مرا یاد آر به قلم فهیمه رحیمی
الهام به دلیل رقت قلب و بخشیدن وسایل شخصی موردنیاز خودش به نیازمندان به دیوانگی شهرت میابد و به همین دلیل خواستگارش بجای او عمه اش الناز را که شباهت به او دارد ولی عاقل ! است انتخاب میکند . خاله الهام به یاریش میشتابد و از او میخواهد که برای اثبات عاقلیش درس بخواند و به دانشگاه برود . ولی با قبولی الهام در کنکور و پیدا شدن خواستگاری با شرایط خوب ، پدرش میخواهد مانع تحصیل او شود ؛ ولی کیان پسرخاله که خود عاشق دختری هندو به نام گیتی است با پیشنهاد ازدواج مصلحتی بار دیگر به یاریش میشتابد تا ....
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۵ دقیقه
- اگر بخاطر خیاطی من نبود تو حالا با خاله ات خوش می کذراندی .
وقتی دید نگاهش می کنم لبخند زد و ادامه داد:
- زن داداش به او تلفن کرد و خواست تا دنبالت نیاید تا وقتی که کار خیاطی تمام شود . به گمانم فردا یا پس فردا پیدایش شود . راستی الهام تو اگر بروی و نامه امید برسد من چه خاکی باید بر سرم بریزم ؟
آن قدر از شنیدن این که مادر تفریح مرا بخاطر جهیزیه الناز فدا کرده خشمگین و عصبی بودم که گفتم :
- خاک با کود باشد بهتر است و به حال موهایت بهتر است.
جوابم را شوخی تلقی کرد و با کشیدن موهایم گفت :
- خفه ! اما راستی نگفتی من چکار باید بکنم .
گفتم :
- تلفن کن تلفنی جواب نامه را می دهم و توهم بنویس.
این بار راستی، راستی قصد شوخی داشتم اما حرفم الناز را به فکر فرو برد و بعد با گفتن فکر بدی نیست ، گویا نظرم را پسندید و دیگر در این مورد صحبت نکرد .
پیش بینی الناز درست از آب درآمد و فردای آن روز خاله مهمان خانه مان شد و دلم را از خوشی لرزاند . مادر بزرگ آنچه را که برای الناز آماده کرده بود نشان خاله داد تا نظر او را بداند و خاله هم با دقت و وسواس خاصی یک به یک نگاه کرد و با گفتن دستتان درد نکند گویی آنها را برای او تدارک دیده بودند تشکر کرد و در آخر چند اظهار نظر کرد که مادر بزرگ خوشحال رو به من گفت :
- زیاد مزاحم خاله نشو و زود برگرد تا فرمایشات خاله خانم را انجام دهیم.
نگاه رنجیده ام را به خاله دوختم و او که متوجه رنجشم شده بود خندید و گفت :
- خانم بزرگ حالا حالاها فرصت دارید و نباید عجله کنید .
مادر بزرگ از حرف خاله خوشش نیامد و گفت :
- باشه بماند خود الهام انجام می دهد . مگر تا بحال چه کسی کمکش کرده ؟!
مادر از حرف مادر بزرگ آزرده خاطر شد و گفت :
- خانم بزرگ حق کشی نکنید . خودتان خوب می دانید که الهام هم پا به پای الناز زحمت کشید و از زیر بار مسئولیت شانه خالی نکرد.
مادر بزرگ که توقع دفاع از من را نداشت با حالتی عصبی بلند شد و آنچه را که در مقابل خاله گشوده بود جمع کرد و کنار اتاق گذاشت . خاله که اوضاع را کمی ناآرام دید از جا بلند شد و با بوسیدن صورت مادر بزرگ گفت :
- چشم خانم بزرگ زیاد نگهش نمی دارم و زود برش می گردانم . خیالتان آسوده باشد .
هنگام عصر وقتی پسرخاله برای بردن ما آمد بیشتر از نوشیدن یک لیوان شربت صبر نکرد و رو به خاله پرسید :
- برویم ؟
خاله هم رو به من کرد و پرسید :
- آماده ای ؟
من بلند شدم و پیش خود گفتم :
- خاله نمی داند که من از صبح آماده رفتن هستم.
وقتی سوار اتومبیل شدیم و پسرخاله حرکت کرد ََ، خاله از او پرسید :
- پدرت کجاست ؟
من که می آمدم مشغول آبیاری باغچه ها بود . مستقیم به خانه بروم؟
خاله گفت :
- آره امروز به قدر کافی حرص خورده ام و تحمل کرده ام . نمی دانم خواهرم چگونه این همه سال این زن را تحمل کرده و صدایش در نیامده . ای کاش صبح آنجا بودی و خودت می دیدی که چقدر کار خیاطی انجام شده و او به جای تشکر از الهام تازه دو قورت و نیمش بالا بود و در آخر این همه زحمت را به دختر خودش نسبت داد.
