نقاشی احساس به قلم مهرانه حاتمی
بعد از مرگ مشکوک مهبد مهرآرا و فرار تک دخترش از خونهی مادر خیانتکار و رفیق صمیمی پدرش، به مادربزرگش پناه میبره، اما زندگی روی خوشش رو نشون نمیده و درست چند روز بعد از آشنایی نازلی با استادش سر و کلهی عشق کله خراب و دردسر ساز سابقش پیدا میشه و با فرو رفتن توی باتلاق گذشته پا به ماجرای خطرناکی میذاره..
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۱۷ دقیقه
مهراد چشم غرهای رفت که رادمان خندید و جواب داد: فردا.
سری تکون دادم و تشکر کردم.
***
جلوی تلویزیون نشسته بودم و شبکهها رو اینور اونور میکردم؛ سه روز پیش خونه رو البته با کمکهای مهراد خریدیم و الانم همسایهی دیوار به دیوار رادمان شدم.
مامانم چند بار خونهی مادرجون اومده بود و سراغ من رو گرفته تا اینکه دفعهی آخر به سیم آخر میزنه و هر چی از دهنش در میاد میگه و میره.
با صدای زنگ در از فکر بیرون اومدم و از روی کاناپهی طوسی رنگ بلند شدم؛ سمت در رفتم و در و باز کردم که با یه مرد حدودا پنجاه ساله رو به رو شدم.
- بفرمایید؟
قطره اشکی از چشمش چکید و با بغض گفت: چقدر بزرگ شدی.
با تعجب به چشمهای قیری رنگش خیره شدم و زمزمه کردم.
- شما من و میشناسید؟
در واحد روبهرویی باز شد و رادمان با عجله از خونه بیرون اومد، نگران مرد رو از نظر گذروند و گفت: بابا قلبت درد میگیره به خدا یکم رعایت کن.
با تعجب نگاهم رو از چشمهای مرد گرفتم و رو به رادمان سری به معنای سلام تکون دادم و گفتم: این آقا پدرته؟
نگاه کلافهای بهم انداخت و لب زد: آره، بابا وقتی خبر فوت پدرت رو شنید حالش بد شد، میترسم بازم حالش بد بشه.
نگاهی به چهرهی مهربون، اما در عین حال جدی پدر رادمان کردم، تو یه لحظه دلم برای بابا پر کشید و چشمهام لبالب پر از اشک شد؛ دستی به چشمهام کشیدم و با صدای لرزونی زمزمه کردم: خوشبختم آقای آریامهر.
با بغض خندید و گفت: وقتی بچه بودی که عمو علی صدام میکردی.
لبخندی زدم و بیحرف نگاهش کردم؛ رادمان لبخندی زد و گفت: بریم بابا؟
عمو علی سری تکون داد و نگاه کوتاهی بهم انداخت و زودتر از رادمان داخل واحد رفت.
رادمان نفسش رو با فشار بیرون فرستاد و با شرمندگی لب زد: شرمنده اگر ناراحت شدی.
تلخ خندیدم و گفتم: دشمنت شرمنده، چیزی نشد.
لبخند خجولی زد و از جیب شلوار کتونش کارتی در آورد سمتم گرفت و گفت: من توی یه آموزشگاه تدریس نقاشی و طراحی میکنم؛ خوشحال میشم یه سری بزنی!
کارت رو از دستش گرفتم و گفت: باشه.
- باشه جواب نشد، فردا منتظرم!
تو رودربایستی موندم، آروم سری تکون دادم و بعد از خداحافظی کوتاهی وارد خونه شدم و در رو بستم، فردا امتحان داشتم برای همین سمت اتاق خواب قدم برداشتم و شروع به درس خوندن کردم.
***
خمیازهی کوتاهی کشیدم و با دست چشمهام رو ماساژ دادم، خواب آلود به ساعت دیواری مشکی رنگ اتاق خیره شدم.
با دیدن ساعت که عقربهی کوچیکش روی دو بود، کتابها رو جمع و جور کردم، نگاهم به آینه قدی اتاق افتاد؛ دستی به گردنبندم که شکل حلال ماه بود، کشیدم.
پوزخند تلخی زدم و لب زدم: هنوز که هنوزه، منتظرم برگردی! بعد از دو سال منتظرم؛ چه بیرحمانه ترک کردی کسی که تمام زندگیش بودی!
با صدای زنگ در، از خواب بیدار شدم و کلافه از اتاق بیرون رفتم و در رو باز کردم که چهرهی خندون رادمان نمایان شد.
