عشق سرگرد به قلم سونیا دیلمی
در مورد نویسنده ای به نام لاله معیری هست که به دلیل نیاز مالی برای جراحی مادرش، به پیشنهاد مازیار حکیمی پسر خاله و نامزدش به عنوان پرستار کیوان فرخنده سرگرد خلبانی که به مدت ۱۰ سال در اسارت دشمن بوده مشغول به کار میشه که در این میان...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۵۸ دقیقه
ـ نمی دانم. یک ماه، یک سال یا شاید چند سال دیگر.
ـ این که نشد جواب. هر کس این را بشنود، به من می خندد.
ـ آخر ازدواج که یک تصمیم ساده نیست. احتیاج به فکر دارد. نمی شود بدون مطالعه انجامش داد.
با تمسخر گفت:
ـ بدون مطالعه؟ آن هم بعد از سه سال، پسر خاله و دختر خاله، مثل اینکه من برای ازدواج با تو باید دنبال یک اصل و نسب تازه بگردم، چون همه به خاطر این موضوع از من رویگردان شده اند، حتی خاله خودت.
نفسم را آزاد کردم و گفتم:
ـ باید به من فرصت بدهی.
ـ باز هم؟... این دفعه دیگر چند سال؟ می ترسم عاقبت به قرن بکشد.
ـ راستش را بخواهی از آینده می ترسم. از چیزی که انتظارم را می کشد و من از آن بی اطلاع هستم.
ـ مگر زندگی یک طرح پیش بینی شده مثل ماکت ساختمان است که بشود عینا پیاده اش کرد؟
ـ به خودم ایمان دارم، ولی...
ـ ولی به من اطمینان نداری...
با نارضایتی سرش را تکان داد و گفت:
ـ اصلا انتظار این حرف را نداشتم. از صد تا توهین و ناسزا هم بدتر ب.د.
ّ بگذار برایت توضیح می دهم.
با عصبانیت پاسخ داد:
ـ چه توضیحی؟ منظورت را خیلی واضح گفتی، از این روشن تر دیگر امکان نداشت.
ـ فقط نمی خواهم از لحاظ شغلی کسی محدودم بکند یا به خاطر زندگی مشترک آزادی من سلب شود.
ـ مگر تا به حال غیر از این بوده؟ جز حرفه ات کسی برایت اهمیت داشته یا هیچ وقت کسی را به خودت ترجیح دادهای؟ مسلما نه. با وجود این همه وقت از کارهایت شکایت نکرده ام به هیچ نحوی محدودت کنم.
ـ می دانم، خودم می دانم که همیشه کمک کردی، ولی دیگر دوست ندارم کسی کمکم کند یا برای زندگیم تصمیم بگیرد.
با استهزا گوشه لبش را بالا برد و با یاس گفت:
ـ من را بگو که همیشه فکر می کردم تو خوب مرا می شناسی، وافعا چه خبطی؟
با کمی عقب نشینی پاسخ دادم:
ـ البته که می شناسمت. مساله چیز دیگری است. حتی خود تو هم نمی دانی بعد از عروسی چقدر تغییر می کنی. قدر مسلم مازیار کنونی نخواهی بود.
با ته مانده سرسنگینی چند لحظه پیش پاسخ داد:
ـ وقتی بین مان اعتماد متقابل وجود داشته باشد بقیه چیزها حل است.
ـ در دنیا به هیچ کس بیشتر از تو اعتماد ندارم. می خواهم رفم را باور کنی.
چند لحظه به من خیره شد و سپس گفت:
ـ اگر واقعا عیبی در اخلاق یا رفتارم نسبت به خودت دیدی مطرحش کن. مطمئن باش کوچکترین ناراحتی ای از تو به دل نمی گیرم.
ـ چرا متوجه نیستی؟ عیب اصلی در خود من است. باید هر طور شده به یقین برسم تا به تو برسم.
ـ بالاخره حرف آخرت چیست؟
ـ منظور؟!...
ـ همان که لابلای حرفهایت جسته و گریخته به زبان آوردی. جمع بندی اش را به عهده خودت می گذارم.
ـ امروز تو خیلی گوشت تلخ و جدیشده ای. من فقط خواستم به ن فرصت بیشتری بدهی که با خودم کنار بیایم.
طول اتاق را تا کنار پنجره پیمود و گفت:
ـ حالا دیگر می توانی راحت بخوابی. شاید بهتر بود اصلا بیدارت نمی کردم.
ـ تا مطمئن نشوم که از من دلخور نیستی خوابم نمی برد.
ـ خیال کن یک لقمه تلخ را خوردی و می توانی با یک لیوان آب خوردن فراموشش کنی.
ـ خواهش می کنم مازیار، خودت شروع کردی، خودت هم تمامش کن، ولی نه طوری مه تا دیدار بعدی مان من با خیال پرشان سر کنم.
نگاهی از بالای شانه به من افکند و با لبخندی شیرین گفت:
ـ راستی نگفتی پدیده جدیدت چطور است؟
ـ سرگرد؟
ـ آره خودش را می گویم. ادم پیچیده ای به نظر می رسد.
