بی محابا به قلم Fatemeh_destroyer
نور خوشید فقط یه نقابه رو سیاهی آسمون... دنیا جای ترسناکیه که بستر پرورش روحهای تاریکه!
بیمحابا داستان کسانیه که از عاقبت فرو رفتن در تاریکی نمیترسن و ترجیح میدن زندگیشون و بر پایهٔ ویرانی بسازن.
گاهی زیباترین سینه تاریکترین قلب و در برمیگیره و زیباترین قلب اسیر تاریکترین سیاهی میشه.
رها دکتر سرخوش و بیپرواییه که بر حسب اتفاق زندگی یه آدم خطرناک و نجات میده و برای زنده نگه داشتن احساسش، دنیا رو توی خطر وجود یه مرد بد میاندازه و تاوان این خطا رو با ویران شدن زندگی خودش و خیلیای دیگه پس میده...
از زندگی سادهٔ خودش دست میکشه و وارد بازی خطرناکی میشه که نمیتونه پایانش و با روشنایی تضمین کنه...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۱ ساعت و ۳۲ دقیقه
خیر سرم دکترم، نمیشه ولش کنم که...
آب دهنم و قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم تا ریههام پر از هوای تازه شه و شجاعتم رو به دست بیارم.
دستهای یخ زدم و جلوی صورتم مشت کردم و چند بار تکون دادم.
- ترس نداره رها، تو عمرت با کلی مریض روبرو شدی و نجاتشون دادی، این هم یکی دیگه.
با شک به جلو نگاه کردم و خطاب به ندای درونم گفتم: البته با تفاوت های زیاد.
چند قدم جلو رفتم تا به نزدیکش رسیدم، از هیکلش معلوم بود که یه مرده.
با احتیاط دست مشت شده از ترسم و روی شونش گذاشتم.
سرش و به حدی پایین انداخته بود که انگار تازه از پای میله اعدام کشیدنش پایین، با تکون خفیفی که خورد، ترسیدم و بدون مکث دستم و پس کشیدم.
لبم و با زبون تر کردم و با تردید گفتم: هی آقا؟ اگه زندهای یه چیزی بگو.
هیچ واکنشی به حرفم نشون نداد، حتی ناله خفیفی هم نکرد، انگار که در عرض چند ثانیه جون داده بود.
با جرعتی که از بیحرکت بودنش به دست آورده بودم، سرم و مقداری جلو بردم و به آرومی ضربهای به شونش زدم.
- خوبی؟ کمک نمیخوای؟
بعد هم بلافاصله خودم و عقب کشیدم، اما باز هم واکنشی نشون نداد که ترس برم داشت و از ذهنم گذشت که ممکنه مرده باشه.
با صدایی که از زور هیجان میلرزید، دوباره گفتم: اگه نمیتونی یه جیغم قبوله.
بعد از چند ثانیه که گذشت و حرکتی از جانبش ندیدم، با تردید دستم و به سمت گردنش بردم، نرسیده به پوستش انگشتهام با حالت انزجارآوری در هم پیچیدن، با نفس عمیقی موهای نم دارش رو کنار زدم و انگشتم و روی گردنش گذاشتم.
از تماس نوک انگشتم با پوست نمدار و زبرش، جریان الکتریکی ضعیفی درونم دوید و خیلی سریع دستم و پس کشیدم.
نگاهم به سمت قفسه سینش رفت که هر چند ثانیه یکبار به سختی بالا و پایین میشد، پس زنده بود.
توی همین افکار بودم که ناگهان دستی دور مچم حلقه شد و به جلو کشیده شدم، وحشتزده جیغ زدم و سعی کردم خودم و به عقب بکشم، اما بیشتر به سمتش مایل شدم، صدای تپشهای محکم و بی وقفه قلبم به حدی بلند بود که هر آن ممکن بود سکته کنم.
با چند تا جیغ و جفتک ناگهان رهام کرد و به عقب پرت شدم، با دستم خاک نم زده زمین و چنگ زدم و کشون کشون خودم و بلند کردم؛ ناگهان چشمم به قرمزی خون روی دستم افتاد.
ترسیده بودم اما نتونستم رهاش کنم با عجله به سمتش رفتم، این بار خودم دستش و گرفتم و روی زمین خوابوندمش.
توی تاریکی نمیتونستم چیزی از چهرش ببینم، اما لبهای تیره ضخیمی پوشیده بود، دستم و جستجو وار روی بدنش کشیدم تا به پهلوی سمت راستش رسیدم، خونی که ازش میریخت همه اون قسمت و تا نزدیک سینش خیس از خون کرده بود.
یه دستم و روی زخمش نگه داشتم و با اون یکی دستم کتم و از تنم بیرون آوردم و روی زخمش گلوله کردم و محکم روش فشار دادم که صدای آخ دردناکش در سکوت شب پیچید و قلبم به درد اومد.
