خواهر خوانده به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
نیهان دختری ۱۷ساله، به خاطر اینکه ناپدریش میخواد اونو بفروشه، مجبور میشه از خونه فرار کنه... و در طی اتفاقاتی با حسام پسری تنها که خانوادهاش رو از دست داده و عشقی یکطرفه به خواهرخواندهاش هستی دارد, آشنا می شود.
آشنایی حسام و نیهان سرآغاز ماجراهایی می شود که ...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۳۳ دقیقه
- پشت در که رسیدم، هنوز زنگ رو نزده بودم که هستی در رو باز کرد. می خواست بره بیرون.
باز قلبش با شنیدن اسم هستی لرزید، با خود فکر کرد« حتما هستی هم با دیدن مهراد همین حالی که من دارم رو تجربه می کنه. حتما اونم دست و پاشو گم می کنه، قلبش تند می زنه و ...»
صدای مهراد رشته ی افکارش را پاره کرد.
- چکار می کنی حسام؟ بیا حلیم از دهن افتاد پسر.
لباس عوض کرد و به آشپزخانه رفت. صندلی چوبی را عقب کشید و نشست. با لبخند کجی پرسید:
- دیشب خوش گذشت؟!
مهراد با دستمال کاغذی گوشه ی لبش را تمیز کرد، سر تکان داد و جواب داد:
- ای بابا، خوش گذشت اما چه فایده! آخر شب مامان خانوم از دماغم در آورد. منم باید مثل تو خونه مستقل داشته باشم. سی ساله شدم آ اما هنوزم شب که دیر برم خونه بابا غرولند می کنه مامانم همون موقع شب می خواد زنم بده. کلافه شدم به قرآن.
حسام ریز خندید و گفت:
- خب چرا ازدواج نمی کنی؟ شرایطت که خوبه!
- شرایط من بله اما دختری که می خوام نه! والا این دخترایی که مامان معرفی می کنه و خودم دور و برم می بینم هیچ کدوم رو نمی پسندم. خودت می دونی منظورم چیه.
حسام بی حرف صبحانه اش را می خورد که مهراد پرسید:
- ببینم حالا خودت چرا ازدواج نمی کنی؟ یه دختر خوب مثل هستی که نزدیکت هست، خانوادشم که تو رو اینقدر دوس دارن.
- منظورت از خوب چیه؟
- هم اینکه باباش پولداره و مطمئنی واسه پول نمی خوادت. بعدم با این همه ثروت باز سادگی و نجابت خودش رو داره، دخترایی با شرایط هستی غرق آرایش و عمل زیبایی ان. از رابطه ها هم که هیچی نگم بهتره. اینجوری کم پیدا می شه.
حسام سعی داشت بی تفاوت باشد اما نمی شد، مهراد سادگی و نجابت هستی را دیده بود اما خودش با او بزرگ شده و مهربانی و ذات پاکش را بارها در دل ستوده بود. بر خلاف میلش لب باز کرد:
- آره تو راست می گی. هستی خیلی خوبه اما اون خواهر خونده ی منه، بین من و هستی حسی به جز این نیست.
مهراد سر تکان داد و گفت:
- دیوونه ای به خدا، خواهر خونده کدومه! من جای تو بودم معطل نمی کردم می رفتم خواستگاری، تا الان همیشه فکر می کردم حتما خودت هم همین تصمیم رو داری. می دونستم پای تو وسط نیست زودتر خودم رو از گیر دادنای مامان خلاص می کردم. کی بهتر از هستی؟!
نگاه حسام خیره ماند، نفس در سینه اش سنگینی می کرد و قلبش تند می تپید. صحبت از هستی بود و چقدر راحت عشقش را پیشکش کرد به رفیق. اشتهایش کور شد و بی میل ظرف غذا را پس زد و از جا بلند شد. زیر لب آهسته گفت:
- ممنون، خوشمزه بود.
- چرا نخوردی پس؟
سمت کاناپه رفت و کوتاه جواب داد:
- سیر شدم
خون خونش را می خورد و در خود می جوشید، بر عکس همیشه که از آمدن مهراد خوشحال بود و ساعت ها به خوشی و خنده سپری می شد حالا برای رفتنش لحظه شماری می کرد. مهراد بهترین رفیقش، رقیب او بود و برگ برنده هم دستش. خاری شده بود در چشم حسام و نفسش را تنگ کرده بود.