احساس می کردم که پسر خاله اصلا حواسش متوجه حرفهای مادرش نبود و در عوالم خود سیر می کرد . دلم می خواست کم رویی و خجالت را کنار می گذاشتم و رو به او می گفتم :
- شنیدی مادرت چه گفت؟ او دارد از من تعریف می کند و از زحمتی که برای الناز کشیده ام حرف می زند . اما به جای آن به خیابان نگاه کردم و به خود گفتم:
- او با جرز دیوار تفاوت ندارد.
وقتی مقابل در خانه اتومبیل توقف کرد، هنوز از خاک بوی نم و رطوبت استشمام می شد . پسرخاله در خانه را باز کرد و ما داخل شدیم اما خودش به درون نیامد و در را پشت سر ما بست و رفت .
وقتی قدم به درون هال گذاشتیم خاله چند بار صدا زد «قاسمی» قاسمی؟ اما کسی جواب نداد . خاله چراغها را روشن کرد و گفت:
- حتمی رفته پارک نزدیک خانه . چند هفته ایست که عصر می رود پارک و با بازنشسته هایی چون خودش یکی دو ساعتی وقت می گذراند . تا تو لباست را عوض کنی من هم شام درست می کنم .
ساکم را برداشتم و به طرف اتاقی که هرسال به مدت یک هفته به من تعلق پیدا می کرد به راه افتادم و در ضمن نگاه کردم ببینم از عید تا تابستان خاله چه تغییراتی در اثاث خانه داده است . هیچ چیز تغییر نکرده بود . اما وقتی وارد اتاق شدم لحظه ای متحیر ایستادم و تماشا کردم . آن اتاق هر ساله نبود و یک تختخواب یک نفره و میز توالت با چند کشوی بزرگ دیده می شد . فرش همان فرش قدیمی و پرده ها هم همان هایی بودند که قبلا بود . وقتی کشو را بیرون کشیدم ، از دیدن چند بلوز و دامن نخی و شلوار خانه به گمان این که کشوی لباسهای خاله را بیرون کشیده ام فورا کشو را بستم و از ساکم لباس خانه در آوردم و پوشیدم و به دنبال یافتن خاله راهی آشپزخانه شدم . خاله وقتی مرا دید خندید و پرسید :
- چطور بود خوشت آمد ؟ منظورش را فهمیدم و گفتم اتاق زیبایی شده .
خاله گفت :
- تو دیگر دختر بزرگی هستی و باید مثل خانمها تحویلت گرفت.
وقتی به قاسمی گفتم که الهام وقتش رسیده که مهمانمان شود ، گفت بهتر است پیش از آوردن او اسباب راحتی اش را فراهم کنیم و با هم رفتیم تخت و دراور خریدیم . راستی چند تا بلوز و دامن هم برایت خریده ام . آنها را دیدی؟
گفتم:
- بله. زیبا بودند اما فکر نکردم که مال من است.
خاله خندید و گفت:
- دو تا از بلوزها نو و بقیه مال من بود که حالا دیگر اندازه من نیست. الهام از مادرت شنیدم که باز دسته گل به آب دادی و کفشهایت را حاتم بخشی کرده ای درست است؟
گفتم:
- او از من کفش خواست و من هم دریغ نکردم .
خاله خندید و پرسید :
- آن وقت خودت بدون کفش توخیابان حرکت کردی؟
گفتم:
- خیابان نبود . چند تا کوچه را پا برهنه طی کردم .
خاله پرسید :
- ناراحت نشدی وقتی مردم تو را بدون کفش دیدند؟
شانه بالا انداختم :
- نه ! مهم نبود ! گمان می کنم آن وقتی باید ناراحت می شدم که خودم کفش به پا داشتم و دیگری پا برهنه راه می رفت .
خاله گفت:
- اما اغلب این گداها عوام فریبی می کنند و به راستی آن طورکه خود را نشان می دهند فقیر و تهیدست نیستند . کار خیر خوب است اما نه اینطور که تو عمل می کنی ، با تو شرط می بندم که اگر فردا هم او را ببینی بدون کفش می بینی . این حرفه آنهاست تا با جریحه دار کردن احساس مردم آنها را تلکه کنند . من اگر جای خواهرم بودم ، فردای آن روز تو را با خود می بردم یکی دو چهارراه دیگر و به طور حتم همان گدا را پیدا می کردم و نشانت می دادم تا با چشم خودت ببینی و باور کنی . خوب بگذریم . حالا از خودت بگو . امروز تمام وقت ما شد نگاه کردن جهیزیه . راستی از اینهمه بقچه و ملافه و روبالشتی ، چیزی هم نصیب تو می شود؟
حکیمه
۴۳ ساله 00رمان بسیار مزخرف بود ، خیلییییییی بد و ناجوامردانه و بی منطق تموم شد. معلوم نیست چدا اینقدر نگاهتون منفیه به زندگی ، میخواید چی رو ثابت کنید؟!!!!!