ـ درست فهمیدی. رفتار گیج کننده ای دارد. خیلی دلم می خواهد به عنوان یک انسان و یا یک هموطن و کسی که امثال سرگرد جانشان را برایشان به خطر انداخته اند به او کمک کنم.
ـ اگر بتوانی کار بزرگی است.
ـ من می توانم، در صورتیکه خودش و دیگران به من این اجازه را بدهند.
در این لحظه نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
ـ خوب، من دیگر باید بروم، منتظرت هستم.
ـ فراموش نمی کنم.
به این ترتیب او رفت و مرا در حال پریشانی و تردید بر جای گذاشت. پس از رفتن او با مسائلی که در سرم دور می زدند دراز کشیدم. به تدریج خواب بر من چیره شد و تا حوالی ظهر برنخاستم.
فصل سوم
پوشیدن لباس سفید آرامش خاصی به من می بخشد. وارد بخش شدم و آرام در اتاق را باز کردم. با کمال تعجب او را سرحال تر از همیشه یافتم. روی تخت دراز کشیده بود. به محض دیدن من نیم خیز شد وسلام کرد.
ـ سلام سرگرد، امروز حالتان چطور است؟
ـ خوبم. ممنون. نسبت به دیروز احساس بهتری دارم.
ـ میل دارید برای هوا خوری شما را بیرون ببرم؟
با رضایت سرش را تکان داد و گفت:
ـ بله. دلم برای قدم زدن روی چمنها تنگ شده.
ـ حالا که این را گفتید، قول می دهم کمکتان کنم تا قدم هم بزنید.
۰۰۰۰
۱۳ ساله 41میگه مازیار که نامزد و پسر خالش هست عزیزم
۲ سال پیشمطهره
۱۵ ساله 42نه عزیزم پسر خالشه،نامزدش هم هست،یعنی نامزد کردن 🥲😂
۲ سال پیشمریم
62دارک شد
۲ سال پیشAna
00دوتا پسر هم میتونن باهم ازدواج کنن عزیزم شاید کاپلش بی ال بوده
۳ روز پیشZahra
01نویسنده قلم عالی داشت لذت بردم از خواندن این رمان
۳ ماه پیشکیمیا
۱۸ ساله 01بسیار رمان زیبایی بود . لذت بردم .
۳ ماه پیشmi
۱۳ ساله 00به لیسته موارد بینظیرو فاقد فراموش شده ی زندگیم اضافه شد
۳ ماه پیشHAJI
20میشه ی نفر ک کامل خونده رمان رو ی خلاصه ی مختصر بده؟؟ کنجکاو ادامش شدم، حیف ک ادبی نوشته شده):
۶ ماه پیشHAJI
10داستان جالبی بود بنظرم، دوست داشتم ادامه بدم اما واقعا سبک نوشتاری ادبی که داشت آدمو عصبی و کلافه میکرد، نتونشتم حتی یک قسمتو کامل بخونم ولی دوست داشتم ادامش بدم
۶ ماه پیشالهام
۲۷ ساله 20موضوعش جالب و قشنگ بود،برای منم که خیلی رمان های متفاوت موندم جدیدبود،فقط یکم ادبی بودن متن گاهی آدم و اذیت میکرد،بازم ممنون از نویسنده خسته نباشید
۸ ماه پیشآنیسا
۹ ساله 00بد نبود
۸ ماه پیشمحیا
۲۶ ساله 00عااالی ممنون از نویسنده عزیز
۸ ماه پیشاحسان
۵۱ ساله 00خیلی عالی بود وزیبا ممنونم
۸ ماه پیشAisel
۱۸ ساله 00خسته نباشید میگم به نویسنده ی رمان
۹ ماه پیشطیبه
۳۹ ساله 11رمان خوب با موضوع متفاوتی بود . خیلی ادبی و کتابی نوشته شده بود طوریکه ادمو کلافه میکرد . نویسنده عقاید خودش و شاید نزدیکانش و توی گفت و گو ی شخصیت های رمان آورده . در پایان رمان ضعیفتر نسبت به شروعشه
۱۰ ماه پیشM
۲۵ ساله 10منکه دوس داشتم، وقتی رمانو میخوندم همه حس ها (نا امیدی، غم، شادی، امیدواری، خوشبختی، سختی، و..) باهم داشت. فقط درباره مازیار فک نکنم کسی باشه ک اینقد عاشق باشه و حاضر بشه برای شادی و حال طرف ازش بگذره
۱۰ ماه پیشfatem
۱۷ ساله 42نویسنده رمان... موضوع رمانت خیلی قشنگه ..خیلییی،، ولی نوشتن رمانت اصلا قشنگ نیس چون واقعا ادبی نوشتن توی رمان خیلی بده.. امیدوارم بتونی بهتر بنویسی❤️
۱۰ ماه پیشتمنا
31این داستان بنظرم خیلی موضوع خوب و زیبایی داشت.منکه خیلی خوشم اومد
۱۱ ماه پیش
فاطمه
۱۴ ساله 411مازیار که جنس مذکره چطور میشه نامزد پسر خاله اش🤨🤨🤨