مرد خودخواه من به قلم صبا حسینی
خودخواهــــــــــــــــ است...
ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﻻﯾﻖ ﺑﺎﺷﯽ تمام دنیا ﺭﺍ ﻓﺮﺵ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯾﺖ میکند...
ﺧﻮﺩﺧﻮﺍﻫــــــــــــــ است...
ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﻻﯾﻖ ﺑﺎﺷﯽ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ هایش ﺩﺭ ﺗﻮ ﺧﻼﺻﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ...
خودخواهـــــــــــ است...
ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﻻﯾﻖ ﺑﺎﺷﯽ آتش میزند هر آنچه با تو سر لج دارد...
خودخواهــــــــ است...
ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﻻﯾﻖ ﺑﺎﺷﯽ برایت تبدیل به یک جمع ساده میشود...
و اینجا خانوم بودن چه زیباست برای مردی خودخواه، که در تمام دنیا فقط یک نفر را عاشقانه میپرستد...!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۳۱ دقیقه
خانوم بزرگ:ورزش از مهم ترین غذاهای روحه...! روهام هم بر این اصول بزرگ کردم!!!
جان؟! روهام کیه؟! حس کنجکاوی بدجوری داشت قلقلکم میداد ولی خب هر جور شده کنترلش کردم و گفتم...!
_بله حتما همینطوره!!
*****
یه دستم رو کمرم بود که انگار با تبر افتادن تو جونش! اون یکی دستمم رو پیشونیم که ازش عین آبشار نیاگارا عرق میریخت!! اوووفففف! خدایاااا!!! من چیز مرغ خوردم!!! پدرم در اومدد!! از صب تاحالا که شبه دارم عین الاغ جفتک میزنم!! کمرم داره به دوتا قسمت مساوی تقسیم میشه! وای مامانننن کجایی که دخترت اسیر شددد!!! خانوم بزرگ درحالی که روی مبل مینشست گفت...!
خانوم بزرگ:باید توی برنامه روزانه یه ساعتی رو به یوگا و تمرینات آرامش بخش اختصاص بدیم!!! اینطور نیس دخترم؟!
دخترم و دررررد!!! دخترم و زهرمااارررر!!! نمیخوااامممم!!! با ناله گفتم...!
_نهههههه!!! تو رو جون هرکی دوس داری خانوم بزرگ این یه قلمو بیخیال شووو!!
خانوم بزرگ با چشمای گرد شده نگام کرد!!! اه! خاک تو،سرت درسا که یه بار نمیتونی سوتی ندی!!!
خانوم بزرگ:بله؟!
بی توجه به همه چی! دلو زدم به دریا رفتم نشستم کنار خانوم بزرگ!!! خعلی راحت دستمو انداختم دور گردنش!!!!!!! و گفتم...
_خانوم بزرگ جونم!! شما که انقد خوبی! انقد مهربونی! بیا و بجای کتابخونه و یوگا و دنبل و چه میدونم این چیزا بریم باهم خریدی،پارکی،شهربازی ای، رستورانی،کافی شاپی چیزی!! به جان شما نباشه،به جان خودم با این روالی که شما دارین پیش میرین من دوروز دیگه به جمع مدافعان حرم میپیوندم!!!!!
خانوم بزرگ دیگه علاوه بر چشماش،دهنشم شده بود انذازه ی غار حرا!! یکم همینطوری با بهت نگام کرد یهو... یهو... یهو از خنده منفجررررر شددد!!! دلشو گرفته بود عین این بچه های ساله که قلقلکشون داده باشی میخندید!!! گفتم الان پاره میشه پیرزن بیچاره میمونه رو دستم!!! با نگرانی گفتم...
_خانوم بزرگ خوبین؟!!!
به،سختی خندشو کنترل کرد وگفت...!
خانوم بزرگ:وای دختر! خدا بگم چیکارت نکنه! خیلی وقت بود اینطوری نخندیده بودم!!