خندید و گفت: عه... خواب بودی؟
لبخند مسخرهای تحویل صورت خندونش دادم و گفتم: نه داشتم رخت میشستم.
دستش رو به نشونهی تسلیم بالا آورد و گفت: ترور نکن حالا، چرا نیومدی؟
لب گزیدم و گفتم: تو دانشگاه خیلی خسته شدم، نشد بیام.
ابرویی بالا انداخت، دستهاش رو توی جیب شلوار کتونش کرد و گفت: خیلی خب؛ برو حاظر شو الان میریم!
- مگه الانم کلاس داری؟
- آره.
سری تکون دادم و در رو باز گذاشتم و سمت اتاق رفتم؛ در کمد مشکی رنگ رو باز کردم و لباسهام رو پوشیدم و بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون زدم که متفکر به تیپم نگاه کرد و گفت: چرا مشکیت رو در نیاوردی؟!
اخمی کردم و بیحرف کتونیهای مشکی رنگم رو از جا کفشی چوبی برداشتم که ادامه داد: نازلی با تواما؛ چرا جواب نمیدی؟ عزا پشت عزا میشه ها، دو ماه گذشته!
بند کفشها رو باز کردم و پوشیدم که دوباره ادامه داد: چرا جواب نمیدی؟! مگه با تو نیستم؟!
با حرص کفشم رو پرت کردم و با بغض لب زدم: به درک، به جهنم، من هیچ وقت مشکیم رو در نمیارم رادمان! توروخدا انقدر گیر نده.
بدون توجه بهش کفشم رو برداشتم و پوشیدن و از خونه بیرون زدم.
تو طول راه نه اون بحثی وسط انداخت و نه من تلاشی برای حرف زدن کردم؛ با ایستادن ماشین بیاهمیت به رادمان از ماشین پیاده شدم و سمت آموزشگاه رفتم، در شیشهای رو هول دادم و وارد شدم که با وارد شدنم موجی از هوای سرد به صورتم بخورد کرد.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم. رادمان وارد شدم و جلوتر از من راه افتاد، مثل جوجه اردک پشت سرش رفتم که وارد کلاس نه چندان بزرگی شد و به بچههایی که همه تقریبا زیر بیست سال رو داشتن سلام کرد و به من اشاره کرد و گفت: خانوم مهرآرا، یکی از شاگردهای جدیدمونه.
همهمه ایجاد شد که با تعجب به رادمان خیره شدم؛ قرار نبود شاگرد همیشگی باشم و همینجوری اومده بودم، اما الان یه چیز دیگه میگفت.
- خب، طراحیهای قبلو آماده کنید که این جلسه باید تحویل بدید.
نفس عمیقی کشیدم نگاهم رو دور تا دور کلاس چرخوندم و به ترکیب رنگهای شاد و آرامش بخش روی دیوار خیره شدم که رادمان بهم اشاره کرد.
بیحرف کیفم و روی شونهام انداختم و به سمتش رفتم که گفت: چون تو مبتدی به حساب میای این جلسه رو خودم باهات کار میکنم، یه چیزی... قبلا کار طراحی داشتی؟
سری تکون دادم و لب زدم: آره، بچه که بودم طراحی کار میکردم.
سرش تکون داد، روی صندلی چوبی کلاس نشستم و به توضیحات رادمان گوش دادم.
***
خمیازهای کشیدم که خندید و گفت: خسته کننده بود؟
دهنم رو بستم و با خنده گفتم: نه؛ اتفاقا مشتاقم بدونم آخرش چی میشه.
چند لحظهای خیره نگاهم که سرفهای کردم، به خودش اومد و سر تکون داد و با گفتن یه سری به بچهها بزنم از پیشم رفت.
لبخند رو لبم ماسید، به تابلو خیره شدم، بیشترین کارش مونده بود، اما طرح اصلی از یه پسری بود که لب پرتگاه ایستاده بود و یکم اون طرف تر یه دختر روی زمین نشسته بود.
چشم از تابلو گرفتم و مشغول جمع کردن وسایلم شدم.
***
«هفت ماه بعد»
- هیچ معلوم هست کجایی بابایی؟!
خندیدم و گفتم: عه... بابایی اخم نکن بهت نمیاد.
