستگی مایعات دور دهان پدرش را با دستمال پاک کرد و به سمت آشپزخانه کوچک و قدیمی‌ ساختشان به راه افتاد.
ظرف سوپ را در سینک گذاشت و چند قدمی را به سوی اتاقش که تفاوتی به انباری نداشت طی کرد که با صدای برخورد کلون به درب، قدم‌های رفته‌اش را برگشت.
لخ لخ کنان به سمت درب چوبی زهوار در رفته‌شان که از هزار جا شکسته بود و به چندین سنگ و چوب بند بود، رفت.
ناخودآگاه از دیدن فرد پشت درب در کسری از ثانیه ماهیچه‌های صورتش به وضوح گرفته شد و سگرمه‌هایش را در هم کشاند. از آن‌ها چه می‌خواست؟ چرا دست از سرشان بر نمی‌داشت؟ همچین دوری از فرزند و همسرش به او بد نگذشته بود. سنش خیلی کمتر از چیزی که بود نشان می‌داد! البته به لطف این ماتیک‌های امروزی...
احترام بزرگی‌اش را حفظ نکرد یعنی بزرگی در حقش نکرده بود که احترام بگذارد. حرف‌های که بر روی دلش تلنبار شده بود و به خاطرشان رنج و سختی می‌کشید را به سختی به زبان آورد.
- به به! چه عجب! آفتاب از کدوم طرف در اومده؟ چی‌شده که چشممون به جمالت وا شده؟
با لودگی در ادامه‌ حرفش همراه با پوزخندی به تلخی این روزهایش گفت: نکنه دلتنگمون شدی؟ ها؟ بگو! نذار تو دلت بمونه. از مغروریت کم نمیشه.
بدون هیچ عکس‌العملی در مقابل حرف های که مانند گلوله به سمتش پرت می‌شدند، فشاری با دست به شانه پسرک لاغر اندام و نوجوانش کشید تا کنار برود و جلوی همسایه‌های کنجکاو آبرو ریزی نکند.
در مقابل مادری که فقط نام مادر را یدک می‌کشید، سینه ستبر کرد که جلوتر از حدش نرود و با تحکم ادامه داد.
- نه نه! اشتباه می‌کنم. لیلا خانم مگه دل داره که دلتنگ بشه؟ مگه ما براش مهمیم؟ ها لیلا خانم؟
با قهقهه‌ای زهرآگین و لحنی پر از حرص سمتش عتاب کرد.
- راست... ی اسم تو که لیلا نیست. کی بود؟ او... م یادم بودا!
بعد از ثانیه‌هایی نمایشی فکر کردن یک آهای کش دار گفت و صدای‌اش را مانند مردی که شریک کثافت کاری‌های مادرش است، کرد.
- لیلی. آره؟ لیلی خانم. تو بهش چی گفتی؟
با چشمانی که جنون و دیوانگی در آن فریاد می زد به چشمان ‌پر از سیاه قلمش خیره شد و کلمه به کلمه در صورتش نجوا کرد.
- به من بگو لیلی عشقم. همین و گفتی، آره؟ چه دلبری‌های که نمی‌کردی و...
دست‌هایش را طلبکارانه به کمر باریکش تکیه داد و با اخم، معترضانه در حرف‌هایش پرید.
- خفه شو واران، خفه شو. فهمیدی؟ خفه شو! مگه اجباره که تو و بابات رو بپذیرم؟ هوم؟ فکر کن من مُردم. مثل همه این بچه‌ها که مامان ندارن. اجباره که بزرگت کنم؟
غرور نوجوان و نوساخته‌اش در یک لحظه شکست. آن‌هم از سوی چه کسی؟ مادرش! سخت است. سخت است مادری که الان باید در حال پختن غذای مورد علاقه‌ی فرزندش باشد، جلوی درب بایستد و قلب کوچک پسرش را بشکند. از همه انتظار داشت که به دلیل وضع لباس پوشیدن و خانه‌شان و خیلی چیزهای دیگر که مایه سر کوفتی برای واران بود، غرورش را بشکنند اما از مادرش نه.