و دوباره پاشید از خنده!!! ای بابا! من دلقکم مگه؟! ساعته داره به من میخنده؟! بیخی بابا همین که اون خانوم بزرگ اخمو و باصلابت نیست و داره غش غش میخنده خودش کلیه!! سعی کردم نهایت التماس تو صدام باشه!! روبه خانوم بزرگ که سعی میکرد خندشو کنترل کنه گفتم...!
_بعله! ایشالله همیشه بخندین!! فقط بیاین این برنامه روزانتونو اون طوری که من میگم درست کنین! به جون تا بچم پشیمون نمیشین!!
خانوم جون دوباره حدود نیم ساعت بدون ترمز با دوتا نیم کلاج یه سرههه خندید و بعد از اینکه خندش تموم شد گفت...!
خانوم بزرگ:همین برنامه چه مشکلی داره مگه دخترم؟!
ای بابا!!! شما بگو چه مشکلی نداره!! پدر من داره درمیاد ایشون تازه میفرماید چه مشکلی داره؟!!! خو سرتاپاش مشکله دیگه!! با یه حالت التماس آلودی رو به خانوم بزرگ گفتم...!
_خانوم بزرگ جونمممم!!! حالا شما یه بار به حرف من گوش بدین،مطمئن باشین زیانی نداره...
خانوم بزرگ بعداز چند دقیقه خعلی متفکر گفت...!
خانوم بزرگ:باشه! شاید یکم تغییر یا برداشتن این نوع برنامه به صلاحمون باشه دخترم!!
آخ جووننن موافقت کرد!
_خانوم بزرگ میشه منو درسا صدا کنین؟!
تک خنده ای کرد که لپ هاش چال رفت!! آخ جون خانوم بزرگم مثل میترا جونم لپ هاش چال میره!!
خانوم بزرگ:باشه درسا جان! من هیچوقت نتونستم دختری به دنیا بیارم... تا پسر آوردم که بعداز فوت حاج کاظم همسرم از ایران رفتن... بعداز حاجی خیلی تنها شدم... دختریم نداشتم که همدم تنهاییام شه... تو جای دختر نداشتم درسا جان...! امروز بعد سال تو منو دوباره خندوندی...!
با ذوق درحالی که از احساساتی شدن زیاد چن تا قطره اشک از گونم سرازیر میشد،پریدم ب*غ*ل خانوم بزرگ و چند تا ماچ آبدار از اون لپ های نرم و گوشتیش که منو دلتنگ مامان میترام میکرد،کردم...
_الهی قربونتون برم خانوم جون اصن ازاین به بعد من دو تا مامان دارم!! یکی میترا جونم ینی همون مامان میترام! یکیم...
خانوم بزرگ:به منم بگو خانوم جون!!! رهامم اینطوری صدام میکنه!
آخرش من کشف میکنم این رهام کیه!!با ذوق ادامه دادم...
_چشمممم! یکیم خانوم جونم!!
خلاصه با خانوم جون کلی گپ زدیم...! خانوم جون از خاطرات دوران جوونیش تعریف کرد،منم از شیطنت هایی که تو دانشگاه میکرد!! بلاخره ساعتشب قرصای خانون جونو بهش دادم و رفت که بخوابه... منم که از خستگی داشتم میمردم... یهو یاد پایان نامم افتادم! باید همین روزا یه موضوع خوب براش پیدا کنم و شروع کنمش... سریع پریدم طبقه بالا تو اتاقم و بقول سپی جیش ب*و*س لالا! آخ گفتم سپی،دلم واسش یه ذره شده یادم باشه فردا یه زنگ بهش بزنم...!