۱ ماه پیشندا ۴۰ ساله
00سلام خانم رحیمی من از ۱۵ سالگی رمان های شما را خوندم.این یکی را نمی دانم چه شده که نخوندم .دیشب ساعت یک تمومش کردم.ولی تا صبح ذهنم درگیرش بود .آخرش مثل یک معما بود که گذاشته بودید به عهده خودمون
۱ ماه پیشندا
۲۶ ساله 10کیان راننده شد که به الهام نزدیک بشه و باهم خوب بشن بهد یهو تصمیم گرفتن جدا بشن خیلی بد تموم شد😕😕
۲ ماه پیشسحر ۳۵
10آخرش چی شد چقدر مسخره و بی معنی
۳ ماه پیشافتضاح بود افتضاح
10طرز بیان کردن داستان افتضاح، از نیمه های داستان اصلا معلوم نشد چیه، اصلا کیان واقعا دوسش داشت یا نه، آخرش که دیگه مضخرف تموم شد، حیف وقت واقعا
۳ ماه پیشسوگند
10اصلا پایان خوبی نداشت می توانست بهتر این باشد
۴ ماه پیشزهره
۴۹ ساله 30دوست داشتم آخرش به خوبی تموم شه ولی نشد داستان ضعیف بود
۵ ماه پیشفاطمه
50سلام رمانش خیلی بد بود
۷ ماه پیشفهیمه
40خیلی خیلی بد بود
۷ ماه پیشص
30از فهیمه رحیمی بعید بود یه همچین داستانی
۷ ماه پیشحمیده
۳۵ ساله 20اولاش خیلی خوب بود ولی آخراش خیلی پرت و پلا بود اصلا نفهمیدم***به چی شد.نویسنده عزیز ایشالا موفق باشی و پیشرفتت روز ب روز بیشتر و چشمگیر تر باشه
۸ ماه پیشزی زی
۳۲ ساله 70اولاش خیلی خوب بود رفته رفته انگار نویسنده یادش رفت چی به چیه یهو میپرید میرفت جایی که نمیدونی قبلش چی شده مرگ باباش و کیان چی شد یهو اسر از تیمارستان دراورد اخرش هم که عمه اش مرد اصلا چه دلیلی داشت
۸ ماه پیشbahare
40اصلا از پایانش خوشم نیومد کل رومانی هم بعد از بیماری کیان افتضاح شده بود لطفاً اگر قرار اینجوری تموم کنی ننویسید ممنون
۸ ماه پیشالهه احمدی
۲۷ ساله 31جالب نبود،خصوصا پایان رمان اصلا به دلم ننشست
۸ ماه پیش
جدیدترین رمان ها
پدرم عاشق فرزند دختر بود... بعد از چهار فرزند پسر، بالاخره صاحب یک دختر شد. مادرم میگفت آن روز از خوشحالی توی پوستش نمیگنجید و این برای باقی اهالی روستا مسخرهترین چیز ممکن بود... یکی یکدانه پدر شده بودم؛ نامم را دلنیا گذاشت اما همیشه «تاقانه» صدایم میکرد، یعنی دردانه... بچه که بودم، معنی اسمم را پرسیدم و او جواب داد: دلنیا یعنی مطمئن، یعنی اطمینان... خوب میدانست که قرار است زندگی برای من چقدر سخت باشد. هر شب میآمد، موهایم را شانه میکرد و از قوی بودنم حرف میزد. لبخند میزد و خیره در چشمان سیاهم میگفت: تو دلنیایی، مرز آرزوها و رویاهات رو از قفسی که مردم برات میسازن، بزرگتر کن؛ حتی اگر هیچکس باورت نداشت تو دلنیا باش و به خودت مطمئن باش، زور و قوی بودن تو رو هیچکس نداره، تو میتونی از ویرونهها آبادی بسازی... اسمت و وجودت شبیه گل، به زندگی رنگ و بو میبخشه... تو تا همیشه باید برای خودت و خوشیهات مبارزه کنی چون تو قویترین مبارزی! شَروانو در زبان کوردی به معنی مبارز است. ____ ۱. تاقانه در زبان کوردی به معنای دردانه یا تک فرزند است.
راه های دانلود اپلیکیشن
ژانر ها بیش از 35 ژانر مختلف
اسفند
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
بهمن
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
دی
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
آذر
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
آبان
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
چقدرمزخرف بود
00خیلی مزخرف بود