مادر! چه کلمه‌ی نا آشنای. مادری که به دلیل عیش و نوش خودش پسرش را که در این سن به حمایت کلانی نیاز داشت با رفتنش بدبخت‌تر کرد. در همان کودکی با کارهایش نشان می‌داد که برایش مهم نیست تا به حال که به زبان آورد.
البته پسرک هم مادرش برای‌اش مهم نبود یعنی دلیلی برای مهم بودن نمی‌دید. از زمانی که به دنیا و کثافت کاری هایش پا گذاشت؛ مادرش پی هرزگی‌هایش بود.
با دیگر حرف‌های که می‌زد، ناراحتی‌اش جای خود را به اعصبانیت داد.
- مگه اجباره که بابای فلج و علیلت رو نگهداری کنم؟ منم جوونم، نمی‌مونم پِی شما پیر بشم. میرم به آرزوهام برسم.
- هر... ی! گمشو بیرون که بیشتر از کُپنت حرف زدی. گمشو که تا اذون نخونده خونه رو غسل بدم. گمشو که تا الان هیچ گ*و*ه*ی نخوردی از الان به بعدشم لازم نیست باشی که بخوری یا نخوری.
یکی از چشمانش را ریز کرد و انگشت اشاره‌اش را در نزدیکی صورتش بالا آورد و به نشانه تهدید کردن، تکان داد.
- بار آخرت باشه باشه اسم بابای من رو به زبون نجس‌تر از خودت میاری؛ فهمیدی؟ لیاقتش رو نداری. تا فهمیدی قطع نخاع شده، ولش کردی. چون دیگه نمی‌تونست برات پول بیاره و هر چیزی بخوای برات فراهم کنه و در رفاه و سلامت کامل باشی. چون دیگه ورشکست شد و از اون خونه که نه، کاخ بیرون اومدی. آرزوهات؟ آرزوهات چیه؟ آها! به هرزگی میگی آرزو؟ اگه آرزو این‌طور چیزیه من از این به بعد قید هر چی آرزو دارم، می‌زنم.
متحیر بدون حرف پشت سر واران را تماشا می‌کرد. سر بر گرداند که فهمیدید پدرش با ویلچر آن‌ها را می‌بیند.
با صدای آرام که نمی‌خواست پدرش بیشتر از این بشنود و ناراحت شود، گفت: دُمت رو بزار رو کولت و آروم و بیصدا برو.
به نشانه دفاع از خود دستش را جلو آورد و لب باز کرد تا چیزی بگوید که فریاد واران صدای‌اش را در گلویش خفه کرد.
- گفتم گمش... و برو بیرون تا با همین موهات بند سیفون توالت درست نکردم. هری.
دیگر آن خانه جای ماندنش نبود. باید مانند همیشه که بدون هیچ فکری می‌رفت، الان هم برود. حرف زدن را جایز ندانست پس بدون هیچ حرفی از خانه بیرون رفت.
چند ثانیه‌ای خیره به جای مادرش بود و حرف‌های خود را هضم می‌کرد. قدم کوتاهی بر جلو نهاد و کمرش را به درب شکسته تکیه داد. چشمان پر از اشکش را بر روی هم گذاشت که قطره‌ای سمج از گوشه‌ی چشمش ریخت. دستش را شتاب‌زده بالا آورد و قطره اشکش را پاک کرد.
مگر چند ساله‌اش بود؟ یک پسره هفده ساله با کلی قرض و بدهی. آیا از پس این مشکلات بر می‌آمد؟
گویی تازه به خود آمد. پدرش را با صورتی مغموم در چارچوب درب دید. چشمان اشکی‌اش نشان می‌داد که تمام حرف‌ها را شنیده و خود را ناراحت کرده.
با گام‌های بلند و محکم که در واقع برای تظاهر به خود بود و می‌خواست به خود نشان دهد که در برابر مشکلات مانند گام‌هایش همین قدر محکم و استوار است، به سمت پدرش رفت.