******
نصفه شب با یه سر وصدایی از خواب پا شدم...! واااایییی! نکنه دزد اومده؟! اهه! آخه این خونه انقد نگهبان داره چطوری میتونه دزد اومده باشه؟! واااای چه میدونم لابد یه جوری اومده دیگه!! دنبال شالم گشتم... پووففف! تو این جنگل آمازون مگه میتونم شال پیدا کنم؟! بعد از کلی کشمکش بلاخره یه شال پیدا کردم و خواستم بیام بیرون ببینم چه خبره که... گرووووووووپ!!!!! افتادم زمین! ای خاک تو سرم کنم! با این روال پیش برم دزده زودتر پیدام میکنه!!! خلاصه بعد دقیقه جنجال با خودم و درونم بلاخره اومدم از اتاق بیرون!! حس این پلیس مخفیا بهم دست داده بود!!! حالا یکی نیس بهم بگه دقیقا چیم شبیه پلیس مخفیه؟! شلوار خونگی کرم! یه تیشرت تنگ نارنجی!! شال تور توریه قرمز!!! با این وضع زاقارتم میرفتم تالار عروسی قر میدادم بهتر بود!! بیخیال تیپ و این چیزا شدم و خواستم از پله ها بیام طبقه پایین که یه صدایی عین پچ پچ از طبقه بالای سرم شنیدم!! خونه کلا طبقه بود... طبقه اول که خانوم جون بود... طبقه دوم که من بودم... ولی طبقه سوم...! هیچوقت اونجا نرفته بودم... به گمونم صدا از همونجا بود!! راهمو به سمت طبقه سوم کج کردم!! از پله ها رفتم بالا...! قل*ب*م داشت میومد تو حلقم!! یهو یه جنی،چیزی نباشه اون بالا بخورتم!!! بیخیال این فکرای بیخودم شدم و پله های راهرو تموم شد...! یه راهروی بزرگی بود عین طبقه دوم! به صورت زیکزاک اتاق بود...! رفتم جلو تر که کنار یکی از اتاق ها یه سایه ای دیدم!! دلم داشت میترکید!! یه قدم رفتم جلو تر که سایه برگشت طرفم و... من چنان جیغی زدم که ستون های خونه به لرزه دراومدن!!! سایه که حالا تشخیص دادم سایه یه پسر بود سریع دویید و از پشت سر دهن منو گرفت تا صدام بیرون نیاد...! وای دستش چه بوی خوبی میده!!! ای خاک تو سرم که تو این گیرودارم دست از هیزبازیم برنمیدارم!! همچنان تقلا میکرد که دستشو از رو دهنم بردارم... ولی انقدر محکم گرفته بود که یه تکونم نمیخورد!!! ماشالله چقدر زور داره نره غول!! قیافشو نمیدیدم ولی صدام نفسای عصبیشو از پشت سرم میشنیدم... بلاخره صداش دراومد...
پسره:دهنتو ببند! چرا جیغ میزنی؟!
پسره انتر بی شعور!! نصفه شبی اومده تو خونه مردم دزدی از من میپرسه چرا جیغ میزنی!! پس پاشم برات بندری بر*ق*صم؟! خجالتم نمیکشه پسره دزد زشت!!!
_دو...! اودد..!. ددالد...! دمیدشی؟!!! پدله!! اندر!!! ودم دننننن!!! دسددو بدداللللل!!!!!