تلوزیون را روشن کرد و بی هدف شبکه ها را عوض می کرد. اخم هایش بی اختیار در هم می رفت و باز با بیرون دادن نفَسش گره از پیشانی باز می کرد. این خانه دیگر جای ماندن نبود، باید می رفت، می رفت جایی که خاطره ای از هستی آنجا نباشد، صدای قدم ها، خنده ها و شیرین سخنی هایش را نشنود. رفت و آمدش را نبیند. امشب، همین امشب باید با دادفر صحبت می کرد و از صبح شنبه به فکر پیدا کردن خانه ای دور از اینجا و مستقل می بود.
زمان به کندی می گذشت، حضور مهراد این بار برایش طولانی و کسل کننده بود. مهراد هم متوجه بی حوصلگی و سکوت حسام شده و زیاد نماند. ساعتی بعد خداحافظی کرد.
کنار پنجره، روی صندلی راک نشسته بود. دلش هوای تازه می خواست، پنجره را کمی باز گذاشت و هوای سرد وارد اتاق شد. فنجان گرم قهوه را میان دست های سردش گرفته و طعم تلخ آن را مزمزه می کرد. صدای زنگ خانه به گوش رسید؛ همیشه این زنگ زدن ها دلش را هُری فرو می ریخت که ای کاش هستی باشد اما حالا اضطراب وجودش را فرا می گرفت. گریزان بود از هستی و تمام آنچه که دخترک را به یادش می آورد. دل آشوب از جا برخاست و فنجان را روی عسلی گذاشت، دستی میان موهای مجعدش کشید و سمت در رفت. از چشمی در که نگاه کرد صورت تکیده ی مهتاج خانوم را دید. روسری سُرمه ای رنگش را زیر گلو سنجاق زده و با چشم های فرورفته و مشکی اش به در خیره و منتظر بود.
در را باز کرد، مهتاج لبخندی زد و گفت:
- سلام آقا حسام، خوبید؟ آقا و هستی خانوم می خوان برن پیست، گفتن بهتون بگم شما...
هنوز حرفش کامل نشده بود که حسام لب گشود:
- نه مهتاج خانوم، بهشون بگید من سرم درد می کنه. همراهشون نمی رم.
حرف در دهان مهتاج ، خشک شد و سر کج کرد، آهسته لب زد: باشه!
حسام زیر لب با اجازه ای گفت و در را بست. صدای تلق تلق کفش های مهتاج که از پله پایین می رفت در راهرو پیچید. حسام به اتاق برگشت، حالا دیگر حتی میل به نوشیدن قهوه هم نداشت. این خانه با تمام بزرگی و زیبایی اش، چقدر برای حسام زشت و غیرقابل تحمل بود. هر لحظه تمایلش به رفتن از این خانه بیشتر می شد.
بازم هم صدای زنگ...
نکند هستی باشد، نکند اصرار کند برای رفتن به پیست...
پوفی کشید و از جا برخاست. این بار بدون نگاه کردن به چشمی، در را باز کرد. دادفر پشت در ایستاده بود. صورت مهربانش متبسم و بوی عطر سردش در فضا پیچیده بود.
حسام لبخند نرمی زد و آهسته سلام گفت. با احترام قدمی عقب برداشت و از جلوی در کنار رفت.
- بفرمایید
دادفر دستی به محاسن جو گندمی اش کشید و گفت:
- مزاحم نباشم.
ابرو بالا انداخت و جواب داد:
- نه، خواهش می کنم مراحمید.
آقای دادفر وارد خانه شد و حسام در را بست. دادفر رو به حسام گفت:
- مهتاج خانوم گفت ناخوش احوالی، اومدم حالت رو بپرسم.
سمت کاناپه می رفتند و حسام لب از لب برداشت:
- نه، یعنی سر دردم... چیز مهمی نیست استراحت کنم خوب می شم.
دادفر روی مبل لمید و گفت:
- اگر نیاز به دکتر داری زنگ بزنم دکتر شفیعی بی آد.
- نه ، نه، ممنون ... فقط نیاز به استراحت دارم.