دست چپم و روی صورتش کشیدم و سرم و به گوشش نزدیک کردم.
- صدام و میشنوی؟ با چی زخمی شدی؟ خونت کجاست؟
منتظر جوابش نموندم و دستم و به دنبال گوشیش توی جیب شلوارش کردم، اما پیداش نکردم. دستم و زیر کمرش بردم و به آرومی و زحمت زیاد بلندش کردم
یه دستم و به دیوار گرفتم و با زحمت لگدی به در زدم.
وزنش که روم افتاده بود انقدر زیاد بود که هر آن ممکن بود جفتمون پخش زمین شیم.
بعد از چند ثانیه در باز شد، تکیم و از دیوار گرفتم و در و به عقب هل دادم، به سختی به داخل خونه کشیدمش.
صدای برخورد دمپاییهاش با پارکت اومد ک بعد هم صدای خودش توی گوشم پیچید: بیخود نیس اسمت و گذاشتن رها، ولی دیگه! ساعت....
حرفش با رسیدن به جلومون و مستقیم شدن نگاهش به دستها و مانتوی خونیم ناتموم موند،
دستش و جلوی دهنش گذاشت و نگاه متعجبش رو به چشمهای ترسیدم دوخت.
- این چه سر و وضعیه؟
با دیدن مردی که رو زمین افتاده بود، جیغ خفهای کشید و انقدر عقب رفت که به دیوار خورد.
از شنیدن صدای جیغش به خودم اومدم و به سمتش رفتم، دستم و زیر گردنش بردم و فشار دادم، نبضش خیلی ضعیف بود.
نیمه بیهوش افتاده بود روی زمین و صدای خرخر مانندی از گلوش بیرون میومد.
مانتوم رو درآوردم و جاش و با بارونیم عوض کردم.
رو به سمت دالیا که هنوز تو شک بود کردم و با شتاب گفتم: کمک کن بلندش کنم و بذارمش روی تخت.
واکنشی نشون نداد و همچنان با نگاهی معتجب بهش خیره موند، انگار که هنوز توی شک بود.
- بیا دیگه.
از شنیدن صدای نسبتأ بلندم که از هیجان و استرس بود، تکونی خورد و به سمتم اومد.
- رها این کیه؟
مانتوم و محکم رو زخمش بستم و دستم و زیر بازوش انداختم و در حالیکه نفس نفس میزدم گفتم: نمیدونم، بگیرش سنگینه...
با ترس و نگاهی انزجارآور بهش نگاه کرد، بعد از چند ثانیه کوتاه پوفی کشید و دستش و دوره گردنش انداخت، با زحمت و تلاش زیاد تا اتاقم کشیدیمش، بعد از اینکه ملحفهٔ سفیدی روی تختم انداخت، به آرومی روی تخت گذاشتمش.
دستم و زیر گردنش بردم و تلاش کردم نبضش و بگیرم.
با شتاب به سمت دالیا چرخیدم.
- برام آب جوش و پارچهٔ سفید بیار، توی کشوی کابینت ابزار بخیه و جراحی هست.
نبضش انقدری ضعیف بود که هر ده ثانیه یه بار به صورت موج ضعیفی روی پوستش میومد.
مشغول درآوردن پیراهن خیس از خون و گلش شدم که با شنیدن صدای دالیا متوقف شدم و به سمتش چرخیدم.
- رها داری چه غلطی میکنی؟ باید زنگ بزنیم اورژانس...
- ممکنه تا وقتی که بیان بمیره، من خودم هم دکتر همون اورژانسم...
با صدای لرزونی گفت: اگه زیر دستت بمیره چی؟ آدم سالم که اینطوری یه گوشه نمیفته، ممکنه دزد یا خلافکار باشه، بذار به پلیس زنگ بزنم.
- باشه ولی اول بذار جونش و نجات بدم، خیلی خون از دست داده...
خسته از بحث کردن، دستهای خونیش و بالا گرفت و نشونم گرفت.
- اگه مرد خونش گردن توئه انسان دوست عمهٔ زوروئه.
پیراهن و کامل از تنش بیرون کشیدم و مسیر خونریزی رو تا پهلوش دنبال کردم.
نوک انگشتم و روی خون اطراف زخمش کشیدم و دستم و روی پارگی پوستش کشیدم.
اگه گلوله به اندامهای اصلیش رسیده بود، حتما میمرد؛ دستم و روی صورت ملتهبش گذاشتم و لای پلکش و باز کردم...
ای کاش ازش فرار میکردم، ای کاش میتونستم بیخیالش شم...