چون جلوی دهنمو گرفته بود نمیتونستم درست و حسابی حرف بزنم!!! دیگه نفسم داشت میگرفت...! از بچگی آسم داشتم... الانم نفس کم آورده بودم... دیگه داشتم خفه میشدم... دستمو از روی دست پسره که دهنمو نگه داشته بود برداشتم و گلوم رو گرفتم... واقعا حالم داشت بد میشد... که دستشو از رو دهنم براشت...! یه نفس عمیق از ته دل کشیدم... خداروشکر اسپره لازم نشدم...نفسم که بالا اومد برگشتم پشت سرم تا ببینم کدوم دزد خری بود که با دیدن پسر روبروم لال شدم!!! این... این بود؟!! تازه تونستم آنالیزش کنم...! پسری جلو روم وایستاده بود که تو خوابم نمیشد تصورش کرد!! اصن یه لحظه باخودم گفتم منو این همه خوشبختی محالهههه!!! محالهههه!!! به پسره نگاه کردم... چشمای عسلی خوشرنگ،بینی کوچیک وقلمی،لبای برجسته خوشرنگ،ته ریش کم و اخمی که رو صورتش بود جذبش رو صدبرابر میکرد...! موهاش مشکی و ل*خ*ت بود...اونقد ل*خ*ت که از همینجا هم میشد تشخیص داد چون یه تکه از موهاش روی پیشونیش ریخته بود...! شلوار جین مشکی پاش بود همراه یه تیشرت تنگ و چسبون مشکی که اندام فوق العادشو بیشتر به نمایش میزاشت...! بازوهای عضله و سینه ستبرش تو تاریکی هم حسابی تو چشم بود...! گردنبندی با پلاکی که انگار شبیه آرم عقاب بود به گردنش آویزون بود و تواون تاریکی برق میزد! دستبند چرم قهوه ایم تو دست راستش تو چشم میزد...! باورم نمیشد!!! بار الهی!!! چه دزد بیبی فیسی؟!! به جان خودم الان ازش خواستگاری میکنم خودم!!! مگه همش مذکر جماعت باید پا پیش بزارن؟!! آخه یه بشر چقدر خوشگل؟! چند ثانیه مات و مبهوت داشتم نگاش میکردم ولی بعدش به خودم اومدم و تو ظاهر مغرور درسا امیریان فرو رفتم! دقیقا عین بابام...! الان من عین غاز با دهن باز نگاش کردم فک میکنه چه خبره! با لحن عصبی رو بهش گفتم...
_تو... توخونه ما چیکار میکنی؟!
عصبی تر از من با صدایی بم ومردونه داد زد...
پسره:اینو من باید بپرسم نه تو!!
بااین حرفش جاخوردم...! خواستم چیزی بگم که برقا روشن شد و خانوم جون رو دیدم که با صدایی نگران گفت...
خانوم جون:اینجا چه خبره؟!
با حرص خواستم ماجرا رو واسه خانوم جون توضیح بدم که پسره با دیدن خانوم جون گره اخمای واموندشو یکم باز کرد و آروم گفت...
پسره:خانوم جون...!
خانوم جونم چند تا قطره اشک از چشماش پایین ریخت و گفت...
خانوم جون:رهام جان...!
و محکم پرید و پسره رو ب*غ*ل کرد!!! جانممممم؟!!! رهام جان؟!!! این دزد نیس مگه؟!!! ینی... ینی این روهامه؟!! این همونیه که خانوم جون گفت رهام صدام میزنه خانوم جون؟!!! همونی که خانوم جون میگفت با اصول ورزش و غذای روح و اینا بزرگش کردم؟!!!! همونی که من داشتم از فوضولی میمردم تا بفهمم کیه؟!!! ینی این جیگر روهامه؟! اصن این روهام کیه خانوم جونه؟! دست از فکرهام کشیدم و به فیلم هندی روبروم نگاه کردم!!! خانوم جون با گریه درحالی که تو ب*غ*ل روهام بود گفت...
خانوم جون:کی میخوای این بازیو تموم کنی روهام؟ کی این بقول خودتون عملیاتتون تموم میشه؟
بله؟!!! بازی چیه؟! عملیات کجاس؟! روهام خانوم جونو محکم تر ب*غ*ل کرد و گفت...
روهام:تازه یه سرنخ پیدا کردیم خانوم جون... دعا کن موفق شیم...!
و دوباره خانوم جون گریه هاش سر گرفت...! منم که اون وسط نقش هویجو ایفا میکردم!!! با لحن اعتراﺽ آمیزی گفتم...
_خانوم جون میشه به منم بگین اینجا چه خبره و ایشون کیه؟!!
و انگشت اشارمو گرفتم سمت روهام!! از ب*غ*ل هم جدا شدن! چه عجب بابا! قشنگ گزاشتین من احساس شلغم بودن بهم دست بده بعدش تازه بفهمین منم اینجام!!! اخمای روهام دوباره رفت توهم! به درک!! پسره بیتربیت،انتر،خودخواه،دزد!!!! خانوم جون اشکاشو از روی گونش پاک کرد و گفت...
