خط به خط تا تو به قلم نرگس نجمی
آرام بود مثل نسیم، طوفان که شد آرامش تمام خانواده اش به یغما رفت. او ماند و دو مرد که نمی دانست کدامشان قاتل نفسهای برادر و آسایش خانواده اش است.
مردی که عاشقش بود به جرم قتل برادرش در زندان افتاد و مردی که به او اعتماد داشت، شد مشکوک ترین مظنون.
وکیل یکی شد و شکاک به دیگری، ولی سرنوشت همراهش رفت تا خط به خط آنها را بخواند.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۲۳ دقیقه
-مگه این مراعات حال ما رو میکنه؟ رفته وکیل قاتل پسرم شده.
فریاد زدم، با تمام قلبم فریاد زدم.
-کیارش... قاتل... نیست.
از فریادم مامان یک قدم عقب رفت و اشکهایش بند آمد.
-نه برای اینکه حلقه دستم کرده، نه برای اینکه عاشقشم، قاتل نیست چون نمیتونه قاتل باشه.
یک قدم عقب رفتم و تیزی مثلثی وسط میز آرایش در کمرم فرو رفت. از درد چشم بستم.
-پس اون همه مدرک واسه چیه؟ واسه کیه؟
به سختی چشم باز کردم و سعی کردم فکرم را متمرکز کنم، بعد از دو ماه مامان با من حرف زده بود، باید حرف میزدم.
-اونهمه مدرک میگه یه نفر میخواد کیارش رو قاتل معرفی کنه، کدوم آدم عاقلی، کدوم قاتلی اینهمه رد از خودش به جا میذاره مادر من؟
بهت زده به دهانم خیره مانده بود، بابا کنار مامان ایستاد و هنوز به دستم نگاه میکرد.
-بیا بریم بیمارستان.
مهم نبود، حتی اگر میمُردم هم مهم نبود وقتی مادرم نامزدم را قاتل برادرم میدانست.
-هیچ قاتلی اینهمه نشونه نمیذاره مامان.
لب زد
-دعوا...
تا آخر حرفش را خواندم. سینه به سینه اش ایستادم و مهم نبود اگر قاب عکس برادرم سینه ی مامان را خون آلود کرده بود.
-من و شما هم داریم دعوا میکنیم، اگر سه روز دیگه جسد من رو پیدا کردن شما قاتل منید؟
چشمهایش را بست و سرش را عقب برد. اشکهایش روی گونههای همیشه سرخش ریخت. دستم را جلو بردم و اشکش را پاک کردم و رد خون جای رد اشک را گرفت.
-میدونم دلت میخواد قاتلش مجازات بشه، میدونم داغ آراد سنگینه، میدونم یک کم قلبت آروم میگیره اگر بدونی قاتلش آزاد نمیچرخه، ولی به خدا کیارش قاتل نیست.
چشمهایش را باز کرد و من به نیمهی صورتش که خونآلود بود نگاه کردم.
-تو هر چی که بگی...
مشت کوبید روی قلبش
-قلب من میگه قاتل کیارشه، حالا تو بالا پایین بپر، اگر دنبال حقیقت باشی یه روزی به حرف من میرسی.
از حرص، بغض، درد، قلب فشرده شدهام را چنگ زدم.
صدای در بلند شد و چشمهایم در چشمهای نگران بابا باز شد.
-حالا بریم بیمارستان؟
بی تاب بودم، بی تاب باور کردن مامان، بی تاب آزاد شدن کیارش و بی تاب کمی آرامش.
دستهایم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را در گردنش فرو بردم.
-خسته ام بابا.
موهایم را نوازش کرد.
-تو کار خودت رو بکن.
سرم را بلند کردم و متعجب نگاهش کردم. باورم کرد؟
لبخند نیمهجانش چشمهایم را از اشک تار کرد.
-من نمیگم کیارش قاتله، نمیگم نیست...
نگذاشتم حرفش تمام شود. دستهایش را گرفتم.
-تو باور کن بابا.
دوباره دستش را روی موهایم کشید.
-باور کردن من که مهم نیست دخترم، فقط قاتل رو پیدا کن و به خودت قول بده قاتل هر کسی که هست هیچ احساسی نتونه جلوی مجازات کردنش رو بگیره.
انگار استخوانهایم شکست، نفسم شکست، بغضم شکست. بابا نه تنها باور نداشت که فکر میکرد اگر بفهمم قاتل کیارش است ممکن است کمکش کنم تا آزاد شود. دستم را از دستش بیرون کشیدم.
-بریم بیمارستان.
××××
چادر مشکی را روی سرم کشیدم، کشش را تنظیم کردم و موهایم را زیر مقنعه فرو بردم.