Pri
۱۷ ساله 216دوستان میشه یه رمان با قلم قوی که نه کلیشه ای باشه نه بچگانه معرفی کنید؟😐 واقعا چیزی پیدا نمیکنم 🤦
۲ سال پیشPariya
1211اره عزیزم هر رمانی که تو بنویسی عاالیه و قلمش قویه برای پیدا کردن رمان با قلم قوی خودت رمان بنویس
۲ سال پیشنزاردنیارودیونه کنم
۲۲ ساله 93بهترین رمانی هست که خوندم
۲ سال پیشلمیا
21التهاب یک دوران،مگس،تیمارستانی ها،طالع دریا،حکم کن،باهم در پاریس،پانتومیم،دحتربد پسر بدتر،رکسانا(غمگین)،خیمه شب بازی. فعلا همینا رو یادمه
۱ سال پیشالناز
۲۰ ساله 00عالی بود
۸ ماه پیشالی
00طالع دریا
۲ ماه پیشMaryam
11بنظرم نویسنده باید ماهوارشون و خاموش کنه و کمتر فیلم ترکی ببینه خیلی مضخرف بود
۷ ماه پیشsyt
11😂😂
۶ ماه پیشمینو
00جایی برای نظر نزاشت 🤌🏻 فقط منظورداداش آرمان از عمو بابای این دختره بود یا ن عموی خودش ک بخاطر۱۲میلیار اینجوری شد؟
۶ ماه پیشfatima
۱۵ ساله 30رمان خیلی خوبی بود امیدوارم بقیه رمان هاتم بتونم بخونم با اینکه با فکر کردن و خیال پردازی نوشتی ولی حس میکنم واقعیه:))))
۷ ماه پیشواقع رمان بیخودی بود
10واقعا رمان بیخود وبی سرو ته وبی مفهومی بود، با قلم بسیار ضعبفی نوشته شده،نویسنده اگه با همین روام بخواد ادامه بده واقعا جای تاسف داره
۱۰ ماه پیشحدیثه,
20رمان به شدت بیخودی بود و قلم نویسنده بسیار ضعیف و تکراری بود
۱۱ ماه پیشmary
11خیلی خوب بود یعنی عالییییییییییییییییی ممنون از قلم خوبتون بانوووووووو رمان پر احساسی که پا به پاش گریه کردم و احساساتشو به خوبی درک کردم
۱۱ ماه پیشسحر
۱۵ ساله 01خب چرا درست توضیح ندادین الان تو پارت اولم ولی نمدونم رادمان کیه عه رمان مینویسین درست بنویسین😑
۱ سال پیشzahra
۲۰ ساله 12عالییییی
۱ سال پیشاخه من نمیدونم
۰۰ ساله 31موافقم خیلی غمگین نبوده ولی مخالفم که بزنید تو ذق نویسنده اون بیچاره یه سال زحمت کشیده فقط مشکل شما نویسنده های رمانای غمگین اینه که همیشه دعترا ذو ضعیف نشون میدین🖤بعضی جاها کم میاریم ولی مام قوییم🫠
۱ سال پیشاخه من نمیدونم
۰۰ ساله 11عاااالی بود بخونید🥺🖤غمگین بود و در عین حال خیلییی اشک در بیار بود خداوکلی اندازه تموم بچگیم گریه کردم تو این1روز😔همه اونایی ک کار بدی میکنن باید پاش وایسن حتی اگه بحث انتقام شد🙂انتقام گرفتن شیرینه
۱ سال پیشیارا
۱۸ ساله 111نویسنده هایی که قلم قوی و متفاوتی دارن: مرجان فریدی, زهرا&....;نویسنده نیلوفر آبی و وهم&....; ، خانم قائمی فر و خیلی از نویسندگان عزیز که اسمشون رو از بس زیادن فراموش کردم:)
۲ سال پیشNik
21نمیشه گفت بد بود ولی من نفهمبدم اخر نازلی عاشق رادمان بود یا ارمان مگه میشه عاشق دو نفر باشه همش تا یچی میشد بغضش میشکست و اینکه این وسط با مرگ ارمان خیلی ضد حال خوردم میتونست بهتر باشه
۱ سال پیشفاطمه
10مرجان فریدی بینظیره😍👌
۱ سال پیش..
۱۳ ساله 01واقعا عالی بود بهتر از این رمان پیدا نمیشه من هر رمانی رو می خونم به پای این نمیرسه واقعا دست نویسندش درد نکنه
۱ سال پیشیاسی
11رمان قشنگی بود منکه گذاشتمش تو علاقه مندیا چطور میگید آبکی بود من چهار ساله رمان میخونممم
۱ سال پیش
دخترک مغرور
۰۰ ساله 00میتونست بهتر باشه یکم نامفهوم بود نفهمیدم چی به چیه ولی ارزش خوندن رو دارع