خانوم جون:آره عزیز دلم...
به روهام اشاره کرد و گفت...
رزا
۵۵ ساله 50اعداد نوشته نشده بود ،موضوعات سریع وبدون تامل اتفاق می افتاد،کلا قلم ضعیف بود ،اما همین که دست به قلم برده و داستانی خلق کرده بود یه هنرمند هستن و میتونن با مطالعه و تفکر بیشتر، بهتر هم بنویسن با تشکر
۵ ماه پیشکسری
00عامم می دونی همینکه یه داستان از خودت خلق کردی اوکی بود و آفرین بهت ولی یکم باید تخقیقتو بیشتر میکردی نکته خیلییی مهم اینکه عقد یا***برای یه دختر باکره بدون رضایت پدر باطله!!!!
۱ ماه پیشHasti
00رمان خوبی بود ولی بعضی اوقات یکم گیج میشدم موقع خوندم چون اعداد رو ننوشته بود و خلاصه بود خیلی از جاهای رمان
۲ ماه پیشAva
۲۵ ساله 00خیلی آبکی و سست بود بهتر نویسنده سطح اطلاعات علمی ببر بالا
۲ ماه پیشzahra:(((
00اول اینکه عددها اصن نبود و این خیلی افتضاح بود و اینکه این پدر و مادر دختر اصن نه زنگی نه چیزی و اینکه فقط توی این رمان داستانهای هیجان انگیز پلیسی جذاب بود و نویسنده باید قلمشو بهتر کنه ...))
۲ ماه پیشا
00نویسنده اطلاعات خیلی کمی داره الکی نوشته
۳ ماه پیشستایش
00الان من بگم نگین واز شغلش رو گرفته ولی پلیس اینترپل ربطی به مواد مخدر نداره این بخش مربوط میشه به ستاد مبارزه با مواد مخدر نه بین الملل نویسنده خلم آیا نباید اول یه تحقیق کوچولو میکردی 🤔
۳ ماه پیشستایش
01انسانی بخون برو دانشگاه افسری باید رزمی کار باشی مریضی بدی نداشته باشی تا راهنمایی های بعدی بای بای
۳ ماه پیشستایش
00ربطی نداره که پلیس شیفت شب و روز داره نه مث تو فیلما بیس چار ساعت ماموریت باشه خود من الان تو شیفت خودم کار میکنم نه همیشگی پلیس فیلما با پلیس واقعی فرق میکنه
۳ ماه پیشثنا
00بدک نبود
۳ ماه پیشفاطمه
۲۹ ساله 42خیلییی چرته نخون این دیگع تو شبکه ترکیه قفله باردار شد خیال راحت رفت نشست لامصب خو بیا خواستگاریش پلیس مخفی بود همه میدونستن عملیات داره پدر و مادرش انقدررر روشن فکر بودن دختر ب حال خودش ول کردن....
۴ ماه پیشمم
33واقعا رمان مضخرفز بود نقش دختره اینجا چی بود ما نفهمیدیم چطور پدر و مادری بودن که حتی تا خونه خانم جون نرفتن احوال دخترشون بگیرن واقعا که
۶ ماه پیشرقیه
۱۸ ساله 20دوسش داشتم فقط کاش همه عشقا تهشون این باشه و دل همه شاد باشه
۶ ماه پیشرکسانا
۱۶ ساله 23عالییی
۷ ماه پیشآریکا
۱۷ ساله 23بنظر من ک رمانش خیلی قشنگ بود بنظرم بخونیدش پشیمون نمیشید!
۸ ماه پیش
رستا طاهری
00رمان بدی نبود اما مگه اینا برا ماموریت با هم عقد نکردن ولی چرا اصلا دختر داستان داخل ماموریت ها نبود و اینکه پلیس اینترپل ربطی به مواد مخدر نداره بعد چرا اعداد نداشت متن و چطور بدون اجازه پدرش عقد کرد