زهرا
00اینقدر غمگین بود سردرد گرفتم ولی اینکه بنظرم تو جنایت ها یکم اغراق شده بود
۲ ماه پیشحنانه
00وقتی غمگینه چرا ژانرشو مینویسیدطنز من این رمانو قبلا خونده بودم ولی یادم نبودو متاسفانه دوباره خوندم از قلم نویسنده و پایانی ک نوشته خورده نمیگیرم امامن ترجیح میدم باخوندن این رمانا روحموازار ندم
۲ ماه پیشElahe
۲۶ ساله 00جالب بود و متفاوت.خوشحالم که براش وقت گذاشتم.جاهایی با خنده هاشون خندیدم و با گریه هاشون اشک ریختم.ممنون از نویسنده
۲ ماه پیشآنیدا
۲۰ ساله 00یه عاشقانه تلخ ولی خیلی زیبا🥲❤
۳ ماه پیششوکا
10سلام رمان خوبی بودولی خیلی مهمه وقتی کسی رمانت روتموم میکنه احساس خوبی داشته باشه ولی من بعداز تموم شدن رمان حالم گرفته شدیه سنگینیی داخل قلبم احساس میکنم امیدوارم که دیگه رمانات پایان تلخ نداشته باشن
۳ ماه پیشمریم
۲۱ ساله 00رمان عالی بود حرف نداشت متفاوت با تموم رمان هایی که خوندم درداشون رو درک کردم و واقعا دپرس شدم خوب هم تموم شد به قول خودتون رمان های که پایان های خوب و خوش دارن دیگه تکراری ایانش برخلاف تصور تموم شد.
۳ ماه پیشمهدیه
۲۴ ساله 10خیلی رمان خوبی بود قلم قوی نویسنده داره امیدوارم فصل دوم هم براش در نظر بگیره
۴ ماه پیش:)
11قشنگ ترین بود اما درد داشت، مخصوصا فصلای اخر قلبم میکرفت ، همش امید داشتم برگردت به هم، ولی خیلی عجیب و دردناک بود ک رها بدون اراد تونس زندگی کنه هرچی فکر میکنم سخته غیر ممکنهه
۵ ماه پیشمبینا
۱۴ ساله 10می دونی اولش فکر کردم اخرش قراره سه نفره زندگی خوبی داشته باشن درسته اشتباه بود. ولی زندگی ارزش غمو نداره میدونم چرت میگما خودم دم ب دقیقه چشام بارونیه ب مرگ فکر میکنم خب زندگی ادامه داره بخندممنونم
۶ ماه پیشدلارام
۲۰ ساله 00رمان خیلی خوبی بود ولی چه سودی داشت رها خواهر آراد کشت نمی فهمم ایکاش جلد دوش هم بنویسی رها با دخترش چطوری زندگیشو میسازه
۷ ماه پیشگیسو کمند
20رمان خوبی بود، ولی آراد خیلی سنگ دلانه با رها برخورد کرد در صورتی که خودش از هر نظر آدم بدی بودو اینکه کشتن خواهر آراد چه سودی برای رهاداشت🤔رها نمیتونست بد باشه
۷ ماه پیشندا
22مزخررررف اصلا نتونستم تمومش کنم که چی وسط یاداوریه گذشته یدفعه میپرید تو زمان حال ادم گنگ میشد حداقل یه علامت میزاشت که بفهمیم وارد دنیای حال شده
۷ ماه پیشمحدثه
۳۵ ساله 00خیلی سرگرم کننده بود ولی حیف آخرش دردآور تمام شد
۷ ماه پیشالهه
10این رمان رو قبلا خونده بودم الان دوباره خوندم وازش لذت بردم قشنگ وسرگرم کننده ست
۸ ماه پیش
جدیدترین رمان ها
عاشق برادر زنداداشم بودم. پسر مودب و باشخصیتی که مدیریت یکی از هتلهای مشهد رو به عهده داشت و نجابت و وقار از وجودش میریخت اما مجید عشق ممنوعهی من بود! مادرش شکوه به ازدواج برادرم با دخترش راضی نبود چون ما رو همشان خانوادهاش نمیدونست و برادرم با وسط گذاشتن جونش رضایتش را بدست آورد. اما چه اتفاقی میافته اگه شکوه بفهمه پسرش مجید هم در تمام مدت دلباختهی من بوده و درصدد فرصت مناسب برای ابراز علاقهاش به من؟...
راه های دانلود اپلیکیشن
ژانر ها بیش از 35 ژانر مختلف
اسفند
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
بهمن
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
دی
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
آذر
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
آبان
نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش - @bahare.noorbakhsh
پاییز
00خیلی قشنگ بود . همش فکر میکردم اخر قصه رها و اراد به هم میرسن و زندگیشون قشنگ میشه اما نشد اونچیزی که فکر میکردم . خیلی ناراحت شدم ... این پایان میتونست به زیباترین حالت ممکن رقم بخوره ، اما ... .