مات و مبهوت به پدرش نگاه می‌کرد. پدری که تا قامتش ایستاده بود، زندگی بسیار خوبی داشتند به محض این‌که سایه‌اش خمیده شد در لحظاتی زندگی‌شان متلاشی شد. چه ‌شد که این‌گونه شد؟
بر روی دو پایش نشست تا با پدرش چشم در چشم شود؛ دستان زبر و مردانه‌اش را در دست گرفت و بوسه‌ای نرم بر روی آن‌ها نشاند.
با صدای پر از بغض و غم که ذره‌ای تا شکست آن مانده بود و سعی در کتمان آن داشت، گفت: الهی دورت بگردم خودت و ناراحت نکن. باشه؟ قول میدم همه چیز رو حل کنم. عملت می‌کنم، پول طلب‌کارها رو میدم، به همون شغل و خونه‌ات برت می‌گردونم، شادی به زندگی‌مون بر می‌گرده؛ تو فقط بغض نکن. بزار همون مرد محکم و استوار جلوی چشم‌هام باقی بمونی. باشه؟
***
«زمان حال، از زبان شایلین»
پس از آن‌که نوشیدنی یکی از مسافران را داد و به سوی آشپزخانه کوچک هواپیما رفت، نورا به کنارش آمد.
- دختر با خودت چی‌کار می‌کنی؟ رنگ به صورتت نمونده. این‌جور پیش بری هیچی ازت باقی نمی‌مونه. وقت استراحتته برو استراحت کن.
بطری آب را بر روی کانتر گذاشت و صورتش را از دردِ این همه اجبار در هم کشاند. با درماندگی و بغض چشمانش را بست و گفت: نورا نمی‌تونم! تو که می‌دونی من چه‌قدر این کار رو دوست دارم. از بچگی عین یه پسر کل اسباب بازی‌هام هواپیما بود. عاشق خلبانی بودم، نشد. به همین مهمانداری راضی‌ام فقط کاری بهم نداشته باشن؛ بذارن کارم رو ادامه بدم.
در کودکی تمام اسباب ‌بازی‌هایش هواپیما بود؛ می‌توان گفت عاشق خلبانی بود. هر دوازده ماه سال که او رشد می‌کرد حسش به خلبانی هم قوی‌تر می‌شد تا جایی که فهمید زنان نمی‌توانند خلبان شوند، به همان مهمانداری قانع بود.
پدر و مادرش با شغل انتخابی دخترشان مخالف بودند، می‌گفتند درس بخوان تا دکتر و مهندس بشوی اما شایلین عشق پرواز در سر داشت. آن‌قدر سماجت کرد تا راضی به قبول کردن خواسته‌اش شدند.
از نظر شایلین خوشبخت بود. خوشبختی بیشتر از آن‌که کسی به آرزویش برسد؟
همه‌ی مشکلات و بلاها از گور آوش بیرون آمد!
با آمدنش پس از سال‌ها خوشگذرانی در هامبورگ که مشخص نبود مشغول چه کاری بوده است، مرد سالاری‌اش برای شایلین شروع شد.
آوش پسر عموی شایلین بود. از همان کودکی نام هایشان را دو برادر بر روی هم گذاشته بودند. مخالف این رسم بود. برای چه آن‌ها برای سرنوشت او تصمیم می‌گرفتند؟
از آوش متنفر بود. از تمام کار و امورش خبر داشت، می‌دانست که چه آدم هوس باز و کثیفی است. دلیلش از ازدواج با شایلین تنها ممانعت از حرف‌ و ایرادهای پدرش بود.
کور خوانده است! کور خوانده است که شایلین افسار در دستش می‌شود.
دخترک گنگ بود. نمی‌دانست چه کند تا از دست پسرعموی بدعنقش خلاص شود.
علاقه بسیار زیادی به شغلش، هواپیما، فرودگاه، آسمان، پرواز، همکارانش، صحبت کردن با انسان‌هایی با افکار های متنوع و... داشت.