سمت آشپزخانه می رفت که دادفر گفت:
- بیا بشین پسرم، چیزی نمی خواد بیاری. اومدم حالت رو بپرسم و برم.
حسام در ستیز با دلش بود تا حرفش را واگویه کند. لب فشرد و اضطرابش را کنترل کرد.
- نه اجازه بدین یه چای بیارم. باهاتون حرف دارم.
تعلل نکرد و وارد آشپزخانه شد، چای ساز را روشن کرد. لحظه ای بعد با سینی کوچک طلایی رنگ و فنجان های داغ چای وارد پذیرایی شد. سینی را روی میز گذاشت و کنار دادفر با فاصله ای اندک نشست.
دادفر کمی سمت حسام متمایل شد و گفت:
- ممنون پسرم، خب ... مشتاقم بشنوم چی می خواستی بگی؟
نگاهش را از دادفر گرفت و آهسته جواب داد:
باران
۴۶ ساله 00دست دردنکنه خانم نویسنده، ازاوو رمانهایی هست که ادم دلش نمیخادتموم بشه
۳ هفته پیشایلا
۱۹ ساله 00خیلی قشنگ بود ممنون از نویسنده عزیز
۳ هفته پیشامیریان
۴۸ ساله 00قلمت مانا خیلی جالب بود من دو بار رمان و خوندم
۱ ماه پیشابر بهار
10رمان خوبی بود ارزش خوندن داشت ولی از جای خوبی رمان رو تموم نکردی ، کاش یکم بیشتر ادامه میدادی ولی در کل خوب بود خسته نباشید
۱ ماه پیشابربهار
10رمان خوبی بود ارزش خوندن داشت فقط اینکه یکم بیشتر مینوشتی بهتر بود از جای بدی رمان رو تموم کردی ولی بازم خوب بود
۱ ماه پیشسانای
10خیلی عالی بود رمانی متفاوت و جذاب👌 خوندنشو حتما حتما پیشنهاد میکنم
۲ ماه پیشهستی صالحی
۱۵ ساله 10تبریک میگم بابت قلم دلنشین و گیرایی که داری نگار جان. روزی یک قسمت از قصه زیبات رو میخونم و از کلمه به کلمه اش لذت میبرم. در انتظار رمان جدیدت هستم عزیزم؛ همواره موفق باشی. قلمت سبزِ سبز♥️🌱
۲ ماه پیشبرزه
10خوب بود. به دلم نشست
۲ ماه پیشزِدنویس
۱۹ ساله 00تبریک میگم بابت قلم دلنشین و گیرایی که داری نگار جان. روزی یک قسمت از قصه زیبات رو میخونم و از کلمه به کلمه اش لذت میبرم. در انتظار رمان جدیدت هستم عزیزم؛ همواره موفق باشی. قلمت سبزِ سبز♥️🌱
۳ ماه پیشصدیقه سادات محمدی(نگار) | نویسنده رمان
بینهایت ممنون از اینکه وقت میذاری و رمانم رو میخونی، همراهیت باعث افتخاره عزیزم. ممنون از نظر لطف و محبتت. عزیزمی😘🥰❤
۳ ماه پیشمریم
۳۱ ساله 00بابا ایول خیلی حال کردم دمت گرم ارزش دو شب نخوابیدن رو داشت🥱😂 از فردا شب شروع میکنم واسه خوندن فصل دوم
۴ ماه پیشابراهیمی
۴۱ ساله 00عااااالی بود دست نویسندش دردنکنه،، کلی خندیدم،به قول نیهان دمت گرم😂😂😂
۴ ماه پیشمائده
20هر چقدر اولش قشنگ بود،اخرش زود سر هم اوردن
۷ ماه پیشماهرخ
10عالی بود مخصوصا ک فصل دوم هم داشت (مهجور عشق)
۴ ماه پیشماهرخ
10قشنگ بود
۴ ماه پیشتمنا
10خیلی قشنگ بود ممنون نگار جون💯
۴ ماه پیش
-
آدرس وبسایت شخصی
-
صفحه اینستاگرام نویسنده
-
آیدی تلگرامی نویسنده
-
ارتباط از طریق واتس اپ
یاسین
۲۴ ساله 00جالب بود برام