برگهای را که دستم بود سمت سرباز جلوی گیت گرفتم و او وارد دکه شد و شماره گرفت.
به در آبی رنگ بزرگ نگاه کردم، حال و هوای زندان حتی از بیرون این در هم واقعاً خفقان آور بود.
باد پاییزی خاک را به ر*ق*ص آورده بود، به گرد و خاکها نگاه کردم و بر خلاف جهت باد ایستادم تا خاک به چشمم نرود. شاخههای عاری از برگ به شدت تکان میخوردند، چادرم در هوا پیچ و تاب خورد و من از سرما و ناامیدی لرزیدم.
پنج روز به دادگاه مانده بود و من هیچ چیز برای اثبات بیگ*ن*ا*هی کیارش پیدا نکرده بودم.
روی شاخههای انبوه یک درخت فقط یک برگ بود که همان برگ هم با وزش تند باد به شدت تکان میخورد.
درد ترس از افتادنش را با تمام وجودم، با بند بند قلبم احساس کردم.
سرباز از گیت بیرون آمد و برگه را سمتم گرفت.
-میتونید برید تو.
بدون اینکه چشم از ر*ق*ص برگ بردارم برگه را گرفتم. سرباز در را باز کردم، پایم را که به حیاط زندان گذاشتم برای آخرین بار برگشتم و به برگ نگاه کردم،
استقامتش ستودنی بود.
برای اولین بار من با لبخند وارد زندان شدم. سربازی که پشت در و داخل حیاط ایستاده بود همراهیم کرد تا ساختمان سفیدی که سنگهایش در اثر مرور زمان به خاکستری میزد.
وارد راهرو شدم و بوی غذا حالم را آشوب کرد، بی اختیار با اخم به سرباز نگاه کردم.
-این بوی چیه؟
م*س*تقیم به جلو نگاه میکرد، بدون اینکه مسیر نگاهش را تغییر دهد گفت
-غذا.
با تعجب نگاهش کردم، لبهایش اصلاً تکان نخورده بود، از آن آدمهای شق و رقی بود که از بین دندانهایشان صحبت میکنند.
ثمین
۳۴ ساله 00داستان قشنگی بود من رمان زیاد خوندم بگم خیلی عالی بود نبود اما قشنگ بود فقط اینکه آراد با دلیل خیلی مسخره به زندگیش پایان داد که فقط این قسمت داستان از نظر من آبکی بود ولی بقیه اش خوب بود
۱ ماه پیشرویا
۱۵ ساله 00واقعا عالی بود این رمان خیلی قشنگ بود
۱ ماه پیشزهرا
۳۱ ساله 10عجیب .غیر قابل پیش بینی .گنگ.ناباور.سردرگمم کرد .ولی بالاخره خوندم .اولین بار بود رمانی خوندم که اینجوری بود حتی خط بعدی نمیدونی چه اتفاقی میفته ممنون و خسته نباشید به نویسنده
۲ ماه پیش*.....*
00قشنگ بود ..احساسات آرام و می تونستم درک کنم ..قلم نویسنده بسیار گیرا و جذب کننده بود و خوشم اومد ولی پایانش میتونست بهتر باشه به هر حال مرسی نویسنده
۳ ماه پیششیوا
10من هم قلم نویسنده رو دوست داشتم فقط خودکشی اراد بنطرم هیچ منطقی نداشتوخیلی احمقانه بود.
۴ ماه پیشM
۲۳ ساله 00رمان زیبایی بود غیرقابل پیش بینی اما پایان جذابی نداشت اما ممنون از نویسنده عزیز
۴ ماه پیشپریا
۲۰ ساله 00عالییییی بود بیست
۵ ماه پیشزی زی
10عالی بود واقعا عالی وهیجانی وغیرقابل پیش بینی فقط اخرش میتونست بهترباشه
۵ ماه پیشملیکا
۳۰ ساله 02خیلی خیلی مزخرف و سر در گم کننده بود، حیف وقت
۵ ماه پیشپریسا
۳۵ ساله 00قشنگ بود
۵ ماه پیشخیلی قشنگ بود پیشنها
۲۳ ساله 00خیلی قشنگ بود پیشنهاد میکنم
۶ ماه پیشزمانی
10سلام رمان قشنگیه ممنون از نویسنده محترم
۷ ماه پیشبهار
۲۱ ساله 00رمانش خیلی جالب و غیرقابل پیش بینی بود ولی آخرش رو دوست نداشتم
۷ ماه پیشسهیلا
10رمان بسیار زیبایی بود من چندین بار خوندمش
۷ ماه پیش
زیبا
۴۰ ساله 00یه جورایی نشان داد عشق عشق اول