- وایی دختر پوست اون لب بیچاره رو تا گوشت قورت دادی. خیر سرم فرستادمت استراحت کنی که حالت بهتر بشه، نه بشینی این‌جا زانوی غم بغل بگیری. بهت هزار بار گفتم و میگم، بسپار به اون بالایی خودش تمام مشکلاتت رو حل می‌کنه.
در جای‌اش صاف نشست و سرفه‌ای کرد بلکه به خود آید. با کلافگی که در صدایش مشهود بود، گفت: باشه باشه. می‌دونی سرزنش کردن دوست ندارم. پاشو از این‌جا بریم بیرون، این‌جا حالم رو بد می‌کنه.
با چشمانی گرد شده از تعجب، غضبناک گفت: لیاقت محبت و خوبی نداری.
مجال ادامه دادن به دوست پر حرفش نداد، خنده‌ای بلند سر داد و از کابین بیرون رفتند.
بعد از ساعاتی هواپیما فرود آمد و پس از کارهای لازم به سمت خانه روانه شد.
نمی‌دانست کجاست، چه می‌کند، باید چه ‌کند یا اصلاً کار درست کدام است. حس می‌کرد میان آسمان و زمین معلق است.
نه می‌توانست مقابل پدرش بایستد نه می‌توانست قید شغلش را بزند. باید چه می‌کرد؟
در افکار گنگش پرسه می‌زد که با صدای راننده که خبر از رسیدن می‌داد به خود آمد.
پس از حساب کردن کرایه، پیاده شد و با کلید زاپاسش درب خانه نسبتاً بزرگشان را باز کرد.
هنگامی که از قسمت سنگ فرش شده‌ی خانه که دو طرفش پوشیده از گل‌های رنگارنگ و معطر بود عبور می‌کرد؛ آرامش زیادی در قلب و روحش تزریق شد.
با لبخندی که ناخودآگاه بر لبانش نشسته بود، چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. مگر می‌شود یک انسان به این راحتی حس آرامش بگیرد؟
چشمانش را باز کرد و سرش را به دو طرف چرخاند تا وضعیت گل‌هایی که با رسیدگی او و پدرش به این درجه از آرامش رسیده‌اند را ببیند.
گل‌ها پژمرده شده بودند! گویی غم خانه به گل‌ها هم اشاعه کرده بود. لبخندی غمگین به دنیایش زد. از روزی که در خانه‌شان جدال و دعوا بود، با یکدیگر مانند سابق نبودند.
با قدم‌های کوتاه خود را به سالن رساند. مادرش را در آشپزخانه که سمت راست همان ورودی سالن بود، دید.
اندوهگین «سلام» آرامی گفت و مجال پرسیدن سوال های تکراری را به مادرش نداد و از پله‌ها به سوی اتاقش در طبقه‌ی بالا رفت.
طبق عادت همیشگی‌اش دوش سرد و مختصری گرفت.
پس از پوشیدن لباس‌هایش و خشک کردن موهای مواجش، لباس خوابش را پوشید و خود را به آغوش خواب سپرد.
مگر فکر و خیال اجازه خواب می‌داد؟ چه شد که پدرش این‌گونه شد؟ پدری که مانند دوستش بود؛ پدری که برای امور شرکت هم به قول خودش با پرنسسش مشورت می‌کرد.
چه‌طور می‌توانست پرنسسش را نادیده بگیرد؟ چه‌طور می‌توانست به او تحمیل کند که زن آوش بشود. چرا این‌گونه می‌کردند با این پرنسس؟
هه! پرنسس! پرنسس به عروسک کوکی‌شان تبدیل شده بود. عروسکی که باید به ساز آن‌ها می‌رقصید.
در افکار حیرانش پرسه می‌زد که چشمانش اندک اندک سنگین شد و بعد در دنیای سیاهی غرق شد.
با صدایی که ناخودآگاه ناشی از ترس کابوس شومش از دهانش در آمد، با تنی پر از دانه‌های عرق بر جای‌اش نشست.
نفس‌هایش به شمارش افتاده بودند و گیج به اطرافش نگاه می‌کرد. هنوز کابوس منحوسش را هضم نکرده بود که صدای فریاد و جدال پدر و مادرش را شنید.
با تنی خسته از حال روحی‌اش، پای لرزان و پر از قطرات عرقش را بر زمین نهاد. خود را به درب رساند و دست لرزان پر اظطرابش را بالا آورد و درب را با صدای ناهنجاری باز کرد.
خود را به پشت ستون که از بالا به نشیمن‌گاه دید داشت اما در تیررس آنان نبود، رساند.
- شاهرخ فکر نمی‌کنی شایلین یه آدم بالغ و عاقله؟ حق داره واسه زندگی‌اش تصمیم بگیره!
شاهرخ شتاب‌زده از جای‌اش برخواست و قامت ایستاده کرد.
- بس کن زن! همین روشن فکری‌های تو کاری کرده تو روی من بمونه بگه زنه آوش نمیشم.
مهشید به حمایت از نازدانه‌اش حالت تدافعی گرفت و با صدای نسبتاً بلندی گفت: مگه اهل قاجاری‌ست که اجبارش کنی با این پسره آوش‌تون ازدواج کنه؟ این پسره از همین الان ادعای مرد سالاری می‌کنه، وای به حال دو روز دیگه که رسماً زنش بشه.
شاهرخ سگرمه‌هایش را در هم کشید و حق به جانب گفت: خب آوش راست میگه! چرا سر کار بره؟ نونش کمه، دونه‌اش کمه؟ چی نداره؟ پول، ماشین همه چیز براش می‌گیرم فقط قید این کار رو بزنه.
صداهایشان اندک اندک بالاتر می‌رفت و اما شایلین! چه می‌گفت؟ حرفی داشت که بزند؟ آری! حرف داشت! به اندازه یک دنیا حرف داشت. اما نمی‌توانست در روی پدرش بماند. نمی‌توانست حرف‌های دلش را به پدرش بگوید چون قطعا آن‌ها را خودسری و بی حرمتی می‌دانست. امان از این حرمت و بزرگتری! امان از این دنیا! امان از این...
دستانش را محکم در جلوی دهانش گره زده بود تا مبادا صدای گریه‌اش به گوش قاتل آرزوهایش برسد.
- مگه احد بوق که این سخت گیری های الکی رو می‌کنی؟ خودت بهتر از من می‌دونی که شایلین از بچگی چه علاقه‌ی زیادی به شغلش داشت؛ می‌دونی که تلاش کرد تا به این‌جا رسید. حالا می‌خوای یه شبه با ازدواجش با آوش خوشحالی شو ازش بگیری؟ گوش کن شاهرخ! برادرزاده‌ات مشکل روانی داره. اول کاری مخالفه با کار کردنش...
با فریادی که شاهرخ کشید، صدای مهشید در گلوی‌اش خفه شد.
با صورتی قرمز از اعصبانیت همراه با فریاد گفت: خفه شو! تو هم با دخترت دست به یکی کردی. اصلاً دختره خودمه، صلاح و مصلحتش رو خودم می‌دونم. شایلین با آوش ازدواج می‌کنه! آوش هر چی که باشه از اون برادر زاده های یه لاقبای تو بهتره. اصلا ببینم... اگه برادر زاده های خودتم با همین شرایط میومدن خاستگاری‌اش همین و می‌گفتی؟ ها؟
مهشید با اعصبانیت از جایش برخواست و مانند شاهرخ گارد دفاع از خانواده‌اش را گرفت.
- صدات رو واسه من بالا نبر. چه ربطی به خانواده من داره؟ چرا همه چیز رو با هم...
دیگر گوش‌هایش قادر به شنیدن حرف‌هایشان نبود. اگر لحظاتی بیشتر می‌ماند قطعاً صدایش به پایین که سهل است، به فلک می‌رسید.
.....
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • مبینا

    00

    زیبا بود ... خوشمان آمد... ادامه دهید!

    ۹ ماه پیش
  • Z

    00

    لطفا به همین جذابیت ادامش بدین خشم اومد😔

    ۶ ماه پیش
  • شیلا

    ۲۱ ساله 10

    عالی بود

    ۸ ماه پیش
  • فرید

    00

    خوب بود.............

    ۱۱ ماه پیش
  • نرگس

    ۲۴ ساله 10

    عالی بود من که خوشم اومد

    ۱۱ ماه پیش
  • ناشناس

    ۲۰ ساله 00

    سلام و خسته نباشید واقعا رمانش تا اینجا عالی بود خودم ک عاشقش شدم منتظرم تا ب زودی زود ادامشو بزارین و بخونم با تشکر

    ۱ سال پیش
  • صحراتوکلی

    ۱۰ ساله 05

    لطفا رمان کتابی نذارید

    ۱ سال پیش
  • فرحناز

    51

    زیبا ست رمانتون رایتی کی نزارید توبرنامه بخونیم

    ۲ سال پیش
  • محدثه

    30

    قلمت خیلی قشنگه و اینکه بعضی رمان اولی ها از بعضی رمانای خود برنامه قشنگ تره آقا بزارین دیگه چرا اینقد ناز میکنین

    ۱ سال پیش
  • صدف

    00

    عالی بود پسندیدم 😻

    ۱ سال پیش
  • نازی

    00

    عالیه

    ۱ سال پیش
  • فاطمه زمانی روش

    ۳۲ ساله 00

    عالی هست

    ۱ سال پیش
  • گل گلی

    ۱۸ ساله 00

    عالییی بود بچه ها رمانا کی ارسال میشه؟

    ۱ سال پیش
  • نیلا

    10

    عالی بود لطفا زود تر بزارینش تو برنامه

    ۱ سال پیش
  • ثمین غلامی

    121

    سلام دوستان وقت بخیر. ممنون از انرژی های مثبتتون. لایک و کامنت فراموش نشه تا رمان رو ادامه بدیم، سپاس. قابل توجه دوست عزیزی که گفت معنی اسم رمان چیه؛ واریور به معنای جنگجو، مبارز، مرد جنگی و... هست.

    ۲ سال پیش
  • ماهور

    ۲۳ ساله 60

    آقاسرکاریه؟این همه نویسنده های رمان اولی رمانهای خوب میذارن توبرنامه چرانمیذارین پس؟خوابوندین توآب نمک؟

    ۲ سال پیش
  • شیما

    ۲۷ ساله 10

    اره واقعا چرا نمیذارین خود من هم رمانم دادم اما نذاشتید

    ۲ سال پیش
  • معصومه

    10

    سلام رمان عالیه کی میزارین توبرنامه

    ۲ سال پیش
  • من

    ۱۸ ساله 21

    رمان خوبی بود موفق باشی عزیزم فقط میشه بگی چند روز بعد اینکه رمان و ارسال کردی توی برنامه قرار گرفت ؟

    ۲ سال پیش
فریه پینوکیو لحظاتی پیش

میدانی فریه چیست ؟ همان دروغی که من تقاص اش را دادم . من پینوکیو ساده ایی بودم که در شهر احمق ها دست و پنجه نرم میکردم امید به ادم شدن داشت . زندگی من همان نمایش خیمه شب بازی در شهر احمق ها بود که توسط روباه مکار و گربه نره به این نمایش برده شدم. اما پری مهربان داستان من شباهنگی بود که سعی در خاموش کردن روشنایی اش داشتم ، درخشان تر از قبل درخشید . نجاتم داد . حیات من فریه پینوکیوست.

محبوبترین های هفته

راه های دانلود اپلیکیشن

اسفند

نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh

بهمن

نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh

دی

نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh

آذر

نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh

آبان

نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.